ماهان شبکه ایرانیان

پیچیدگی و دموکراسی، یا اغواگریهای نظریه سیستمها

در نظریه کنش ارتباطی هابرماس ردپای شبحی را حس می کنیم که پیوندی نزدیک با شبح دنیایی سراسر شی ءزده دارد که بر دریافت ناب مارکسیسم غربی از آراء ماکس وبر سایه افکنده است

در نظریه کنش ارتباطی هابرماس ردپای شبحی را حس می کنیم که پیوندی نزدیک با شبح دنیایی سراسر شی ءزده دارد که بر دریافت ناب مارکسیسم غربی از آراء ماکس وبر سایه افکنده است. در دهه 1940، هورکهایمر و آدورنو بر سر این مساله که آیا عقلانیت جدید می تواند رهایی بخش باشد یا نه، در واقع از مارکس بریدند و به وبر پیوستند. آنها گسترش عقل ابزاری را هسته نوعی سلطه می پنداشتند که تمامی عرصه های زندگی را درنوردیده است. هابرماس می پذیرد که آسیب شناسیهای اجتماعی زندگی در عصر جدید را می توان در فرایندهای عقلانی شدن ردیابی کرد; با وجود این، با مارکس همصدا می شود که ریشه این مساله نه در نفس عقلانی شدن بلکه در سرشت ویژه نوسازی به شیوه سرمایه دارانه نهفته است، و از این رو چاره کار را باید در تحول مناسبات تولیدی سرمایه داری جستجو کرد. موضع او در این خصوص، بیش از همه به لوکاچ نزدیک است که کوشید تحلیل وبر را درباره عقلانی شدن در قالبی مارکسیستی بگنجاند. لوکاچ هم با ارائه مفهومی نو از عقلانی شدن برحسب شی ءزدگی و ردیابی آن در پدیده فراگیر شدن شکل کالایی در جامعه سرمایه داری، ناسازگاریهای زندگی جدید را مشخصا به حساب سرمایه داری می گذاشت و آن را جریانی واگشت پذیر می دانست. در واقع، یکی از هدفهای اصلی نظریه کنش ارتباطی آن است که روایتی قانع کننده تر از نظریه شی ءزدگی فراهم آورد. این کار هابرماس که دومین تلاش برای ادغام ماکس وبر در روح مارکسیسم غربی است، اساسا سه هدف بلندپروازانه را دنبال می کند: 1) گسستن از فلسفه آگاهی به نفع نظریه عقلانیت ارتباطی که دیگر در پیوند با مقدمات و مبانی ذهن گرایانه و فردگرایانه فلسفه و نظریه اجتماعی مدرن نباشد; 2) فراتر رفتن از مفهوم پردازی درباره قلانیت به شیوه وبر و وارثان مارکسیست او که عمدتا از دیدگاهی نظری بر مفهوم کنش تاکید می کند، و بازگشت به مارکس برای بازیافتن جنبه سیستمی - نظری تجزیه و تحلیل او درباره جامعه سرمایه داری، البته با بیانی کمتر تاریخی، به منظور پیوند زدن نظریه کنش یا نظریه سیستمها از طریق ساختن «مفهومی دو سطحی از جامعه » که در آن، پارادایم زیست جهان و پارادایم نظریه سیستمها با یکدیگر ترکیب می شوند; و 3) بر همین مبنا، بنا کردن نظریه ای انتقادی درباره جامعه مدرن شامل مفهومی نو از شی ءزدگی به منزله «استعمار زیست جهان » به دست نیروهای ناشی از خرده نظامهای اقتصادی و سیاسی، و به بیان دیگر، جریانی که در طی آن آسیب شناسیهای جهان مدرن را در سیر وابستگی روزافزون این زیست جهان به الزامات سیستمی تولید مادی جستجو می کند.

در این نوشته در نظر دارم عقایدی را که به دومین و سومین هدف هابرماس [ در بالا ] شکل می دهند نقد و بررسی کنم و برخی از نارساییهای نهفته در آنها را که بالقوه مشکل سازند مشخص سازم. در این بررسی، به ویژه بر مسائل و مشکلاتی تاکید دارم که از اقتباس و ادغام نظریه سیستمها سرچشمه می گیرند. هابرماس در مقاله های اولیه اش می کوشید شبح جامعه ای را که با سازمانی سیبرنتیکی و خود تنظیم کننده اداره می شود دفع و زایل کند، یعنی جامعه ای به شکل «آرمان شهری منفی که در آن عوامل فناورانه تاریخ را مهار می کنند» و انسانها نه در مقام ابزارساز، (homo faber) بلکه در مقام ابزار ساخته، (homo fabricatus) ،یکسره در ماشین فنی که به دست خود ساخته اند ادغام می شوند. (1) این دغدغه هابرماس در مناظره او با لومان (2) ، و سخنرانی اش به مناسبت دریافت جایزه هگل (4) در 1974 بازتاب یافته است، دغدغه ای که از آن پس دست کم درونمایه مهمترین آثار او بوده است. و دقیقا همین شبح است که هابرماس در نظریه کنش ارتباطی (5) می کوشد به نحوی به آن تن در دهد. سیاست او این است که با نظریه نظامهای اجتماعی به نوعی توافق دست یابد: حوزه هایی خاص را مشخص می کند که در آنها نظریه اش می تواند کاملا آزاد و بدون مانع عمل کند البته به شرط آنکه این نظریه کاملا از سایر حوزه ها فاصله بگیرد. دعوی من این است که نه فقط شرایط این توافق گاه مبهم اند بلکه قلمرو نظریه سیستمها بیش از اندازه گسترده فرض شده است، و در نتیجه، نظریه انتقادی بی جهت به موضعی دفاعی کشیده شده است.

نخست خطوط اصلی طرح هابرماس را برای مرتبط ساختن زیست جهان با پارادایمهای سیستمی با رجوع به نظریه دورکیم درباره چگونگی گذار از یک نوع همبستگی اجتماعی به نوع دیگر [ مکانیکی به ارگانیکی ] در جریان تقسیم کار اجتماعی بررسی می کنیم: «پرسش دورکیم چه بسا از پاسخ او بسیار آموزنده تر است، زیرا توجه ما را به پیوندهای ملموس و تجربه پذیر بین دو مقوله تفکیک ساختاری در نظام اجتماعی و اشکال گوناگون همبستگی جلب می کند. تحلیل این پیوندها فقط در صورتی ممکن می شود که بین دو مقوله تمیز قائل شویم: سازوکارهای هماهنگ کننده کنش که جهت گیریهای مشارکت کنندگان را همساز می کنند، و سازوکارهایی که وابستگیهای متقابل ناخواسته کنش را از راه پیوندهای متقابل کارکردی نتایج کنش تنظیم می کنند. یکپارچگی نظام کنش، در حالت نخست، مبتنی بر نوعی اجماع است که به شیوه های تجویزی یا ارتباطی به دست می آید، و در حالت دوم، مبتنی بر تنظیم تصمیمات فردی است که از قلمرو آگاهی کنشگران فراتر می رود. با تمیزگذاری بین یکپارچگی اجتماعی و یکپارچگی سیستمی لازم می آید در مفهوم خود جامعه نیز قائل به تفکیک شویم. [ از یک سو ] از دیدگاه شرکت کننده، در مقام فاعل کنشگر، جامعه همچون زیست جهان گروهی اجتماعی است، و از سوی دیگر، از دیدگاه فرد مشاهده گر، در مقام غیرشرکت کننده، می توان جامعه را همچون نظامی از کنشها تلقی کرد که در آن اهمیت کارکردی هر کنش متناسب با سهم [ یا کارکرد ] آن در حفظ نظام است »(179).

به طور کلی، مساله «یکپارچگی » ناظر به تطبیق و تعدیل اجزای گونه گون به منظور شکل دادن به یک کل وحدت یافته و هماهنگ است. این مفهوم، تحت تاثیر بحثهای دورکیم درباره همبستگی ارگانیکی و مکانیکی، در کانون نظریه های جامعه شناسی جای گرفت. [ از نظر دورکیم ] همبستگی مکانیکی بر آگاهی جمعی و ارزشها و باورها و احساسات مشترک، و همسویی فرد با هدفها و آرمانها و راه و رسمهای گروه و پذیرش آنها استوار است. همبستگی ارگانیکی مبتنی است بر وابستگی متقابل نقشهای تخصصی به گونه ای که فعالیتهای متنوع افراد مختلف همدیگر را تکمیل می کنند و در یک کل هماهنگ تطبیق می یابند. برای دورکیم مسلم بود که در جامعه مدرن امکان دستیابی به درجه ای از انسجام اجتماعی - فرهنگی، که برای همبستگی مکانیکی ضرورت دارد، به گونه ای روزافزون کمتر می شود. با وجود این، مایل نبود همبستگی ارگانیکی را معادل کارکردی تمام عیاری که از ضرورتهای تقسیم کار ناشی می شود در نظر بگیرد. به همین سبب، با نظر اسپنسر درباره یکپارچه شدن و همگرایی کاملا خودجوش منافع فردی که از طریق سازوکارهایی همچون بازار فراهم می شود مخالفت می ورزید، و به بیان دیگر، امکان همگرایی و یکپارچگی را، صرفا از طریق هماهنگ سازی کارکردی کل آثار کنش و نه از طریق هماهنگ کردن آگاهانه جهت گیریهای ارزشی، مردود می شمرد. دورکیم معتقد بود که همبستگی ارگانیکی نیز باید بر نوعی اجماع هنجاری اساسی استوار شود. و البته این نکته بدیهی به نظر می رسید که نوسازی سرمایه دارانه بنیادهای هنجاری سنتی را ویران کرده است بدون آنکه بنیادهایی متناسب با شرایط جدید جایگزین آنها کند. پیامد اجتناب ناپذیر چنین اوضاع و احوالی فروپاشی هنجاری، (anomie) است که دورکیم می توانست نهایتا فقط با آن مبارزه کند.

هابرماس، همچون دورکیم، این عقیده را رد می کند که یکپارچگی جامعه صرفا از طریق وابستگی متقابل کارکردی ناخواسته نتایج کنش دست یافتنی است، یعنی یکپارچگی در ورای آگاهی کنشگران و نه در متن آگاهی، و از رهگذر آن. در مقابل، بحث او این است که یکپارچگی جامعه به مدد هر دو شیوه - اجتماعی و سیستمی - میسر می شود، و با طرح این بحث با این مساله بنیادی روبه رو می شود که چگونه می توان این دو را به یکدیگر پیوند داد. دقیقا همین مساله بر مجلد دوم نظریه کنش ارتباطی سایه افکنده است. لومان همان نقشی را برای هابرماس داشته است که اسپنسر برای دورکیم. لومان با شرح و تفصیل بسیار ادعا می کند که جوامع مدرن باید بدیلهایی برای یکپارچگی هنجاری فراهم آورند زیرا این نوع یکپارچگی در برابر سطوح عالی پیچیدگی به گونه ای نومیدکننده ناتوان است. او بر این نکته اصرار می ورزد که جامعه جهانی در حال تکوین با مسائل و مشکلاتی روبه روست که حل آنها فقط در سطح یکپارچگی سیستمی میسر خواهد بود. «دیگر نمی توان گفت که واقعیت اساسی و بنیادین جامعه در قابلیت آن برای تولید و حفظ نظامهای کنش متقابل نهفته است. در نتیجه، واقعیت جامعه مدرن را نمی توان برحسب حاصل جمع مواجهه های شخصی درک و فهم کرد. بازتاب این مساله در شکاف بین اخلاق تعامل چهره به چهره و مقتضیات اجتماعی عینی، مثلا در حوزه های اقتصاد و سیاست و علم، مشهود است. با در نظر گرفتن این تباین، خواستهای اخلاقی "مشارکت فردی" افزونتر در فرایندهای اجتماعی به گونه ای مایوس کننده دور از واقعیت اجتماعی است.» (6) هابرماس در سخنرانی اش به مناسبت دریافت جایزه هگل بر همین نکته انگشت نهاد و خاطرنشان کرد که اگر به راستی چنین است، بنابراین «از این پس، افراد فقط به محیط نظامهای اجتماعی شان تعلق دارند. جامعه در برابر افراد همچون واقعیتی عینی ظاهر می شود که دیگر نمی توان آن را به متن فضای بین الاذهانی زندگی کشاند، چرا که دیگر ربطی با ذهنیت ندارد.» (7) این «انسانیت زدایی از جامعه "صورت سیستمی - نظری همان جامعه یکسره شی ءزده ای است که مارکسیستهای غربی در قالب فلسفه آگاهی مطرح کرده بودند. هابرماس درمخالفت با این ادعا بر آن است تا نشان دهد که جامعه را نمی توان به طور محض، یا حتی در اساس، نظامی مرزنگهدار به شمار آورد. جامعه، گذشته از نظام، از همان آغاز نوعی زیست جهان گروهی اجتماعی نیز بوده است. بدین سان، مساله اصلی نظریه اجتماعی این است که چگونه این دو راهبرد مفهومی باید به یکدیگر پیوند داده شوند، یعنی چگونه می توان جامعه را مقوله ای در نظر گرفت که از هر دو جنبه اجتماعی و سیستمی یکپارچه است.

هابرماس در نوشته های اولیه اش در این زمینه، مشکلات بکارگیری پارادایم سیستمی را در تجزیه و تحلیلهای تجربی مسائل اجتماعی آشکار ساخت - تجزیه و تحلیلهایی که به قابلیت ما برای تشخیص مرزها، چگونگی هدفها، و ساختارهای ضروری برای بقا بستگی دارند. برای مثال، هابرماس در کتاب بحران مشروعیت می نویسد: «مشکلات تعیین دقیق مرزها و تداوم نظامهای اجتماعی به زبان نظریه سیستمها، تردیدهایی جدی درباره سودمندی نظریه سیستمی برای تبیین مفهوم بحران اجتماعی برمی انگیزد. چرا که اندامواره ها مرزهای مکانی و زمانی شفاف و روشنی دارند; ویژگی عمده استمرار و بقای آنها هدفهایی ارزشی است که تغییرات آنها محدود و منحصر به محدوده هایی مشخص و تجربه پذیرند... اما وقتی نظامها موجودیت خود را با تغییر توامان مرزها و ساختارها حفظ می کنند، هویتشان به ابهام می گراید. تغییر و اصلاح مشابهی در یک سیستم را می توان به یکسان به منزله فرایند یادگیری و دگرگونی یا همچون فرایند زوال و فروپاشی در نظر گرفت.» (8) هر نظام تطبیق پذیر باید از توانایی میانجیگری بین اجزا و کل و محیط از راه «جریانهای اطلاعات » برخوردار باشد، طوری که بتواند محرکها را از محیط «انتخاب » و «رمزگذاری » کند و پاسخهایش را به آنها معطوف سازد. وجه تمیز جوامع از اندامواره ها صورت خاص نمادین پیوندهای بین نظام و اجزا و محیط آن است. با نظر به این نکته بود که لومان معنا را همچون مقوله بنیادین نظام اجتماعی در نظریه سیستمها مطرح کرد - البته با چرخشی کارکردگرایانه حاکی از این که معنا شیوه ای است برای کاستن از پیچیدگی خاص نظامهای اجتماعی. هابرماس این مفهوم فریبنده را به نقد کشیده است. (9) او در مقام مناقشه می گوید، دقیقا همین جنبه، یعنی معناست که کاربرد نظریه سیستمها را برای مطالعه جامعه محدود می کند. وقتی خود نگهداری صرفا مساله ای مادی و جسمانی نباشد، کل مفهوم خود نگهداری، حتی مجازا در سطح اجتماعی - فرهنگی، به ابهام درمی غلتد. « [ در اینجا ] تعریفی روشن برای مساله مرگ و معیارهایی متناظر برای بقا در دست نداریم، زیرا جوامع هیچ گاه حیات را به شیوه ای "ناب و عریان" بازتولید نمی کنند بلکه آن را در قالبی فرهنگی بازمی آفرینند.» (10) این بدان معناست که تعریف حیات را «نمی توان برحسب اندامهای مختص گونه ها [ ی اندامواره ] از پیش مفروض گرفت، بلکه کوششهای بی وقفه برای تعریف زندگی، عنصر ضروری خود فرایند حیات افرادی است که با جامعه پیوند دارند.» (11) از این گذشته، اگر بنا باشد مساله ای «عینی » وجود داشته باشد که مرجع تحلیل کارکردی قرار گیرد، ضرورت دارد تحلیل کارکردی ساختارها و هدفهایی اساسی و مطمئن را تعیین و مشخص سازد. همین دلیل، صرف نظر از دلایل دیگر، نشان می دهد که چرا سودمندی تجربی پارادایم سیستمی در سطح اجتماعی - فرهنگی ناچیز بوده است. به عقیده هابرماس، این سودمندی را فقط از راه برقراری پیوند بین پارادایم سیستمی و پارادایم زیست - جهان (یعنی استخراج سیستم از متن زیست - جهان) می توان افزایش داد. فقط بدین شیوه است که می توان به نظامهای تفسیری متغیر از لحاظ تاریخی دست یافت، نظامهایی که جوامع در متن آنها خود را بازمی شناسند، هویتهایشان را استوار می سازند، و آنچه را که در نظرشان حیات انسانی تلقی می شود تعیین می کنند.

«معنا» مشکلاتی را نه فقط برای تشخیص هدفها، بلکه برای تشخیص مرزهای نظامها پیش می آورد. مرزهای نظامهای اجتماعی - فرهنگی روشن و شفاف نیستند «زیرا تعیین محدوده نمادین معنا مسائل بنیادین هرمنوتیکی به همراه می آورد» - و این مساله تحلیل سیستمی تجربی را با مشکلاتی روبه رو می کند. از این لحاظ نیز اگر نظریه سیستمها با نظریه کنش پیوند نیابد دچار مشکل می شود و در واقع به صورت نوعی بازی با واژگان سیبرنتیکی درمی آید که در آن تحلیل سیستمی صورتبندیهایی جدید از مسائل ارائه می کند بدون آنکه واقعا به حل آنها کمک کند. (12) این مساله درباره ویژگیهای ساختاری نظامهای اجتماعی نیز صدق می کند. نظامهای اجتماعی، به طور کلی، عبارت اند از الگوهای کنش متقابل که در زمان معین نسبتا از ثبات برخوردارند. اما این الگوها ممکن است دستخوش دگرگونی و حتی فروپاشی شوند، و این امکان نیز وجود دارد که در جریان کنش متقابل در بین اعضا حفظ شوند و دوام بیاورند. این واقعیت سبب شده است که توجه نظریه پردازان گوناگون با نحله های فکری مختلف به خرده بلکه اساس باز ساختمندی، (restructuring) و ساخت زدایی را فراهم می آورند. در این بحث، «فرایند» اشارت دارد به «جریانی از کنشها و واکنشها در بین عناصر و اجزای نظامی که در آن ساختمندی به درجات متفاوت ظاهر می شود استمرار می یابد، از بین می رود، یا دگرگون می شود.» (13) از این دیدگاه، «جامعه را می توان فرایند مستمر ریخت زایی به حساب آورد.» فهم آثار این دیدگاه بر مطالعه نظم اجتماعی دشوار نیست: «نظم اجتماعی صرفا به شیوه ای تجویزی تعیین نمی شود و خودبه خود هم حفظ نمی گردد، بلکه مقوله ای است که باید [ در عمل ] به آن " پرداخت" و پیوسته آن را بازسازی کرد.» (14) این قاعده در مورد سازمانهای رسمی نیز صادق است. برای مثال، ویلیام باکلی نتایج مطالعاتش را با عنوان «بیمارستان و نظم مبتنی بر مذاکره » به شرح زیر جمع بندی می کند:

بیمارستان را، مانند هر سازمان دیگر، می توان همچون سلسله مراتبی از منزلت و قدرت، قواعد، نقشها و هدفهای سازمانی در نظر گرفت. در عین حال، محلی است که در آن پیوسته مبادلاتی پیچیده در بین کنشگران مختلف و متفاوت روی می دهد. قواعد و ضوابطی که باید بر کنشهای کارکنان حرفه ای حاکم باشند، از قرار معلوم چندان مدون، صریح، یا الزام آور نبودند; تقریبا هیچ کس نبود که از همه مقررات موجود یا شرایط اعمال آنها یا مجازاتها اطلاع داشته باشد. بعضی از ضوابط که در گذشته اجرا می شدند متروک شده بودند، یا دستگاه اداری مکرر بر لزوم مراعات آنها تاکید می کرد، و یا در شرایط بحرانی احیاء می شدند. همچون هر سازمان دیگر، ضوابط با سختگیری و وسواس تذکر داده می شدند، و یا برای تطبیق با نیازهای معین کارکنان نقض یا نادیده گرفته می شدند. سطوح اداری بالاتر، به ویژه از کوششهایی که متناوبا برای قانونی شدن و رسمیت یافتن ضوابط و روشهای کار صورت می گرفت طفره می رفتند زیرا می ترسیدند که با این کار جلو ابتکار عمل و تصمیمهای موردی و عاجل که تصور می رفت برای مراقبت از بیماران ضروری است گرفته شود... خلاصه، دایره کنشهایی که تابع ضوابطی تعریف شده و صریح بودند بسیار کوچک و محدود بود... ضوابطی که کنشها را برای هدف مراقبت از بیماران هماهنگ می کردند پیوسته محل مذاکره بودند - مناقشه، کش پیدا کردن بحث، بی اعتنایی، یا کم اعتنایی به اقتضای اوضاع و احوال. [ در بیمارستان ] مانند هر جای دیگر، قواعد و ضوابط نمی توانستند همچون احکام عام و فراگیر عمل کنند، بلکه اعمال و اجرای آنها در هر مورد وابسته به تشخیص فردی بود. (15)

مطالعه بالا نشان دهنده جریانی انتقادی است که در طی آن، نظریه پردازان کنش در سنتهای گوناگون، از جمله در سنتهای پدیدارشناسی، روش شناسی قومی، و کنش متقابل نمادین، جریان اصلی پژوهشهای سازمانی را جدا به پرسش کشیده اند. مطالعات آنها نشان داده است که قلمروهای سازمان یافته و رسمی کنش «عرصه هایی فراکنشی هستند که در آنها پیوسته توافقهای بی شمار ایجاد، تجدید، بازبینی، لغو و اصلاح می شوند.» چارچوب رسمی قواعد و نقشها مرجعی برای انجام کارها محسوب می شود; این چارچوب ضمن آنکه محور اصلی «مذاکرات و گفتگوهای روزمره » است، خود نیز در کشاکش این گفتگوها همزمان حفظ و تعدیل می شود. گرچه طرحها و نمودارهای سازمانی هیچ گاه آینه تمام نمای الگوهای واقعی کنش متقابل در سازمانهایی که عنوانهایشان بر آنها نقش بسته اند نیستند، اما اعضای سازمان آنها را همچون «قواعد و چارچوبهایی عام و فراگیر که هر نوع مساله ای را می توان به کمک آنها حل کرد به کار می گیرند... اینها قواعدی تفسیرپذیرند که استفاده کنندگان ذی صلاح می توانند بر وفق مقاصد خود، به شیوه هایی چه بسا ناشناخته و بی سابقه، از آنها استفاده کنند... وقتی به مجموعه ای از قواعد کاملا رسمی تحت مفهوم سازمان عقلانی قرار دارند بنگریم، به سادگی می توانیم به وجود عرصه ای آزاد پی ببریم که در آن شماری بی پایان از انواع اقدامات به قواعد رسمی نسبت داده می شوند که [ در واقع ] پاسخهایی به همان قواعدند. در این عرصه بازی بازنماییها و تفسیرها... یعنی از یک سو واجب الرعایه دانستن قانون و از سوی دیگر یافتن راه و روشهایی در قانون برای انجام هر کاری که لازم تشخیص داده شود، فضایی برای انواع تحرکات وجود دارد که با شم سازمانی مشخص می شود.» (16)

بی شک هابرماس می پذیرد که مساله رفتار واقعی در محیط سازمانی امری درخور بررسی تجربی است و اذعان دارد که مطالعات موجود ثابت کرده اند که قالب سنتی دیوان سالاری الگویی به شدت آرمانی است. با این همه، گویا بر این تصور است که الگوی نظری سیستمها می تواند از این سرنوشت بگریزد. دست کم هابرماس در این خصوص به نتایجی مشابه نمی رسد، که البته به نظر من این امکان وجود دارد. آیا قواعد عضویت (مرزها) و مقررات قانونی ناظر بر سازمانهای رسمی، از این جهات با سایر قوانین تفاوت دارند؟ هیچ دلیل بدیهی بر این تفاوت وجود ندارد. هابرماس اصرار می ورزد که هر اندازه هم که کنش در محیط و شرایط سازمانی، سیال و زودگذر و منعطف باشد، همیشه «در چارچوب » مقررات رسمی صورت عمل به خود می گیرد و بنابراین اعضای سازمان می توانند به آن چارچوب استناد کنند. گرچه این نکته را می توان دلیلی برای تمیز رفتار درون سازمانی از برون سازمانی دانست، اما منطقا نمی توان از آن استنتاج کرد که چنین تمایزی عینا بین سیستم و محیط آن نیز وجود دارد. روایت نظریه کنش که به آن اشاره کردیم حکایت از آن دارد که «منطقه حائل بی تفاوتی » سازمانی نسبت به سرگذشت فردی، به فرهنگ و سنت، و به اخلاق و عرف، چنانکه بارها و بارها به اثبات رسیده است، کارآمدتر از حائل نظامی نیروهای مسلح آمریکا بین ویتنام شمالی و ویتنام جنوبی نیست - بسیاری از آنچه که باید بیرون نگه داشته شود از پیش در درون حضور داشته، و بسیاری از آنچه در بیرون باقی مانده است به وقت ضرورت راه خود را به درون خواهد گشود. اگر سازمانها [ به درستی ] سیستم اند، برخلاف اندامواره ها، سیستمهایی هستند با مرزهایی نفوذپذیر و متغیر; و اگر برساخته قوانین موضوعه اند، مقررات قانونی موردبحث نه فقط پیشفرضهایی آرمانی نیستند، بلکه بی شک ابزاری هستند بسیار مهم در دست اعضا - که در [ بازیهای ] بازنمایی و تفسیر - گاه با عزمی راهبردی و گاه در طلب توافق، به کار گرفته می شوند. دعوی من این نیست که در این بحث تفاوتهای عمده ای را نمی توان مشخص کرد، بلکه این است که این گونه مفاهیم سیستمی - نظری بهترین راه برای مشخص کردن آنها نیست.

این مقاله ترجمه بخشی از مقاله زیر است :

Thomas Mc Carthy, Complexity and Democracy, or The Seducements of Systems Theory

یادداشتها:

1. J. Habermas, "Technology and Science as `Ideology؛", in Toward a Rational Society( Boston,1970), pp. 81-122. Here P. 106.

2.J. Habermas, N. Luhmann, Theorie der Gesellschaft oder Sozialtechnologie? ( Frankfurt,1971) hereafter cited as TGST.

3. Legitimation Crisis (Boston, 1975), pp. 117ff.; hereafter cited as LC.

4. "Konnen komplexe Gesellschaften eine vernunftige Identitt ausbilden?", in J. Habermas,D. Henrich, Zwei Reden (Frankfurt, 1974), pp. 23-84; partially translated into   English as"On Social Identity", Telos, 19 (1974), 91-103.

5. Theorie des Kommunikativen Handelns (Frankfurt, 1981), 2 vols.; English translation  
ofvolume one as The Theory of Communicative Action, Volume One, Reason and the  
Rationalization of Society (Boston, 1984). The numbers in parentheses in the text of  
thisessay refer to pages in volume two of the German original.In footnotes I shall cite  
theEnglish translation of volume one as TGA and the German original of volume two as  
TKH.

6. The Differentiation of Society (New York, 1982), p. 78.

7. Zwei Reden, p. 60.

8. LC, p. 3.

9. TGST, pp. 149ff.

10.Ibid., p. 151.

11.Ibid., p. 164.

12. Ibid., p. 165-66.

13. W. Buckley, "Society as a Complex Adaptive System", in W. Buckely, ed., Mod  
SystemsResearch for the Behavioral Scientist (Chicago, 1968), p. 497. Buckley, like  
Habermas,seeks to combine the two levels of analysis.

14.Ibid., p. 504.

15.Ibid., p. 504-5. The study, by Anslem Strauss and others, appeared in E. Freidson,  
ed.,The Hospital in Modern Society (New York, 1963). One might also think here of  
Foucault؛sstudies of ths asylum, the clinic, and the prison; of Goffman؛s study of  
asylums, of thenumerous studies by ethnomethodologists of practical reasoning in  
organizationalsettings of all sorts, and so on.

16. Cf. Egon Bittner, "The Concept of Organization", Social Research, 32 (1965),  
239-255;
reprinted in R. Turner, ed., Ethnomethodology (Hammandswortyh, England,  
1974),
pp.69-81, here pp. 76-78.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان