مقدمه:
انتخاب این عنوان نه به تعبیر نیاز بوده، بلکه جرقه ای در اندیشه ام پدید آمد، احساس کردم که امام خمینی را بدور از سیاست مورد ارزیابی قرار دهم. با توجّه به عمق حالات و روحیات او، گفته ها و مطالعه کتابهایش بالاخص «جهاد با نفس» را که در سالهای قبل از انقلاب مطالعه می کردم. او را بدور از تبلیغات و تمجیدات درک نموده و ویژگی خاص او را که همان «جسارت» بود در اندیشه پنهان داشتم تا اینکه فرصتی پیش آمد. جمله نقش امام خمینی در عرفان انگیزه نگارشم را پدید آورد.
اندیشیدم تنها راهی که می تواند مرا با خلوت او آشنا سازد گفته های پنهانی اوست که بصورت نسخه هایی تحت عنوان «باده عشق»، مطالعه نموده در خلوت او نشینم سراپا عشق بودن او را، دریابم...
آنچه را خواستم، از جسارت او یافتم. یافته های خود را بدینگونه بیان می دارم، خواستم گاه گاه او را با حافظ و گاه با شمس در قیاس نشانم... هر کدام جایگاهی بس بلند و عمیق در عرفان دارند... هر کدام در گوشه ای خاص. چون زمان بطور همسان با شخصیت عرفانی آنها تطابقی ندارد، بنابراین به نکاتی اندک، بسنده می نمایم. یقین دارم که این اندیشه کامل و این تحلیل جامع نیست، اما می تواند اندیشه های مشتاقان را در اندیشه و عرفان به مباحثه و مجادله کشاند. ابتدا عشقی را در خمینی و حافظ بطور خلاصه و مجمل بیان می کنم، سپس اندیشه های امام خمینی را به بحث می نهم، در پایان قضاوت را بعهده صاحبنظران وا می گذارم.
آغاز کلام
حافظ و امام هر کدام به نوعی مدعیان عشق را پشیزی نمی خرند. عشق از دیدگاه حافظ خدمت یار است، پنهان داشتن جلوه معشوق در لباس عشق. حافظ اندیشه در نیاز معشوق را می پوید و عاشق گونه می رود، در این حرکت گاه عقل را و گاه عشق را به محراب نیاز می برد....
اما امام عشق را در تلاطم اندیشه می جوید، پس از شریعت خود را در طریقت حق مأیوس نمی داند. با خستگی همراه با امید راهی را می پیماید که در هر مرحله، پوییدن را لمس کرده تجربه می گیرد. آنوقت رهایش می سازد، زیرا آن را مطابق مقصود نمی شناسد.
عشق در امام حرکت و جوشش می آفریند او را سرآمد عصرش قرار می دهد... او با خود می اندیشد که دیگر شایسته نیست در قید و بند کلمات و فلسفه بماند، زیرا دریافته است که مرحله عمل فرا رسیده است. این راهی است که عرفا بنوعی برای رسیدن به مقصد طی می کنند.
حافظ گویاتر از زمانش سخن می گفت، امّا جسارت امام خمینی فراتر از زمانش بود. حافظ جامعه را بعهده نگرفت امّا... امام خمینی چون شمس در عین بی نیازی نیاز به رهبری در دلهای مردم را، جستجو داشت، شمس به نوعی می خواست از طریق تربیت و اخلاق، هنجارهای معنوی را در جامعه استوار سازد زر و زور و تزویر را در لابلای عشق و شناخت و ایثار و فداکاری محو نماید اندیشه را در انسانیت جاودان دارد. تا عشق را متجلّی ساخته، جهل را خجل کند. دانایی و هوشیاری و بی نیازی را زیربنای جامعه مغول زده زمان خود نماید.
نقش امام خمینی در این برهه با شمس همگام است با اندک تفاوت براساس تکنیک و وضعیت جامعه، امام خمینی می خواهد اندیشه خود را که مایه گرفته از عشق راستین است در تربیت جامعه مؤثر نماید پس به هدایت جامعه برگزیده می شود. امام خمینی، براساس عشق، حرکت را در مردم، مردمی که دارای یک فکر و سلیقه نبودند، امّا همگان تشنه شناخت بودند، جاری ساخت، آنها را متحد نمود و آهنگ وحدت را در کلامشان تسبیح وار آویخت. آنگونه تجلّی یافت که مانند مردان بزرگ دیگر به قضاوت تاریخ نشست.
عشق امام خمینی از اینجا در حرکت خود متجلّی می شود، آنجا که می فهمند همه چیز را، امّا نمی فهمند او را، درک او را، تنهاست در درک حقیقت غمگین از جهالت جامعه.
بنابراین او حق دارد بگوید:
«راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود
جز بر دوست که خود حاضر و پنهانش نیست».
جز او، همه را نامحرم و بیگانه اسرار خود می شناسد، در اینجا درک عشق را از جامعه خود دور می بیند، اصرار در همگام کردن جامعه با خود را ندارد. در کلامی خود را می نمایاند:
«دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد»
... حکم تکفیر شیخ و زنجیر محتسب را وسیله ریاضت و یقین به شناخت خویشتن
خود می خواند. دگرگونی و پاشیدگی درون را مدیون آنان دانسته آنگونه که مخالفین شمس باعث جسارت در برون افکنی نیازهای کاذب او شده اند. یا علی را که بر ضارب خود رحم می آورد، زیرا جوهر او را که جلوه ای از معشوق است در او می بیند چگونه می تواند چون مدعیان عشق، عشق را آلوده به انتقام کند، گناه او را می بخشد زیرا جوهر وجودی او در هاله ای از جهالت و گمراهی پنهان گشته، پس چگونه با جهل مقابله کند! ؟
غمگین است، نمی خواهد پدیده و جوهر الهی که در وجود او نهفته شده با بدآموزی و غلط اندیشی. نمایان نیست تصرّفی بشود! چه کند! که فطرت پاک ضاربش در تارهای جهل و انحطاط تنیده شده است...
این عمق نگری را در حرکت ظاهری شیخ و محتسب می بینیم، که چگونه نیاز در عشق را جستجو می کند. بنابراین از خود بیرون آمده در او جای می گیرد، راه خود را بدینگونه از مدعیان عشق و زاهدان ریایی و فرصت طلبان جدا می سازد که:
«آب کوثر نخورم، منّت رضوان، نبرم
پرتو روی تو ای دوست جهانگیرم کرد»
«آب کوثر» و «منت رضوان»، دو نیاز به دو صور مجازی، دو وسیله که زاهدان و عابدان را برای رسیدن به آن به جدال و تفرقه وا می دارد. دو مانع که از دیدن معشوق محرومشان می کند...
دگرگونی و پاشیدگی او را از نیاز به کوثر و منّت از بهشت، بی نیاز کرده است... اساس حرکت خود را بر آنها استوار نمی سازد، زیرا پرتوی روی دوست هرگونه ایجاد توقع را بی جواب می گذارد، منّت جو نمی شود، در وظیفه خود متعهد است،، بنده عشق اوست نه برده نام و عظمت، در عین بی نیازی، نیازمند است. در اینجا امام خمینی مستقیماً خود را به دوست می رساند امّا حافظ، پیرو مراد را وسیله الهام خود قرار داده تا رسیدن به مقصود الهام گرفتن از آن را لازم می داند. شاید عصر حافظ، عصر امام نبود... شمس نیز چون خمینی از پیر سخن نمی گوید. او پیر را در خود می یابد، او تبلور عصر خویش است. امام خمینی مراحل سلوک را برای رهروان عشق چندان جدی نمی گیرد، پیر،
وسیله ایست که به آنی، رهایش می کند:
«پیر میخانه بنازم که بسر پنجه خویش
فانیم کرده عدم کرده و تسخیرم کرد»
«من خراباتیم از من سخن یار مخواه
گنگم از گنگ پریشان شده گفتار مخواه»
«با قلندر منشین گر که نشستی هرگز
حکمت و فلسفه و آیه و اخبار مخواه»
این حکمت، فلسفه و آیه و اخبار را تکرار تکرار می داند و پوستی بر مغز احساس می کند. که پوست را باید درید و مغز را پویید. زیرا مدعیان عشق معتقد به وجود عینی عاشق و معشوق هستند، آنان «عشق» را نمی بینند مگر در جلوه عشّاق... امّا...! عشق مورد قبول امام و شمس و حافظ و عرفای بنام، بدینگونه عشّاق را که به قالب پردازی معشوق مشغولند بازیچه دنیا می دانند، به پشیزی نمی خرند...
«مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد»
عشق را سر تا پا انتظار است و بس، انتظار، مرحله تلاطم و پویایی «عشق» است. «انتظار» سرشار از اندوه شیرین است، بمصداق کلام از در برآمده مولانا: «عشق در دریای غم غمناک نیست».
«انتظار»، فرصتی است برای شکستن قفس تن، تکامل روح، پروردن جان. عشق را، در جان نشاندن است... نقش خواستن را، شکستن است. در خلوت تنهایی به اسرار عشق نشستن... زمان را، به تسخیر عقل سپردن، عشق را، بر عقل مسلّط نمودن، سر بی جان را به پای جانان فکندن است... دل دلخسته را به خسیدن تیر مژگان معشوق منت نمودن انتظار عاشق از معشوق که خود طریقت عشق است.
در اینجا عاشق در طریقت، هر چه از معشوق طلب می کند، زیباست. زیرا نیاز عاشق غرور معشوق را افزون می کند، دعای عاشق دل معشوق را سخت تر می نماید، تمنای وصال عشق درد هجران را افزون می سازد وفای عاشق جفای معشوق را، اینجاست که عشق پرشورتر، پویاتر و خالص تر می گردد.
اینهمه از ثمرات انتظار است، انتظار....
«من جفایت به جان خریدارم
از تو ترک جفا نمی خوام»
مرحله گام به گام یکی شدن عاشق در معشوق و در جای دیگر می فرماید:
هر جفا از تو بمن رفت بمنّت بخرم
بخدا یار توأم یار وفادار توأم
تجلّی حق، در انسان است. از عشق انسان است. معشوق را در عشق عاشق جستجو می کند.
«هیچ دانی که من زار گرفتار توأم»، «بس کن ای جغد، ز ویرانه خود دم بزنید»، ریاضت و زدودن آثار غیر حق، «تا گیسوی تو آخر بکمندم افکند، اعتراف....!»
در جای دیگر....
به ذکر و دعا و فکر نیازی نمی بیند...
می گوید:
«تو دعای منی، تو ذکر منی
ذکر و فکر و دعا نمی خواهم»
«هر که را بنگری فدایی توست
من فدایم، فدا نمی خواهم»
... سرشار از وحدت است. جهت نمی شناسد، وسیله نمی طلبد. او را می خواهد، در اوست، او را می بیند محور نمی شود، محور را می شکند، شخصیت سازی را در تاریخ اندیشه اش با این بیت:
«هرگه را بنگری فدایی توست
«من فدایم، فدا نمی خواهم»
را مطرود می داند.
او تخت و جایگاه و مقام نمی خواهد. بنوعی می خواهد در تاریخ گم شود، امّا این عصاره عشق خود تاریخ می شود. تاریخ را می سازد. آنگونه که: زرتشت ساخت، محمد(ص) ساخت، علی(ع) ساخت، شمس ساخت و حافظ...
او هر چه می بیند و می شنود «عشق» است. هر جا که عشق باشد زهد و ریا بازاری نخواهد داشت.
«دکّه زهد ببندید در این فصل طرب
که به گوش دل ما نغمه «تار» آمد باز»
همگام با اندیشه زهد شکن شمس، زهد با تمامی ابعادش به کناری می زند، خود را در «تار» که «غنای عشق» اوست، محو می کند. او چگونه شدن را در خود به تصویر می کشد.
«چکنم، غمزده ام، شیفته ام، سوخته ام
عشوه ات واله آن لعل گهر بارم کرد»
عشوه در اینجا حرکت موزون و لطیف جلوه عشق است که عاشق را سرشار از شدن
می کند سر تا پا عشق می شود. از دیار خویشتن خود بیرون آمده. در طریقت مسلط بر مَنهای خود گشته و خرد را به تسلیم عشق وا می دارد.
«عشق دلدار چنان کرد که منصور مَنِش
از دیارم بدر آورد و سردارم کرد»
«باده از ساغر لبریز تو جاوید ساخت
بوسه از خاک درت محرم اسرارم کرد»
«عشقت از مدرسه و حلقه صوفی راندم
بنده حلقه بگوش در خمّارم کرد»
اقرار می کند، سرزنش مدعیان عشق را بر خود گوارا نموده بدیدار زیباتر از عشق می شتابد. مدعیان عشق او را به قضاوت می نشانند. از غرور و منیت با او سخن می گویند، اما غافل از اینکه این عاشق پاک باخته جز درد عشق و سینه بی دل بضاعتی ندارد، او غرور و منیت را در مسلخ عشق قربان نموده، زیرا تار گیسوی او آخر به کمندش افکند، اعتراف به بندگی عشق است. عشق، او را از آموخته ها متواری داشته «ساغر» مرحله بین طریقت و حقیقت است و «باده» را که «اسرار بی خبری در نیاز» است. سبب جاودانگی خود می داند.
مدرسه: منظور از «شریعت» است، «حلقه صوفی»، «شریعت پذیرایی» است که آنچه دارند کلام است و فلسفه، در قید عقل ماندن، عشق را به تسخیر خرد انگاشتن... اما خمینی از «ساغر» باده می نوشد، بوسه از خاک در معشوق برمی گیرد، تا دیوارهای زهد و ریا را بشکند و محرم اسرار گردد. همانگونه که مولوی از باده شمس به نیازی رسید که مدرسه و حلقه تصوف را به یکباره رها نمود، بدانگونه که فرهنگ عشق او را در ادب به تفسیرش کشید....
حافظ که اینجا خود در بلندای عرفان اجتماعی است، «ساغر» و «باده» را از پیر و مراد خود می گیرد. وقتی منصور به پادشاهی می رسد، او را مهدی دین پناه به تصویر می کشد، در دل مردم عصرش نور امیدی را تازه می گرداند، تا از قرار مردم، خود، آرام گیرد. حافظ بشارت دهنده ای است، که مردم به انتظار نشسته را نوید رهایی می دهد...
امّا خمینی خود «بشارت» است، که منصور منش سکّان جامعه را بدست می گیرد این جسارتی است بدیع و... اما عرفان به آن پاسخی نمی دهد.
امام خمینی خود، در جایگاهی فراتر از عارفان و عاشقان قرار گرفته است که می گوید:
«عارفان پرده بیافکنده برخسار حبیب
من دیوانه گشاینده رخسار توأم
عاشقان سرّ سوید ای ترا فاش کنند
پیش من آی که من محرم اسرار توأم»
خمینی در اینجا، عاشق را عارف نمی شناسد و عارف را عاشق نمی خواند....
خمینی مرحله کمال را فراتر از این دو مرحله می داند، با جسارتی تمام خود را بسیار ظریف و آرام در این جایگاه قرار می دهد. در عصر خود بی آنکه بخواهد مسئله «انتظار» را به بحث می گذارد. خمینی در بهار نیز که فصل دگرگونی و تحول است حرکت را اینگونه در خود القاء می نماید؛
«بهار آمد، جوانی را پس از پیری ز سر گیرم
کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمر گیرم»
در اینجا «یار» حقیقت وجودی اوست.
«بهنگام خزان در این خراب آباد بنشینم
بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم»
«بهار» در عرفان خمینی قشنگترین زمان حرکت است برای وصال...
تطبیق حرکت عشق را با بهار آغاز می کند.
در اینجا عشق را حرکتی موزون همانگونه که وصال او در بهار پیوسته است.
... مصلحت اندیشی و سنت گرایی را با کلام خود می شکند...
گر تیشه ات نباشد تا کوه برکنی
فرهاد باش در غم دلدار و شاد باش
شاگرد پیر میکده شو در فنون عشق...
در جای دیگر می گوید: مستان، مقام را به پشیزی نمی خرند.
تأکید می کند که سنت گرایی را باید شکست، نباید گفت چون تیشه نیست، فرهاد نیست بنابراین عشق هم نیست... اندیشه عشق فرهادگونه را در سر و در دل داشته باش...
مشتاقان، «بی نیازی در دنیا را» به «فرمانروایی عالمی هم نمی فروشند» پس شایسته است که مشتاقانه بگوید:
در هوایش سرسپارم، در قدومش جان بریزم
گر به رویم در گشاید گر به نازی بازگردد
اینجاست که عاشق جان سوخته سر از پا نمی شناسد، در او جای گرفته است، این عاشق، خود، عشق است و این معشوق تجلی یافته از عشق عاشق. آنچه را که مدعیان عشق می شنونند همه آواز و خیال است. شرح بیان عشق براین ناباوران عاشق پیشه سخت و سخت تر می نماید. امّا بر عاشق، تعبیر این «حال» سهل است او جلوه معشوق را با دیده دل می بیند با عقل و خرد می آمیزد با احساس زیبایش می کند، با
کلام تقریر می نماید.
خمینی در مرحله ای بدینگونه راه خود را از مدعیان عشق جدا ساخته می گوید:
برگیر جام و جامه زهد و ریا درآر
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
بوس و کنار یار بجانم حیات داد
در هجر او نه بوس نصیب است و نی کنار
عشق عاشق چنان پرتو افکن جمال و خرد می گردد که محراب را به شیخ ریاکار وا می گذارد خود در عین بی نیازی به آنچه از او ساخته و پرداخته اند، می شکند، در هم می کوبد و تمنای نیاز می کند... «محراب» در عرفان حافظ جایگاه ریا نیست بلکه مکان تلاقی عاشق و معشوق است. اما محراب از دیدگاه خمینی به تناسب جامعه اش، تظاهر به عشق است. «بوس» درک معانی «کنار یار» شکستن آن دیوار ریایی است که پرده دار بین «او» و «دیار» را حائل است. آن را پاره می کند.... نیمه حیاتی دیگر او را به حرکتی یقینی رهنمود می سازد. که عاشق در عین بی نیازی در معشوق محو می شود و نیاز می آفریند، مشتاق پرور می شود...
این عشق، عاشق را از هر زهری مصون می دارد. عشق تنها درد او می شود که خود درمان دردهای دیگرست، و می گوید:
«چشم بیمار تو هر کس را به بیماری کشاند
تا ابد این عاشق بیمار، بیماری ندارد»
«بر سر بالین بیمار رخت، روزی گذر کن
بین که جز عشق تو بر بالین پرستاری ندارد»
می رسد به آنجایی که خود با خود می گوید:
هم دردم و هم درمانم
هم سوزم و هم سامانم
خود می جوشم و خود می نالم
خود می گویم و خود می جویم
هم در دامم و هم آزادم
....
هم دیوانه و هم تابع
هم جاهل وهم جامع
هم عارف و هم عامی
هم دینی و هم کفری
آزاد نیم (نی ام) از عشق
در بندگی ام با عشق....
مرحله حقیقت اینجاست، تبلور انتظار و اندوه اینجاست... باورها اینجاست...
ما زاده عشقیم و پسر خوانده جامیم
در مسی و جان بازی دلدار تمامیم
همبسته دلدار و ز هجرش به عذابیم
در وصل غریقیم و به هجران مدامیم
بی رنگ و نواییم ولی بسته رنگیم
بی نام و نشانیم همی در پی نامیم
از مدرسه مهجور و ز مخلوق کناریم
مطرود خردپیشه و منفور عذابیم
... بی آنکه عشق را در خود بیابیم بدنبال نام و نشانیم، باور نداریم که عاشق و معشوق ماییم اگر حجاب نفس و خرد را پاره کنیم حقیقیت مائیم...
«مرغ دل پر می زند تا زین قفس بیرون شود
جان به جان آمد توانش، تا دمی مجنون شود»
«رهروان بستند بار و بر شدند از این دیار
بازمانده در خم این کوچه، دل پر جوش ما»[204]
سنگینی و تنگی جسم را در روح خود احساس می کند. در بلندای بی نیازی تعالی اندیشه در شناخت معشوق خود را در قفس نفس بسته می بیند، دنیا را چنان کوچک و بی ارزش حس می نماید تا.... بمانند آن مرغ وحشی افسار بگسلد و آن قفس بشکند... خود را در درک معنای آزاد و آرام ببیند و انتظار... باز انتظار.... تا خردادی بهاروش به خویشتن خود باز می گردد... در این بازگشت خود را درمی یابد. قفس را می شکند از قید زمان و مکان می رهاند. اندیشه در مغز، عشق در دل، دل در فشار دنده های قفس به جوشش درمی آید. در اینجا، عشق جذبه و حرکت را آغاز می کند. عقل به تسلیم زانو می زند. نَفس در حرکت، خود، باز می ماند... اندیشه رکود می یابد. «عشق» پرده حجاب را پاره می کند. عشق در وصال تجلی می یابد. وصل مرحله از حیات عشق می گردد...
عاقبت عشق راستین بدانگونه پیروز است...
بیهودگان عقل را به باد می سپارد! تا ببرد به هر کجا آباد...!
|