دانیل گیلبرت، استاد روان شناسی اجتماعی در دانشگاه هاروارد، در کتاب پرفروش خود تحت عنوان «برخوردی اتفاقی با شادی» بیان می کند که یکی از شاخص های تکامل نوع بشر، افزایش قابل ملاحظه ی وزن مغز است. به طوری که مغز انسان هومو ساپین امروز تقریباً سه برابر انسان هومو هابیلیس است که حدود دو میلیون سال پیش می زیسته. این روند تکاملی تنها شامل وزن مغز انسان نیست بلکه در مدت زمان یاد شده ساختارهای جدیدی نیز در مغز انسان شکل می گیرد. یکی از این ساختارها قطعه ی پیش پیشانی است که در طول زمان و به تدریج در مغز انسان تشکیل شده و رشد کرده است. یکی از کارکردهای قطعه ی پیش پیشانی در انسان بسیار جالب است، این بخش مهم مسئول «شبیه سازی» تجربه های انسانی است؛ به عبارت دیگر یکی از توانمندی های مهم بشر، یعنی تصور کردن موقعیت ها بدون این که الزاماً فرد آن موقعیت را تجربه کرده باشد، از کارکردهای این بخش از مغز محسوب می شود. نکته ی قابل توجه در تجزیه و تحلیل گیلبرت این است که از دیدگاه وی این دستگاه شبیه سازی در مغز همیشه دقیق کار نمی کند. بسیاری از باورها و ارزش های ما انسان ها در حقیقت بدون تجربه ی عینی حاصل می شود. به دلیل وجود قطعه ی پیش پیشانی، ما قبل از این که پدیده ای را تجربه کنیم، می توانیم به ماهیت یا عواقب احتمالی آن پی ببریم. گیلبرت معتقد است که انسان از این طریق شادی را به طور «مصنوعی» می سازد.
در بسیاری از مواقع مغز انسان در ارزیابی موقعیت های احتمالی دست به نوعی سوگیری می زند، به این معنی که معمولاً رویدادها عملاً آن اثر شدیدی را ندارد که انتظار می رود. ما فکر می کنیم اگر صاحب یک خودروی آخرین مدل شویم یا اگر مبلغ زیادی پول به دست آوریم، چه قدر خوشحال خواهیم شد. ولی پژوهش ها نشان می دهد که پس از گذشت زمانی کوتاه، میزان شادی افرادی که خواسته های خود را به دست آورده اند، بیش تر از افراد عادی نیست! گیلبرت عملکرد قطعه ی پیش پیشانی را به این صورت می بیند که این بخش از مغز با ساختن شادی، نوعی نظام ایمنی روان شناختی را در اختیار انسان قرار می دهد. این سیستم ایمنی ما را قادر می کند با تغییر باورها و ارزش های خود، آن ها را با اهداف خود سازگار و مطابق کنیم. گیلبرت بین شادی مصنوعی و شادی طبیعی تمیز قایل می شود و شادی طبیعی را پایدارتر و مستحکم تر از شادی مصنوعی می پندارد.
از طرفی نیز بیورن گریند، زیست شناس نروژی، چنین می پندارد که هیجان های انسانی ریشه در تکامل نوع بشر دارد. گریند در کتابی تحت عنوان «شادی داروینی: نظریه ی تکامل به عنوان یک راهنما برای زیستن و درک کردن رفتار انسان» بحث می کند که پستان داران دارای نظام عصبی پیشرفته ای هستند که آن ها را نه تنها قادر به تمیز دادن احساسات مطلوب و نامطلوب می کند، بلکه به طور کلی در تشخیص تجربیات مثبت و منفی نیز توانمند می کند. طبق نظریه ی تکامل داروین، واژه ی «شایستگی» یا «توانمندی» به معنی داشتن ظرفیت برای تولیدمثل تعریف شده است.
از دیدگاه زیست شناختی، شادی با کیفیت زندگی بستگی به ادراک کیفیاتی دارد که نظام عصبی ما تجربه ی آن را برای ما امکان پذیر می کند. برای افزایش و بهبودی این تجربه ها، دو راه عمده وجود دارد: اول این که احساسات پاداش دهنده ای که مغز انسان قادر به شناسایی و تشخیص آن هاست را به گونه ای به کار بندیم که فواید دراز مدت آن حفظ شود و به همین ترتیب از احساسات تنبیه کننده اجتناب کنیم. دوم این که با اجتناب از فشار روانی و روش های ناسازگار در زندگی، هدف مان را داشتن ذهنی سالم که حداکثر ظرفیت را برای کسب تجربه های مثبت دارا باشد قرار دهیم.
در ارتباط با مبحث نخست، انسان بلاشک دارای قوه ی ادراک قوی تری نسبت به سایر حیوانات برای درک احساسات مثبت و منفی است، زیرا انسان بیش از این که تابع جبر و غریزه باشد دارای اختیار است و از آزادی بیش تری برخوردار است؛ به عبارت ساده تر فرایند تکامل، احتمالاً برای موجوداتی که دارای اختیار هستند و می توانند آزادانه تصمیم گیری کنند، برای رفتارهایی که به نفع حفظ ژنتیکی تمام می شود، پاداش های بیش تری در نظر می گیرد. دلیل این مسئله این است که اختیار ممکن است باعث شکل گیری رفتارهای نامطلوب شود؛ یعنی رفتارهایی که از قدرت تکثیر و استقرار ژن ها می کاهد. در ارتباط با مبحث دوم؛ یعنی اجتناب از فشارها و ناسازگاری ها، پژوهش ها نشان داده است که هرچه انسان بیش تر از ذات خود دور می شود و بیش تر با طبیعت می ستیزد، مشکلات روان تنی و اختلالات روانی و جسمانی افزایش می یابد. از دید گرایند، تناقض و ناهماهنگی بین آن چه روند تکامل برای نوع بشر مشخص کرده است و روند زندگی مدرن در هزاره ی سوم میلادی، باعث به وجود آمدن ناکامی، افسردگی و ملال در جوامع بشری شده است.
منبع مقاله :
شهیدی، شهریار؛ (1388)، روان شناسی شادی (آشنایی با آخرین نظریه ها و پژوهش های علمی)، تهران: نشر قطره