پهلو شکسته
عباس محمدی
پیدایی؛ مثل مهربانی خداوند. زیبایی؛ مثل سلام های گرامی خداوند بر پیامبران عظیم الشأنش.
با تو، درهای زندگی باز می شود و با یاد تو، ماه، تمام شب های زمین را روشن می کند. آفتاب، شادی مقدسی ست که بر زمین، گرمای وجودت را می پراکند. تمام دلتنگی هایت غنچه های سرخی شدند که عاشقانه اتفاق افتادند؛ عاشقانه هایی لبریز از عشق خداوند.
بعد از تو تمام اتفاق ها به گل سرخ ختم شدند؛ چشم ها سرخ شدند، درها سرخ شدند، دیوارها سرخ شدند و روزها کبود، آسمان کبود، ابرها ورم کرده کبود؛ تمام پهلوها شکستند و کبود شدند.
سال هاست که به شوق بوییدنت، قاصدک ها تمام دیوارهای مدینه را طواف می کنند. هنوز عطر حضورت از مدینه می آید. بغض هایت را قرن هاست که ابرها در کویرهای بی پایان و دور سکوت، گریه می کنند. «بانو! گریه در کنار شما مرسوم است؛ مگر می توان پهلوی شما بود و نشکست».
زمین بعد از تو، مدار چرخش را گم کرده است. خاک، هنوز بوی قدم های رسولانه تو را فراموش نکرده است.
هنوز سال هاست که کلمات، شب ها برای از تو سرودن، تا صبح بیدار می مانند. قلم ها شرمگین نوشتن تو با این واژه های زمینی اند، با این واژه های خاکی.
نه! تو از خاک نیستی؛ این را همه آب ها فهمیده اند. شاید خداوند تو را از کلمه آفریده است؛ چرا که در «آغاز کلمه بود...»
تو زهرایی که دیده در دیده پدر گشودی و با یاد او بزرگ شدی و دلتنگی دوری اش را تاب نیاوردی. همیشه نام تو که می آید، دل نازک پرنده ها می لرزد، درها گریه می کنند و دیوارها بغض. خدا کند که باران ببارد! همیشه می شود زیر باران، بی بهانه گریست.
همیشه با یاد تو، تمام کلمات اشک می شوند و دفترها سطر به سطر آه می کشند. نمی دانم کجای بقیع باید دنبال رد پاهای گمشده ات، اشک بار بگردم؟ هر طرف که سر می چرخانم، بوی غربت تو را حس می کنم؛ بوی غربت بانویی دور که نزدیک تر از تمام آینه ها، بودنش را می توان حس کرد.
تو همه جا هستی؛ اما ما سال هاست که به دنبال تو می گردیم. ما خویش را گم کرده ایم، ما خویش را در رد پاهای گم شده ات، گم کرده ایم. خدا کند یک روز پیش از اینکه دنیا به آخر برسد بقیع، تربت پنهانت را نامه کبوترانی کند که به سمت خانه ها پرواز می کنند. خدا کند در پای مرقد ناپیدایت تمام شوم.
نمی دانم کی می توانم پابه پای تمام چشمه های دنیا برایت گریه کنم. هر گاه یاد تو می افتم، بی اختیار بوی غریبانه عدالت علی علیه السلام ، بغض هایم را دوچندان می کند.
به یاد تو، بغض هایم شبیه دوازده بند محتشم، پیاپی اشک می شوند و بوی پیراهن نمناکم که آغشته به یاد توست، آرامم می کند.
خدا کند که چشم هایم قطره قطره به پای تو بریزند تا من سبک تر شوم! تو تنها ماه آسمان شب های تاریکم هستی؛ مهتابی که شب های طولانی برای دیدنش اشک ریخته ام.
ای کاش به بادها بسپاری که بوی تربتت را از گریبانم پر کنند!
تیره ترین شب
امیر اکبرزاده
خم می شوی و آسمان با تو خم می شود زیر سنگینی این بار امانت؛ «آسمان بار امانت نتوانست کشید».
دستان رسول اللّه را می بینی که به سمت تو دراز شده اند؛ اشک امانت را می برد. بغضی که در گلو پنهان کرده بودی، در هم می شکند و صدای هق هق ات شانه های ملکوت را به لرزه درمی آورد.
دستان رسول اللّه است که به سمت تو دراز شده اند و تو شرمگین، فاطمه را به دستان او می سپاری و صورت بر خاک می گذاری و قطره قطره اشکت، سینه خاک را نمناک می کند. ماه در چشمان بی قرار تو کبود می نماید، از آن دقیقه ای که صورت فاطمه ات را کبود به نظاره نشستی.
این شب، تیره ترین شب هاست. امانت را به دست کسی می دهی که روزی در میان خنده همگان، او را به دست تو داده بود؛ امانتی را که خود از آسمان ها گرفته بود، امانتی که راز آفرینش بود و حالا که وقت بازپس دادن امانت رسیده است. این، همان دسته گلی است که عطر یاسش، مشام کبریا را نوازش می داد. این همان دستی است که گردن بند عطوفت رسول خدا بود روزی؛ و امشب، کبود و تکیده، چونان شاخه ای نحیف در برابر تازیانه های باد خمیده است.
مولا! امانت را به دست رسول اللّه می سپاری؛ اما... .
حق داری اگر بعد از این شب ها، همدم بی کسی و سنگ صبورت، چاه باشد و چراغ خانه ات، ماه کبود همین حوالی... .
امانت شما برگشته است
میثم امانی
(با الهام از سخنان امام علی در شب به خاک سپاری حضرت زهرا علیهاالسلام خطاب به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله )
برگشت.
مسافر غریب شهر حادثه برگشت.
بسیار زودتر از فرارسیدن خزان پیری اش برگشت.
و چشم های ناباور من هنوز از انتظار می سوزد.
آفتاب که روزنه های خانه ام را روشن کرده بود، دیگر نیست. پرنده که حضورش سیل فرشتگان را به کلبه کوچک ما کشانده بود، دیگر نیست.
چگونه برگردم؟
دیوارهای خون آلود بر سرم خواهند ریخت، در به رویم باز نخواهد شد.
حضورش حالا دیگر در تمام زوایای خانه حلول کرده است، رهایم نخواهد کرد؛ خاطره اش با من است همیشه. حالا دیگر به زخم تازیانه ها بر بازویش که می اندیشم، مظلومیت اش مجسم می شود برایم. فریاد غریبانه اش ـ که فریاد غریبانه من بود از دست حق کشی ها و حق ستیزی ها ـ حالا دیگر گاه و بی گاه موج برمی دارد و در حافظه ام طنین انداز می شود.
هم سفرم برگشت.
از او بپرس که با ما چه کرده اند؟
وصیت کرد شبانه غسلش دهم، شبانه دفنش کنم. محرمانِ دیروز حرف های ما، نامحرمانِ امروز دردهایمان شده اند. شکاف انداخته اند در صفوف مسلمان ها و برای گرفتن حقی که مال آنها نیست، دختر پیامبر را ـ که خشنودی اش خشنودی پیامبر و ناخشنودی اش ناخشنودی پیامبر است ـ نیز نمی شناسند. حالا دیگر برگشت؛ امانتی را که به من سپرده بودی، برگشت.
حالا دیگر مرد تنهای مدینه منم. هم سفر زندگی ام، با بازوی زخم خورده از تازیانه های ستم، با پهلوی شکسته، با دو چشم خیس که از من دریغ کرده بود، میهمانت شده است. زخم های گل، بهترین نشان حمله خارهاست.
یا رسول اللّه صلی الله علیه و آله ! فاطمه علیهاالسلام امشب مهمان توست!
صبر جمیل فاطمه علیهاالسلام
سیدعلی اصغر موسوی
امان از جدایی! امان از بغض های شبانه بقیع! امان از خانه ای که خاموش است! امان از داغی که در دل زینب علیهاالسلام است!
چگونه سر به شانه تنهایی نگذارد کسی که از هستی خویش جدا شده است؟!
چگونه ناله نکند آنکه امانت بی بدیل الهی را شکسته بال و حزین، به آسمان سپرده است؟!
چگونه به تعزیت ننشیند آنکه صبر جمیل فاطمه علیهاالسلام را در کبودترین لحظه ها به تماشا نشسته و عاشقانه به شکیبایی مقدس زهرا، ایمان آورده است؟!
این شانه های خیبرشکن کیست که از سنگینی اشک ها خم شده است؟!
این دست های صاحب ذوالفقار مگر نیست که از شدت درد می لرزد؟!
این زبان آتشین خطبه ها نیست که بغض، مجال آه از گلویش گرفته است؟!
با کدامین چکامه، این مرثیه را بسرایم که سیل اشک، هستی مدینه را به یغما نبرد؟!
با کدامین نوحه به تعزیت بنشینم که زمین، گریه های آسمان را تاب آورد؟
بانو! ای مادر احساس های سبز، ای تبلور عصمت، بانوی آب و آیینه و ای شرافت آدمی در خاک و افلاک! اگر برکت دست هایت نبود، آسمان، ما را ریزه خوار کدامین «دستاس» می کرد تا با گفتن «یا زهرا علیهاالسلام » تلخی تمام دردها را به شیرینی درمان بسپاریم؟ یا زهرا علیهاالسلام ، ای آیینه لطافت هستی در ضمیر خاک.
خورشید، وضو گرفته از راه می رسد. مجالِ شب، به مناجات کهکشان سپرده شده است و مجال روز، به دعای خورشید؛ خورشیدی که هر روز، شاهد زشتی و زیبایی مخلوقات است؛ زیبایی کودکان خانه زهرا علیهاالسلام و زشتی دست هایی که آتش به همراه دارند.
خورشید، شرمناک از روی محجوب علی ست؛ شرمگین خیبرشکنی که به پیامبر قول داده است برابر تمام غم های عالم شکیبایی کند؛ حتی مصیبتِ زهرا علیهاالسلام ! خورشید، هر روز به نیابت از شیعیان، به تربت پنهان زهرا علیهاالسلام سلام می کند و گرمای حضور خویش را از آستانه کبریایی او می طلبد.
سلام بر تو ای دختر عواطف نبوی صلی الله علیه و آله ، مهربان ترین بانو، یگانه هر دو گیتی!
بانو! نامت بلند در نهان خانه تمام گنبدها؛ نامت بشکوه در زلال تمام آب ها و آیینه ها؛ داغت را بهانه ای جز زلال اشک ها نیست!
تربت پنهان تو را باید در سویدای دل به جست وجو پرداخت که عصمت عارفانه تو تنها در زلال عاشقانه دل هویدا می شود و بس!
زیارتگاه تو، پاک ترین نقطه از دل مؤمنان است که با التجا به نامت، تمامی دردهای بی درمان را درمان می بخشد و زلال معرفتت با گفتن «یا زهرا علیهاالسلام »، بر نگاه ها جاری می شود. چه دردناک است یادآوری شهادت تو! چه جانکاه است غربت تو!
بانو! تو را به غربت بقیع، یاورمان باش در مصایب دنیا!
با سوگ نامه خیس اشک
محمدکاظم بدرالدین
زخمی ترین شکل کلمات، به آینه غزل رو آورده است.
خاطره هایی تلخ، دسته دسته می رویند تا بر لب ها نغمه هایی از خون بیفتد.
اشک ها همچنان ورق می خورند و تنهاییِ ما حکایت می شود.
زمان در ایستگاه غم می ایستد و آسمان به پاییزترین صورت ممکن، رخ می نماید.
ابرهای اندوه در «بیت الأحزان» خیمه می زنند.
مدینه با کوله ای از دربه دری و درماندگی، در کوچه می چرخد.
خانه ای نیم سوخته در گوشه ای از خاطرات روزها، ضجه می زند. مرثیه های آسمانی، پهلوی بانویی می نشیند که پر است از ماتم و غربت و هجران پدر. بر دوش بادها، رسالتی از ناله و شیون نهاده شده است. دقیقه ها مثل سفالی شکسته، پاره پاره می گریند. از اینکه بر طاقتِ نازکِ گل، دستان زُمخت آتش هجوم آورده است، سینه روشنی زخم دار می شود. باغ های بهار، در بستر درد می افتند. بی قراری به گوشه های دور جهان کشیده می شود. جایی نیست که ردپای بی تابی آنجا نباشد و مسافر «آه»، عبور نکرده باشد.
پژواک «واویلا»، چون طبلی بزرگ، لرزه بر اندام کائنات می افکند.
سکوت دشت ها با سوگ نامه خیس اشک، شکسته می شود.
کنار هجده شمع، دل عاشقان می سوزد.
با داغِ هجدهمین بهارِ تقویم، بار دیگر رنج مویه های کوچه ای باریک در مدینه شنیده می شود. آری! فاطمه علیهاالسلام رفته است.
روایت سرخ خون
محمدکاظم بدرالدین
شب سرخی بر آیینه نشسته
به گرد تن سکوتی تلخ، بسته
صدایِ در... یقین می آیی ای خون
تو از پهلوی بانویی شکسته
من شاهد بودم
خدیجه پنجی
(به یاد دلتنگی های کودکانه زینب علیهاالسلام )
تمام یادگار من از تو، همین جا در خاکی است که عطر بهشت را می شود شنید از تار و پودش.
و همین مهر و تسبیح و دستاس که رایحه دستان تو را می پراکند هر بار که می چرخد. انگار او هم می داند که دیگر نوازش دستانت را حس نخواهد کرد!
مادر جوانم!
در برابر نگاه خردسال من، در هجوم شقاوت و بی رحمی، من شاهد بودم بوسه بی محابایِ میخ بر سینه ات را. من شاهد بودم سرخی خونت را که در و دیوار را شرمنده ساخت.
من شاهد بودم مظلومیتِ حقیقت مطلق را که اگر دستان پدرم بسته نبود، عالم نمی توانست به تو اهانت کند.
راستی مادر! یادت می آید بعد از بردن پدر، تو و برادرم از خانه بیرون رفتید و وقتی برگشتی، من برایت نامحرم شدم؟
می پرسیدم و پاسخی نمی دادی؟ فقط نیمی از ماه صورتت را از من، از شیفتگی نگاهم پنهان می کردی و بعد که برادرم راز آن سیلی و تنهایی عمیق کوچه های بنی هاشم را فاش کرد، راز قباله پاره پاره فدک را می گویم، دلم شکست. دلم به وسعت دلت سوخت!
آه، مادر جوانم! می دانم تمام باغ های آسمان، تمام انارستان های بالادست به نام توست؛ ولی دلم می سوزد که بی شرمی این قوم چگونه حرمتت را شکستند؟
آه مادر جوانم!
چه آورد زخم تازیانه ها به سر بازوانت؟
مادر جوانم! وقتی پیامبر خدا رفت، دلمان خوش بود که تو ـ جان بابا ـ پیش مایی و عطر رسول اللّه را از نفس های تو می شنویم. چقدر شیوه راه رفتنت به بابا می مانست؛ اما حیف که عمر دلخوشی های ما هم به اندازه عمر تو، بسیار کوتاه بود! نمی دانستم این قدر زود نوازش دست هایت را از من دریغ می کنی. من بعد از این میراث دار رنج های متوالی تواَم مادر!
من بعد از این، پایم را درست جای پای تو می گذارم. لحظه لحظه ام را به لحظه لحظه ات پیوند می زنم. می خواهم فاطمه دیگری باشم. می خواهم برای مظلومیت پدر، سنگ صبور شایسته ای باشم تا پدر مجبور نباشد، غم هایش را به دل چاه بریزد.
زینب تو می خواهد از این پس «ام ابیهای علی علیه السلام » باشد؛ به من هم صبوری بیاموز! آن سیلی که امروز صورت تو را نیلی کرد، فردا در کربلا رخسار مرا هم کبود خواهد ساخت. تازیانه ای که بر بازوان من و یتیمان حسین علیه السلام خواهد خورد، ادامه زخم هایی است که امروز بر بازوانت گل کرده است. آتشی که امروز بر در خانه وحی افروختند، فردا دامن خیمه های حسین علیه السلام را می گیرد. به من صبر کردن را یاد بده مادر!
من بودم و فاطمه و...
امیر اکبرزاده
هرگز از یاد نخواهم برد لحظه ای را که فاطمه علیهاالسلام ، دست در دست فرزندش بر خاک های من پا گذاشت.
من کوچه ای هستم که روزی شاهد سیاه ترین اتفاق عالم بوده ام. از مرور خاطرات آن دقیقه های کبود خون در مویرگ ذهنم منجمد می شود؛ ساعات تلخی که از یادآوری شان، قلبم از سینه کنده می شود.
فاطمه که دست در دست فرزندش، آرام و با متانت گام برمی داشت، صدای سلام و صلوات بود که از خشت خشت در و دیوار و از قطعه قطعه هر در و پنجره و از ذره ذره خاک به گوش می رسید.
سلام و صلوات بر دختر رسول خدا و فرزندش، فرزند رسول اللّه .
آفتاب، با طلایی ترین طیف های خویش، بر تن من می تابید و دیوارها با خنک ترین سایه هاشان، فاطمه و فرزندش را دنبال می کردند. بوی عطر رسول اللّه در هوا جاری شده بود و صدای تسبیح ملائک به گوش می رسید که ناگهان... فاطمه هنوز به میانه راه نرسیده بود که سکوت، همه جا را فراگرفت.
صدایی به گوش نمی رسید؛ غیر از صدای نامیمون گام هایی که هر لحظه نزدیک تر می شدند؛ گام هایی که ترنم هر ثانیه چون گوی های آتشین فرود می آمدند.
صدایی، سکوت را درهم شکست؛ صدایی که نه تن مرا و زمین را که تن هفت آسمان را لرزاند، صدایی که تا آخرین روزهای عمر فاطمه، حائلی شد بر چهره فاطمه و چشمان علی، صدایی کبود که تا ابد مرا روسیاه کرد.
ای کاش که دیوارها به سرم آوار می شدند!
کاش آسمان بر سرم ویران می شد و آن روز شاهد نبودم و نمی دیدم که چگونه فرزندی دست مادر خویش را می گیرد.
در گوشه گوشه خانه
خدیجه پنجی
پا به خانه که می گذارم، عطر نجیب تو دلم را به درد می آورد.
در گوشه گوشه خانه تو را می بینم، با همان تبسم آسمانی ات؛ اما تو نیستی فاطمه ام!
دلم در خانه می گیرد. دیگر خانه همان خانه همیشگی نیست که خشت خشت دیوارهایش را نه از گل، که از دل ساختیم.
دیگر خانه، پناهگاه خستگی ها و غم هایم نیست که به چهار دیواری اش پناه می آوردم تا تو با آرامش کلامت، تسلی خاطرم شوی.
هر چه شمع روشن می کنم و هر چه چراغ، باز هم نور نگاه تو را کم دارد.
صدای گریه زینب هم که لحظه ای بند نمی آید!
صدای مرثیه زینب، خاطرات خوب با تو بودن را برایم تداعی می کند.
محراب خالی ات، آتش به جانم می زند بانو!
هر بار حس می کنم از میان در و دیوار مرا می خوانی و من با دست هایی در بند، شرمنده نگاه تواَم فاطمه جان!
خانه نشینی ام را تاب نیاوردم؛ صدای گریه ذوالفقار هم که در غلاف بود، به زخم هایم نمک می زد.
از آن به بعد، داغ های سینه ام را به گوش چاه می خوانم و فقط چاه، سنگ صبور دردهای من است.
از آن شبی که تابوت تو را به دوش کشیدم. خستگی، شانه هایم را رها نمی کند.
هر بار نیمه شب، نان و خرما به دوش، تنهایی ام را با یتیمان و بیوه زنان قسمت می کنم.
هر بار که از وسعت دلتنگی کوچه های بنی هاشم عبور می کنم، بغضی نفس گیر، چنگ می اندازد بر گلوی لحظه هایم. صورتم در حرارتی گداخته از شرم و خشم می سوزد؛ می سوزد و سرخ می شود و چشم هایم به اشک می نشیند.
فاطمه جانم! هر بار که به خانه می آیم، با خود می گویم می شود فاطمه ام پشت در باشد؟ می شود تا نسیم، رایحه دلنواز بهشتی ات را زودتر برساند تا پشت در؟ می شود فاطمه ام، جواب سلامم را بدهد؟ می دانی که سلام های علی علیه السلام این روزها در کوچه های مدینه، اعتباری ندارد.
بگذار و بگذر
ابراهیم قبله آرباطان
بگذار و بگذر از این شهر، خاتون! بگذار و بگذر از این نگاه های شوم!
بگذار و بگذر از این اندوه ناپایان؛ از این ثانیه های نامهربان؛ از این برهوت زخم آگین!
بگذار که آنها حرمت هبوط ملائکه را نمی دانند.
آنها آداب ورود به خانه وحی را نمی دانند.
پیشانی شناخت بر سجاده نماز نگذاشته اند؛ داغ نادانی است که بر پیشانی دارند.
آنها مشام شان به عطر یاس های بهشتی آشنا نیست.
بگذار و بگذار از این چند روزه درد که بیت الاحزان غصه هایت را هم نفسی نیست.
* * *
بیایید فرزندانم!
بیایید سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و دیگر هیچ!
تابوتِ ماه را بر شانه می کشد خورشید؛
روانه به ناکجاآباد عشق.
چشم های شهر، به سنگینی این خواب ها عادت دارند.
کسی شاید نمی بیند که مرغان آسمان، سرود اندوه سر داده اند و رودها این داغ را می خروشند و در خود آرام نمی گیرند.
از دورها و فاصله ها، نجوای بغض آلودی در هوا جاری است.
«خدا مادرم را کجا می برند؟»
دختری را می بینی که چادر خاک آلوده مادر را بر سر کرده و پشت سر تابوتِ مادر، هی می افتد و برمی خیزد و دوباره... .
داغ فراق
نسرین رامادان
این صدای کدامین حنجره زخمی است که مشت می کوبد بر ثانیه های زمان؟
این فریاد کدامین نای از نفس افتاده است که ستون های عرش خدا را به لرزه می افکند؟
این مویه های جان سوز کدام بال و پرسوخته است که ققنوس وار، می سوزد و در لهیب شعله ها گم می شود؟
باز این کدام حادثه جان سوز است که صفحه تاریخ را سیاه می کند؟
باز این کدام مصیبت عظیمی است که بر گلوی ثانیه ها چنگ می زند؟
باز این کدام فتنه است که شعله می کشد از سقیفه و اوج می گیرد از در و دیوار خانه وحی؟
کیست که تازیانه خشم و کینه اش را این چنین بالا می برد و پایین می آورد؟
کیست که غلاف شمشیرش را این گونه بر پهلو و دست و بازو می کوبد؟
کیست این جسم درهم فشرده مجروح که در زیر بارانی از زخم و درد، مچاله می شود و نام محمد صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام را فریاد می زند؟
مدینه! چرا خاموشی؟
ای کوچه بنی هاشم، چرا دیوارهایت را آوار نمی کنی بر سر این نامردمان؟
ای آسمان گرفته و بی قرار! چرا باران سنگ های جهنم را نمی ریزی بر سر دوزخیان روی زمین؟
ای ابرها، ببارید!
ای نخلستان ها، گیسو پریشان کنید!
ای کوچه های مدینه! زمین دیگر هرگز روی سعادت نخواهد دید و داغ فراق فاطمه علیهاالسلام ، تا ابد بر پیشانی تاریخ خواهد ماند.
وقتی برای گریستن
نزهت بادی
آه، زهرا!
من به خانه برمی گردم
شاید که تو برای بردن بوی پیراهنت برگشته باشی!
حالا همه همسایه ها می دانند
که من پیش از غروب
چراغ های خانه را روشن خواهم کرد؛
برای جست وجوی عطر گفت وگو با تو
هنوز هم یک حس غریب می گوید
که صدای گریه من
در خلوت نگاه تو طنین خواهد انداخت.
حالا بیا و به بهانه ای
شب تنهایی مرا
تا انتهای خودت
چراغانی کن!
زهرا! میان ما مگر چند کوچه پرپر شده می گذرد
که از این خانه تا آن کرانه که تویی
هیچ دری به سوی خواب غروب باز نمی شود؟
نمی دانم از کجا مرا رسمی از تحمل اوقات گریه آموخته اند؟
تو بگو، ماه منیرم!
تا کی
پا به پای بی قراری
نام تو را در کوچه های بی خاطره
فریاد زنم؟
آه! من به خانه برمی گردم
شاید رد پای نگاه تو بر درگاه آن مانده باشد!
یلدای اندوه
حورا طوسی
ای شب بی سپیده! چادر سیاهت را بر سر نجواهای پریشانی ام بگستران!
ای شام بی انتها! سکوت سردت را بر شعله های فریادم فرو ببار.
ای یلدای اندوه! فانوس های خاموشت را به دستانم هدیه بده. امشب دستان خیبرافکن علی علیه السلام توان بلند کردن تابوتی را ندارد.
امشب دستان شیرافکن علی، نای در آغوش گرفتن یتیمان را ندارد.
امشب پاهای استوار علی، بی بهانه می لرزد.
مرا دریاب ای صندوقچه رازهای نهانی! سینه ات را شرحه شرحه غصه های ناتمامم کن.
چگونه این جسم زجر کشیده و مجروح را به دست بگیرم و در مرثیه وداع، به آغوش خاک بسپارم؟!
چگونه ناله های خفته کودکان را در آتش فشان گدازه های دردشان ببینم و تاب بیاورم؟!
بیا و پرده بر چشم نامحرمان بیفکن تا چهره نیلی فاطمه ام را در حجاب سرد خاک بپوشانم.
فاطمه ام، خلوت شبانه عارفان را بسیار دوست داشت و حالا هم از زهر کینه دشمنان ولایت به تو پناه آورده است.
چقدر سخت است وقتی که بر چشم ها پرده تاریکی افکنده و دریچه فریاد را بسته، لحظه وداع را تاب بیاوری!
باید باز هم در اقیانوس سینه ام، تمام غصه ها را غرق کنم و صبورانه سر بر سینه خاک بسایم و با پروردگار خویش نجوا کنم:«لا حول ولا قوّة الا باللّه العلّی العظیم». خدایا! من از دختر پیامبر تو راضی ام؛ اکنون تو همدم او باش. خدایا! مردم از او بریده بودند، تو با او پیوند کن. خدایا! بر او ظلم کردند؛ تو برایش حکم کن که بهترین حاکمان تویی.
خدایا! این دختر پیامبر تو فاطمه است که او را ظلمت ها به سوی انوار بردی.
«... پرنده جانم، زندانی این آشیان تن شده است؛ کاش جان نیز همراه این ناله های جان سوز درمی آمد».
غروب غم
طیبه تقی زاده
فدک، بهانه کبودی یاس شد آن هنگام که ایستادی پشت شعله آتش، خوب می دانستی این شعله ها بهانه بغض فرو خورده دشمنان علی علیه السلام است.
می دانستی؛ خوب می دانستی
«تقدیر زخم خورده غروب غم تو را |
در شعله های آتش این در کشیده است». |
سوختی پروانه سان تا تکیه گاهی باشی حقیقت را.
لرزید هفت آسمان به خویش؛ لرزید آن گاه که فاصله در و دیوار، فریادی شد در گوش زمان.
حقیقت، مظلومیتی است در ناگهان فاجعه آن روز؛ آن روز که ریسمان ظلم خویش را به دستان عدالت بستند، آن روز که کوچه های مدینه، بیش از پیش، گرد غربت بر شانه های علی علیه السلام نشاند.
ایستاده بودی؛ اگرچه تو را یارای ایستادن نبود، میان این همه شقاوت. مگر می توان پروانه را از اطراف شمع دور کرد، اگرچه بسوزد؟
ننگ این ستم، تا ابد بر پیشانی شهر می ماند و هرگز زمان آن را از یاد نخواهد برد. نفس هایت هنوز بوی یاس می دهد. عطر خوشت در اطراف خانه پراکنده است.
می درخشی نقره گون بر دریای زلال معرفت و وفاداری. دست های بی رمقت، هنوز هم می خواهند مهر مادری را بر حسن و حسین علیهماالسلام بکشد. دیگر تمام شد غم مویه های شبانه. دیگر تمام شد ناله های بیت الاحزان.
اکنون نوبت خداحافظی است در دل شب.
بگذار هیچ کس نتواند با تو وداع کند، جز عزیزانت! بگذار هیچ کس نداند بر غربت کدام خاک بایستد و مویه کند!
امشب شب فراق است و شب وصل؛ «در وصل هجر باشد و در ظلمت است نور» امشب شب خداحافظی است.
بر تابوتی از نور می برند تو را، انوار الهی. می روی تا بار دیگر پدر را در آغوش بکشی.
می روی و این خاک تاریک را به خویش وا می گذاری. می روی و دور می شوی از این خاک غریب تا به دیار آشنایی ها بازگردی.
سر در گریبان گریه
نزهت بادی
خواستم حدیث کوچه و یاس ارغوان پرپر شده به سیلی را روایت کنم؛
اما نگاهم در دریاهای به خون نشسته چشمان حسن علیه السلام غرق شد.
خواستم ماجرای در نیم سوخته و پرستوی پهلو شکسته پشت در را حکایت کنم؛
اما بغض فرو خورده حسین علیه السلام ، زبانم را قفل کرد.
خواستم از قبر کوچک و ناشناس شهید شش ماهه و داغ بی تسلایش شعری بسرایم؛ اما گریه های بی بهانه «ام کلثوم علیهاالسلام » چشمه شعرم را خشکاند.
خواستم اندوه چادر خاکی و جای پنجه ای را بر صورت گل واگویه کنم؛
اما مویه های غریبانه زینب علیهاالسلام بر مزار بی نام و نشان، مرا نیز به مرثیه کشاند.
خواستم از غروب زود هنگام ستاره و خاک سپاری گل سرخ در شب، گریه سر دهم؛
اما شانه های لزران تنهاترین مرد عاشق در کنار مزاری غریب، مرا به سکوت وا داشت تا خلوت مظلومانه علی علیه السلام با فاطمه علیهاالسلام عزیزش بر هم نخورد.
پس ای دل! تو نیز سر بر گریبان خویش فرو ببر و بی صدا و خاموش، ناله سر کن!
غم عالم بر دوش
ابراهیم قبله آرباطان
«غم تو را به کدامین جداره بنویسم
نمی دانم از این بی شماره بنویسم»
واگویه کن ای داغ!
واگویه کن ای در، دستان یغماگران شب پرست را!
واگویه کن ای دیوار، خشت خشت دلتنگی هایت را و خون ناگزیر پهلویی را که بر صورتت چکید!
واگویه کن ای محراب، خلوت نیمه شبانت را که با زمزمه خاتون بهشت، که رنگ حضور ملائکه می گرفتی!
واگویه کن ای کوچه همیشه غریب بنی هاشم، قدم قدم عطر گام های بانو را آن گاه که از هجوم سیلی، بر زمین خیمه زد!
واگویه کن ای بیت الاحزان دلتنگی های خاتون، ناله های گل محمدی را، آن گاه که سر بر شانه هایت می گذاشت و پا به پای حزن تو اشک می ریخت!
واگویه کن ای یثرب، شمشیرهای آخته ای را که به غارت خانه وحی آمده بودند!
واگویه کن ای عبا، آن گاه که بر شانه های پنج تن، چتر مهربانی می گستردی و ملائکه عرش بر این همایش غبطه می خوردند!
و اینک، چگونه آتش نگیرد پیکره کلمات از غمی که بر بانو رفته است؟!
چگونه علی علیه السلام سر بر دیوارهای شهر نگذارد و اشک هایش بر چهره اش چنگ نیندازد؟!
«لا خیر بعدک فی الحیاة و انّما |
ابکی مخافة ان تطول حیاتی» |
شانه ای را در فراق تو یارای استوار ایستادن نیست.
چشمی را توان رود رود جاری نشدن نیست.
داغت، کوه ها را آب می کند و درد مظلومیتت، سروها را در خود می شکند.
برخیز مولا، اینک تویی و یک غریبستان تنهایی!
سر بر تمام چاه های دنیا فرو ببر و بگو ناگفته هایی را که فقط خودت می دانی و چاه ها!
برخیز که عمق دلخستگی هایت، از دریچه نگاهت جاری است!
تنهایی از این بیش، که دیده ست که دریا |
در چاه بریزد غم تنها شدنش را |
یا غربت از این بیش که دیده ست که خورشید |
بر دوش کشد نیمه خاموش تنش را |
خسته ام
حسین امیری
بوی عطرت می آید، بوی عطری که یادگار نماز شب توست. پدر جان! هر نشانه ای که مرا به یاد تو می اندازد، قلبم را در سینه می فشارد. پدر خوبم دیگر همه لحظه ها و همه چیزها نشانه یاد تو شده اند و این یعنی بی تابی قلبم برای جان سپردن.
دارم به سوی تو می آیم؛ خوشحال از وصال تو و غمگین از تنهایی بوتراب. زخمی ام پدر جان! پهلوهایم شکسته و تمام تنم خسته و مجروح است؛ اما زخمی که مرا به تو نزدیک تر کرد، زخم زبان مردم بود که نه تنها به غمخواری ام نیامدند، که از شهر تو مرا راندند و حتی سایه درختی را برای گریه کردن از من دریغ کردند.
به سوی تو می آیم، چون جایی برای گریه کردن فاطمه نمانده است. به سوی تو می آیم، چون طاقت غربت علی را ندارم. نمی توانم ببینم مولای مردمان زمین خانه نشین شده باشد.
خسته ام؛ خسته و ضعیف. انگار تمام عمرم مریض بوده ام، انگار تمام عمرم غذایی تناول نکرده ام! روی زرد من نه از فقر و تنگ دستی است و نه فریادم برای پس گرفتن فدک.
پدر جان، خسته ام! جهان چون بیت الاحزانی است که نخلش را مردم مدینه قطع کرده اند و دیگر سایبانی نیست تا در آن بیاسایم. هرم آتش گناه امتت چون آفتابی سوزان، آرامش را از فاطمه گرفته و دیگر سایه ای نیست تا در آن بیاسایم.
دارم با علی وداع می کنم، در حالی که غم امت بر دوشش سنگینی می کند. فرزندانم را به دست پدری می سپارم که نیمه شب ها چون کودکی، های های گریه می کند و غم دل با چاه می گوید.
پدر جان! خوشحالم از وصالت، اما دلم پیش علی است که بعد از فاطمه، صدای گریه هایش گوش نخلستان را کر می کند. خسته ام! دستانت را بگشای؛ دختر رنجورت را در آغوش بگیر، بابای مهربانم، بابای دوست داشتنی ام!
غربت همیشه
طیبه تقی زاده
بغضم را کدام گوشه خاک اشک بریزم، بر خاک غربت گرفته بقیع، یا کوچه های غریب کوفه؟ چشم هایم در جست وجوی قطعه ای است که خاک آن را توتیای چشم خویش گردانم. مدینه مدینه در بغض خویش می پیچم و فرو می خورم ناله هایم را.
به بقیع می اندیشم و به تو و گمان می کنم گم شده ام را در آنجا یافته ام. چند ستاره اشک بریزم در سوگ رفتنت؟ چند پروانه بسوزم از خاموشی ات؟ چند شمع آب شوم از آتش عشقت؟ با تو حرف می زنم، ای خاک، ای غربت همیشه، ای اندوه بی پایان!
با تو حرف می زنم ای بقیع! جایی جز تو را نمی شناسم برای واگویه کردن رنج هایم. جایی جز تو را نمی شناسم برای به پا کردن عزا. بگو چگونه تاب آوردی هق هق فرو خورده حسن علیه السلام و حسین علیه السلام ؟ چگونه تاب آوردی شانه های خمیده حیدر را؟ چگونه تاب آوردی شب مصیبت را، شب رنج را؟
چقدر خالی است نجوای شبانه تو در گوش حقیقت! چقدر خالی است در خانه، بوی یاس های دامنت! چقدر خالی است در خانه، آواز دل انگیز کلامت!
بعد از تو، کدام دست مهربان برای کودکان دستاس بگرداند؟ بعد از تو، کدام دست در عبادت همیشه اش تسبیح بگرداند؟ بعد از تو، کدام نگاه مهربان به چشم های خسته علی سلام بگوید؟ بعد از تو چه کسی مرهم واگویه های مولا باشد؟
آغوش مهربان
نسرین رامادان
بگذار بسوزد این خاکستر باقی مانده از من!
بگذار خون بگریند این چشم های تهی شده از اشک!
بگذار بر زمین فرو غلتد این زانوان از رمق افتاده.
بانوی من! ای مادر یتیمانم.
تو را کدام آغوش مهربان، کدام جذبه بی بدیل به سوی خود می کشاند که این چنین عاشقانه به سمت تربت بی نشانت بال می گشایی؟
بانوی من! خوب می دانم تنها شوق زیارت رسول خداست که این چنین بی تابت می کند. تنها آغوش مهربان اوست که اکنون شفای دل خسته توست.
اما با من بگو فاطمه جان! چگونه خانه ام را بی چراغ شب افروز نگاهت تاب آورم؟ چگونه خاطره کوچه و سیلی را از یاد و خاطر حسن ببرم؟
چگونه حسین را بی نوازش های مادرانه ات آرام کنم؟
فاطمه جان! داغ سنگین تو فراتر از طاقت علی است و هیچ چیز بعد از این تسلای دل علی نخواهد بود. «بعد از تو چشمه های اشک من هرگز نخواهد خشکید و زخم فراق تو بر قلبم هرگز التیام نخواهد یافت».
بعد از تو تبسم عشق، هرگز بر لبان علی نخواهد نشست و پرنده سعادت و خوش بختی هرگز به سمت بام دل علی پر نخواهد گشود.
لا خیر بعدک فی الحیاة و انما |
ابکی مخافة ان تطول حیاتی |
نفسی علی زفراتها محبوسه |
یا لیتها خرجت مع الزفراتی |
با خاطرات سوخته
ابراهیم قبله آرباطان
و خانه از معصومیتی سرشار است.
عطر نان تازه حجم خانه را در خود پیموده است (شاید).
فرزندان بهشت هم که تن می شویند، در بازی کودکانه شان.
* * *
فریادی گداخته از عصیان، هوای خانه را می شکافد.
پیراهن نجوای ملائکه از هم دریده می شود.
اتفاقی تلخ در آستانه وقوع است، لابد
مشت های شعله ور است که بر تن پاره درب گداخته می شود.
کیستند این ناخواسته های شوم؟! ....
خون در رگ زمان یخ می بندد.
در شریان بشریت، شرم دمیده می شود.
خورشید را می خواهند دست ببندند.
و تو نمی گذاری این اتفاق را.
پنجه بر دریچه های در می اندازی.
شاید حرمت پدر را خجالت بکشند.
شانه های آسمان می لرزد و هیزم های به آتش کشیده شده بر در می کوبد و جان می گیرد.
* * *
همچنان پشت در ایستاده ای،
با حزنی مالامال از خاطرات دیروز.
بلند ایستاده ای و سینه سپر کرده ای و بر این یورش.
... و درب که می شکند!...
چشم هایت را به التماس نسیم، نیمه باز نگه داشته ای.
دست هایی به سمت علی علیه السلام روانه اند.
لحظاتت را به تلخی منتظری.
دست های خورشید را به طناب بسته می بینی.
آرام چشم هایت را روی هم می گذاری تا لحظه ای بیاسایی،
با خاطرات سوخته دیروز!
وقتی باغبان رفت...
حسین امیری
وقتی باغبانی بمیرد، زیباترین یاس باغچه در هجوم باران های پاییزی پژمرده می شود. وقتی باغبانی بمیرد، خارها کنار بوته یاس جولان می دهند و عصرها که باد سیاهی می وزد، خارهای غریبه سیلی به روی یاس می زنند و می گذرند.
وقتی باغبانی بمیرد، قامت یاس سپیدش زودتر خم می شود؛ اندازه یک چشم بر هم زدن، به اندازه وقتی برای دفن کردن باغبان حتی فرصت آه کشیدن به او نمی دهند.
وقتی باغبان رفت، زهرای عزیزش تنها شد و پژمرد و سیلی خورد و قامتش خمید. آهش را و گریه اش را پنهان کرد.
وقتی باغبان رفت، فاطمه تنها شد مثل علی و کسی سایه ای به او نداد تا در آن برای گریه ای بیاساید و کسی به تسلیتش نیامد. گویی هیچ وقت پیامبری نبوده و هیچ وقت پیامبر به احترام فاطمه از جا برنمی خاسته!
گویی این مردم را کسی هیچ وقت حق شناسی یاد نداده است! گویی هیچ وقت محمد صلی الله علیه و آله علی را برادر خود نخوانده بود! وقتی باغبان رفت، پهلوی یاس را شکستند.
مادرم کجاست؟
حورا طوسی
تمام فانوس هایم را بر چله های بی کسی آویخته ام؛ به یاد شبی تاریک و بی فانوس خورشید، که ماه را به خاک می سپرد.
تمام شمع هایم را به اشک ریزان خاطره تنهایی شبی آورده ام که یلدای اندوه بود بی سپیده.
از تمام گنبدهای مزین جهان، از تمام بناهای باشکوه دنیا، با بغضی که زیر باران اشک خیس خیس شده، به هزار لهجه پرسیده ام.
از همه نشانه داران، نشانه گوهر بی نشانم را پرسیده ام.
زیارتگاه مادر خورشید، چشمه مهتاب، آبگیر آسمان کجاست؟
گنبد و گلدسته مادر مهربان من کجاست؟
انگار در این جست وجوی بی پایان، افسوس و اشک تقدیر من است!
می روم به دشت شقایق های پرپر تا با گلبرگ های سوخته، برای بی نشانی مادرم اشک بریزم.
می روم در بوستان یاس های نیلی تا با نفس باد، مویه کنان مرثیه رنج هایش را بخوانم.
می روم تا ناکجاآباد عشق های آسمانی تا با گیسوان پریشان فرشتگان، برای آن عشق الهی مویه کنم و از همه بپرسم:«مزار مادرم کجاست؟!»
ای چاه!
امیر اکبرزاده
با تو سخن می گویم و خاموش مرا گوش می دهی، گریه می کنم و اشک های مرا بر دامان خویش می نشانی و سکوت اختیار می کنی. درد دل با تو می گویم و سنگ صبوری در این تاریکی می جویم؛ سنگ صبور غم های من شده ای.
ای چاه! تو هم درد علی را درمان نخواهی شد. هیچ کس غیر خود علی سنگ صبور علی نیست.
مدینه را گذاشتم و به کوفه آمدم؛ شاید کسی را بیابم تا غم هایم را با او بگویم، اما غیر تو و گوش شنوای تو، کسی را نیافتم. هیچ کس تکیه گاهم نشد؛ غیر از شانه های لرزان نخل های روییده از اشکم. مدینه را با تمام غصه هایش رها کردم؛ با کوچه هایش، با مسجدش، با غصه هایش، اما نه! غصه هایش را هر کجا که بروم، بر دوش خویش می کشم. این غصه ها را نمی شود از دل بیرون کرد.
ای چاه! به امید سنگ صبوری، راهی شب های بی ماه کوفه شده ام. تا فاطمه بود، غمی در دل علی خانه نداشت. تا فاطمه بود، علی غیر از شادی هیچ نمی دید از جهان. با فاطمه، دنیای علی دنیای دور از ماتم بود؛ نه اینکه غصه و غم نبود؛ نه! ولی با دیدن فاطمه همه غم ها از یاد علی علیه السلام می رفت.
کوچه ای را به یاد می آورم که ناجوان مردانه از من گرفت چهره ای را که در آن نور خدا می دیدم.
کوچه ای را می بینم در اشک هایم که از من برای همیشه مخفی کرد صورتی را که در آن می شد طرحی از تبسم رسول اللّه را دید، صورتی که ماه شب های غریبی علی بود. با فاطمه، غربت برای علی معنایی نداشت، علی هرگز غریب نبود. تا اینکه ناگهان در همهمه هیمه و آتش، غربت بر سراپای علی زبانه کشید و آتش بر جان فاطمه... .
از آن به بعد بود که علی خود را آماده مرگ کرد. علی آغوش گشود به سمت مرگ. بی فاطمه، جهان، گور علی بود. ای چاه! هر چند غصه های علی را نمی فهمی، هر چند فاطمه را جز از اشک های غریبی علی نمی شناسی، سنگ صبور ماتم و درد علی باش!
خزان
طیبه تقی زاده
نفس های آفتاب به شماره افتاده است. زمان رو به خاموشی می رود در غربت خویش. غروب، غربت دیگری به خویش گرفته است. زنجره های تاریکی به خویش می لرزند. دقایقی فرتوت، در هراس می تپند. نبض زمان رو به ایستادگی است. ملکوت در عزای خویش، نظاره گر این فاجعه است.
کدامین کفر می توانست چنین ناسپاس، دامن طهارت را به آتش بکشاند. ابرهای تیرگی و ظلمت بر اندام آفتاب سایه افکنده اند. سرپنجه های ستم چنگ انداخته اند بر سر حلقه پاکی ها.
خزان است و شاخه های سبز بهار، در اوج تازگی و جوانی، خشک شده است.
توفانی بر ساقه های یاس پیچیده است. سخت است روبه روی حادثه ایستادن و ذره ذره فرو ریختن! شانه های کدام مرد می تواند این غمناکی عظیم را تاب آورد؟
کجاست فریادرسی که آوازهای گداخته مظلومیت را پاسخ بگوید؟
این عابران بی احساس می توانند فریاد حقیقت را بشوند؟! این دست ها می توانند لطافت گل را بفهمند؟ نفس های آفتاب به شماره افتاده است و فروغ بی همتای چشم هایش رو به خاموشی است.
بانوی سپیدی ها، ردای سفر به تن کرده است. غم در چشمان کودکان حلقه زده است. قلب ها گویی از تپش ایستاده است. دیوارها به خویش می پیچند. بوی یاس بر اندام شب پیچیده است. این آخرین بار است که عطر خوشش در هوا پراکنده است.
لحظه ای با علی علیه السلام
ابراهیم قبله آرباطان
بقیع، چکامه ای از اندوه بی پایان توست بانو! این نام توست که بر اندام بی پایان جهان شناور است.
نام توست که از تمام دریچه های آسمان می تراود؛ نامی که با مظلوم ترین واژه ها گره خورده است.
از باغستان ها عطر حضور تو جاری است.
تویی که با طلوعی در حریم لبخند طلایی خورشید چشم گشودی و با غروبی در حریم چهره به خون نشسته ماه، تن به رفتن سپردی.
سال های بعد از تو را دیدند که تمام دریچه های آسمان گریستند و دیوارهای شهر، به آوار نشستند.
داغ فراق تو را باید که دریا، موج موج سر به طغیان بردارد و حجم دلتنگی هایش را بر سینه سنگ ها بکوبد.
تو به زمین لبخند زدی و از آن دقیقه هاست که غمی بی کران بر سینه زمین و آسمان چنگ انداخته است.
بعد از تو، شب، حجم نامحدود دلتنگی های علی علیه السلام شد.
چه شب هایی که در سیاهی های ناآشنا گم می شد و سر بر جاده های دل خستگی می گذاشت و ناگفته هایش را با چاه و نخلستان زمزمه می کرد. چه شب هایی که سر بر دیوارهای بنی هاشم می گذاشت و در نیم سوخته ای را به نظاره می نشست!
راوی؛ چه کسی ؟
امیر اکبرزاده
راوی این روایت هر کسی باشد هیچ فرقی نخواهد کرد؛ وقتی که آخر روایت، اشک در چشمان عالم و آدم حلقه می زند. راوی هر کس باشد؛ در و دیوار، میخ و سینه، علی و...؟!
راوی این روایت هر کس باشد، گونه ای کبود خواهد شد. راوی هر کسی که باشد، دستی از گزند تازیانه های وحشی در امان نخواهد بود. راوی هر کسی باشد، شعله ها به در امان نخواهند داد. شعله ها، پشت در خانه وحی، افروخته خواهد شد.
راوی هر کسی که باشد، دیگر علی باید فاطمه اش را از پشت نقاب برقع به تماشا بنشیند و زهرا را تنها در لوح اشک و گریه نگاه کند.
راوی هر کسی که باشد، حسن، شب ها خواب کوچه را می بیند و کابوس سیلی را. راوی هر کسی که باشد، زینب باید از این پس چادر خاکی مادر را بر سر بگذارد تا در نماز شبش، همسایه ها را دعا کند؛ همان همسایه هایی که به اشک های فاطمه خرده می گرفتند.
راوی هر کسی که باشد، شبانه تابوتی را در غریب ترین دقایق، در لوح غربت علی، باید بر شانه های زمین و آسمان حمل شود.
راوی هر کسی که باشد، آخر ماجرا هیچ فرقی نخواهد کرد. راوی هر کسی که باشد، هنوز هم که هنوز است قبر فاطمه مخفی خواهند ماند...
وقتی برای عقده گشودن
سعیده خلیل نژاد
بانو، سلام! از انتها شروع می کنم. مدتی است به این می اندیشم و هر چه بیشتر فکر می کنم کمتر پاسخ می یابم. چگونه بگویم از صبح که فرشته های ملکوت، با بال های آسمانی خود اشک های فرزندان تو را از چهره می زدایند.
دست های مهربان تو، توان در آغوش گرفتن گل های باغ رسول را ندارند و امان از چشم های تو بانو که نه تاب گریستن دارند و نه تاب نگریستن!
حالا که کودکان گرد تو حقله زده اند، حالا که قلب های کوچکشان در مشت گره شده تو و پهلوی کبودت می تپد، مثل آن روزها با زبان راز و با نگاهی دل نواز، با علی صحبت کن!
کی تاریخ را ورق زدی، تاریخی که از لحظه مظلومیت تو تا پایان اسارت زینب ادامه داشت؟ من زمینی ام بانو! آن قدر که نفهمیدم گریه های علی یعنی چه؟ نمی دانم به داغ دوری ات گریه می کرد یا شوق دیدارت با رسول اللّه را به شادمانی نشسته بود؟
هر بار که با نیازی به درگاه تو آمدم، مظلومیت علی، معصومیت حسن، شجاعت حسین و بزرگی علی اصغر شرمنده ام کرد؛ چرا که اگر تا ابد هم به نیت تعزیت به درگاه تو بیایم، داغ دل و زخم جگر تو را مرهم نگذاشته ام. در کوچه ها که می گردم، عطر یاس و شمیم سحرانگیز شب بوی دیوار گلی خانه ات مستم می کند. هنوز عطری جان فزاتر از نام تو غمی جان گدازتر از زخم تو نیافته ام.
اگر دستم به دامن مزار تو می رسید، تکیه گاهی برای عقده گشودن و پناه گاهی برای مرثیه خواندن داشتم. اسطوره جاودانه نجابت! خاتون خلوت عاشقانه علی و پناه جاوید رنج پدر! هر چه می جویم، زنی به شکوه و بزرگی تو نمی یابم.
این بار به حضور تو آمده ام، نه از سر نیاز که دست رحمت تو همیشه گشوده است و بی آنکه بخواهم به من نظر کرده ای؛ این بار آمده ام تا پاسخ سؤالم را بیابم: بانو! شاد باش بگویم که به دیدار پدر رفته ای یا تسلیت بگویم که از خانه علی پر کشیدی؟
مدینه خاموش است
نسرین رامادان
مدینه خاموش است. صدایی نیست، جز هوهوی غریبانه باد. جز ثانیه هایی که می گذرند سیاه پوش و عزادار؛ جز تپش های تند قلب هایی بی قرار.
مدینه خاموش است. در کوچه پس کوچه های غبارآلودش دیگر نه عطر گل یاس می پیچد، نه رایحه دلنواز گل محمدی!
نه آوای دل نشین مناجات می آید، نه زمزمه تسبیح فرشتگان. گویی تمام غم های عالم بر سر شهر آوار شده است! گویی تمام بغض های نشکفته تاریخ در گلوی آسمان قصد شکفتن دارند.
صدایی نیست، جز صدای آرام قدم هایی لرزان بر شانه های سرد زمین، صدای مردانی که آمده اند تا شعله سرکش فریادهای عزا را در گلو خفه کنند.
چه شبی است امشب! و چه تلخ است شرنگی که زمانه اینک جرعه جرعه در کام علی می ریزد. چه کسی دیده است که تابوت عزیزی را این چنین غریبانه تشییع کنند؟ چه کسی دیده است که بانوی آفتاب و روشنی را در تاریک ترین شب روزگار، به سینه سرد زمین بسپارند؟ که دیده است که نهال نوشکفته و میوه دل پیامبری را این چنین پامال زخمه تازیانه و طعنه غلاف شمشیر کنند؟که دیده است که مزد رسالت رنج دیده ترین پیامبر هستی را این چنین ناجوان مردانه دهند؟
کیست که بپرسد از مرداب نشینان خاموش این شهر: بای ذنب قتلت؟
ای اندوه بی پایان
روح الله شمشیری
تمام خشت های این خانه و کوچه ها، صدای گریه آهسته تو را در خود شنیده اند.
تمام سنگ ریزه ها و خاک ها که با هر گام ناتوان تو به هوا بلند شده اند و دوباره ناامید بر زمین نشسته اند، ضجه هایت را شنیده اند و به خاطر دارند زمانی را که کودک بودی و «ام ابیها» بودی و زمانی که هر روز رسول خدا بر آستان خانه ات سلام می داد و تا جوابی نمی شنید، نمی رفت و پس از آن، بارها می گفت «فاطمة بضعه منی...».
این نخل ها همان نخل های مدینة الرسول هستند که حالا از فرط افتادن بر آنها دست می گذاری و فاصله های بین آنها را با زحمت طی می کنی. دیوارهای همان چینه های گلی مدینه که اینک در فراموشی فرو رفته و همه از کنارت، رد می شوند و گویی تو را نمی شناسند، گویی یادشان رفته که هنوز عزادار کسی هستند که تو پاره تنش بودی، گویی یادشان رفته که تو فاطمه علیهاالسلام هستی!
اما نه...! فاطمه را همه می شناسند؛ اینان قومی اند که «توبه» شکسته اند.
اینان فراموش نکرده اند... توبه شکسته اند.
فاطمیه
فاطمه حیدری
بانو! از وسعت بی انتهای پنجره ها، از آن سوی صحرای غربت، تو را می خوانم و سلامت می گویم.
بانو! فاطمیه که فرا می رسد دوباره «محرم» با تمام لحظه های داغدارش زنده می شود و در هر روز غربت خاموشی یک ستاره تکرار می شود. فاطمیه که از راه می رسد، خورشید دوباره راوی عطش و خون می شود و آسمان از سوز دل آل محمد صلی الله علیه و آله حکایت می کند.
فاطمیه که از راه می رسد، قصه غریب گداختن میخ و آتش و سوختن خیمه ها و داغ زینب تکرار می شود. فاطمیه که از راه می رسد، تمام غربت عالم را با خود می آورد.
غربت فاطمیه را پایانی نیست، که آغاز غربت کربلاست.
بانو! فاطمیه، ناله های زینب را در کربلا تفسیر می کند.
«فاطمیه دیده بان کربلاست |
فتح باب داستان کربلاست» |
سنگ صبور
امیر اکبرزاده
آسمون خونه ما چن روزه که سوت و کوره |
روزا خورشیدش کبوده شبا ماهش بی حضوره |
آسمون خونه ما ابریه همش می باره |
آسمون طاقت نداره آسمون چه ناصبوره |
بعد اون که مادرم رفت از دل خسته بابا
آه سرد سینه سوزی می کشد همش تنوره
بعد اون که گریه ها شو جا گذاش تو بیت الاحزان
خونه همسایه هامون غرق شادی و سروره
آیه آیه شو یه روزی پشت در آتیش کشیدن
حالا از مصحف بابا دیگه کم شده یه سوره
غصه بابا زیاده، اما از بس تک و تنهاس
تنها تنهایی شب ها واسه اون سنگ صبوره
آدمای شهر با ما خیلی خیلی فرق دارن
دلا مرده، چشا سنگی، بدناشون مثل گوره
توی شهر مرده ما قحطی مردی و مرده
دوستی پیدا نمی شه اما کینه به وفوره
همین آدما یه روزی به ما احترام می ذاشتن
اما این روزا دیگه نه... نگاشون پر از غروره
یه روزی به ما می گفتن: شماها مایه فخرید
اما فخر اون ها امروز به زر و ثروت و زوره
دست بیعت بابام رو هیشکی جز ما نفشرده
هیشکی انگار نمی دونه عشق اون رمز عبوره
مادرم هر روز روزش از غم غربت بابا
پر شد از اشک و می دیدم که بساط غصه جوره
همین آدما یه روزی بیعت اومدن بگیرن
از بابام کسی که اسمش اعتبار بانگ «صوره»
حالا بعد ماجرای اون روز سیاه و تاریک
رنگ شب گرفته روزا خونَمون چه سوت و کوره
ای همیشه عاشورا
خدیجه پنچی
در سکوت قبرستان، ناله می کند مولا
شعله شعله می گرید بر غریبی زهرا
بعد فاطمه آیا با علی چه خواهد کرد؟
روزگار نامردی، کینه توزی دنیا
پشت مرتضی خم شد، زیر بار تنهایی
هیچ کس نمی فهمد، اوج غربت او را
ای مدینه باور کن! بعد از این نمی پیچد
در سکوت شب هایت، استغاثه زهرا
بی بهار می ماند، باغ بی پناه عشق
آسمان ببار امشب بر یتیمی گل ها
کاش جای پهلویت، می شکست پهلویم
زخم خورده عشقم، ای همیشه عاشورا!
قسمتم شود روزی، تا مدینه خواهم رفت
هدیه می برم شمعی بر مزار ناپیدا
خواهش
رقیه ندیری
مسکین، یتیم، در شب سوم اسیر، من
هر مرتبه به خواهش قرصی فطیر، من...
در می زنم همیشه و هر جا که می روم
اما دوباره مضطرب و ناگزیر، من...
شاید همین دو سه شب و هی صبر، صبر، صبر
با این خیال خام ولی دلپذیر، من...
شاید شبیه آن زن توی عروسی ات
چشم انتظار پیرهنت در مسیر، من...
بانو! کجاست جای گلوبندتان؟ که باز
آن برده را رها کند و شاد و سیر، من...
آتش در نیستان
ابراهیم قبله آرباطان
گرفته فاجعه ای ملتهب نیستان را
به بادها بسپارد مگر بهاران را
بلور اشک به چشمان مرد می رقصد
چگونه می شود از تو تکاند دامان را
به دوش می برمت سمت ناکجا، بانو!
«گرفته ام به سر دست خویشتن جان را»
تو آیه آیه بهشتی، به هیئت یک یاس
که سِحر می کنی هر خاطر پریشان را
کسی که می شکند پهلویت، نمی داند
زده است آتش، غم سوره سوره قرآن را
پروانه اش آتش بگیرد
ابراهیم قبله آرباطان
دل ویرانه اش آتش بگیرد
خدایا! خانه اش آتش بگیرد
کسی که شمع ما را داد بر باد
خدا! پروانه اش آتش بگیرد