این شهر را بگذار... مولا!
مهدی میچانی فراهانی
پا که بر دروازه شهر می گذاری، همه دیوارها به زانو می نشینند و درود می گویند، در حالی که فریاد می زنند: برو یا امام! این جا نمان!
پای که بر دروازه شهر می گذاری، دروازه به کُرنش گشوده می شود، امّا در دل به خویش لعنت می فرستد که نقطه ورودِ مولایش بوده است به دروغزار و آتشستانی آن گونه که خود می داند.
پای که بر دروازه شهر می گذاری، فریادِ همه نخلستان ها در بادهای جاری بادیه می پیچد و ضجّه تمامِ چاه های عمیق نیز... .
بر گرد مولای من! این جا نمان! این شهر، شهرِ تو نیست. قلبِ اهالی مرداب را دیر زمانی است که ارواحِ خبیث، به غارت نشسته اند. مرداب، تنها نیزار را می شناسد و کرم ها را، برایش از ارتفاع موج سخن مگو.
کوفه را از ابتدا گویی برای «ابن زیاد» رها ساخته اند! علی را چه می دانند که کیست؟ کوفه را از ابتدا برای چکمه پوش هایی بنا کرده اند که شمشیر از پشت می زنند. از ابتدا برای کسانی بنا کرده اند که تیغ و خون را می شناسند و ترس را، و خیانت، تنها کاری است که خوب می توانند انجام دهند.
اینان خلیفه را نمی خواهند. اینان خلیفه ای را نمی شناسند و بزرگی را در اندازه شمشیرها و حجمِ کیسه های طلا محاسبه می کنند. پس آن که سلامت برای خلیفه بزرگ آرزو کرد، بی شک در ذهنِ خود، شمشیری برای پیکر خلیفه صیقل می دهد.
امّا من اینک از اعماق قرن های آینده فریاد بر می آورم: من اهل روزگاری هستم که در آن، کوفه یک جزءِ از تاریخ بسیار گذشته است. من می دانم که کوفه با تو چه خواهد. کرد مولا! می دانم که با فرزندانت چه خواهد کرد. راه درازی است این چندین قرن فاصله، امّا چنان فریاد می کشم که طنینِ ضجّه ام، گوشِ آسمانِ کوفه زمانِ تو را بخراشد.
یا مولا! دیارِ راستینی نیست این دیار، بر گرد! این ها همان جماعتند که آن گاه که به جهاد بخوانی، گرمای تابستان، جهادشان را تعطیل می کند و سرمای زمستان نیز. این ها همان جماعت نهروانند و صفین و حکمیّت و...
کوفه، تکیه گاهِ قدرتمندی برای خلافت تو نیست مولا! برگرد! من از زبان تمام فرشتگان با تو سخن می گویم و از زبانِ تمامِ نخلستان های عرب و تمام چاه های حجاز.
مولا، برگرد! من از زبان کسانی با تو سخن می گویم که سلامت بادِ خلیفه را از دل به زبان جاری می کنند، نه از مغز منفعت طلب.
مولا! اگر کوفه را اقامت گزینی، دیر نخواهد بود که تصویر تیغِ زهرآگینِ پسر «ملجم»، ذهن تاریخ را خراشی ماندگار بر جای گذارد.
دیر نخواهد بود که «اشعری»، انگشتر از دستِ خویش بیرون آورد.
دیر نخواهد بود که شترِ سرخ مویی، از خونِ یاران وفادار، خاک تشنه کویر را گِل کند.
برگرد، مولا! کودکان یتیم را گرسنه مگذار! اینک پشتِ درهای خانه ات، کاسه های شیری می بینم که برای زخم زهرآلوده تو، در دست کودکانِ یتیم می لرزند و چشمه های اشکی می بینم که دریا دریا از دیدگان درد دیده فرو می ریزد، مگذار ظرفِ تاریخ، لبریز جفاکاری کوفیان شود. مولا، برگرد! کوفه را به حال خویش بگذار تا در رکودِ مرداب گونه اش بپوسد و خاکستر شود.
این شهر، شهر تو نیست! بگذار بماند برای آنان که از جنسِ همین دیارند. بگذار بماند مولا، برگرد!...