خواندنی ها

سـال دوم هجرت بود، در این هنگام علی(ع) بیست وپنج سال داشت و حـضرت زهرا(س) نه سال داشت. علی(ع) شخصا به حضور پیامبر(ص) آمد و از فاطمه(س) خواستگاری کرد.

خواستگاری علی علیه السلام از فاطمه سلام الله علیها

سـال دوم هجرت بود، در این هنگام علی(ع) بیست وپنج سال داشت و حـضرت زهرا(س) نه سال داشت. علی(ع) شخصا به حضور پیامبر(ص) آمد و از فاطمه(س) خواستگاری کرد.

پیـامـبـر(ص) بـه علی(ع) فرمود: قبل از تو مردانی از فاطمه(س)

خـواستگاری کرده اند و من خواستگاری آن ها را به فاطمه(س) گفته ام، ولـی از چـهـره اش دریـافـتم که آن ها را نمی پسندد، اکنون پـیـام تو را نیز به او می رسانم و بعد نزد تو آمده و نتیجه را می گویم.

پـیـامـبر(ص) وارد خانه شد و جریان خواستگاری علی(ع) را به سمع فاطمه(س) رسانید و فرمود: نظر تو چیست؟

فـاطمه(س) سکوت کرد و چهره اش تغییر ننمود و پیامبر(ص) از چهره او نـشـانـه نارضایتی نیافت. پیامبر(ص) برخاست و در حالی که می گـفت: (الله اکبر سکوتها اقرارها

;خدا از همه چیز بزرگ تر است، سـکـوت او نـشـانـه اقرار او است

;(به حضور علی(ع) آمد و بشارت رضایت فاطمه(س) را به علی(ع) داد.

(محمد سعید صالحی، از قم، نقل از: محمد محمدی اشتهاردی، داستان دوستان، ج4، ص(274

 

مسیحی و زره علی علیه السلام

(در زمـان خلافت علی(ع) در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نـزد یـک مـرد مسیحی پیدا شد. علی او را به محضر قاضی برد و اقـامـه دعوا کرد که این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نـه بـه کـسی بخشیده ام، و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام.

قـاضـی بـه مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه می گـویی؟ او گفت: این زره مال خود من است و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد.(

قـاضـی رو کـرد بـه علی(ع) و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است، علی هذا بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری.

عـلـی(ع) خندید و فرمود: قاضی راست می گوید، اکنون می بایست که من شاهد بیاورم، ولی من شاهد ندارم.

قـاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد و او هـم زره را برداشت و روان شد. ولی مرد مسیحی که خود بهتر می دانست که زره مال کی[ چه کسی] است، پس از آن که چند گامی پیمود وجـدانش مرتعش[ لرزان] شد و برگشت، گفت: این طرز حکومت و رفتار از نـوع رفـتـارهـای بشر عادی نیست، از نوع حکومت انبیا است، و اقرار کرد که زره از علی(ع) است.

طـولـی نـکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی(ع) در جنگ نهروان می جنگد(.

(مـحـسـن بـازیـار، از قزوین، نقل از: استاد شهید مرتضی مطهری، داستان راستان، ج1،ص34 و(35

 

رهبر فاسق و عادل

(احـنـف بـن قـیس می گوید: نزد معاویه رفتم، در مجلس او آن قدر شـیـریـنـی و تـرشـی آوردنـد کـه تعجب کردم. بعد از آن، غذاهای رنـگـارنگ در سفره او چیدند که من نام آن ها را ندانستم، و نام یـک یـک آن هـا را از او مـی پرسیدم و او جواب می داد. وقتی که معاویه غذاهای خود را توصیف کرد، گریه ام گرفت.

گفت: چرا گریه می کنی؟

گـفـتم: به یادم آمد که شبی در محضر علی(ع) بودم. هنگام افطار، آن حـضرت مرا تکلیف ماندن کرد، آن گاه انبانی[ کیسه ای] که سرش بـسـته بود و مهر زده شده بود طلبید، گفتم: در این انبان چیست؟

فرمود: سویق[ آرد نرم] جو است.

عـرض کردم: ترسیدی کسی از آن بردارد و یا بخل کردی که این گونه سر آن را مهر کرده ای؟

فـرمـود: نه ترسیدم و نه بخل کردم، بلکه ترسیدم فرزندانم آن را با روغن یا زیتون بیالایند[ تا من سویق روغنی بخورم]. گفتم: اگر چنین غذایی بخوری مگر حرام است؟

فـرمـود: حـرام نـیـست، ولی بر امامان عادل واجب است که به قدر فـقـیـرترین مردم، نصیب خود را بردارند تا مستمندان از جاده حق بیرون نروند(.

(پارسا ناصحی، نقل از: استاد شهید مرتضی مطهری، داستان دوستان، ج4، ص(33

 

بازنشستگی

 

(پـیـرمرد نصرانی، عمری کارکرده و زحمت کشیده بود، اما ذخیره و انـدوخـتـه ای نـداشت، آخر کار کور هم شده بود. پیری و نیستی و کـوری هـمـه بـا هـم جـمـع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نـگـذارد. کـنـار کوچه می ایستاد و گدایی می کرد. مردم ترحم می کـردنـد و به عنوان صدقه پشیزی[ پولکی] به او می دادند و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملالت بار خود ادامه می داد.

تـا روزی امـیرالمومنین علی بن ابیطالب(ع) از آن جا عبور کرد و او را بـه آن حـال دیـد عـلـی(ع) به صدد جست وجوی احوال پیرمرد افـتـاد تـا بـبـیـنـد چه شده که این مرد به این روز و این حال افـتـاده اسـت؟ ببیند آیا فرزندی ندارد که او را تکفل کند؟ آیا راهـی دیـگـر وجـود ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی کند و گدایی نکند؟

کـسـانـی کـه پیرمرد را می شناختند آمدند و شهادت دادند که این پـیـرمرد نصرانی است و تا جوانی و چشم داشت، کار می کرد. اکنون کـه هم جوانی را از دست داده و هم چشم ر، نمی تواند کار بکند، ذخیره ای هم ندارد، طبعا گدایی می کند.

عـلی(ع) فرمود: عجب! تا وقتی که توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشته اید؟! سوابق این مرد حکایت می کـنـد که در مدتی که توانایی داشته کار کرده و خدمت انجام داده اسـت. بـنابراین بر عهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند

;بروید از بیت المال به او مستمری بدهید(.

(عـلـی مـهدیه از نجف آباد، نقل از شهید مطهری، داستان راستان، ج2، ص221 و(222

 

غلبه بر نفس

روزی حـضرت علی(ع) از درب دکان قصابی می گذشت، قصاب به آن حضرت عـرض کرد: یا امیرالمومنین! گوشت های بسیار خوبی آورده ام، اگر می خواهید ببرید.

فرمود: الآن پول ندارم که بخرم.

عرض کرد: من صبر می کنم، پولش را بعدا بدهید.

فـرمود: من به شکم خود می گویم که صبر کند، اگر نمی توانستم به شـکـم خـود بـگـویم از تو می خواستم که صبر کنی، ولی حالا که می توانم، به شکم خود می گویم که صبر کند.

خـاصـیـت نـفس اماره این است که اگر تو او را وادار و مطیع خود نـکـنـی، او تو را مشغول و مطیع خود خواهد ساخت. ولی علی(ع) که در مـیـدان جـنـگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحب ها نمی شود، به طـریق اولی و صد چندان بیش تر، هرگز بر خود نمی پسندد که مغلوب یک میل و هوای نفس گردد.

[چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن

[ (محمدجواد صاحبی، حکایت ها و هدایت ها در آثار شهید مطهری(ره)، ص(64

 

حب علیعلیه السلام

یـکـی از دوسـتان امیرالمومنین که مردی بافضیلت و باایمان بود، متاسفانه لغزشی انجام داد که بایستی حد بر وی جاری می شد.

امـیـرالـمومنین پنجه (انگشت های دست) راستش را برید، آن را به دسـت چـپ گـرفـت، قـطـرات خون می چکید و او می رفت. ابن الکوإ خـارجـی آشـوب گـر خـواسـت از این جریان به نفع حزب خود و علیه عـلـی(ع) اسـتـفاده کند. با قیافه ای ترحم آمیز جلو رفت و گفت:

دستت را چه کسی برید؟

آن مـرد گـفـت: (قطع یمینی سید الوصیین و قائد الغر المحجلین و اولـی الـنـاس بـالمومنین علی بن ابیطالب امام الهدی... السابق الـی جـنـات الـنـعـیم، مصادم الابطال، المنتقم من الجهال، معطی الـزکـاه

;...پـنـجه ام را برید سید جانشینان پیامبران، پیشوای سـفـیدرویان قیامت، ذی حق ترین مردم به مومنان علی بن ابیطالب، امـام هـدایـت... پیش تاز بهشت های نعمت، مبارز شجاعان، انتقام گـیرنده از جهالت پیشگان، بخشنده زکات... رهبر راه رشد و کمال، گوینده گفتار راستین و صواب، شجاع مکه و بزرگوار باوفا(.

ابن الکوإ گفت: وای بر تو دستت را می برد و این چنین ثنایش می گویی؟

گـفـت: چـرا ثنایش نگویم و حال این که دوستی اش با گوشت و خونم درآمـیـخـتـه است؟ به خدا سوگند که نبرید دستم را جز به حقی که خداوند قرار داده است.

(اقتباس از: مرتضی مطهری، جاذبه و دافعه علی(ع)، ص37ـ(36

 

نام علی(ع) قرین عدالت

(در یکی از سال ها که معاویه به حج رفته بود، سراغ یکی از زنان کـه سـوابقی در طرف داری علی(ع) و دشمنی با معاویه داشت، گرفت، گـفـتند: زنده است. فرستاد او را حاضر کردند، از او پرسید: هیچ مـی دانی چرا تو را احضار کردم؟ تو را احضار کردم که بپرسم چرا علی را دوست داری و مرا دشمن؟

گفت: بهتر است از این باب حرفی نزنی.

معاویه گفت: نه حتما باید جواب بدهی.

آن زن گـفـت: به علت این که او عادل و طرف دار مساوات بود و تو بـی جـهـت با او جنگیدی. علی را دوست می دارم چون فقرا را دوست مـی داشـت و تـو را دشمن می دارم برای این که به ناحق خون ریزی کـردی و اخـتـلاف میان مسلمانان افکندی و در قضاوت ظلم می کنی و مطابق هوای نفس رفتار می کنی.

معاویه خشمناک شد و... بعد خشم خود را فرو خورد و همان طوری که عـادتـش بود آخر کار روی ملایمت نشان داد، پرسید: هیچ علی را به چشم خود دیدی؟

گفت: بلی دیدم.

گفت: چگونه دیدی؟

گفت: به خدا سوگند او را در حالی دیدم که ملک و سلطنت که تو را فریفته و غافل کرده، او را غافل نکرده بود.

گفت: آواز علی را هیچ شنیده ای؟

گـفـت: آری شـنیده ام، دل را جلا می داد، کدورت از دل می برد آن طور که روغن زیت[ زیتون] زنگار را می زداید.

معاویه گفت: حاجتی داری؟

گفت: هرچه بگویم می دهی؟

گفت: می دهم.

گفت: صد شتر سرخ مو بده.

گفت: اگر بدهم آن وقت در نظر تو مانند علی خواهم بود؟

گفت: ابدا.

معاویه دستور داد صد شتر همان طور که خواسته بود به او دادند و بـه او گـفت: به خدا قسم اگر علی زنده بود یکی از این ها را به تو نمی داد.

او گـفـت: به خدا قسم یک موی این ها را هم به من نمی داد، زیرا این ها مال عموم مسلمانان است(.

(استاد شهید مرتضی مطهری، بیست گفتار، ص68 ـ(67

 

آفت تفرقه

(از امـام علی(ع) نقل شده فرمود: سه گاو نر بزرگ که یکی سیاه و دیـگـری سـفـید و سومی سرخ رنگ بود، در علف زاری با هم با کمال اتـحـاد می چریدند. در آن علف زار شیری وجود داشت که هرگز قادر نـبـود بـه آن سـه گاو آسیبی برساند، تا این که شیر نقشه ایجاد تـفـرقـه بـین آن ها را کشید. نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نـمـی تـوانـد از حـال مـا در این علف زار خرم مطلع شود مگر از نـاحـیه گاو سفید، زیرا سفیدی رنگ او از دور پیدا است

;ولی رنگ مـن مـانـند رنگ شما تیره و پنهان است. اگر بگذارید به او حمله کـنـم و او را بخورم، پس از او این علف زار برای ما سه باقی می ماند.

گـاو سیاه و سرخ، نصیحت شیر را پذیرفتند. شیر به گاو سفید حمله کـرد و او را درید و خورد. چند روز دیگر که شیر گرسنه شده بود، مـحـرمـانه به گاو سرخ گفت: رنگ من و تو هم سان است، بگذار گاو سـیـاه را بـخـورم و این سرزمین پر علف برای من و تو که هم رنگ هـستیم باقی بماند. گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد. شیر در فرصت مـنـاسبی به گاو سیاه حمله کرد و او را درید و خورد. پس از چند روزی با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: تو را نیز خواهم خورد. روز مـوعـود فرا رسید، شیر به گاو سرخ رو کرد و گفت: حتما تو را می درم و می خورم. گاو سرخ گفت: به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بـلند بگویم، بعد مرا بخور. شیر به او مهلت داد. گاو سرخ فریاد زد: آهـای چـرنـدگان! از خواب غفلت بیدار شوید، من در همان روز که گاو سفید خورده شد، خورده شدم(.

(مـهـدی نـاصـحی از کاشان، نقل از محمد محمدی اشتهاردی، داستان دوستان، ج4، ص(295

 

آن ها که مانده اند

(دعـا کـنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمـانـی فـرا مـی رسـد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند:

1. دسـته ای به مخالفت با گذشته خود برمی خیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند;

2. دسـتـه ای راه بـی تفاوتی می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند;

3. دسـته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصایب و غصه ها دق خواهند کرد.

پـس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهند شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود(.

(مـحمدحسین مهجوره، شماره اشتراک 2620، بخشی از وصیت نامه شهید حمید باکری، جانشین فرماندهی لشکر31 عاشورا(

 

دعای مورچه

در زمان حضرت سلیمان، بر اثر نیامدن باران، قحطی شدیدی به وجود آمـد. به ناچار مردم به حضور حضرت سلیمان آمده و از قحطی شکایت کـردنـد و درخواست نمودند تا حضرت سلیمان برای طلب باران، نماز (استسقا) بخواند.

سـلـیمان به آن ها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم برای انجام نماز استسقا به سوی بیابان حرکت می کنیم.

فـردای آن روز مـردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به سوی بیابان حـرکـت کـردنـد. نـاگـهان سلیمان(ع) در راه مورچه ای را دید که پـاهـایـش را روی زمـیـن نهاده بود و دست هایش را به سوی آسمان بـلـنـد نموده و می گوید: خدایا ما نوعی از مخلوقات تو هستیم و از رزق تـو بـی نیاز نیستیم، ما را به خاطر گناهان انسان ها به هلاکت نرسان.

سـلـیـمـان رو به جمعیت کرد و فرمود: به خانه هایتان بازگردید، خـداونـد شـمـا را به خاطر غیر شما (مورچگان) سیراب کرد. در آن سال آن قدر باران آمد که سابقه نداشت.

(رقیه مهری، از قم، نقل از: داستان دوستان، ج4، ص(221

 

جامه وصله دار

آن که بیت المال را بودی امین

گفت روزی با امیرالمومنین

خرقه ات پروصله و پوسیده است

کس خلیفه این چنین نادیده است

از خزانه اینک از فرماندهی

بهرت آرم خرقه پادشهی

وز حقوقت قیمت آن بالمئال

کم کنم هر روز و مه تا چند سال

هفته هفته دین منتهلک شود

رفته رفته رهن خرقه فک شود

گفت مولا از اجل مهلت بیار

که نباشد با منش تا وعده کار

وانگه از جمهور دستوری بگیر

که به مردم تا اجل باشم امیر

زان پس آور آن لباس باوقار

ورنه بر دوشم منه از ننگ بار

* * *

علی ز روز صغر از کبار امت بود

اگرچه در شمر سال و مه صغیر آمد

اسیر نفس نشد یک نفس علی ولی

نشد اسیر که بر مومنان امیر آمد

امیر خلق کجا و اسیر نفس کجا

که سربلند نشد هرکه سر به زیر آمد

علی ندارد به باطل حقی ز بیت المال

که از حساب و کتاب خدا خبیر آمد

علی نخورد غذایی که سیر برخیزد

مگر که سیر خورد آن که نیم سیر آمد

علی ستم نکشید و حقیر ظلم نشد

نشد حقیر که ظالم برش حقیر آمد

علی غنی نشد الا به یمن دولت فقر

که دولتش به طرف داری فقیر آمد

درود بر آن ملتی که رهبر وی

چنین بلند مقام و چنین خطیر آمد

1ـ شمر به معنای شمار و شمردن است.

(سید محمدمهدی عمادی، از ساری، به نقل از: کودک فلسفی، ص

(279

شقایق دشت اعجاز

تو را می خوانم ای قرآن صادق

تو ای هم صحبت هر قلب عاشق

تو هر شب، هر سحر، شیرین ترینی

انیس قلب و شادی آفرینی

نوایت خوش تر از هر ساز و آواز

طلوعت هم نوای شور اعجاز

تو معنایت سراسر علم و دانش

وجودت از شروع آفرینش

تو توبه داری و صاد و محمد

تویی تنهاترین میراث احمد

تو که سرمایه دل را امینی

امید نور راه ختم دینی

تو که رحمان تو شورآفریند

تو که کوثر ز تو نور آفریند

تو که معراج تو اول علق بود

شهادت در رهت چون ماه شق بود

مرا دریاب ای قرآن صادق

تو که قلبت همان یاسین، شقایق

(محمدرضا مقیمی، از نوشهر، منبع را ذکر نکرده است

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر