ایران، 12 و 14/9/79
چکیده: نویسنده دموکراسی را حاکمیت مردم می داند و معتقد است در جوامع لیبرال چنین حاکمیتی تحقق نیافته و نمی یابد; زیرا لیبرالیسم از حکومت انتظار دارد امنیت و آزادی را محقق سازد و گاهی مردم چنین خواسته هایی ندارند. بنابراین میان دموکراسی و لیبرالیسم تضاد می افتد. لیبرالیسم در واقع نوعی حکومت الیگارشی (نخبگان) است که اقلیتی را تشکیل می دهند.
مراد ما از دموکراسی در اینجا همان ایده حاکمیت مردم و حق فرمانروایی آدمیان بر سرنوشت سیاسی - اجتماعی خویش است. در این معنا، دموکراسی به مثابه یک حق، محرومان از قدرت را در برابر صاحبان قدرت قرار می دهد و صاحبان قدرت را می خواند که سهم دیگران از قدرت را ادا کنند.
این تعبیر، به روشنی دارای طنینی اخلاقی است. دوتوکویل، اخلاق را عظیم ترین پشتوانه دموکراسی و خودخواهی و فردگرایی افراطی را خطری برای آن می دانست. تقدس و مهابت امروزین دموکراسی مرهون همین تعبیر اخلاقی آن است. از طرفی انسانها از حکومت انتظاراتی دارند که دقیقا تابع درک آنها از غایت زندگی و فلسفه حیات و مفهوم سعادت انسان است. گرچه آدمیان تلقی واحدی از سعادت انسان ندارند اما همگی فلسفه سیاسی خود را بر آن استوار می سازند.
لیبرالیسم نیز از این قاعده مستثنی نیست و خوشبختی را در آزادی و امنیت انسان برای زندگی مطابق میل اش می داند; لذا لیبرالیسم انتظار دارد حکومت، آزادی و امنیت را محقق سازد و از آن پاسداری کند.
حال پرسش این است که لیبرالیسم با این انتظاری که از حکومت دارد، چه نسبتی با دموکراسی برقرار می کند؟ ابتدا نسبت واقعی این دو را به لحاظ مبانی نظری می سنجیم آنگاه با نگاهی به حکومتهای لیبرال موجود نسبت این دو را در عمل مورد مطالعه قرار می دهیم:
لیبرالیسم از حکومت انتظار دارد که امنیت و آزادی را محقق سازد; اما آیا در حکومت دموکراتیک همواره و لزوما این ارزشها پاس داشته می شود؟ به لحاظ نظری، کاملا ممکن است اراده آدمیان به امری جز اینها تعلق پیدا کند. آنها ممکن است محدودیت آزادی یا نقصان امنیت را مطالبه کنند. اینجاست که باطن پارادوکسیکال لیبرال - دموکراسی آفتابی می شود. لیبرالها خود متوجه این نکته اند و برای این منظور ارزشهای موردنظر خود را تحت عنوان حقوق بشر، حقوق اقلیت و غیره تئوریزه می کنند و معتقدند که رای اکثریت به این حقوق و حدود محدود می شود. از این رو، مردم حق ندارند کسی را برگزینند که این اصول را نادیده بگیرد. حتی اگر مردم از دل و جان خواستار حکومتی غیرلیبرال و فاشیستی باشند، آن حکومت فاقد مشروعیت است. به عبارتی لیبرالیسم با هرگونه مدارا و کثرت گرایی در حوزه نظریه سیاسی و حکومت آرمانی مخالفت می کند.
اما آنچه تحت عنوان لیبرال دموکراسی، امروزه در غرب وجود دارد در واقع الیگارشی لیبرال است; چراکه عرصه سیاسی را صاحبان واقعی قدرت کارگردانی می کنند نه آحاد مردم. موسکا نخستین کسی بود که مفهوم «اقلیتهای حاکم » را مطرح ساخت. او معتقد بود: هر قدر هم شکل حکومت، «خلقی » باشد، توده مردمی که تحت آن حکومت می کنند جز آلت فعل چیزی نیستند. ویلفرد پارتو، نیز ضمن تایید وجود «اقلیتهای حاکم »، تبیین جالبی از نحوه عمل ایشان به دست داد: ویژگی لازم برای حکومت کنندگان با یکی از این دو شکل روان شناسانه انطباق دارد: شیران، سلطه گرانی که بر اعمال زور متکی اند و روبهان، که با حیله گری حکومت می کنند.
کاستوریاریس فیلسوف کنونی فرانسه و بهترین مدافع و شارح دموکراسی در حال حاضر، نیز حکومتهای کنونی مغرب زمین را دموکراتیک نمی داند. به عقیده وی در این حکومتها مردم نه حکومت می کنند و نه وضع قانون، آنها هر از گاهی بخشی ظاهری - یا مرئی - از حکومت را از طریق انتخاب تنبیه می کنند. از نظر وی، بوروکراسی نیز به مثابه دست پنهان صاحبان واقعی قدرت عمل می کند. او شاخص سیاست مدرن را بوروکراسی می داند و بر آن است که این پدیده به صورت یک نهاد واقعی و شکلی از هستی اجتماعی به صورت حایل میان مردم و قدرت عمل می کند.
اشاره
1. اندیشه دموکراتیک، امروزه در سطح بسیار گسترده و متفاوتی مطرح می شود هم به لحاظم مبانی و هم به لحاظ وظایف دولت. از این رو دموکراسی مفهومی پیچیده و دارای ابهام است. تعابیری از قبیل دموکراسی دینی، دموکراسی واقعی، دموکراسی خلقی، دموکراسی ارشادی و غیره، به خوبی نشان دهنده تنوع کاربرد این واژه است. به نظر می رسد دموکراسی بیشتر یک ایده عملی است که هر کس سعی می کند از منظر خود به گونه ای آن رابرگزیند. سنتهای مختلف فکری هر کدام به گونه ای، با تمسک به پاره ای از ابعاد مطرح در دموکراسی، آن را با نظام فکری خود همراه می کنند. سوسیالیستها با تاکید بر عنصر برابری و محافظه کاران با تاکید بر عنصر آزادی، ایده دموکراسی را به خدمت می گیرند.
2. لیبرالیسم نیز در طول تاریخ و در عرصه عمل از ایده های اولیه خود فاصله گرفته است و به تعبیری لیبرالیسم در حوزه نظر با لیبرالیسم در حوزه عمل تفاوت دارد و امروزه نشانی از لیبرالیسم قرن نوزدهم دیده نمی شود.
لیبرالیسم کلاسیک تاکید فوق العاده ای بر آزادی فرد در قبال دولت دارد و عرصه دخالت دولت را بسیار ناچیز می داند. اما با ترکیب لیبرالیسم و دموکراسی و خلق ایده لیبرال دموکراسی، مداخله دولت افزایش پیدا می کند و از آنجا که دموکراسی در کنار آزادی به برابری مردم در توان انتخاب می اندیشد، لیبرالها بالاجبار بر حوزه دخالت دولت افزودند و دولت موظف شد به فکر ضرورت مشارکت مردم، مبارزه با فقر و بیکاری، توسعه آموزش و پرورش، تقویت پارلمان و... باشد و بدین گونه کارکرد دولت از یک نقش حداقلی که همان تامین امنیت و آزادی منفی بود به یک نقش مسؤولیت پذیر اجتماعی مبدل شد و بدین گونه لیبرالها از خود گرایش اصلاح طلبی نشان دادند.
3. با وجود این نباید از نظر دور داشت که اساسا دموکراسی و لیبرالیسم هر دو، آرمانهایی هستند که بر مبانی خاصی شکل گرفته اند. اما پدیده قدرت سیاسی با توجه به اغراض دنیای سرمایه داری و در کنار آن غلبه بوروکراسی که بعضی از متفکران غربی از آن به قفس آهنین تعبیر کرده اند، عملا در یک فضای الیگارشی اعمال می شود و رفتار دولتها نیز حکایت از آن دارد که لیبرالیسم و دموکراسی هر دو وسیله اند تا آرمان; چراکه در کنار انواع حمایتها از حقوق انسانی و حتی حمایت از حقوق حیوانات، جنایتهای دولتهای سردمدار دموکراسی نسبت به مردم کشورهای جهان سوم کمتر از امپراطوری های مستبد دوران قدیم نیست.