ماهان شبکه ایرانیان

در سایه معصومه

ترنم اذان صبح از فراز گلدسته های حرم در فضای شهر پخش شد. طلبه جوان از خانه بیرون آمد

ترنم اذان صبح از فراز گلدسته های حرم در فضای شهر پخش شد. طلبه جوان از خانه بیرون آمد. در را آهسته بست تا پیرزن صاحب خانه از خواب بایدار نشود. روز قبل از خمین برایش میهمان رسیده بود. زائران کریمه اهل بیت بودند. سرپنهای نداشتند. به او پناه آورده بودند. در تنها اتاقش از آنها پذیریی کرده بود، ولی از بابت صاحب خانه دل نگران بود. به حرم رسید. نماز جماعت صبح برگزار شد. طلبه جوان نماز صبح حرم را خیلی دوست داشت و از وقتی به قم آمده بود، در آن شرکت می کرد. پس از نماز و زیارت رهای خانه شد. چند نان سنگک برشته هم خرید. وارد حیاط که شد، در جا میخکوب ماند. پیرزن صاحب خانه انتظارش را می کشید. اخم آلود بالی یوان یستاده بود.

ـ شیخ علی اکبر!

ـ سلام حاج خانوم!

ـ ینجا خانه است یا مسافرخانه؟

ـ ین چه سؤالی است می پرسید؟

ـ جواب مرا بدهاید.

ـ خوب معلوم است خانه!

ـ اگر خانه است، چرا گله گله آدم می ید و می رود. مگر من قرار نکردم میهمان نیاوری. من حوصله خودم را هم ندارم. سر و صدی بچه هایت به اندازه کافی آزار دهنده است.

ـ حاج خانوم من کسی را دعوت نکرده ام. ینها فامیل من هستند. از خمین آمده اند. توقع دارند. میهمان حبیب خداست. اصلا زوّار حضرت معصومه علیها السلام هستند. خدا را خوش نمی ید.

ـ من ین حرف ها سرم نمی شود. آنها را بفرست بروند. چیزی که در قم زیاد است، مسافرخانه. اگر خیلی میهمان نوازی، برو یک خانه دربست اجاره کن.

طلبه جوان چیزی نگفت . غمی سنگین روی دلش نشست. به اتاق نرفت. نان ها را روی یوان گذاشت. به سمت در رفت. زنش از اتاق بیرون آمد. سر و صدی پیرزن را شنیده بود. نان ها را برداشت و شوهرش را صدا زد.

آقا شیخ علی اکبر! آقا شیخ علی اکبر! کجا می روی؟

شیخ علی اکبر صدیی نمی شنید. با سرعت حرکت می کرد. خودش را به حرم رساند. آفتاب بالا آمده و جنب و جوش روزانه مردم آغاز شده بود. در صحن بزرگ، کنار حوض رو به روی یوان یینه یستاد.

ـ خانوم جان! دست شما درد نکند! ین طوری میهمان نوازی می کنی. نزدیک است به خاطر پذیریی از زوّار تو آواره شوم. من سرباز جد شما هستم. یک طلبه ساده، مگر چقدر شهریه می گیرد؟

ین شهریه کفاف خورد و خوراک ما را نمی دهد. چطور خانه دار شوم؟ با ین شریط غیر ممکن است. بی بی جان خودت عنیتی کن.

از حرم بیرون آمد. وسط میدان آستانه یستاد. پهایش توان حرکت نداشت. با چه رویی به میهمانانش بگوید خانه را ترک کنند. اگر به خمین برگردند و بگویند شیخ علی اکبر ما را از خانه اش بیرون کرد، جواب فامیل را چه بدهد؟ توجهای به اطراف نداشت. ناگهان دستی به شانه اش خورد .

ـ شیخ علی اکبر حواست کجاست؟

برگشت و نگاه کرد. مرد بنگاه داری بود که اتاق کوچک خانه پیرزن را برایش پیدا کرده بود. از آن موقع با هم رفیق شده بودند. آدم با انصافی بود، سلام و علیک کردند. مرد پرسید:

ـ از خانه حاج خانوم راضی هستی؟

_ الحمدالله می گذرد!

ـ صاحب خانه هزار هم که خوب باشد، بالاخره صاحب خانه است. خودت باید به فکر باشی. همیشه که نمی شود مستأجر بود. باید خانه ی، زمینی دست و پا کنی.

ـ دست و بالم خالی است. خرید زمین و خانه پول می خواهد!

ـ اگر زمینی پیدا شود، حاضری بخری؟ پولش را بعداً بده، هر وقت که داشتی.

ـ نمی دانم.

ـ چند تا زمین صد متری تو محله جوی شور تفکیک شده، بیا همین حالا برویم سر زمین ها. اگر پسندیدی، یکی از آنها را بریت قولنامه کنم.

هر دو به محله جوی شور رفتند. زمین ها در کوچه ادیب قرار داشت. ساعتی بعد یک قواره از آنها به نام شیخ علی اکبر شد. بنگاه دار قولنامه زمین را تحویل داد و گفت:

ـ مبارک است، به خیر و سلامتی. من هایچ عجله ی ندارم. مبادا خودت را بری تهایه پول در معذورات قرار دهای. به خانواده ات هم سخت نگیر. هر وقت داشتی، بده.

شیخ علی اکبر از بنگاه بیرون آمد. یکسر به حرم رفت. از بی بی تشکر کرد. باید ین خبر خوش را به زن و بچه هایش می داد، با سرعت حرکت کرد، هنوز در میدان آستانه بود که به یکی از رفقا برخورد. او بنّیی بود که بری فضلا و طلاب کار می کرد، آدم منصفی بود. سلام و علیک کردند. بنا گفت:

ـ شیخ علی اکبر کجا با ین عجله؟ ببینم تو هنوز سرپنهای بری خودت دست و پا نکرده ی؟

ـ نه!

ـ زمینی چیزی هم نداری؟

ـ از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، همین حالا از بنگاه برمی گردم، زمینی را قولنامه کردم.

ـ زمین کجاست؟

ـ محله جوی شور، کوچه ادیب.

ـ شیخ علی اکبر! پس نصف خانه ات آماده است. می ماند نصف دیگر که من حاضرم آن را تکمیل کنم.

ـ حاج معمار! ین زمین هم نسیه است! قرار است پولش را بعداً بدهم.

ـ حقیقتش چند هفته است بیکارم، از بیکاری حوصله ام در خانه سر رفته. خودم خانه ات را می سازم، آجر و کارگر و مصالح از من، موافقت کردن از تو، هر وقت وضعت رو به راه شد، با من تصفیه حساب کن. موافقی؟

ـ والله چه بگویم.

ـ حتماً می خوهای استخاره کنی؟

ـ استخاره که نه، اما...

ـ اما و ولی ندارد، زود باش برویم زمین را به من نشان بده، فردا صبح مصالح می ریزم و شروع می کنم.

آفتاب به میانه آسمان نزدیک می شد، شیخ علی اکبر از محله جوی شور که برگشت، دوباره رهای حرم شد. بی بی حسابی او را شرمنده کرده بود، از ته دل بابت حرف های صبح ناراحت بود.

ـ خانوم امان ندادید روز به نیمه برسد، مرا صاحب خانه کردید، کاش چیز بهتری از شما می خواستم. دلم می خواهد نوکری ین آستانه را بکنم، اگر عمری باقی باشد.

شیخ علی اکبر مسعودی، طلبه جوان اهل خمین، پس از نماز جماعت ظهر عازم خانه شد تا خانواده اش را هم در خوشحالی خود شریک کند.[1]

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان