یک سؤالی که ما از اساتید و سروران دیگر هم کرده ایم این است که چه رابطه ای میان علم و قدرت وجود دارد. به بیان دیگر، کدام یک از این دو، بر دیگری مؤثرتر است؟ قدرت علم را می سازد، یا علم، قدرت و حکومت را پدید می آورد؟
این مقدار را باید مسلم گرفت که این دو، توامان اند. به قول فردوسی: «توانا بود هر که دانا بود». دانایی، واقعا توانایی است. منتها دانایی و فرزانگی، فقط به معنای دانش نیست. دانش، اعم از دانایی است. دانش اگر دانایی هم باشد، توانایی است؛ وگرنه فقط دانش است و قدرت ساز نیست. توانایی را نمی توان جدا از دانایی تصور کرد. در خداوند هم صفات علم و قدرت، آمیخته اند.
علمی که امروز از آن سخن می گویند، از هدایت الهی دور افتاده است. علم امروز، علم سکولار است و حساب خود را از دین و حکمت جدا کرده است. این علم، چنان جای فراخ و وسیعی را برای خود در نظر گرفته است که دین چاره ای جز محدودشدن به زندگی خصوصی انسان ها ندارد. علم امروز، هیچ احساس نیازی به دین نمی کند. اگر در مقابل این علم نایستیم و مقابله نکنیم، جا را بر همه امور معنوی و دینی تنگ می کند.
علم، همان دانایی نیست. بنابراین هر علمی، توانایی نمی آورد. علم جدید، قصد تصرف دارد و می کوشد حضور قاهرانه ای برای خود فراهم کند. این علم، ممکن است به تسخیر طبیعت، موفق بشود، ولی قدرت واقعی، این نیست. آن دانایی که توانایی می آورد، فراتر از تسخیر و تصرف طبیعت است. این دانش، ارتباط خاصی با قدرت دارد؛ چون به تسخیر الهی منجر نمی شود. در واقع علم جدید، فقط قادر به تصرف عدوانی است. این علم اگر قدرت هم بیاورد، قدرت مادی می آورد و از قدرت مادی هم، جز استعمار و استثمار برنمی خیزد؛ چون همراه هدایت و اخلاق نیست.
درباره رابطه قدرت و علم، آنچه الان ما می بینیم خدمت علم به قدرت است. اگر قدرت مداران به پیشرفت علم کمک می کنند، برای آن است که ابزارهای نیرومندتری برای قدرت طلبی های خود پیدا کنند. آنها برای علم دل نمی سوزانند؛ علم را برای خودشان می خواهند. امریکا، حدود ده هزار دانشگاه دارد و در این کشور، کار علمی، بسیار پررونق است. بهترین دانشمندان دنیا هم در آنجا جمع شده اند. هر روز کشف تازه ای یا اختراع عجیبی به کارنامه خود می افزایند. اما نتیجه این همه دانش افزایی ها چیست؟ بمب اتم! وقتی علم از هدایت و عقل الهی دور افتد و تن به توصیه های دینی ندهد، سرنوشتی جز این ندارد. آیا این علم، تیغ دادن در دست زنگی مست نیست؟
تیغ دادن بر کف زنگی مست به که افتد علم را نادان به دست
بنابراین نمی توان منکر رابطه علم و قدرت شد. اما این را می توان گفت که علم اگر آراسته به هدایت و عقل نباشد، در خدمت قدرت های فاسد درمی آید.
ارتباط میان علم و قدرت را نمی توان انکار کرد؛ ولی سؤال این است که چه نوع ارتباطی میان آن دو وجود دارد. علم قدرت را پدید می آورد یا بالعکس؟ علم و قدرت، از هم جدا نیستند که یکی را علت و دیگری را معلول فرض کنیم. علم، عین قدرت است. کلا صفات وجودی از هم قابل تفکیک نیستند. اگر هم گاهی ما آنها را تفکیک می کنیم، انتزاعی است؛ واقعی نیست. علم، در خارج وجود عینی ندارد، ولی هر چه هست، ظهورات علم است. قدرت هم همین حکایت را دارد. قدرت، دیدنی یا لمس کردنی نیست؛ ولی هر چیزی که در عالم هست، ظهور قدرت است. حکمت هم همین طور است. علم و قدرت و حکمت، در خارج یکی هستند؛ به ویژه در علم جدید که کاربردی است. علم در تمدن جدید، با حکمت الهی ربط ندارد. حکمت الهی، قرن هاست که از غرب، قهر کرده است. بنابراین علم در غرب، تابع علم الهی نیست. اگر تابع بود، قابل کنترل بود و این همه تالی فاسد نداشت. علم در عصر جدید، نه گوش به حرف عقل نظری می دهد و نه توجهی به منویات دینی دارد. راه خودش را می رود و البته بسیار هم قدرتمند شده است. ولی همه قدرت و نتیجه علم، نصیب قدرتمندان شده و دیگر برای علما هم قابل کنترل نیست. علم، از عالم سر می زند، ولی سراغ قدرت می رود و همان جا می ماند. از دست عالم خارج می شود.
یعنی علما، قدرتمندان را به دنبال خود می کشند یا صاحبان قدرت، علما را جهت می دهند و در پی خود به هر جا که خواستند، می کشند؟ اگر نظر دوم، درست باشد، به این معناست که تولید علم هم به خواست و اشاره قدرتمندان صورت می گیرد.
اگر به غرب توجه کنید، می بیند که علم و قدرت، چنان آمیخته شده اند که همیشه با هم می آیند و با هم می روند. نمی شود تفکیک کرد. دولت مردان، هزینه می کنند و فرصت های علمی را پدید می آورند، و دانشمندان هم با استفاده از این فرصت ها، ابزارهای کارآمدتری برای قدرت می سازند. در این وضع، عالم مجری اوامر قدرت است و قدرت، محتاج فناوری های علم. در علم کاربردی، هدفی جز افزایش قدرت نیست. گاهی دولت مردان، از قبل سفارش می دهند و به دانشمندان می گویند که چه می خواهند؛ آنها هم سعی می کنند مطابق خواسته های قدرتمندان، کشف یا اختراع کنند. مصیبت جهان امروز، همین است که علم آن، فقط قصد تسخیر دارد؛ حتی تسخیر انسان برای انسان. این علم، حتی اگر در پی شناخت ماهیت هاباشد، خود این شناخت، مقصود اصلی نیست. می خواهند بشناسند تا ببینند چگونه می توانند آن را به کار گیرند.
دانشمندان، در مرحله تولید خیلی اهمیت دارند؛ ولی پس از آن که چیزی را کشف یا اختراع کردند، نسبت به کشف و اختراع خود، حقی ندارند. اگر در کشوری رای گیری بشود که از بمب اتم استفاده کنند یا نه، همان دانشمندی که بمب اتم را ساخته است، بیشتر از یک رای ندارد. پس نتیجه علم، به قدرت می رسد و البته علم هم بدون حمایت های قدرت، قادر به پیشرفت و تولید نیست. علم جدید، چنین وضعی دارد. اما دانشمندان قدیم، گاهی بدون هیچ گونه ارتباطی با قدرت های زمان خود، در همان نج حجره ها و خانه ها می نشستند و تولید علم می کردند. وقتی علم توانست گریبان خود را از چنگ قدرت رها کند، به راهی می رود که مقتضای ماهیت او است، نه راهی که قدرت مداران و دولت مردان به او نشان می دهند.
برای رهایی از این وضع، چه باید کرد؟
علم باید، تابعیت خود را از قدرت، لغو کند. در شان علم و عالم نیست که تابع قدرت باشد. باید عکس این را شاهد باشیم؛ یعنی قدرت تابع علم باشد. در تمدن اسلامی، این طور بود که علم به قدرت جهت می داد. در فرهنگ دینی ما، همیشه عالم برتر از حاکم بوده است. گفته اند بهترین پادشاهان، آنان هستند که بر در خانه عالمان می روند، و بدترین عالمان کسانی هستند که به دربار شاهان رفت و آمد دارند. چرا عالمان را از حاشیه نشینی در دربار شاهان، منع کرده اند؟ چون اگر عالم، سراغ حاکم برود، علم او در خدمت قدرت درمی آید و این به وضعی می انجامد که الان ما داریم.
عالم واقعی، جز به کشف حقیقت، نمی اندیشد. عالمی که علم خود را وسیله ارضای قدرتمندان کند، به حقیقت نایل نمی شود. چرا در روایات ما این همه عالم درباری مذمت شده است؟ چون عالم اگر درباری شد، دیگر به کشف حقیقت فکر نمی کند. علمش، مال دیگران است و او فقط حامل علم است برای دیگران. به قول مولوی:
علم های اهل تن، احمالشان علم های اهل دل، حمالشان
عالم که نزد پادشاه رفت و از او صله و انعام گرفت، دیگر نمی تواند به او امر و نهی کند. علمی که تابع قدرت است، این اجازه را ندارد که در تصمیمات قدرت مداران دخالت کند. در فرهنگ اسلامی، توصیه شده است که حاکمان دست عالمان را ببوسند، از آنها مشورت بگیرند و حرمت آنان را نگه دارند. نباید اجازه داد که حرف اول را قدرت بزند؛ وگرنه سرنوشت همه، خدمت گزاری به صاحبان قدرت است.
به نظر شما در تمدن اسلامی، عالمان تابع قدرت مداران بودند یا عکس آن؟
ما در تاریخ خود، با هر دو نوع عالم رو به رو هستیم. هم عالمانی داشته ایم که قدرت را می پرستیدند و هم عالمانی بوده اند که به قدرت و قدرت مداران اعتنایی نمی کردند. عالم واقعی، از قدرت تبعیت نمی کند؛ چون پیروی از قدرت، یعنی پیروی از نفس اماره یک عده انسان های بی ارزش. هدف از خلقت انسان، سعادت است. این سعادت موقوف به حکمت و معرفت است. انسان ها به اندازه ای که از نعمت معرفت برخوردارند، سعادتمندند. معرفت هم در علم خالص و ناب است، نه علم های آلوده به اغراض دنیوی. بنابراین باید علم خود را از آلودگی نگه داریم و برای این کار، پرهیز از قدرت و قدرت مداران لازم است. در واقع تمدن اسلامی هم مرهون عالمانی است که به قدرت ها اعتنایی نداشتند. اگر ما در گذشته تمدنی داشته ایم، آن را مدیون همین دسته از عالمانیم؛ وگرنه علمای دنیازده و درباری، جز سقوط و انحطاط، فایده ای برای ما نداشتند. البته همین عالمان پرهیزکار که به استخدام حکومت ها درنمی آمدند، گاهی حاکمان را همراهی هم می کردند؛ برای این که می دیدند حضورشان در کنار شاهان، بی تاثیر نیست. نمونه بارز این دسته از عالمان، خواجه نصیر است که قبلا هم گفتم.
********************************
سوال: از سخنان شما بر می آید که اولویت در تولید علم، این است که به مقتضیات روز پاسخ دهد. یکی از مقتضیات روز هم برآوردن نیازهای علمی حکومت است. از طرفی، این نیازها موجب می شود که حکومت در تولید علم سهمی بر عهده بگیرد. حال، پرسشی مطرح می شود که این سهم حکومت، یا بهتر است بگوییم «قدرت»، در تولید علم چقدر است؟ آیا با این نظر موافقید که علم را قدرت تولید می کند؟
جواب: حکومت می تواند علم تولید کند و از سوی دیگر، علم هم می تواند به حکومت جهت بدهد. ولی این که در عمل و واقع چه پیش آمده و می آید، بحث دیگری است. هر جامعه ای حکومت خاصی را اقتضا می کند، ولی ممکن است خلاف این اقتضا پیش بیاید و مثلا کودتا شود.
رابطه علم و قدرت، دو طرفه است. یک سلسله علوم، حکومت خاص خود را اقتضا می کنند؛ یعنی حکومتی را تولید می کنند که با آن ها سازگار باشد. هر حکومتی هم علمی را تولید می کند که با آن متناسب باشد. البته منظور من از «حکومت» بیشتر جنبه اجتماعی آن است.
یعنی همه حکومت ها بر علومی که از پیش وجود دارند، بنا می شوند؟ در این صورت علم است که قدرت تولید می کند، نه عکس آن.
این که در عمل چه پیش آمده و می آید، بحثی است و این که از نظر منطقی باید چه پیش بیاید، بحث دیگری است. از نظر منطقی - یعنی به طور طبیعی - باید چنین باشد که علما با بررسی و پژوهش، به نتایجی برسند و متناسب با آن، حکومتی را بنیان بگذارند. ولی آنچه در جهان واقع پیش آمده، طور دیگری است. پیش از انقلاب همین دو نظریه، به نوعی، میان بزرگان حوزه مطرح بود؛ مثلا شهید صدر معتقد بود که نخست باید علوم اسلامی تولید کنیم؛ یعنی اقتصادنا، اجتماعنا، سیاستنا، فلسفتنا و.... سپس کسانی را تربیت کنیم و آن گاه انقلاب کنیم؛ چون ابزار حکومت، همین ها هستند. این نظریه توفیق نیافت. کومت بعثی از ماجرا آگاه شد و همه را تار و مار کرد. حکومت عراق و شهید صدر با هم اختلاف تاکتیکی نداشتند. از اساس مخالف یکدیگر بودند. کار شهید صدر، درست و منطقی بود، ولی عملی نبود. نظریه امام، در نقطه مقابل بود؛ چون می گفت اول انقلاب می کنیم و حکومت را به دست می گیریم و سپس این علوم را تدوین می کنیم. نظریه اما تا اندازه بسیاری موفق شد. به هر حال، حکومت را تاسیس کرد و علوم اسلامی را نیز تا اندازه ای تحول داد.
ما نباید ناامیدانه به موضوع بنگریم. دست کم باید حرکت را تقویت کنیم؛ چون به هر حال، جریانی است که در حال پیشروی است. منتها کافی نیست. قوانین کشور، مثلا همین بانکداری، تحت تاثیر قوانین اسلامی شکل گرفته اند و همچنین، بسیاری قوانین دیگر مانند قوانین جزائی و کیفری. انصاف حکم می کند که این همه کوشش و تحول را نادیده نگیریم. گاهی به عمد می خواهیم مشکلات را بزرگ جلوه دهیم و همه چیز را انکار کنیم. اگر به زندگی خودمان و توده مردم نگاهی بیندازیم، نسبت به پیش از انقلاب خیلی اسلامی تر شده. از ظاهر تا باطن، اسلامی تر شده، قوانین اسلامی تر شده اند. البته آن گونه نیست که خبط و خطایی نباشد؛ ولی چنین هم نیست که هیچ نکرده باشیم. معروف است که می گویند: «ما لایدرک کله لایترک کله». اگر نمی توانیم جامعه را صد در صد اسلامی کنیم، همین پنجاه درصد را هم نباید رها کنیم و بگوییم همان زندگی و روش غربی حاکم باشد. هدف ما این است که چگونه همین پنجاه درصد را به هفتاد یا هشتاد درصد برسانیم. اگر بخواهیم به این هدف برسیم، باید عزم جدی داشته باشیم، همکاری حوزه و دانشگاه را بیشتر کنیم. این مطلب را هم جا بیندایم که ما می توانیم تئوری های مختلف را در جامعه اجرا کنیم، ولی یکی از آن ها مردم را به سوی الهی شدن می برد و یکی دور می کند.
پس نوآوری در علم وقتی برای جامعه ما سودمند می شود که با فرهنگی اسلامی ما سازگار شود. ولی برخی صاحب نظران، پیش شرطهای فرهنگی و سیاسی را هم مطرح می کنند و معتقدند که باید مسائلی مانند آزادی، آزاداندیشی، بدعت و نوآوری نیز حل شوند و فضای تضارب آراء بر جامعه - به ویژه جامعه علمی - حاکم گردد. گاهی این مفاهیم مرز مشخصی هم ندارند و با همدیگر خلط می شوند؛ مثلا ممکن است کسانی نظریه ای را نوآوری بدانند و کسانی دیگر آن را بدعت و حتی ارتداد محسوب کنند. به هر حال، اگر فضای تضارب آراء فراهم شود، قطعا تولید علم بیشتر می شود. تا وقتی که یک نگرش خاص حاکم باشد.
حساب این دو باید از هم جدا شود؛ یعنی سخن روشمند و منطقی - هر چند غلط باشد - از سخن غیر روشمند و بی منطق. افراد باید بتوانند نظر خود را بیان کنند، از نوآروی نترسند. البته ترس همیشه به معنای ترس از جان نیست؛ چون گاهی انسان می تواند به راحتی نظریه خود را مطرح کند، کتابش را منتشر کند، ولی جامعه علمی بدبینانه به او نگاه می کند. همین باعث می شود که او نظریه خود را آشکار نکند. مثلا امروز، حکمت متعالیه، بعد از چند قرن میان ما جا افتاده و به عنوان «فلسفه رایج» مطرح شده است. قبل از آن بیشتر حکمت ابن سینایی حاکم بود. می دانیم که این دو فلسفه، در مباحث بسیاری با هم اختلاف دارند و سازگار نیستند. متاسفانه میان بسیاری از فلاسفه معاصر، از استادان گرفته تا طبقات پایین، احساسی پا گرفته است که اگر کسی نظریه جدیدی در برابر نظریه ملاصدرا مطرح کند، با یک حالت بدبینانه به او نگاه می کنند و دست کم می گویند: «نفهمیده!» امروز در نظر بسیاری از علمای ما، نشانه فهم و بزرگی این است که نظریه های ملاصدرا را بگوییم و تقریر کنیم. لذا برخی اساتید بسیار بزرگ، که در فلسفه بسیار توانمندند، چون اشکالی به فلسفه ملاصدرا گرفته اند، با اتهام «نفهمیدن» مواجه شده اند. البته امروز این نوع برخوردها خیلی کمتر شده. ولی خیلی ها هستند که نظریه های شنیدنی و جالبی دارند و حتی نظریه ها در چارچوب حکمت متعالیه است، ولی استادشان اجازه نمی دهد نظریه ها را مطرح کنند و دلیلشان این است که «شما خراب می شوید!» این روند باید از بین برود. باید نوآوری را تبلیغ کنیم. چندی پیش یکی از دوستان، کتابی بر اساس قرآن و سنت نوشته بود. در جایی از کتاب، نقدی بر فیلسوف معاصری آورده بود. نقد، بسیار محترمانه بود بی آن که نامی از آن فیلسوف برده شود. کتاب را به یکی از مؤسسات مهم انتشاراتی سپرد. به او گفتند: «ما کتاب شما را چاپ نمی کنیم. در کتابفروشی مان هم نمی گذاریم؛ چون سخنی در آن گفته اید که خلاف نظریه حاکم است. باید آن قدر نظریه خود را تکرار و تبلیغ کنید تا اجماعی شود. آن وقت چاپ می کنیم. ما چیزی را که خرق اجماع است، چاپ نمی کنیم». این سخن رئیس یکی از مراکز انتشاراتی مهم است که می خواهد نوآوری راه بیندازد!
********************************
سوال: فرمودید که تولید علم در حوزه علوم اسلامی، بیشتر معطوف به سؤالاتی بوده است که در واقع نوعی دغدغه های فردی و مولود تنهایی های علما محسوب می شده است؛ یعنی برآمده و محصول ارتباط آنها با اجتماع نبود. همین را باید موشکافی کرد و دید که چرا چنین شد؛ چه چیزهایی بر این عالم اثر می گذاشت که او را چنین انزواگرا و گوشه گیر می کرد؛ چرا انگیزه های ارتباط با بیرون از فضای مباحث مدرسه ای در او ضعیف شده بود؟ آیا دلیل این گونه رفتار که در سرنوشت علوم دینی، تاثیرات بسیاری گذاشت، در نوعی تلقی خاص از معارف و دانش های اسلامی نبوده است؟ به هر حال باید عاملی را پیدا کرد و نشان داد که چگونه ما را درون گرا و مشغول به دنیای درونی خود کرد و از بیرون، غافل. ممکن است به این نتیجه برسیم که باید نوع آخرت گرایی خود را آسیب شناسی کنیم. مسلما کسی که در این عالم فقط خود را و تکالیف شخصی خود را می بیند، نمی تواند به مسائل اجتماعی توجه درخوری کند و از کنار آنها به آسانی می گذرد. سؤال این است که آیا نوعی برداشت و تفسیر از آموزه های دینی، چنین روحیه و منشی را بر ما مسلط کرده است؟ و اگر بخواهیم از این حالت بیرون آییم، آیا راهی غیر از تغییر نگاه خود به دین و احکام دینی داریم؟ توجه دارید که همه مشکلات را با توصیه یا برنامه های جنبی در حوزه نمی توان حل و فصل کرد. باید ریشه ها را یافت و ما بر این گمانیم که ریشه چنین وضعی در نحوه نگاه ما به دین و آموزه های اسلامی است. نظر شما در این باره چیست؟
جواب: من گمان نمی کنم بتوان خیلی روی این عامل تکیه کرد؛ زیرا حداقل در اندیشه شیعی، انزواگرایی و گوشه گیری توصیه نشده و بلکه خلاف آن، روج داشته است. کناره گیری از امور جامعه و پرهیز از مردم گرایی، همیشه در مکتب ما مذموم بوده است. شما ببینید الان نام و اسم و رسم چه گروه هایی از علمای ما زنده مانده و به آنها افتخار می کنیم. بیشتر کسانی هستند که به صحنه های اجتماعی آمدند و اثرآفرین بودند. از همین نکته، می توان دریافت که حرکت کلی و اصلی حوزه در اجتماع و علوم دینی به سمت دخالت و ارتباط با اجتماع بوده است. البته گاهی با حرکت های غیرمتعارف در حوزه مواجه بوده ایم؛ یعنی همیشه کسانی بوده اند که تقدس و فضیلت را در دوری از اجتماع و سیاست می دیدند؛ ولی این جریان، بر روح و کلیت حوزه حاکم نبوده است. قاعده را نباید به استثناها ارجاع داد و با آنها تفسیر کرد. سعی و اهتمامی که علمای ما به مسائل اجتماعی داشته اند، جای هیچ گونه تردیدی نمی گذارد که آنها دین و آموزه های آن را در خلوت های خود حبس نکرده بودند. اما این را می پذیریم که حوزه ها نتوانستند جایگاه شایسته خود را در صحنه ها و میدان های اجتماعی احراز کنند. دلیل آن را شاید بتوان در بیرون بودن حکومت و مناصب اجتماعی از دست علما جست. انگیزه برای حضور در جامعه بوده است؛ ولی وقتی نگذاشتند که آنها در امور دخالت کنند و به صحنه بیایند، همین غیبت از صحنه، پیامدهایی را بر حوزه تحمیل کرد که یکی از آنها درون گرایی علمی بود. این نوع درون گرایی که در واقع به ما تحمیل شد، فرق می کند با اینکه ما وظیفه خود را جز این ندانیم. اگر دانشمندان ما به مباحث انتزاعی و ذهنی مشغول شدند، دلیلش را باید در اوضاعی دانست که تحمیلی بود، نه خواسته علما و اندیشمندان اسلامی. محروم شدن از احراز جایگاه اجتماعی، این پیامدها را دارد. گروه هایی از
طبقات جامعه، قادر به روزآمد کردن خود هستند که بتوانند جایگاه اجتماعی مناسب خود را احراز کنند؛ ولی اگر همان گروه، به حاشیه رانده شود، به تدریج حاشیه ای می اندیشد و خیلی سخت می تواند فکر خود را از حواشی بیرون ببرد. هر گاه که علمای ما توانسته اند به موقعیت های اجتماعی برسند، قدرت پاسخگویی خود را نیز نشان داده اند: مثلا مرحوم محقق کرکی، در کانون توجهات دولت و اجتماع قرار گرفت. برای همین آثار ایشان سرشار از نکات و مطالبی است که به کار اداره اجتماع می آید و تفاوت چشم گیری با آثار اسلاف و اخلاف خود دارد. همین گونه است مرحوم علامه حلی. وی طرف توجه حاکمان وقت قرار گرفت؛ نزد ایشان می آمدند و صلاح و مشورت می خواستند. همین احترام و ارتباطی که آن عالم برجسته دینی داشت، موجب شد که کتاب هایش مشحون از فروعی شود که ناظر به نیازهای روز جامعه اش بود.
متاسفانه این وضع و تعامل، ادامه نیافت و در یکی دو سده اخیر، علمای ما از صحنه کنار گذاشته شدند؛ به ویژه در چند دهه پیش از انقلاب که به معنای واقعی کلمه منزوی و گوشه گیر بودیم. در نیم قرن قبل از انقلاب، حتی سعی بر این بود که تا می توانند از گسترش ارتباطات اجتماعی علما جلوگیری کنند. تبلیغات وسیعی صورت گرفت که نظر مردم را از عالمان دینی برگردانند و متوجه امور دیگر کنند. حتی از طرح مشکلات اجتماعی در مجامع دینی هراس داشتند و سیاست کلی دولت های پس از مشروطه، بیشتر به این سمت بود که رابطه روحانیت را با مردم قطع کنند. وقتی عالم دینی با مسائل اجتماعی درگیری ذهنی نداشته باشد، چاره ای جز رفتن به سوی همان مسائل ذهنی و انتزاعی ندارد. خلاقیت ذهنی از کار نمی افتد؛ ولی می توان مسیر آن را تغییر داد. سیاست کلی و حاکم بر ممالک اسلامی این بود که خلاقیت های ذهنی در حوزه ها، سمت و سوی اجتماعی نداشته باشد. تا حد بسیاری هم موفق شدند و حوزه ها را به صورت نامرئی به محاصره خود درآوردند. وقتی نمی گذارند ارتباطی میان حوزه و مردم باشد، در واقع حوزه را محاصره کرده اند. در چنین روزگاری، ذهن های خلاق و نیرومند حوزوی، صرف مباحثی شد که کاربرد اجتماعی و عینی آنها کمتر بود. شما اگر به مکاسب مرحوم شیخ مرتضی انصاری توجه کنید، می بینید که مسئله «بیع فضولی» چقدر عمیق و پردامنه بحث شده است. مرحوم شیخ، خیلی دقیق و گسترده وارد این فرع فقهی شده است.
درباره اینکه «اجازه» عنوان «کاشفه» دارد یا «ناقله» کلی فکر کرده اند و نوشته اند و ما می خوانیم و مباحثه می کنیم. ولی شما وقتی به جامعه برمی گردید، اثری از این مباحث نمی بینید. یک بازاری متدین، می تواند عمری در بازار کسب و کار کند و چیزی از این بحث ها را نشنیده باشد. تحقق خارجی این مباحث خیلی کم است. البته من می پذیرم که این دست مباحث فقهی فقط برای فایده عملی آنها نیست و در واقع نوعی تمرین اجتهاد هم محسوب می شود؛ ولی اگر مرحوم شیخ در جایگاهی قرار داشت که خود را در سرنوشت کلی کشور مؤثر می دید، این بحث های دقیق و پردامنه را معطوف به موضوعات اجتماعی تر، مانند مثلا نظام پولی کشور می کرد. اگر قصد ورزش فکری داشتند، موضوعات دیگری هم بود که بیشتر مبتلا به بود و تاثیر بیشتری در اجتماع داشت. اینکه شما می بینید حضرت امام - رحمة الله علیه - به مسائل اجتماعی توجه بیشتری داشتند، چون ارتباط نزدیک تری با مردم پیدا کرده بودند. طبیعی است که وقتی شما رفتید در میان مردم و مثلا زمام برخی امور راهم به عهده گرفتید، با سؤالات بیشتری مواجه می شوید و در خلوت علمی خود، سعی می کنید پاسخی برای آن سؤال ها پیدا کنید. به همین دلیل است که تحریر الوسیله امام (ره) پر است از پاسخ به مستحدثات. ایشان حتی در این کتاب، سؤال هایی را مطرح و پاسخ گویی کرده اند که در آن زمان، صورت احتمالی داشت و بعدها تحقق خارجی یافت. مباحثی مانند احکام پول، لقاح مصنوعی، نماز در کره ماه و... در تحریر آمده است و این نشان می دهد که ذهن ایشان، چقدر به مسائل مبتلا به اجتماعی توجه داشته است. ایشان، وقتی مسئله ولایت فقیه را مطرح کردند که کسی فکر نمی کرد به این زودی ها امکان تحقق آن در خارج وجود داشته باشد. اما فقیهی که با اجتماع خود در ارتباط است، به این گونه مسائل هم توجه می کند و درباره آنها می اندیشد.
بنابراین نمی توان گفت که در اینجا تقصیری صورت گرفته است؛ بلکه قصور است؛ چون دست علما از حکومت کوتاه بود، و سیاست کلی دولت های پیش از انقلاب، حذف روحانیت از هرگونه تاثیرگذاری در مسائل اجتماعی بود، حوزه نتوانست خود را روزآمد کند و به اصطلاح به روز شود. این قصور است، ولی آنچه از سؤال شما فهمیده می شد، تقصیر بود که من به آن نرسیده ام.
درباره نوع و وجه رابطه میان قدرت و دانش، حداقل دو نظریه هست که بحث درباره آنها خالی از فایده نیست. طبق یک نظریه، قدرت سیاسی، مولد دانش های مناسب و هماهنگ با خود است. بنابراین یک حکومت و نظام سیاسی، بعد از آنکه قدرت را قبضه کرد، شروع می کند به تولید دانش هایی که به کارش می آید و با آن هماهنگ است. نظریه دوم این است که دانش ها، موجد قدرت هستند: یعنی قدرت سیاسی، برآمده از مجموعه ای از دانش ها و مهارت ها و فرهنگ است. مطابق این نظریه، فقه و اخلاق و کلام و تفسیری که ما داریم، نوعی حکومت ویژه را سازمان دهی می کند و شکل می بخشد؛ نه بر عکس. از صحبت های شما چنین برمی آید که حضرت عالی بیشتر متمایل به نظریه نخست هستید؛ یعنی این که قدرت، در تاسیس و شکل گیری علوم مؤثر است. اگر این نظریه را بپذیریم، لوازمی دارد که پذیرفتن آنها آسان نیست. چون مطابق این عقیده خاص، علوم و معارفی که اکنون به ما ارث رسیده است، محصول دوران ها و محیطهایی است که زمان آنها سرآمده است و چون آن دانش ها، مولود نوع خاصی از حکومت و نظام سیاسی بوده اند، ما در استفاده از همه آنها باید احتیاط کنیم و بلکه دست به گزینش و احیانا اصلاح بزنیم. بنابراین خست باید قدرت سیاسی را قبضه کرد و از آن طریق، دست به تولید علم زد. برخی از صاحب نظران این نظریه را تقویت می کنند و معتقدند آنچه اکنون در دست ما قرار گرفته، میراث دورانی است که شباهت چندانی به زمینه و زمانه ما ندارد. به گفته ایشان، اگر ادبیات حاکم بر گفتمان دینی تا حدی اقتدارگراست و به عناصری مانند مشورت، بهایی نمی دهد، دلیلش این است که ریشه های این ادبیات و گفتمان در زمانه ما نیست؛ مربوط به دوران هایی می شود که در آن دوران ها، قدرت های سیاسی این گونه عمل می کردند و اهل شور و همه پرسی و... نبودند. مسئله نصوص، البته فرق می کند. بحث بر سر معارف و دانش هایی است که ما تولید کرده ایم.
وقتی شما سخن از این می گویید که اگر علمای ما در مناصب و جایگاه های حکومتی یا اجتماعی قرار داشتند، علوم دینی به راه دیگری می رفت، چنین استنباط می شود که در حال جانب داری از این نظریه هستید. اگر غیر از این است، توضیح بفرمایید.
مراد من این نبود که دولت و قدرت، مبدا گسترش علوم است. من قدرت سیاسی را یکی از چندین عامل مهم در بسترسازی برای گسترش مرزهای دانش می دانم. بیشتر روی ارتباط با جامعه تکیه داشتم تا با حاکمان و قدرت. البته اگر قدرت هم در اختیار دانشمندان دینی بود، به همین نتیجه می رسیدیم؛ یعنی ارتباطات عالمان با مسائل اجتماعی و حکومتی خیلی نزدیک و تنگاتنگ می شد و علوم دینی از آن انزوا و گوشه گیری بیرون می آمد. ولی ارتباط، بدون در اختیار داشتن قدرت هم حاصل می شود؛ مانند آنچه از دوران علامه حلی و محقق کرکی مثال زدم. البته قدرت ها، این امکان و توانایی را دارند که میان علم و اجتماع فاصله بیندازند؛ یعنی ارتباط میان علما و جامعه را قطع کنند و نگذارند خلاقیت های ذهنی اهل علم، معطوف به اجتماعیات شود.
به نظر من می آید که رابطه میان علم و قدرت، یک ارتباط متقابل است. در همین تاریخ معاصر ما نمونه هایی است که نشان می دهد، گاهی دانش، مبدا و سرچشمه قدرت می شود؛ مانند آنچه در ماجرای انقلاب اسلامی پیش آمد. اندیشه و توان علمی حضرت امام (ره) در باب اسلام و حکومت، آغاز تحولاتی شد که به شکل گیری نظام دینی در ایران انجامید. برای عکس آن هم نمونه های فراوانی می توان مثال زد. امروزه، قدرت ها، دانش های متناسب و هماهنگ با خود را تقویت و حمایت می کنند و میدان می دهند. اگر آن قدرت، جابر و جائر باشد، دانش هایی را که دست او را برای اعمال سلطه جابرانه باز می کند، زیر چتر حمایتی خود می گیرد، و اگر آن قدرت یا نظام سیاسی، اهداف دینی و انگیزه های مردمی داشته باشد، دانش هایی را پر و بال می دهد که به توسعه اندیشه های دینی و مردمی بینجامد. در حال حاضر، حکومت اسلامی در ایران ازحوزه و دانشگاه حمایت می کند و دست آنها را برای تولید دانش باز گذاشته است و پرسش هایی را با آنها در میان می گذارد که اگر پاسخ بگیرند، به دینی تر شدن جامعه می انجامد. قدرتی که جز به تقویت و استحکام پایه های خود نمی اندیشد، ازعالمان تحت نفوذ خود مستقیما یا غیرمستقیم می خواهد که اندیشه هایی را تولید کنند که آب به جوی او بریزند، نه علوم و نظریه هایی که ارکان آن را بلرزاند. اگر شما می بینید که برخی پرسش ها و مسائل ما در گذشته، حل و فصل نشده اند، دلیلش آن است که اصلا مطرح نشدند. وقتی سؤالی نبود، پاسخی هم نخواهد بود. چرا با تکلیف بسیاری از مسائل از جمله قضیه «شور در حکومت داری» را دقیق و شفاف، حل نکرده ایم؟ چون این سؤال قبلا مطرح نبوده است. چرا مطرح نبوده؟ چون حکومت های پیشین به این مسئله اهمیتی نمی دادند و بلکه مخالف دخالت مردم در نحوه حکومت داری و اداره کشور بودند. کدام پادشاه را شما می شناسید که خواسته باشد بانظارت عمومی، کشور را اداره کند؟ شاهان حتی زیر بار سلطنت مشروطه هم نمی رفتند و آن قدر جنگ و دعوا شد که تا حدی با محدود و مشروط کردن قدرت خود، موافقت کنند. تازه همان را هم اجرا نکردند و مجلس هایی که در اواخر دوره قاجار تشکیل شد یا در سرتاسر حکومت پهلوی، نقش چندان مؤثری در اداره کشور و قانون گذاری نداشتند. آیا چنین حکومت هایی به علما اجازه می دادند که راجع به شور و نظارت عمومی و نگهبانی از قانون اساسی و... سخن بگویند، کتاب بنویسند، سخنرانی کنند و یا فتوا دهند؟ برای همین ما در این گونه مسائل، کمبود مبنا داریم و نیاز داریم که دانشمندان اسلامی، در آنها بیندیشند و مبناسازی کنند؛ کاری که باید قرن ها پیش صورت می گرفت.
خلاصه آنکه به نظر من، اگر علوم دینی به راهی رفت که اکنون ما دچار کمبود و کاستی هستیم، تعمدا و آگاهانه و از سر اختیار و اراده نبوده است. این جهت گیری و مسیری که تاکنون پیموده ایم، تا حدی تحمیلی و البته تا حدی هم مربوط به عوامل دیگر است که در ادامه این گفتگو به آنها اشاره خواهم کرد.
آیا علمای ما نمی توانستند خود پرسش سازی و نظریه پردازی کنند و تا حدی از فضایی که قدرت ها، بر آنان تحمیل می کردند، خود را بیرون کشند؟ همه سخن بر سر همین نکته است که اگر قدرتی پیدا شد که فضا و پاسخ های خاصی را اقتضا کرد، وظیفه ما چیست. آیا امکان مخالفت و یا حداقل کمرنگ تر کردن همراهی، وجود نداشت؟ اگر چنین باشد که قدرت ها، قادر به جهت دهی و شکل بخشی به علوم باشند، ما چگونه با آنچه اکنون در اختیار داریم، اعتماد کنیم؟
البته این طور نیست که همه آنچه حاصل آمده است، تحمیلی باشد و از جای دیگر خط داده باشند؛ ولی این را هم باید در نظر داشت که همه انسان ها در یک حد از شجاعت و جسارت نیستند. مخالفت با قدرت ها یا همراهی نکردن با آنها، گاهی جرئت فوق العاده ای می خواهد که از حیث روان شناسی، در همه نیست. اینکه شما با سؤالی مواجه شوید، و پاسخی بدهید که پسند ولت حاکم نیست، پیامدهای فراوانی دارد که همه انسان ها، قادر به تحمل آن توابع و پیامدها نیستند. البته اگر قدرت حاکمی، سؤالی را مطرح می کرد و پاسخ می خواست، از میان همه پاسخ ها، همانی را تبلیغ می کرد و میدان می داد که می پسندید. ممکن است علمای ما به یک مسئله، چندگونه پاسخ داده باشند؛ ولی اینکه
کدام پاسخ و نظریه مطرح شود و متفوه گردد، حرف دیگری است. نقل است که یکی از شاهزادگان قاجار، از یکی از علمای عصر خود درباره کفاره روزه پرسید. آن عالم گفت: اگر شما روزه خود را افطار کرده اید، می توانید یکی از این سه کار را بکنید: یا برده ای را آزاد کنید؛ یا شصت مسکین را اطعام کنید، و یا اینکه شصت روز، روزه بگیرید. می گویند این خبر به گوش عالم ارشد آن زمان رسید و ایشان فرمودند: برای شاهزاده قاجار یک راه بیشتر نیست، و آن این است که شصت روز، روزه بگیرد؛ یعنی با حکم آن عالم مخالفت کرد. دلیلش هم این بود که برای یک شاهزاده قاجار، اطعام شصت فقیر کار شاقی نیست و این کار را هم از جیب خود نمی کند. اگر شصت فقیر را اطعام کند، فشار آن باز به مردم می آید؛ چون او که از جیب خودش خرج نمی کند. پول خلق الله را هزینه کفاره ای می کند که بر گردن اوست. پس فقط یک کفاره برای او متصور است، و آن این است که شصت روز، روزه بگیرد. چنین جرئت ها و جسارت هایی کم بود و اگر هم دانشمندی پیدا می شد که فتوایی بر خلاف قدرت وقت خود می داد، تا آنجا که می توانستند سعی کردند صدای او را خاموش کنند تا عمومی نشود. قدرت و حکومت، فقط به سؤال های خاصی جهت نمی دهد، با پاسخ ها هم گزینشی برخورد می کند و این، باعث می شود که پاسخ های خاصی در اذهان باقی بماند و به آیندگان برسد.
فضای حاکم بر فقه شیعه و فقهای عظام ما، همراهی نکردن با حکومت های فاسد بوده است؛ ولی اینکه چقدر توانسته اند حرف خود را بزنند و بر کرسی بنشانند و در تاریخ ثبت کنند، حرف دیگری است که نیاز به بحث و جدل های فراوان دارد.
********************************
سوال: این حمایتی که شما درباره ضرورت آن سخن گفتید، باید از چه ناحیه و نهادی باشد؟ اگر مانند بعضی کشورها، روند تولید دانش و پژوهشگری در زیر چتر حمایت های دولتی قرار گیرد، مشکل رابطه قدرت و دانش پیش می آید که ما نیز در این سلسله از گفتگوها، خیلی با این مسئله مواجه شدیم و مورد بحث و نقد قرار گرفت. نکته یا سؤال دوم این است که اگر حمایت، این اندازه ضرورت دارد که شما می فرمایید، چرا علمای پیشین ما که از هر گونه عنایت و حمایتی محروم بودند، توفیق های فراوان و مهمی به چنگ آوردند؟ آیا تولید دانش در طول تاریخ گذشته ما به دست کسانی صورت می گرفت که در حمایت بودند و مشکل مادی و امکاناتی نداشتند؟ شاید حتی بتوان عکس آن را ثابت کرد؛ زیرا نوع دانشمندان و صاحبان تالیفات ارزشمند از گروه کسانی بودند که چندان برخوردار از مواهب دنیایی نبودند. بسیاری از نظریه پردازان بزرگ ما، همه عمر خود را در فقر و فاقه به سر بردند و کوچک ترین حمایتی از آنان نمی شد. اگر موافقید قبل از پرداختن و عوامل دیگر در تولید علم، این موضوعات را بررسی کنیم.
جواب: درباره ارتباط و رابطه ای که میان دانش و قدرت است، حرف های بسیاری می توان زد؛ ولی به نظر من اصل و واقعیت چنین رابطه ای را نمی توان انکار کرد؛ به ویژه در اعصار اخیر که خیلی روشن و اشکارا پیداست. پیشرفت علم در سه سده اخیر، اتفاقی نبوده است. همیشه این طور نبوده که نیوتنی زیر درخت بنشیند و به طور اتفاقی از افتادن سیبی به زمین، قانون جاذبه را کشف کند! گاهی هم این طور بوده، ولی آن چه در این چند سده اخیر در اروپا می بینیم، حمایت های برنامه ریزی شده و سیستماتیک از پیشرفت علم است. در سال 1673 پادشاه فرانسه، آکادمی های بزرگی در کشور خود تاسیس کرد و با بودجه شخصی خود، آن مراکز را پر و بال داد. این مراکز آموزشی - پژوهشی، زیر نظر مستقیم شخص پادشاه فرانسه فعالیت می کردند و موفق به جذب شمار فراوانی از دانشمندان بزرگ قرن هفدهم اروپا شدند. طبیعی است که دستگاه حکومتی فرانسه، از این حمایت های بی دریغ و گسترده خود، بهره برداری می کرد و به علم انسان غربی جهت می داد. اگر امیدی به بهره برداری نداشتند که حمایت نمی کردند. در دهه 1920، چهار کشور صنعتی دنیا (ژاپن، روسیه، انگلیس و آمریکا) از چهار نقطه دور از هم، همزمان برای اختراع تلوزیون اقدام کردند و طرح هایی را به محل اجرا گذاشتند! این همزمانی در اختراع یک دستگاه مشخص، نمی تواند اتفاقی باشد. قدرت های بزرگ جهانی در آن روز، همه به این نتیجه رسیده بودند که برای استحکام پایه های قدرت و نفوذ بیشتر در مردم خود و همه جهانیان به چنین وسیله ای احتیاج دارند. بنابراین دانشمندان خود را به اختراع تلویزیون تشویق کردند و همراه حمایت های خود، برنامه هم به آنها می دادند. ما الان شاهد هستیم که مثلا آلمان، بزرگ ترین و معتبرترین صنایع دارو سازی را در اختیار دارد؛ بزرگ ترین و مشهورترین نظریه پردازان در علوم انسانی، در آمریکا به سر می برند؛ ژاپن، مرکز تولیدات و پیشرفت های الکترونیکی است و... چرا در هر کشور یک علم یا فن رشد بیشتری کرده است؟ اتفاقی است؟ قطعا نه. آنها روی امکانات و توانایی های خود فکر کرده اند و به یک نتایجی هم رسیده اند. سپس سرمایه های فکری و مالی کشور خود را به سمت تولیداتی برده اند که بهتر از هر کشور دیگری، از عهده آن بر می آیند. حمایت های جهت دار، علوم جهت دار می آفریند و این یعنی رابطه میان قدرت و دانش. در ایران هم، همین طور است. یعنی مسئولان نظام به این موضوع فکر کرده اند که صنعت کشور را به کدام سو ببرند. آیا اصلا ما می توانیم در کوتاه مدت به یک قطب صنعتی تبدیل شویم؟ یا بهتر است روی کشاورزی سرمایه گذاری کنیم؟ این اندیشه ها و برنامه ها بالاخره کاربردی می شوند و بعد از مدتی، ما می بینیم که امکانات و سرمایه های دولتی، یک جهت واحد را نشان می دهند. پس معلوم می شود که قدرت در سرنوشت علم تاثیر دارد.
ما نمی توانیم در حوزه بنشینیم و خود را جدا از حکومت بدانیم. پیش بردن جریان تولید علم، بدون در نظر گرفتن این رابطه اجتناب ناپذیر امکان ندارد؛ آن چه از دست ما بر می آید و باید با جدیت هم عمل کنیم، مسئله آفت زدایی است؛ یعنی به آفات این رابطه (میان قدرت و دانش) توجه داشته باشیم و تا حد امکان، این آفات را کنار بزنیم. راه معقول و شدنی، آن است که از پتانسیل قدرت به نفع خود استفاده کنیم و از افتادن به ورطه تبعیت خود را رها سازیم. قدرت، سعی و بنا دارد که از علم به سود خود استفاده کند؛ پس علم هم باید بکوشد که قدرت را به استخدام خود در آورد و از آن برای پیشرفت خود سود ببرد. چرا عصر صفویه، دوران رشد و شکوفایی علوم بود؟ علمای ما در آن عصر توانستند از پتانسیل حکومت به نفع خود و علوم اسلامی استفاده کنند و بزرگ ترین دائره المعارف ها را به وجود آورند. مرحوم علامه مجلسی (ره) در هر عصری غیر از عصر صفوی، نمی توانست دست به چنان کار عظیمی بزند و بحار الانوار را تدوین کند. وسائل الشیعه هم چنین حکمی دارد. وقتی رابطه قدرت و دانش، سالم بود و یکی قصد استعمار دیگری را نداشت، به تولید چنین آثاری می انجامد و چنان عصر درخشانی را به وجود می آورد. اگر امکانات و کتابخانه های حکومتی نبود، ابن سینا هم نمی توانست آن آثار را بیافریند. ابن سینا به کمک امکانات حکومت های دوره خود، خالق آن همه کتاب و تصنیف و تالیف شد. اگر مدت کوتاهی لباس وزارت پوشید و به دربار رفت، در عوض توانست به مدت طولانی تری حکومت و دربار را در خدمت علم در آورد و امکانات آنجا را صرف تولید علم کند.
نمونه عینی و آشکارترش همین وضع حاضر است. آن چه اکنون ما در زمینه تولید علم داریم و مقدماتی که برای این موضوع مهم فراهم کرده ایم، قبل از انقلاب امکان نداشت.
کارهای آکادمیک و روشمندی که بعد از انقلاب صورت گرفته است، قابل مقایسه با پیش از انقلاب نیست. این تغییر و تحول در سیر علوم و تولید دانش، مرهون پیوندی است که میان حکومت و حوزه برقرار شده است. فقط باید خیلی مواظب و مراقب بود که جهت این پیوند و تولید علم را حوزه تعیین کند نه دیگران. حوزه نباید به خطی که دیگران می دهند، عمل کند و توجیه گر هر نوع حکومتی، یا هر شیوه ای در حکومت داری شود. حمایت ها را بگیریم و زیر بار هر حرفی نرویم. همراه حمایت، به ما برنامه ندهند و از ما نخواهند که زیر بلیط اندیشه ای غیر از اندیشه های ناب دینی برویم.
البته این هشدار، بسیار مهم و برای حوزه، حیاتی است؛ اما عمل به چنین تذکراتی، مقدمات دور و نزدیکی دارد که گام اول، فرهنگ سازی است؛ یعنی باید این فرهنگ را جا انداخت که حمایت از حوزه، به معنای طلب کاری از آن نیست و مصداق طلب کاری های بی مورد را هم نشان داد. برای این که شما از بحث اصلی خود دور نیفتید، اگر مایل هستید، سخن خود را درباره عوامل تولید ادامه دهید.
********************************
....
باید علت انحطاط تمدن اسلامی رادر کاستی های علوم آن جست وجو کنیم. یعنی ما وقتی سخن از این می گوییم که چرا تمدن اسلامی ساقط شد، نباید خطا و انحراف را در دانش هایی بجوییم که برخاسته از آن تمدن بودند. خطا در علوم نبوده و یا اگر هم بوده، خیلی مهم نیست؛ بلکه اگر خطایی بوده در شیوه های زندگی بوده است که آن را هم باید متاثر از ساختارهای سیاسی - اجتماعی بدانیم.
به همین دلیل است که باید عنصر «قدرت» را هم در تولید علم و هم در انحطاط آن، عنصر پایه ای بدانیم؛ یعنی باید فرض را بر این بگذاریم که قدرت، نقش اول را در سیر تکوینی علوم، بازی می کند. در نظریه های جدید علم، اراده قدرت است که علم ها را به وجود می آورد. این اراده ممکن است چندان هم آگاهانه و به تفصیل نباشد؛ بلکه اراده ای است که خواست یا نیازی در زندگی، آن را به وجود می آورد و آن نیز علم را. تا وقتی که چراغ چنین اراده ای، روشن است، می کوشد در درازمدت، دانش مناسب خود را تولید کند.
این نظریه را می توان تفسیری از نظریه ابن خلدون هم دانست. وی معتقد بود که دانش ها همچون بناهایی بزرگ و وسیع هستند که به دست یک نفر ساخته نمی شوند؛ بلکه باید دولتی پایدار باشد که قدرت سیاسی آن دوام یابد تا بتواند مثلا «رصدخانه» یا طرح بزرگ ملی و تمدنی خاصی را بسازد. هر دانشی هم مانند یکی از این بناها است که جنبه ملی و تمدنی دارد؛ یعنی باید اراده ای سیاسی که تداوم هم دارد، آن را بنا کند. هر دولتی نیز، دانشی را تمهید و تولید می کند یا از تولید آن حمایت می کند که با نیازهای آن تناسب داشته باشد. جوامع، همیشه تحت نفوذ و سیطره دولت های خود بوده اند و به همین رو، هیچ گاه در خلا، دانشی تولید نشده است؛ چون همیشه دولت و قدرتی بوده است که اراده قاهرانه خود را بر فرایند تولید علم، تحمیل کند و به دانش و دانشمند جهت دهد. حتی اگر دولت منسجم و پایداری هم نباشد، اراده جمعی و خواست عمومی اجتماع، این نقش را بر عهده می گیرد و مهار تولید را در دست خواهد گرفت.
اکنون باید پرسید این اراده چگونه تکوین می یابد و چنین اتفاقی چگونه رخ می دهد. ابن خلدون عقیده داشت که بخشی از آن، ناخودآگاه است؛ یعنی آن را به نوعی خواست ناخودآگاه برمی گرداند. او از این «ناخودآگاهی» تعبیر ویژه ای دارد: «عصبیت».
غیر از آگاهی ها و خواست های ناخودآگاه، گاهی هم نوعی آگاهی فشرده، منشا اراده می شود. مثلا وقتی رهبر و پیشوای بزرگی تصمیم می گیرد یا ملتی به این عزم ملی می رسد که نظامی متفاوت با آنچه تاکنون داشته اند، به وجود آورند و تاسیس کنند، در واقع به سمت نظامی می روند که قبلا نبوده و حتی بنیانگذاران اولیه هم به آنچه در حال به وجودآوردن آن هستند، علم تفصیلی ندارند. فقط خواست و نیاز به آن را در وجود خود احساس می کنند. این خواست هم دو جنبه و جهت دارد: یک جنبه آن، خواست چیزی است که قبلا نبوده و به تفصیل هم به آن علم نداریم و جنبه دیگر آن، فرار از وضع موجود است. یعنی ما احساس می کنیم که وضع حاضر، مطلوب نیست و آنچه مطلوب است، موجود نیست: ما وقع لم یقصد و ماقصد لم یقع. در این جا تفصیلا و دقیقا می دانیم که در حال نفی و حذف چه چیزی هستیم؛ ولی به همان تفصیل و دقت نمی دانیم در حال ساختن و تولید چه چیزی هستیم.
پس از مدتی، وضعیت جدید، حالت تفصیلی به خود می گیرد؛ چون قدرت از وضعیت تازه حمایت می کند تا این که به الزامات وضعیت جدید، آگاهی جدیدی حاصل می شود که دیگر از وضع اجمالی بیرون آمده و تفصیلی شده است. از این پس، گزاره های علمی، بر اساس شرایط جدید، خود را نشان می دهند. علم در این جا به مثابه و همسان دیگر محصولات تمدنی است و همان مسیر و راه را طی می کند. این دیدگاه، نتایج عملی بسیاری دارد که ما را ملزم به پیگیری و کنکاش بیشتر می کند. چون از همین بحث، می توان پی برد که برای شکستن سد انسداد در حوزه یا دانشگاه، از کجا آغاز کنیم و چگونه پیش برویم. وقتی ندانیم این دانش که دچار انسداد شده است، چگونه به وجود آمد و چه منشا و مبدئی دارد، نمی توانیم موانع رشد و شکوفایی درباره آن را پدید بیاوریم. اگر تحلیل درست و واقع بینانه از علوم نداشته باشیم، به حتم در نظریه پردازی و نهضت تولید علم، شکست خواهیم خورد و من به همین دلیل، مایلم که همگی این بحث را جدی بگیریم و تا رسیدن به نتیجه مطلوب، ادامه دهیم.
********************************
سوال: اگر موافق باشید قدری نیز درباره نقشی که حکومت یا «قدرت» می تواند در این میدان بازی کند، سخن بگوییم. می دانید که جامعه شناسان و معرفت شناسان درباره رابطه قدرت و معرفت با یکدیگر، مفصل بحث کرده اند. برخی از آنها، قدرت را زاییده معرفت می دانند و برخی دیگر به عکس، معرفت را زاییده قدرت. برخی نیز پا را فراتر از این گذاشته و گفته اند معرفت، قدرت است. نظر جناب عالی در این باره چیست؟
جواب: امروزه، دانش به صورت اجتماعی تولید می شود. تولید فردی دانش، نه اینکه مطلقا ممکن نباشد، مورد اعتنا و کارگشا نیست. پس برای تولید علم باید دست به دامان جامعه و حرکت های جمعی شد. حرکت های جمعی نیز همیشه محتاج قدرتند. بدون قدرت نمی توانید یک مداد تولید کنید تا برسد به علم و اندیشه و نظریه.
پس این را باید مسلم بگیریم که دانش در دامان قدرت می بالد. اما همین دانش که در دامان قدرت است، دو گونه رفتار می تواند با قدرت داشته باشد: یا راه سازگاری در پیش می گیرد یا با او ناسازگار و مخالف می شود. اگر با قدرت همراه و سازگار و رفیق باشد، رشد علم در جامعه با شتاب بیشتری صورت می پذیرد؛ چون معمولا ثروت و توانایی و امکانات مادی در دست ارباب قدرت است و بستر علم و نظریه پردازی نیز نیازمند ثروت و امکانات مادی است. ولی اگر این همراهی و رفاقت در میان نباشد، طبیعی است که تولید فکر و دانش با مشکل و سختی روبه رو می شود. البته متوقف نمی شود، بلکه در چنین وضعیتی معمولا قدرت دیگری درون نهاد قدرت مرکزی شکل می گیرد که ضعیف تر ولی ناسازگار است و او مخالف یا متفاوت با پسند قدرت مرکزی، عده ای محدود را تغذیه می کند و آنها به کار علمی مشغول خواهند بود. اینها گویی یک هسته متفاوت را تشکیل می دهند و ممکن است تقویت شوند و ماجرا با انقلاب پایان یابد و جامعه و حکومت به کلی دگرگون شود.
اما اجازه بدهید موضوع را در جامعه خودمان بررسی کنیم. در جامعه ما - بحمدالله - ارباب قدرت و سیاستمداران دغدغه دینی دارند و بر اساس ارزش های انقلاب و رهنمودهای امام راحل - رحمة الله علیه - حرکت کرده و می کنند. بگذریم از اقلیتی که حکومت دینی را بر نمی تابند. آنها - همان طور که عرض کردم - به نظریه پردازی های مخالف خود ادامه می دهند، ولی اگر منصفانه قضاوت کنیم، پس از انقلاب دغدغه دینی در صاحبان اصلی قدرت به وفور مشاهده می شود اما بدنه مدیریت کشور در چگونگی ترویج دین در عرصه جامعه با اشتباه روبرو بوده اند: این به نوبه خود به رشد علمی کشور لطمه زده است.
گاهی یک تلقی اشتباه در ذهن بعضی شکل می گیرد، گمان می کنند که منظور از حمایت یا دخالت و یا مدیریت صاحبان قدرت این است که جامعه علمی باید همان را بگوید و تایید کند که سیاستمداران می خواهند. از آن طرف نیز برداشت غلط دیگری وجود دارد. بعضی به بهانه لزوم آزادی جامعه علمی معتقدند که دانشمندان و اهالی علم و پژوهش نباید به تولید دانش هایی بپردازند که نیاز حکومت را بر می آورد، این هم برداشت نادرستی است. جامعه علمی باید ارتباط تنگاتنگی با نیازهای حکومت و جامعه اسلامی داشته باشد و این نیازها چیزی نیست جز هموار شدن راه دین در جامعه. حکومت و جامعه باید نیازهای خود را از جامعه علمی بخواهند و در همان حال از او با امکانات مادی و معنوی حمایت می کنند.
********************************
سوال: به نظر شما، رابطه میان علم و قدرت چیست؟ آیا علم قدرت می آورد یا عکس آن؟
جواب: علم و قدرت با همدگیر تعامل دارند. اگر علم به تکنولوژی گره بخورد، می تواند قدرت بیاورد. قدرت هم با ابزار مادی خود می تواند علم تولید کند؛ همان گونه که امریکا - ابرقدرت فعلی دنیا - از همه بیشتر در مراکز علمی سرمایه می گذارد و علم تولید می کند و کار را به جایی رسانیده است که حتی فلسفه از اروپا به امریکا منتقل شده اند.
امروزه بسیاری از دانشمندان انگلیسی به امریکا مهاجرت می کنند؛ زیرا سرمایه هنگفتی در علوم انسانی خرج می کند. به خاطر دارم که استاد راهنمایم در انگلیس، امریکایی بود. او می گفت: «وقتی ریگان به ریاست جمهوری رسید، من دیگر قطع امید کردم؛ چون او کشور را نظامی می کرد». همین دانشمند، مدتی بعد، که خانم تاچر نخست وزیر انگلیس شد، به امریکا بازگشت. می گفت: «خانم تاچر بودجه های علوم انسانی را می گیرد و به نظامی گری می دهد. این کشور دارد خودکشی می کند». درست یادم هست که جمله ای با این مضمون نوشت و رفت: «من دارم برمی گردم امریکا!»
گاهی یک اختراع، مردمی را بر مردمی دیگر مسلط می کند. نمونه آن در تاریخ بسیار است. یکی از نویسندگان غربی کتابی درباره مغول ها نوشته است. در آن جا می گوید: «تسلط مغول ها و اقوام مانند آن ها، زمانی پایان یافت که تفنگ اختراع شد.» چون مغول ها در سوارکاری و شمشیرزنی و این گونه کارها، سرآمد بودند. کسی حریفشان نبود. ولی زمانی که تفنگ اختراع شد، در برابرش دفاعی نداشتند. در واقع، علم بود که به سلطه اقوام زرد پایان داد. این یکی از مصداق های ملموس ارتباط علم با قدرت است.
فوکو بحثی درباره علم و قدرت دارد و این که آیا علم مقدم است یا قدرت؛ به عبارتی دیگر، آیا علم و قدرت هر کدام ذاتا ماهیتی مستقل دارند و میانشان گونه ای تعامل برقرار است، یا نه، بلکه یکی از آن ها مقدم است و دیگری را تولید می کند؟ او به این مسئله چنین پاسخ داده است که قدرت مقدم است و برای این که مشروعیت بیابد، علم تولید می کند. در واقع، علمی را تولید می کند که برایش مشروعیت می آورد. به همین دلیل، همه تاریخ علم تابع تحولات سیاسی و قدرت های بزرگ است. قدرت های سیاسی در کشورهای مختلف و در فرهنگ های مختلف، علمی را تولید می کنند که با آن ها همراه باشد و نوعی مشروعیت برایشان بیاورد. نظر شما در این باره چیست؟
قبلا این را بگویم که میان فلاسفه تحلیلی و فلاسفه غیرتحلیلی یک تفاوت اساسی هست. گروه دوم یک مفهوم را می گیرند و می خواهند همه جهان را با آن تحلیل کنند. فوکو، وقتی درباره قدرت بحث می کند، مسئله قدرت را به همه چیز تسری می دهد؛ حتی به رابطه میان معلم و شاگرد یا رابطه میان بیمار و پزشک. به نظر می رسد که این، نوعی تندروی باشد. البته او قدرت را در غرب خوب دیده است؛ همچنین در کشورهای جهان سوم. در شوروی سابق، شکل عریان قدرت نمودار بود، ولی در غرب چنین نیست. در شوروی، وقتی مردم در خیابان راه می رفتند، می ترسیدند. ولی در غرب چنین نیست.
یعنی قدرت در غرب، زیر گزاره های علمی پنهان شده است؟
شما در غرب زیر عدسی صدها دوربین مخفی قرار دارید. کسی - شاید به اغراق – می گفت که از ساکنان لندن هر روز سی تصویر برمی دارند. وقتی در فروشگاه راه می روید و آزادانه همه جا را می گردید، کسی دنبال شما نیست، ولی در همه جا دوربین های مخفی کار گذاشته اند. کسی پشت دوربین نشسته و شما را می بیند. اگر کسی دست از پا خطا کند، فوری مچش را می گیرند. این وضعیت فرق دارد با وقتی که کسی انسان را دنبال کند و او را تحت نظر بگیرد. این شخص می داند که تحت نظارت و کنترل است، ولی آن اولی می پندارد که آزاد است، در حالی که بیشتر تحت نظارت است.
شکی نیست که قدرت، خود به خود، به تولید علم می انجامد و علم نیز، خود به خود، در خدمت قدرت است. اروپا را در نظر بگیرد؛ مدت ها به خود مشغول بود و کار به جایی نداشت، اما تا ماشین بخار را اختراع کرد و کشتیرانی را از حالت ابتدایی بیرون آورد، دریاها پر از کشتی های اروپایی شدند که می خواستند به سرزمین های دیگر بروند و آن ها را زیر استعمار خود درآورند. تغییر وقتی حاصل شد که علم به میان آمد. علم که می آید، قدرت می آورد و از این راه بر دامنه خود نیز می افزاید.
از تعریف های جناب عالی برمی آید که علم، قدرت می آورد و این گونه نیست که قدرت، علم تولید کند. مثال هایی که می زنید، حاکی از این است؛ مانند مثال اختراع تفنگ و از قدرت افتادن قوم مغول. آیا این قانونی فراگیر و همیشگی است؟
البته می توانیم طوری دیگر بگوییم؛ مثلا بگوییم آن دانشمندی که می نشیند و نظریه پردازی می کند، به هیچ وجه به قدرت و تولید قدرت نظر ندارد، ولی واقعیت چیز دیگری است؛ مثلا بیکن گفته است: «باید بر جهان تسلط پیدا کنیم.» یا گفته: «پیش به سوی طبیعت!» بیکن فیلسوف بوده، نه «عالم» آن گونه که ما در ذهن داریم و نه فیزیکدان. تامل برانگیز است که یک فیلسوف چنین سخنی بر زبان آورده است. معلوم می شود که او به قدرت نظر داشته است. یا نیچه را در نظر بگیرد؛ آن تعریفی که او برای «علم» دارد، آن تعریف معصومی نیست که من و شما از علم داریم. اگر با واقع بینی به جهان نظر کنیم، می بینیم که دنبال قدرت بودن، در ذات علم است. علم آن گونه که ما می پنداریم، معصوم نیست. برخی معتقدند که اگر کشورهای اسلامی به علم و تکنولوژی دست می یافتند، جهان به گونه ای دیگر می شد؛ مثلا وضعیت اخلاقی بهتری داشت. ولی من چندان به درستی این ادعا معتقد نیستم. شاید اگر کشورهای مسلمان به ابزارهای قدرت غربی ها مجهز می شدند، آن ها نیز همین کارها را می کردند.
یعنی به همان راه غربی ها می رفتند؟
بله؛ به همان راه می رفتند. مثلا صدام، هر چند به نظر من مسلمان نبود، ولی سربازان و آن همه کسانی که یاری اش می کردند، اهل اسلام و دین بودند و حتی در جبهه ها نماز می خواندند، ولی در خدمت صدام بودند و در کارهایش با او همراهی می کردند.
********************************
تاثیر قدرت بر شکوفایی علمی و تولید علم را نیز نمی توان نادیده گرفت. تولید علم نیازمند بستری مناسب است که قدرت می تواند آن را فراهم آورد و بر هم زند. تاریخ گواه خوبی بر این مدعاست. در طول زمان هرگاه، دولتمردان علم دوست و عالم پرور بر اریکه قدرت تکیه زده اند و بستر تولید علم را فراهم آورده اند، دانش به بالندگی و شکوفایی رسیده است، و هر گاه این زمنیه فراهم نبوده و دانشمندان در تنگنا قرار گرفته اند، عرصه برای تولید علم، تنگ و ناهموار شده است. البته این، کلیت ندارد؛ زیرا ما در طول تاریخ علمایی را می بینیم که با وجود مناسب نبودن زمینه برای اندیشه ورزی، در کنج زندان ها و زیر شکنجه ها و زیر بار فشارهای سنگین و تنگناهای معیشتی، از تلاش علمی خود باز نمانده اند و بر خلاف همه فشارها و سختی ها توانسته اند، کاروان دانش را پیش برانند و نوآوری های شگفتی از خود بر جای گذارند.