امام نامههایی را که از قبل آماده کرده بود، در پارچهای گذاشت و گفت:
ـ اینها مال مردم مدائن است.
سپس در حالی که پارچه را گره میزد، بستهای دیگر برداشت و گفت:
ـ اینها مال مردم بصره و اهواز است. باید زود حرکت کنی تا به موقع نامهها را به دست صاحبانش برسانی.
ابوالادیان ساکت بود. غم در چهرهاش موج میزد. چند روزی بود که امام حال و حوصله نداشت. احساس میکرد مریض شده است. وقتی برای گرفتن نامهها دست دراز کرد، امام به او نگاه کرد و گفت:
ـ ابوالادیان، وقتی باز میگردی دیگر مرا نمیبینی!
چهره ابوالادیان لحظهای در شگفتی و غم فرو رفت. سرش را پایین انداخت و آرام گریست: «ایا مولایم راست میگوید؟» هرگز از مولایش دروغی نشنیده بود. پس اندیشید: «باید بپرسم که امام بعدی کیست؟»
نامهها را از دست امام گرفت و پرسش خود را مطرح کرد. امام در حالی که منزل را مرتب میکرد، لحظهای ایستاد و گفت:
ـ ابوالادیان، پیشوای بعد از من کسی است که پاسخ نامهها را از تو میخواهد.
ابوالادیان اشکهایش را پاک کرد و پرسید:
ـ پدر و مادرم فدای شما باد، اگر ممکن است نشانهای دیگر بفرمایید.
امام آهی کشید و گفت:
ـ او کسی است که تو را از محتویات همیان آگاه میکند.
ابوالادیان دیگر خجالت کشید بپرسد قصه همیان چیست؛ ولی نشانهای دیگر خواست.
امام احساس خستگی میکرد. قدمی جلو آمد و به چارچوب در تکیه داد و گفت:
ـ او کسی است که بر من نماز میگزارد!
ذهن ابوالادیان به جایی قد نداد. او از روزی که برای کاری به خانه امام رفته بود، کسی جز جعفر، برادر امام را ندیده بود و احتمال میداد جانشین امام است، ولی جعفر زمین تا آسمان با امام فرق داشت. حیران و ناراحت، برای آخرین بار دست امام را بوسید و خداحافظی کرد.
ابوالادیان وقتی به دروازه شهر رسید، احساس کرد همه ناراحت هستند. خیابانها خلوتتر از همیشه بود. دکانها بسته بود. ضربهای به شکم برآمدهِ اسبش زد. اسب تند در خیابان اصلی شتاب گرفت و مستقیم به سمت محله عسکر رفت.
محله شلوغ بود. مردم میرفتند و میآمدند. بعضی اشک میریختند. افسار از دست سوار رها شد. چشمانش سیاهی رفت. عده زیادی جلو در خانه مولایش جمع شده بودند. صدای گریه شنید. بغضش ترکید. پیاده شد و سوی خانه دوید. جعفر داشت خودش را برای نماز آماده میکرد. یاد حرفهای امام افتاد که گفته بود: «نایب من کسی است که پاسخ نامهها را از تو میخواهد.» برای امتحان جعفر، چند قدمی به طرفش رفت؛ ولی جعفر اعتنایی به او نکرد. اصلاً از مأموریت او خبری نداشت. منتظر ماند ببیند چه اتفاقی میافتد. ایا جعفر نماز را میخواند یا کس دیگری. دو دل کنار دیوار نشست و بیصدا اشک ریخت. ناگهان صدای عقید، خدمتکار امام او را به خود آورد:
ـ آقا جنازه آماده است، تشریف بیاورید نماز را شروع کنید!
ابوالادیان با خود گفت: «اگر جعفر امام بعدی باشد، وای به حال دین خدا!»
همهمه مردم بلند شد. داشتند صفها را برای نماز مرتب میکردند. جعفر سینهاش را صاف کرد و جلو رفت. کنار جنازه ایستاد و صدای اللهاکبرش بلند شد. ابوالادیان سرش را تکان داد و دوباره با خود گفت: «بیچاره شدیم!» و با دلخوری در صف اول ایستاد. هنوز نیت نکرده بود که ناگهان کودک زیبارویی جلو آمد. ابوالادیان تا به حال او را ندیده بود. کودک چند قدمی جلو رفت و تا به جعفر رسید، عبای جعفر را کشید و گفت:
ـ کنار برو ای عمو، من برای نماز سزاوارتر از تو هستم.
جعفر لرزید. انگار ترسیده بود. بیاختیار کنار رفت. همه متوجه ابهت کودک شدند. ابوالادیان همهاش به فکر کودکی بود که مثل فرشتهای آمده بود و همه را بهتزده کرده بود.
نماز که تمام شد، ابوالادیان به خودش جرأت داد جلو برود و کودک را ببیند. کودک تا او را دید، مثل پدرش او را به اسم صدا کرد و گفت:
ـ ای بصری، نامههایی را که همراهت داری به من بده!
کودک اسم تکتک صاحبان نامه را برد و مشخصات نامهها را هم گرفت. ابوالادیان لحظهای در فکر فرو رفت. دو نشانهای که امام گفته بود، این کودک کم سن و سال داشت؛ ولی قصه همیان چه بود؟ او درمانده بود. باید صبر میکرد. ابوالادیان سرش را که بلند کرد، دیگر کودک را ندید. کجا رفته بود؟ انگار پرندهای شده بود و به آسمان پریده بود!
مردم تا دیدند کودک پنهان شد، دور جعفر را گرفتند و از او سؤال کردند:
ـ این کودک که بود؟
ـ چرا کنار رفتی تو؟
ـ ایا او را میشناسی؟
جعفر مثل آدمهای بیچاره مانده بود چه بگوید. هیچ جوابی نداشت. عرق شرم از سر و رویش میریخت. احساس میکرد پیش همه خوار شده است.
مردم پیکر امام را که دفن کردند، دوباره به خانه امام برگشتند. جعفر پایین مجلس نشسته بود. مردم میآمدند، فاتحه میخواندند و به او تسلیت میگفتند. ناگهان جمعی از مردم قم از راه رسیدند و با گریه و زاری وارد مجلس شدند و فاتحه خواندند و مثل بقیه به جعفر تسلیت گفتند. ابوالادیان حیران بود. نمیدانست امام بعدی جعفر است یا آن کودکی که او را مثل پدرش، به نام صدا کرده بود و بر پیکر امام نماز خوانده بود. خدا خدا میکرد هرچه زودتر قضیه همیان هم آشکار بشود تا خیال او راحت شود.
لحظاتی سکوت مجلس را فرا گرفت. جعفر دم درگاه مینشست و گاه سرپا میایستاد و خودش را غمگین نشان میداد. وقتی نشست، یکی از قمیها بلند شد و با صدای بلند و رسمی مصیبت از دنیا رفتن امام حسن عسکری (ع) را تسلیت گفت. بعد به جعفر گفت:
ـ ما ضمن تبریک این منصب الهی به شما، خدمتتان عرض میکنیم که پیش ما اموالی است که باید به جانشین امام بدهیم.
جعفر دستش را به طرف مرد قمی گرفت و گفت:
ـ چرا معطلاید. اموال را به من بدهید، من امام شما هستم!
مرد قمی دستی به ریش سفید خود کشید و گفت:
ـ اما ای پسر رسول خدا (ص)، ما برای دادن اموال شرطی داریم و آن این است که نشانه امام برای ما که در شهرهای دور زندگی میکنیم، همیشه این بوده که وقتی نزد حضرت میآمدیم، ما را از مقدار اموال و صاحبان آنها آگاه میکرد. حال از شما میخواهیم مقدار اموال و نام صاحبانش را به ما بگویید.
جعفر عصبانی شد و دستش را در هوا تکان داد و گفت:
ـ چه میگویی پیرمرد؟ چرا دروغ میگویی، مگر برادر من علم غیب داشت؟
پیرمرد لبخندی زد و همیان را از جیب قبای خود درآورد و گفت:
ـ اگر بگویید در همیان چهقدر دارایی است، امام ما شما هستی!
جعفر باز داد کشید و گفت:
ـ نه من، که هیچکس نمیتواند از عهده چنین کاری براید.
پیرمرد آهی کشید و به دوستان خود اشاره کرد که آماده رفتن شوند. قمیها بلند شدند و با ناراحتی مجلس را ترک کردند. ابوالادیان که تازه متوجه قضیه همیان شده بود با کنجکاوی پشت سر آنها راه افتاد. قمیها هنوز از خانه امام خارج نشده بودند که غلامی از گوشه حیاط بیرون آمد و صدا زد:
ـ آهای برادران صبر کنید!
سپس اسم آنها را گفت. قمیها با تعجب برگشتند و غلام را نگاه کردند.
ـ همراه شما همیانی از پول است که در آن هزار دینار است که ده دینار آن اثر نقش محو شده است.
پیرمردی که در مجلس عزای امام با جعفر سخن گفته بود، با خوشحالی برگشت و از غلام پرسید:
ـ ایا امام ما شما هستی؟
غلام سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ نه، من خدمتکار و فرستاده ایشان هستم و ایشان الان نمیتواند اینجا بیاید.
قمیها با آسودگی، اموال را به غلام دادند و گفتند:
ـ با این نشانههایی که گفتی ما امامت او و نمایندگی شما را قبول داریم.
ابوالادیان که هر سه نشانه را دیده بود، به طرف خدمتکار جوان رفت. دلش میخواست با امام جدیدش بیشتر آشنا شود.