دیوان حضرت امام خمینی مملو از بیان راه های عملی و ملموسی است که در زندگی روزانه کارآمد است. کاربردی بودن توصیه های عملی آن مراد و مرشد راه پیموده، چنان در زندگی فردی و اجتماعی محسوس است که انسان را از رهگذر بکارگیری این توصیه ها در اعمال روزانه به قرب الهی می رساند وی درصدد تربیت انسانِ خالص و با همت است. همت اگر افزون شود، مراتب نیاز و طلب و تشنگی شدت می یابد، و برعکس، نیاز و طلب والا، اراده و همت انسان را عالی می کند و خلوص او را شدت می بخشد و او را در نردبان صعود و معراج قرار داده و به مقصود و کعبة آمال می رساند.
در این بخش از نوشتار، به شرح کیفیت سلوک عاشقانه از دیدگاه امام خمینی می پردازیم تا جویندگان حقیقت عشق با تأمل در آن، و عمل به آن، به سیر خود سرعت و استقامت بخشند؛
«ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزّل علیهم الملائکة الّا تخافوا و لاتحزنوا...»[1]
انسان وقتی به خود و جهان خارج می نگرد، بدون تردید به خالق هستی می اندیشد و در جستجوی او برمی آید. تا با او آشنا شده و او را مشاهده کند. راز آفرینش را از او جویا شده و هدف خلقت خویش را از او باز پرسد.
زکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمائی وطنم
مواجهه با مجهولات، موجب ایجاد انگیزه و نیاز در وجود انسان می شود تا به کشف مجهولات نایل آید و به معلوم بپیوندد. نیاز ـ به عنوان حالی از حالات بشر ـ از انسان کاوشگری می سازد که تا نرسیدن به مقصود، آرامش و قرار از او می ستاند.
پس ای عزیز، با کمترین مطالعه در عالم درون و بیرون و شناخت هدفداری آفاق و انفس، هستی آفرین را بجوی و با اعلام نیازمندی به او و راز و نیاز و گشودن باب مناجات به درگاه هستی آفرین ملتمسانه از او، او را بطلب و به سوی او حرکت را آغاز کن:
بر در میکده از روی نیاز آمده ام
پیش اصحاب طریقت به نماز آمده ام
تا کند پرتو رویت بدو عالم غوغا
برِ هر ذره بصد راز و نیاز آمده ام[2]
راه مناجات را در این وادی ترک مکن و پی درپی در مناجات با او باش تا پرتو رویش را مشاهده کنی. و هوسی جز دیدار او در سر مپروران تا در پناه دیدار او آرام گیری:
این دل گمشده را یا به پناهت بپذیر
یا رها ساز که سرگشتة عالم باشد[3]
عاشق روی توام ای گل بی مثل و مثال
بخدا غیر تو هرگز هوسی نیست مرا
پرده از روی بینداز بجان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا
مده از جنت واز حور و قصورم خبری
جز رُخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا[4]
هنگامیکه دریچة نورانی نیاز به روی تو گشوده شود، ظلمت غفلت از وجود تو رخت برمی بندد و درخشش بیداری به سراپای وجود تو، حیات واقعی می بخشد. تو در این مرحله، مصداق «زندة بیدار» خواهی شد و خواهی دانست که پیش از آن «مردة غافل» بیش نبودی:
تو گر از نشنة می کمتر از آنی بخود آئی
برون شو بی درنگ از مرز خلوتگاه غافلها[5]
به محض مطالعه در آفاق و انفس، بارقه ای از پرسش ها در وجود تو روشن می شود و مجهولات رخ می نماید ونیاز تو را برای حلّ معما و تبدیل مجهول به معلوم برمی انگیزد. اگر این احساس در تو بوجود آمد، این حسّ را غنیمت شمار و سریعاً آن را بهانة پربهای فرار از غفلت قرار ده و از مرز غفلت بگریز و به فضای بی حد و مرز بیداری وارد شو.
حال از این فضای روشن به گذشتة خود بنگر؛ ببین! «عمری را در بیراهه قدم گذاشته و پشت به مقصد حرکت کرده و در این کوره راه به بطالت وقت گذرانده بودی، تو وابسته به جهان بودی، عمرت را به جهان بخشیده و غافلانه دلبستة او شده بودی، از این وابستگی و دلبستگی چه دیدی؟! آیا در جهان بی پناه نبودی؟!
اکنون مشاهده کن!! که چگونه وارستگان از جهان، وابستگان و دلبستگان به خداوند شدند و به یار حقیقی پناهنده گشتند و آن کمال مطلق، چه خوش، آنها را در پناه خود گرفت و در جوار خود مأوی داد. عقل و دل تو کدام یک از این دو دلبستگی را ترجیح می دهد؟
فقط خودخواه و خود سر و خودپسند است که با قبله قرار دادن خود و تحقق بخشیدن به هواهای نفسانی خود، از خدا می گریزد و دلدادة غیر خدا می شود و با سرگرمی به مال و جاه دنیا، سیه رویی و خفّت را به جان می خرد و افسوس برگذشته و آیندة خود را بر دوش می کشد، از نور رو به ظلمت می آورد و به سراشیب چاه سقوط می کند.»[6]
اینها همه نتیجه و مولود غفلت است.
«تو پیش از این ندایی از خداوند نمی شنیدی، جز او همة آفاق و انفس را مؤثر در عالم وجود می دیدی، جهانِ خارج از تو، غلغله و قیامتی از صدای خداست و تو با گوش خود به صدای او نمی رسیدی، همة جهان مملو از حیات است و تو بهره ای از حیات نداشتی، اما حال که زنده شده و از خواب غفلت بیرون آمده ای؛ بشنو! همه جا صدای اوست و ببین! همه چیز اثر اوست. حریفان با محملی از نور به سوی کعبة مقصود می روند، تو نیز با این محمل به صف آنان بپیوند. رقیبان این خرقة پوسیدة تن را رها کردند و رفتند، تو نیز از خزیدن و قرار گرفتن در این پوستة پوسیده شادمان مباش، آن را رها کن و برو. صاحب دلان همه از پل گذشتند. مرغان همه قفس تنگِ تن را شکستند و پریدند. تو در قفس خود مشغول تار تنیدن مباش و از خداوند بخواه که در جمع حریفان وارد شوی و از این لانة گندیده به پرواز درآیی».[7]
اکنون که کمتر از آنی به لطف خداوند و عنایت الهی به خود آمده ای و از گذشتة خود توبه کرده به سوی او بازگشته ای و در فضای نورانی «بیداری» قرار گرفته و به اوج رسیده ای، از حقیقت مطلق و کمال محض، از ذات لایزال احدی بطلب که به این بیداری دوام ابدی بخشد:
فارغ از ما و منست آنکه به کوی تو خزید
غافل از هر دو جهان کی بهوای من و ماست
بر کن ای خرقة آلوده و این بُت بشکن
به در عشق فرود آی که آن قبله نماست[8]
حال که از دام غفلت مذموم و مقبوح نجات یافته ای و غافل از دو جهان شده و کوی یار را گزیده ای و از هجر روی او در سوز و گداز به سر برده و طاقت از کف داده ای و هوس آن داری که شب هجران آخر شود، پس بت خودخواهی و خودپرستی را بشکن تا به خدا رسی و برای این منظور و موفقیت در وصول به یار ازلی و ابدی، راه عشق را انتخاب کن و با قبله نمای عشق، قبلة حقیقی را بیاب و عاشقانه راه دشوار وصول را طی کن و سجده کنان به درگاه معشوق وارد شو.
برکن این خرقه آلوه و این بت بشکن
به در عشق فرود آی که آن قبله نماست[9]
هرچند این راه، راه پرخطری است، اما اصرار بر پیمودن آن، داشته باش:
گفته بودی که ره عشق، ره پرخطری است[10]
***
سالها باید که راه عشق را پیدا کنی
این ره رندان میخانه است راه ساده نیست[11]
چرا که پدیدة عشق، سراپا رحمت است که بر سر عاشق می بارد و با لطف خود دستگیری رحیمانه می کند. و به سوی خلوت خاص خویش می کشاند و از او عاشق مقاوم و سخت کوشی می سازد که در مقابل تمامی مصائب و بلایای زندگی همچون کوهی استوار مقاومت می کند و با پشتکاری و سخت کوشی، مجنون وار، از پس امتحانات پرخطر معشوق برمی آید و با عشقِ سوزناکِ خود راه پرخطر را هموار می کند:
ای عشق ببار بر سرم رحمت خویش
ای عقل مرا رها کن از زحمت خویش
از عقل بریدم و به او پیوستم
شاید کِشدم بلطف در خلوت خویش[12]
این مسیر را نمی توان با طور عقل پیمود. بسیاری از اعمال عاشق که شیفتة معشوق است، عاقلانه نیست. کثیری از رفتارهای عاشق، مفهوم و معقول عقل نیست. رهِ عقل، انسان طالب حقیقت را به زحمت می اندازد. عقل ناهمواریهای راه وصول را هموار نمی سازد. عقل، گره گشایی از کیفیت تقرّب نمی کند. دیدة عقل دیدة بی خبری است. اما دیدة عشق است که یار را در همه جا می یابد. این عشق است که چشم و گوش جان را بینا و شنوا می کند.
دیگر چه می توان گفت که طالب دوست، عاقل نیست.
فرزانه شو و زفرّ خود غافل شو
از علم و هنر گریز کن جاهل شو
طی کن ره دیوانگی و بی خردی
یا دوست بخواه یا برو عاقل شو[13]
***
ای دیده نگر رخش به هر بام و دری
ای گوش صداش بشنو از هر گذری
ای عشق بیاب یار را در همه جا
ای عقل ببند دیدة بی خبری[14]
طور عشق ورای طور عقل است. اگر عاشق نیستی و راه عشق نمی دانی، سر خود را گیر و این راه را به رهوار عشق بسپار. عاشق، قفس تنگ و تاریک دنیای مادی را باز می کند و دام و قیود دو عالم را از پا، پاره می کند و رو به دیار دلدار پرواز کرده و پرده دران حجابهای بین خود و خداوند را کنار می زند:
گر نداری سر عشاق و ندانی ره عشق
سر خود گیر و ره عشق به رهوار سپار
باز کن این قفس و پاره کن این دام از پای
پر زنان پرده دران رو به دیار دلدار[15]
عشق می نابی است که مستی آن تمامی تعلقات و دلبستگیهای دو عالم را از درون می زداید و جان را همچون آب زلال صافی و صفا می بخشد. باید مست این باده شد. چنان صاف شد که دیگر اثری از هشیاری و بیداری عاقلانة عقل باقی نماند زیرا در طریق وصول و تقرب باید بگونه ای دیگر دیگر عمل کرد که در محاسبات عقلانی نمی گنجد:
راه و رسم عشق بیرون از حساب ما و توست
آنکه هشیار است و بیدار است مست باده نیست[16]
مستان عاشق، مقام شاهنشهی را به پشیزی نمی خرند و ملک شاهانه را به شاهان می بخشند:
مستان مقام را به پشیزی نمی خرند
گو خسرو زمانه و یا کیقباد باش
فرزند دلپذیر خرابات گر شدی
بگذار ملک قیصر و کسری بباد باش [17]
باید که دل به عشق بسوزد و قلب با عشق بطپد. ثمرة زندگی عاشق و خلاصه و حاصل حیات او راهیابی به سر کوی دلدار است و این ثمره، محصول طور عقل نیست و این حقیقت، حاصل تجارب عاشق است و بس:
آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست
قلبی که بعشقت نطپد جز گل نیست
آن کس که ندارد به سر کوی تو راه
از زندگی بی ثمرش حاصل نیست[18]
پس تو باید علامت عاشقی را بدانی و مدعیّان عشق را از صدیقیّن شناسایی کنی و از هم جدا سازی. و از محبوب خود ملتمسانه بخواهی تا تو را مدد رساند و در عاشقی صادق سازد:
عاشقان روی جانان جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او دمی بر سر نیامد[19]
***
عشق نگار سرّ سویدای جان ماست
ما خاکسار کوی تو تا در توان ماست
فردوس و هر چه هست در آن قسمت رقیب
رنج و غمی که می رسد از او از آن ماست
با مدّعی بگوکه تو و جنّت النعیم
دیدار یار، حاصل سرّ نهان ماست[20]
***
آنکه سر در کوی او نگذاشته آزاده نیست
آنکه جان نفکنده در درگاه او دلداده نیست
خرقة درویش همچون تاج شاهنشاهی است
تاجدار و خرقه دار از رنگ و بو افتاده نیست
تا اسیر رنگ و بویی، بوی دلبر نشنوی
هرکه این اغلال در جانش بود آماده نیست[21]
اگر انسانی را دیدی که همواره هوای محبوب بر سر می پروراند و از اعماق وجود خویش از او سخن می گوید و سخن او چنان بر جان تو می نشیند که تو را از خواب غفلت بیدار می کند و با خود، دیوانه وار به کوی دوست می برند: بدان او عاشق است.
اگر دیدی تعلقی به دنیا ندارد و در پی جاه و مال و مقام نیست، بدان او عاشق است.
اگر شنیدی که گفتند تعلقات دنیوی در نزد او به پشیزی نمی ارزد، بدان او عاشق است.
اگر دیدی دعوی ارشاد نکرده و دسته ای را به سوی خود فرانخوانده تا جمعیتی از مریدان به دور او حلقه زنند، بدان او عاشق است.
اگر دیدی بی نام و نشان در میان مردم می زید، بدان او عاشق است.
اگر دعای او را شنیدی که در ازای عبادتش از خداوند فردوس و جنت النعیم نمی خواهد و از محبوب، دیدار و وصالش را می طلبد، بدان او عاشق است.
اگر همواره چهره اش را زرد از حُزن فراق و هجران دیدی، بدان او عاشق است.
اگر سوزش عشق را در حالات او مشاهده کردی و بی تاب و توان و زار و نزار و بیخواب و روزه دار دیدی بدان او عاشق است و اگر دیدی جان باختة درگاه دلدار است بدان او عاشق است و...
اکنون که به عنایت الهی بیدار شده و اراده کرده ای که در راه عشق قدم گذاری و عاشقانه مسیر وصول را بپیمایی، بدان! هنگام آن فرارسیده است که نفس امارة خبیث خود را تربیت کنی و قوة عقل خودرا بر سایر قوای نفس چیره سازی و به مرحلة اطمینان برسی. در این مرحله، گوش به فرمان خداوند باش، اوامر و نواهی او را به جانِ دل بشنو و در پی اطاعت محض برآی. تنها آرزو مکن بلکه در عمل و اطاعت بکوش که در غیر اینصورت آرزوی تو عملی نخواهد شد:
در دلم بود که آدم شوم اما نشدم
بی خبر از همه عالم شوم اما نشدم
سر و پا گوش شوم پای به سر هوش شوم
کز دم گرم تو مُلهم شوم اما نشدم
آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیث
در دلم بود که آدم شوم اما نشدم[22]
به هر آن چیزی که خشنودی خداوند را به دنبال دارد عمل کن. و از هر آنچیزی که ناخرسندی او را سبب می شود حذر کن:
به خم طرة زلفت نتوانم ره یافت
آن تواند که دلش آنچه تو دانی باشد[23]
نفس خود را از رذایل اخلاقی تخلیه کن و خود را به اخلاق الهی آراسته نما که پیغمبر ما برای تتمیم مکرمتهای اخلاقی مبعوث شده است. «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق»
معایب و نقایص خویش و کمال و جمال غیر را پنهان مکن و با آشکار کردن جمال و کمال خداوند و نقص خود، معایب نفس را برطرف کن:
ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نموده ایم چو پیری پس خضاب[24]
پس «خود» را از چندین رذیله تخلیه کن:
الف ـ از انیّت و منیّت دوری کن:
گفتم از خود بر هم تا رخ ماه تو ببینم
چه کنم من که از این قید منیّت نرهیدم
کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد
بی نصیبم من بیچاره که در خانه خزیدم[25]
ب ـ خودستایی را کنار گذار، ادعای زُهد مکن که زهد با اقبال بر دنیا ناسازگار است. ادعای اخلاص مکن که اخلاص با خودپرستی منافات دارد، دل آزار مباش و دل آزاری مکن و در برابر ذات احدی، بی پروا مباش:
گر تو آدم زاده هستی علّم الاسماء چه شد
قاب قوسینت کجا رفته است او ادنی چه شد
بر فراز دار فریاد اناالحق می زنی
مدّعی حق طلب! انیّت و انّا چه شد
صوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقه را
دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد
زهد مفروش ای قلندر، آبروی خود مریز
زاهدار هستی تو، پس اقبال بر دنیا چه شد
این عبادتها که ما کردیم خوبش کاسبی است
دعوی اخلاص با این خودپرستی ها چه شد
مرشد! از دعوت بسوی خویشتن بردار دست
لا الهت را شنید ستم ولی الّا چه شد
ماعر بیمایه! بشکن خامة آلوده ات
کم دل آزاری نما، پس از خدا پروا چه شد[26]
ج ـ تا آنجا که می توانی از هر ادعایی بپرهیز:
این جاهلان که دعوی ارشاد می کنند
در خرقه شان بغیر «منم» تحفه ای میاب[27]
***
زین مدعیان که فاش اناالحق گویند
با خود بینی، فنا ندیدم هرگز[28]
د ـ لباسِ ریا را از تن برکن و تا به جرگة مخلصین نپیوسته ای سخن مگو، با وجود خداوند بی نیاز و غنی، گدایی در نزد مخلوق را پیشه خود مساز. از شرک بپرهیز و با وجود شرک نهفته در جان از ادعای شرک زدایی بترس. با شیطان زدگی ادعای عاشقی مکن که راه به جایی نخواهی برد. از سیئه بپرهیز و به حسنه روی آور و با انجام حسنات مغرور مشو و بر کسی فخر مفروش و بر خداوند منّت مگذار:
بس کن این یاوه سرایی بس کن
تا به کی خویش ستایی؟ بس کن
مخلصان لب به سخن وا نکنند
برکن این ثوب ریایی، بس کن
تو خطاکاری و حق آگاه است
حیله گر! زهد نمایی بس کن
حق غنی است، برو پیش غنی
نزد مخلوق, گدایی بس کن
هر پرستش که تو کردی شرک است
بی خدا! چند خدایی بس کن
شرک در جان تو منزل دارد
دعویِ شرک زدایی بس کن
توی شیطان زده و عشق خدا؟!
نبری راه به جایی، بس کن
سیئات تو، به است از حسنات
جان من! شرک فزایی بس کن
خیل شیطان نبود اهل الله
ای قلم رازگشایی بس کن[29]
حال که آگاهانه و از روی نیاز و طلب، ملبّس به لباس نورانی «بیداری» شده و عاشقانه نفس خود را از رذایل زدوده و به فضایل آراسته و خود را مهذب کرده ای در این مرحله «هجرت از خویشتن» را آغاز کن و از بیت نفس بیرون آی و به سوی دوست سفر کن.
«و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله و کان الله غفوراً رحیما»[30]
پس همچنان مسافری کوی دوست باش تا رخ زیبای دلدار را مشاهده کنی و واله و مبهوت جمالش شوی و بر گرد نور جمالش همچون پروانه در طواف باش تا پر و بالت بسوزد و اثری از تو نماند. و چون از بیت نفس مهاجرت کردی، از همة قید و بندهای دنیوی و اخروی نیز هجرت خواهی کرد. رهیده از دام نفس، اسیر دام دنیا و آخرت نخواهد شد. زهی سعادت که تو در این مرحله «آزاده ای» را مانی که از قید حد و مرزها رها شده و به فضای بی حدی و بی مرزی رسیده و به موجود لایتناهی، آن «وجود مطلق» یعنی «ذات احدیت» پیوسته است.
هجرت از خویش نموده سوی دلدار رویم
واله شمع رخش گشته و پروانه شویم
از همه قید بریده ز همه دانه رها
تا مگر بستة دام بت یکدانه شویم[31]
اما بدان که این سفر، متفاوت با همه سفرهاست. در هر سفری دوگانگی نهفته است، وجود واقعی «مسافر» و وجود «مقصد». اما این سفر سفری است که «مسافر» نباید خود را در میان ببیند. پس، هجرت از خود یعنی «خود را ندیدن» و «خدا را دیدن»، چرا که غیر این یا شرک است یا کفر. آن کس که راه معرفتِ خدا را می پوید باید هستی خود را فراموش کند تا از شرک بگذرد و عطر وحدت را ببوید.
آن کس که ره معرفت الله پوید
پیوسته زهر ذرّه خدا می جوید
تا هستی خویش فرامُش نکند
خواهد که ز شرک عطر وحدت بوید[32]
باید هر آنچه که در حوزة اندیشه و عمل تو است خالصانه برای خدا باشد: «قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین»[33]
به عبارتی در هر عمل و اندیشه ای که در زندگی روزمرّة خود داری باید خدا را در نظر آوری. ممارست بر حاکم کردن «نیّت قربة الی الله» بر هر فکر و عمل بطور مکرّر و روزمرّه این حالت را ملکة وجود تو می کند و تو می آموزی که چگونه خود را برای خداوند خالص کنی و در انتها و اوج از خود گذشتگی به جایی می رسی که دیگر نه خود را می بینی و نه عمل خالص کردن خود را. در واقع در ابتدا خود را مهذّب کردی سپس باید خود را در حق فانی کنی. اول خود را ثابت کردی، حال باید خود را سلب کنی. بدان که در این جهاد اکبر نفس، خداوند معلم تو خواهد شد و تو را چنان هدایت خواهد کرد که به مقام «فنا» رسیده و در هستی او نیست شوی. و جز هستی او هستی دیگری نبینی: «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» راههای الهی به سوی تو گشوده خواهد شد و تو مرحله به مرحله جلو خواهی رفت و لذّت شیرینی «مقام توحید» را خواهی چشید.
پس اگر نیک اندیش شوی و شناختی متعالی داشته باشی در مقام عمل، بیگانه ز هستی خود خواهی شد و به سوی محبوب، تکبیرزنان سفر خواهی کرد:
یاران نظری که نیک اندیش شوم
بیگانه ز قید هستی خویش شوم
تکبیرزنان رو سوی محبوب کنم
از خرقه برون آیم و درویش شوم[34]
پس کلید خانة سعادت و راه نجات آن است که:
الف ـ خود را نبینی، خود را فراموش کنی، فارغ از خود شوی و طومار وجود را در هم پیچی:
فارغ اگر از هر دو جهان گردیدی
از دیدة این و آن نهان گردیدی
طومار وجود را به هم پیچیدی
یار از پس پرده ها عیان گردیدی[35]
ب ـ علیه خود طغیان کنی و خرمن هستی خود بسوزانی و از هر کیش و آئینی رسته و رها شوی:
فرّخ روزی که فارغ از خویش شوی
از هر دو جهان گذشته درویش شوی
طغیان کنی و خرمن هستی سوزی
«یا حق» گویان رسته ز هر کیش شوی[36]
ج ـ هستی خویش را رها کنی و سرگرم شیطان درون نشوی:
از هستی خویش رها باید شد
از دیو خودی خود جدا باید شد
آن کس که به شیطان درون سرگرم است
کی راهی راه انبیاء خواهد شد[37]
د ـ از هستی خود بگذری، از دیو لعین نفس صرف نظر کنی و از منزل بیگانة نفس سفر کنی:
از هستی خویش گذر باید کرد
زین دیو لعین صرف نظر باید کرد
گر طالب دیدار رخ محبوبی
از منزل بیگانه سفر باید کرد[38]
ر ـ از دیو راه حذر کنی:
فاطی! بسوی دوست سفر باید کرد
از خویشتن خویش گذر باید کرد
هر معرفتی که بوی هستی تو داد
دیوی است به ره از آن حذر باید کرد[39]
ز ـ از خود بگذری تا از عوالم بگذری و غم فقر نداشته باشی، و حقیقتاً زاهد باشی:
فقر فخر است اگر فارغ از عالم باشد
آنکه از خویش گذر کرد چه اش غم باشد[40]
ژ ـ سرو جان در راه جانان دهی و جان به کف سرباز او باشی:
سر بده در راه جانان جان به کف سرباز باش
آنکه سر در کوی دلبر نفکند سرباز نیست[41]
و نهایت کلام آنکه: حجاب خویشتن از سر راه برداری که با بودن آن همواره در راه خواهی ماند و به مقصد نخواهی رسید:
تا کوس اناالحق بزنی خودخواهی
در سرّ هویتش تو ناآگاهی
بردار حجاب خویشتن از سر راه
با بودن آن هنوز تو اندر راهی[42]
بین تو و خدا یک قدم فاصله است. قدم از «خود» بردار تا به «خدا» رسی. بین تو و خدا یک حجاب است. حجاب نفس را کنار زن تا همچون عاشق دلباخته به «خدا» رسی و مجنون وار لیلی را دریابی:
بگذر از خویش اگر عاشق دلباخته ای
که میان تو و او جز تو کسی حایل نیست[43]
سالک عاشق در سیر خود و گذار از ناسوت و هجرت به سوی لاهوت، بدون راهنما سلوک موفقی نمی تواند داشته باشد. ناآشنا با راه با اتکاء بر کوری خود چگونه می تواند از چاه ظلمانی ناسوت بیرون آید؟
نابینائی است کو ز چاه ناسوت
بی راهنما بسوی لاهوت رود[44]
باید از دم پیر راه مددکار شد تا راه کوی دوست را یافت:
نشود بر سر کوی تو بیابم راهی
از دم پیر در این راه مدد کار شدم[45]
وجود خضر راه، ضرورت و اقتضای ذاتی سلوک سالک است. سالک از ابتدای سیر تا نهایت راه بدون دستگیری لحظه به لحظة راهنما، از ظلمت شب نمی تواند برون آید و طلوع خورشید وصال را مشاهده کند و به حیات جاودانه رسد:
دستگیری کنم ای خضر! که در این ظلمات
پی سرچشمة آب حیوان آمده ام[46]
سالک، طفل طریق است که اگر از دستگیری پیر راه بهره مند نشود همچنان در راه خواهد ماند:
ای پیر طریق دستگیری فرما
طفلیم در این طریق پیری فرما![47]
سالک با اتکاء بر دانش و عقل خود نمی تواند راه پرخطر و پرفراز و نشیب عشق را بپیماید و به ملاقات یار رسد بلکه باید نسبت به این دانش و عقل جهل ورزد و فریب علم و عقل را نخورد و از دام آن برهد و به ورای طور عقل و دانش های عقلانی راه یابد و از غرور علمی و منیّت های نهفته در آن بگریزد.
با این اوصاف باید از پیر غمخوار راه مدد گرفت و از او خواست تا حالی به سالک دهد و احوال او را دگرگون کند و از او مجنونی بسازد تا به لقای یار ازلی و ابدی رسد.
ای پیر بیا بحق من پیری کن
حالم ده و دیوانة زنجیری کن
از دانش و عقل یار را نتوان یافت
از جهل در این راه مددگیری کن[48]
***
در لقای رخش ای پیر مرا یاری کن
دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن[49]
پس همواره از محبوب مطلق و دوست حقیقی و فریادرس عاشقان، بخواه! که تو را یاری کند و در این راه پرخطر، یار خوش ضمیری رساند تا در معیت و خدمت او و با دستگیری او بتوانی به صحت و سلامت راه دور و دراز را طی کنی
ای دوست مرا خدمت پیری برسان
فریاد رسا! بدستگیری برسان
طور است هوس در این ره دور و دراز
یاری کن و یار خوش ضمیری برسان[50]
***
اگر صوفی صافی نشدم در ره عشق
از همت پیر ره، صفائی خواهم...
بردار حجاب از رخ ای دلبر حسن
در ظلمت شب راهنمایی خواهم[51]
این اصل عرفانی همواره در گوش تو باشد که «الرفیق ثم الطریق» پس در جستجوی رفیق راه بکوش که آگاه و آشنا به راه باشد و صاحب نظر. راهنما باشد و راهبر. رهگذر راه عشق باشد و همسفر.
و بدان که بدون او همواره تا ابدیت لنگ لنگان خواهی رفت و به مقصد نخواهی رسید:
من در این بادیه صاحب نظری می جویم
راه گم کرده ام و راهبری می جویم
ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم
در ره عشق رخت رهگذری می جویم
سفر از هیچ به سوی همه چیزم در پیش
لنگ لنگان روم و همسفری می جویم[52]
اکنون با خضر راه قدم به قدم پیش رو و گوش به فرمان او باش و در اطاعت راهبر، در هر مرتبه و مقامی که هستی باش، تا بر مشکلات و سختی های راه فائق آئی.
تو با عشق و دل سوخته، با سوز درون و درد بی دوای عشق، با مدد خضر راه و طبیب چاره ساز خود، پیش می روی و در این سفر عاشقانة وصال، رابطه ات با معشوق هر لحظه محکم تر می شود و عشق تو از این قوام، دوام می یابد و با ابدیتی نامتناهی و نامحدود گره می خورد.
آیا کیفیت این عاشقی را می توان بیان کرد و در قالب الفاظ محدود گنجاند؟ حالِ عاشق را کسی نداند جز عاشق. چشمان عشاق شهر عشق، با یکدیگر سخن می گویند و از حال درون و سوز نهفته در جان خبر می دهند. آنان را نیازی به قیل و قال لسان نیست. همة وجودشان سراسر حال است که با حالات هم درآمیخته و متحد شده اند و جان واحدی را تشکیل داده اند، که به علمی غیر از علم حصولی
واقف بر حالات یکدیگر می باشند. الفاظ را در این ساحت راهی نیست، که زبان سخن در فضای عشق زبانِ دیگری است. این که برای رساندن معانی موجود در عشق از الفاظ محدود و تنگ استفاده می شود، امری است که گریز و گزیری از آن نیست. اما حقیقت عشق و کیفیت رابطة عاشق و معشوق همواره در پشت حجاب الفاظ پنهان خواهد ماند و هیچگاه آشکار نخواهد شد مگر برای آن کس که عشق را تجربه کند و به آتشش بسوزد و از ورای الفاظ، معانی و حقایق را معاینه کند. با همة این اوصاف، رابطة عشق و معشوق قصه ای است خواندنی. میان عاشق و معشوق چه می گذرد؟! عکس العمل آنها در مقابل هم چیست؟ و با یکدیگر چه می کنند؟!
آن محبوب مطلق، آتش عشق را در جان عاشق می افکند. عشقی که جذبه ای است الهی و لطفی است ملکوتی. ذات احدی به قابلیت عاشق می نگرد و در جان او این آتش را به ودیعه می سپارد و او را مجذوب خود می کند. عشق را چنان بر جان عاشق حاکم می کند که در سراسر عمر وی، حکمران شود و تمامی گفتارها و کردارها را بر عهده گیرد. معشوق ریشه و بنیان عاشق را در عشق جاودانه قرار می دهد و او را از بنیان های سست و متزلزل و فانی دور نگاه می دارد:
آتشی از عشق در جانم فکندی خوش فکندی
من که جز عشق تو آغازی و پایانی ندارم...
هرچه گوید عشق گوید هرچه سازد عشق سازد
من چه گویم من چه سازم من که فرمانی ندارم
غمزه کردی هرچه غیر از عشق را بنیان فکندی
غمزه کن بر من که غیر از عشق بنیانی ندارم[53]
هدیة معشوق به عاشق، غم دل است. اما خود یار و دلدار و مددکار هم می شود.
تحفة او، اسراری است که زخم در دل می نشاند. اما خود هم مرهم می شود و هم محرم اسرار. ناز و غمزة معشوق غم دل را فزون کند. و آه و فغان عاشق، اشک چشم را جاری سازد. تا مگر سوز درون، آرام و قرار گیرد:
باز گویم غم دل را که تو دلدار منی
در غم و شادی و اندوه و الم یار منی...
محرمی نیست که مرهم بنهد در دل من
جز تو ای دوست که خود محرم اسرار منی
زاری از غمزة غم زای تو پیش که کنم؟
با که گویم که تو سرچشمة آزار منی؟[54]
عاشقم سوخته ام هیچ مددکاری نیست
تو مددکار من عاشق و دلدار منی[55]
شیوة معشوق، عاشق کُشی است. او با این آتش، جان از عاشق می ستاند و به عشق هلاک می کند. چگونه است که عشق به مرده روح بخشیده و زنده می سازد و از زندة عاشق روح می گیرد و جان می ستاند؟!
جاهل نه این حیات بخشی را درک می کند و نه آن عاشق کشی را باور:
مردگانرا روح بخشد، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را این چنین عاشق کشی باور نیامد[56]
گاهی عاشق هرکاری را که مورد پسند معشوق است انجام می دهد تا مگر توجه او را به خود جلب کند و زمانیکه معشوق به او می نگرد عاشق به اوج عشق می رسد.
گاهی معشوق عنایتی می کند بدون آنکه عاشق طلبی کرده باشد و یا زخمتی کشیده باشد، در نتیجه غافلگیر می شود و از شدت شادمانی سر از پا نمی شناسد.
و گاهی معشوق به سختی و دیر به عاشق توجه می کند و او را به رنج می اندازد و این رنج، سوز و تشنگی او را بیشتر می کند تا مگر با اصرار، نظر معشوق را به خود جلب کند و مشمولِ عنایت خاص او شود.
در هر حال و تحت هر شرایطی، تمام مساعی عشاق متوجه یک چیز است و آن گذشتن از سر و جان است در راه رسیدن به معشوق چرا که با ارزش تر از آن چیزی در اختیار ندارد. بنابراین تمام آرزوی او اهدای یک هدیه است و آن سر و جان هدیه کردن است بر معشوق:
سر نهم در کوی عشقت جان دهم در راه عشقت
من چه گویم که جز عشقت سر و جانی ندرام
عاشقم جز عشق تو در دست من چیزی نباشد
عاشقم جز عشق تو بر عشق برهانی ندارم[57]
***
آید آن روز که خاک سر کویش باشم
ترک جان کرده و آشفتة رویش باشم
سر نهم بر قدمش بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبح قیامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم بر شمعش همه عمر
محو چون می زده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان سرمست
رازدار همه اسرار مگویش باشم[58]
***
از پریشانی جانم ز غمش باز مپرس
سر و جان در ره آن زلف پریشان بدهم[59]
این چه عشقی است که در مقابل نوشیدن یک جرعه از آن، عاشق چنان مست می شود که حاضر می شود از هستی خود بگذرد و خود را فانی در ذات معشوق کند و با نیست شدن در او، عشق خود را ثابت و نیستی خود را به ارمغان برد؟
گر از سبوی عشق دهد یار جرعه ای
مستانه جان ز خرقة هستی درآورم[60]
این چه عشقی است که در مقابل نوشیدن یک پیمانه از دست ساقی، عاشق حاضر می شود کشتة پیمانه شود و پروانه وار در بر شمع وجودش بسوزد و همچون مجنون در راه عشق بیابان گرد شود؟
من کشتة آن ساقی و پیمانه عشقم
من عاشق دلدادة آن روی نکویم
پروانه صفت در بر آن شمع بسوزم
مجنونم و در راه جنون بادیه پویم[61]
این عشق، عشقی است که انسان فرورفته در خود را بیدار و زنده می کند و از بیت نفس و خودی بیرون می آورد. انسان از خویش رها شده و از خویشتن هجرت کرده، دیگر خود را نمی بیند. تا بت نفس و حجاب نفس در میان است عاشقی معنا و مفهومی ندارد. باید بُت نفس را شکست و از قفس خودی بیرون آمد تا عاشقی معنا یابد عشق بهترین مربی نفس است. عشق می آموزد که نفس چگونه خود را برای معشوق فدا کند تا فنا حاصل شود. چرا که فنا شدن بهترین هدیة او برای معشوق است:
از خویش برون شو ای فرو رفته به خود
من، عاشق از خویش رهائی خواهم[62]
این عشقی است که عاشق ارزان از دست نمی دهد و به دو عالم نمی فروشد:
شیخ محراب! تو و وعدة گلزار بهشت
غمزة دوست نشاید که من ارزان بدهم[63]
این عشقی است که درد آن را فقط عاشق می داند و دریایی است که عاشقان در آن غرق می شوند بدون آنکه کسی ناجی آنها باشد:
عاشقم عاشق که درد عشق را جز او نداند
غرق بحر عشقم و چون نوح پشتیبان نبودی[64]
این ره عشق است و اندر نیستی حاصل شود
بایدت از شوق پروانه شوی بریان شوی[65]
با اهداء سر و جان بر ذات احدیت، تو دانستی که اول و آخر سخن و جان کلام در سفر مسافر عشق، و روح و باطن سیر سایر عشق و خلاصه و عصارة سلوک سالک، نیستی و فنا شدن در راه دوست است چرا که حقیقت عشق در نیستی حاصل می شود. پس اگر عاشقی، باید نیست شوی و در نیستی اثبات صادقانة عشق کنی. باید نیست شوی که هستی همه در نیستی است. پس با گروه نیستی جویان عاشق همنشین شو. ببین! که چگونه هستی قطره، در هستی دریا نیست شده است تا به هستی دریا هست باقی بماند:
نیستم نیست که هستی همه در نیستی است
هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی
عاکف درگه آن پرده نشینم شب و روز
تا به یک غمزة او قطره شود دریایی[66]
***
از جهان هستی و ملک جهان بینی برون است
با گروه نیستی جویان عاشق همنشین است[67]
تا از خویشتن هجرت نکرده و در قفس «انانیّت» باقی مانده ای به جانان برسی.
باید صفا یابی، آنچنان صفا که همچون آب زلال، صاف شوی و رنگ و و بو از دست دهی و در قید و بند رنگ و بوی هستی خود و عوارض آن باقی نمانی.
پس در راه عشق نیستی را برگزین. چرا که آدم زاده رنگ و بوی هستی ندارد. آنکه اسیر رنگ و بوی خود است بوی دلبر را استشمام نکند و چنین کس تا در اسارت و در غل و زنجیر هستی خود است آمادة مسافرت به سوی دیار نیستی نخواهد بود و عشق حقیقی را نخواهد چشید.
صوفی! به ره عشق صفا باید کرد
عهدی که نموده ای وفا باید کرد
تا خویشتنی به وصل جانان نرسی
خود را به ره دوست فنا باید کرد[68]
***
نیستی را برگزین ای دوست اندر راه عشق
رنگ هستی هر که بر رخ دارد آدمزاده نیست
تا اسیر رنگ و بویی بوی دلبر نشنوی
هر که این اغلال در جانش بود آماده نیست[69]
عشق حقیقی را آنکس خواهد چشید که به طمع دیدار روی او خانه و کاشانه در میان نبیند و در عوض اسارت هستی خود، در اسارت عشق روی او باشد و به شوق دیدارش همچون پروانه بر شمع وجودش بسوزد. اما آنکه پای بند ملک هستی است لایق پروانه شدن نیست.[70] آنکه رنگ و بوی هستی خود دارد. لایق ورود به میخانه عاشقان بی دل نیست. چرا که آنان به می عشق از دو عالم بریده اند و دل بریدن از ماسوا را شیوة خود ساخته اند و به نیستی پیوسته اند. راه عشق غیر از راه علم و عقل است. علم و عقل وابسته و دلبستة به هزاران دانه و دام دو عالم اند. و وابستة دو عالم، سالک راه عشق نیست. سالک راه عشق، دیوانه ای است که خارج از محاسبات عالمانه و عاقلانه سیر می کند و مست و بیگانه از خویش، پیش می رود چرا که آشنا با دوست، بیگانه از خویشتن است:
عاشقان روی او را خانه و کاشانه نیست
مرغ بال و پرشکسته فکر باغ و لانه نیست
گر اسیر روی اویی نیست شو پروانه شو
پای بند ملک هستی در خور پروانه نیست
می گساران را دل از عالم بریدن شیوه است
آنکه رنگ و بوی دارد لایق میخانه نیست
راه علم و عقل با دیوانگی از هم جداست
بستة این دانه ها و این دامها دیوانه نیست
مست شو دیوانه شو از خویشتن بیگانه شو
آشنا با دوست راهش غیر این بیگانه نیست[71]
بر این اساس، از اقامتگاه «هستی خود» هجرت کن و به سوی «نیستی» رخت کشان مهاجرت نما، و در عدم لانه کن. بادة عشق و معرفت از دست محبوب گیر و از مستی آن، فارغ و بی نیاز از دو عالم شو[72] و لباس پوسیدة فقر را از تن بر کن و با پیوستن به غنیّ با لذّات، غنی شو:
از اقامتگه هستی به سفر خواهم رفت
به سوی نیستیم رخت کشان خواهی دید
خرقة فقر بیکباره تهی خواهم کرد
ننگ این خرقة پوسیده عیان خواهی دید
باده از ساغر آن دلزده خواهم نوشید
فارغم از همه ملک دو جهان خواهی دید[73]
***
آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم
از جهان پر زده در شاخ عدم لانه کنم[74]
اگر لب از بادة عشق تازه نموده ای، دیگر ملک هستی در نظر تو پر کاهی بیش نخواهد بود و تو نیازی به پر کاه نخواهی داشت. پس همواره خود را به تبع آن غنیّ با لذّات، غنی خواهی دید:
آن که از بادة عشق تو لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پر کاهی نبود[75]
می عشقی را بنوش که جانت را فنا سازد تا از هستی تو هر چه نیرنگ و دام است بیرون آورد. می عشقی را بنوش که جانت را از قید خود رها کند و زمام و مقام تو را به دست فنا سپارد و همه را فرو ریزد تا در اندیشة نیرنگ و دام برای کسب زمام و مقام نباشی. پس به دریای عدم بپیوند و افکار خام را از خود دور ساز و مشتاقانه از خضر راه و راهنما و راهبر خویش، بخواه! تا واسطة بین تو آن دریادار شده و تو را به دریای عدم پیوند دهد:
از آن می ریز در جانم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی هستة نیرنگ و دامم را
از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد
بخود گیرد زمامم را فرو ریزد مقامم را...
تو ای پیک سبکباران دریای عدم از من
بدریادار آن وادی رسان مدح و سلامم را[76]
***
عاشق از شوق بدریای فنا غوطه ور است
بی خبر آنکه بظلمتکدة ساحل بود[77]
پس راهِ مستانِ نیستی را در پیش گیر و هشیاری عالمانه و عاقلانه را کنار گذار که هشیاران را به مقام دیدار و شهود راهی نیست:
هشیار مباش و راه مستان را گیر
کاندر صف هشیاران دیدار نبود[78]
سالکان راه عشق منازل متعددی را سیر می کنند تا به وصال محبوب ازلی و ابدی، آن زیبای مطلق و معشوق دلربا رسند.
بدان و توجه داشته باش! که از نظر پیر ما، اول منزل که هجرت از خویشتن است همان آخر منزل است که منزل نیستی و فنا است. به عبارتی آغاز سلوک همان انجام سلوک است. بین تو و محبوب یک منزل بیش فاصله نیست و آن منزل، گذشتن از هستی خود و نیست شدن در راه جانان و هستی یافتن حقیقی در این نیستی است:
گر سالک او منازلی سیر کند
خود مسلک نیستی بود منزل ما[79]
تو نیز سالک این مسلک باش و همچون پیر ما، مسلک نیستی را برگزین. و همچون قطره به دریا بپیوند و هستی خود را در هستی دریا، نیست ساز و به هستی دریا هست شو. «تا به یک غمزة او قطره شود دریائی».[80]
|