دوستی علی علیه السلام
در مناقب و سُنَن تَرمذی مذکورست که سلمان را گفتند: چه بسیار دوست می داری علی بن ابی طالب را؟ سلمان گفت: من از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می گفت: هر که علی را دوست دارد، پس به درستی که مرا دوست دارد و هر که دشمن دارد علی را پس به درستی که مرا دشمن داشته باشد.
بیدارتر از صبح
امیرالمؤمنین علی علیه السلام در آن صبح که ابن ملجم او را زخم زد فرمود که: مرا روی به جانب مشرق بدارید، چون به فرموده اش عمل نمودند، گفت: ای صبح! بدان خدایی که بفرمان او برآمدی و به حکم او نفس زدی که در روز قیامت از تو گواهی خواهم طلبید و چون تو صادقی باید که به راستی ادای شهادت نمایی که از آن روز باز که با رسول خدای صلی الله علیه و آله در اوایل ایام شباب نماز گذارده ام تا امروز هرگز مرا خفته نیافته و من ترا ناآمده، نیافته ام.
بهترین مردم
از ابن عباس منقول است که گفت: ما نزد رسول صلی الله علیه و آله بودیم که فاطمه علیهاالسلام در آمد و می گریست و فرمود که: حسن و حسین از حجره بیرون رفته اند و من نمی دانم فرزندان من کجایند. رسول صلی الله علیه و آله فرمود که گریه مکن، خدایی که ایشان را آفریده، مهربان ایشان است. همان لحظه جبرییل نازل شد فرمود: یا احمد! هیچ غم به خاطر شریف راه مده که ایشان فاضلانند در دنیا و بزرگانند در عقبی و پدر ایشان بهتر است از ایشان و ایشان حالا در منطقه بنی نجار در خوابند.
پیامبر صلی الله علیه و آله آن دو را یافت که در گردن یکدیگر دست کرده و به خواب رفتند. رسول صلی الله علیه و آله ایشان را برداشته و سپس فرمود: ایها الناس! خبر دهم شما را به بهترین مردم از جهت جدّ و جدّه؟ گفتند: بلی یا رسول اللّه . فرمود: حسن و حسین اند که جِدِّ ایشان مصطفی و جدّه ایشان خدیجه کبری است. سپس فرمود: خبر دهم شما را به بهترین مردم از حیث پدر و مادر و خال و خاله و عم و عمه گفتند: بلی یا رسول اللّه . فرمودند: حسن و حسین اند که پدر ایشان علی مرتضی و مادر ایشان فاطمه، خال ایشان قاسم و خاله ایشان زینب، عم ایشان جعفر بن ابی طالب و عمه ایشان ام هانی بنت ابی طالب است.
فرجام یک جنایت
معاویه وقتی پسرش یزید را خواست ولیعهد کند، می دانست که با وجود امام حسن علیه السلام این امر تمشیت نمی پذیرد، به همین علت، مروان بن حکم را به مدینه فرستاد و مندیلی زهرآلود به او داد تا به مدینه رود و جَعدَة بنت اشعث بن قیس را که زوجه حسن است فریب دهد، مروان به مدینه آمد. به انوع خدیعتْ جعده را که اسماء لقب داشت بر آن آورد که امام را زهر دهد، و زهر در اندام امام حسن علیه السلام سرایت کرد و به دارالسلام نقل فرمود
بعد از شهادت امام حسن علیه السلام ، مروانْ جعده را به دمشق فرستاد. معاویه در خلوتی از جعده حقیقت آن حال را معلوم فرمود. گفت: آن ملعونه را به جزیره ای از جزایر برند و در دریا اندازند. چون به یک فرسخی آن جزیره رسیدند، طوفانی پدید آمد و گرد و غباری عظیم ظاهر شده، جعده را در ربود و در آن جزیره افکند و دیگر کسی از وی نشان نداد.
دو گوشواره عرش
رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: حسن و حسین دو گوشواره عرش اند و در آن وقت که بخشنده بی منت جنت را بیافرید با وی خطاب کرد که تو مسکن فقرا و مساکین خواهی بود. بهشت گفت: یا رب! چرا مرا مسکن مساکین گردانیدی؟ ندا رسید که آیا راضی نیستی که ارکان ترا زینت دهم به حسن و حسین؟ بهشت از شنیدن این بشارت مبتهج و مباهی گشت.
شکایت آهو
روزی امام زین العابدین علیه السلام با اصحاب خویش به صحرایی نشسته بود. ناگاه آهویی آمد و در برابر آن جناب ایستاده دست خود به زمین می زد و بانگ می کرد. حاضران گفتند: یابن رسول اللّه ! این آهو چه می گوید؟ امام فرمود که: می گوید که فلان قریشی دیروز بچه مرا گرفته و من از دیروز او را شیر ندادم. امام کس فرستاد آن قریشی را طلبید و فرمود که این آهو از تو شکایت می نماید که دیروز بچه وی را گرفته و از آن وقت باز آن آهوبچه شیر نخورده. از من خواسته تا بچه او را حاضر گردانی تا شیر دهد و باز به تصرف تو گذارد. آن قریشی آهو بچه را آورد. آهو او را شیر داد و امام از آن قریشی خواست بچه آهو را به وی بخشد. قریشی قبول کرد و امام او را به مادرش داد.
ابوبصیر و امام باقر علیه السلام
ابوبصیر روایت نموده که روزی محمد بن علی علیه السلام را گفتم که شما ذرّیه حضرت رسالتید؟ فرمود: آری. گفتم که: شما تمامی علم رسول را میراث یافته اید. فرمود: به عنایت حضرت الوهیتْ میراث پدر خویش یافته ایم. گفتم: برین تقدیر شما را قدرت آن باشد که مرده به دعا زنده شود و اَبرَص شفا یابد. گفت: آری به اذن ایزد تعالی.
بعد از آن امام باقر علیه السلام به من گفت: ای ابوبصیر! پیش آی، چون نزدیک او رفتم دست مبارک بر چشم من نهاد و گفت: یا کافی و به روی من فرود آورد. فی الحال چشم من بینا شد، چنان که کوهْ و صحرا و ارض و سماء را دیدم، باز دست مبارک بر روی من بمالید تا چشم من نابینا شد. آنگاه گفت: ای ابوبصیر! اگر خواهی ترا بینا سازم حساب تو بر خدای تعالی باشد و اگر خواهی چشم تو همچنان نابینا بود و بی حساب به بهشت درآیی. گفتم: آن می خواهم که چند روز نابینا باشم و بی حساب در بهشت درآیم.
ابراهیم دوم
یونس بن طبیان روایت کرده که گفت: با جماعتی در ملازمت امام صادق علیه السلام بودیم. پرسیدیم: چون خدای تعالی ابراهیم علیه السلام را گفت: آن چهار مرغ را بگیر و گوشتشان را ریزه ریزه کن، آن مرغان از یک جنس بودند یا از اجناس مختلفه؟ فرمود: می خواهید که شما را مانند آن بنمایم! گفتیم: آری. فرمود: ای طاووس! در حالْ طاوسی حاضر شد. پس گفت ای کلاغ! هر کلاغی پدید آمد. باز گفت: ای باز! بازی نیز نمودار گشت. پس فرمود: ای کبوتر! کبوتری حاضر شد.
پس گفت همه را بکشتند و ریزه ریزه کردند و با یکدیگر در آمیختند و سرهای ایشان را نگاه داشتند. بعد از آنْ سر طاووس را برگرفت و فرمود: ای طاووس! دیدیم که گوشت و استخوان و پرهای وی از دیگر مرغان جدا شده و به سر وی چسبید و جسد طاووسْ راست گشت و حیات یافت و آن سه مرغ دیگر نیز به همین طریقه زنده گشتند.
اثبات امامت
پس از شهادت امام صادق علیه السلام ، عبداللّه بن جعفر به خلافِ وصیت پدرْ آغاز دعوی امامت کرد. امام کاظم علیه السلام هیزم بسیار در ساحتِ سرای خویش جمع ساخته، عبداللّه را طلب داشت و فرمود تا آتش در آن هیزم ها زدند تا همه هیمه بسوخت. امام موسی کاظم علیه السلام برخاست و در میان آن آتش نشست و با حاضران مکالمه فرمود. بعد از ساعتی از آن جا بیرون آمد و سپس عبداللّه را گفت: اگر تو گمان می بری که امامت بعد از پدر به تو رسیده در میان این آتش بنشین چنان که من نشستم. رنگ عبداللّه از شنیدن این سخن متغیر گشته، برخاست و رِدای خود را بر زمین می کشید تا از سرای امام کاظم علیه السلام بیرون رفت.
انتخاب محل دفن
از اباصلت هروی منقول است که گفت: روزی در خدمت امام رضا علیه السلام ایستاده بودم. با من گفت: به مقبره هارون الرشید رو و از چهار جانبِ آن خاک بیار. چون چنان کردم خاک را ستانده ببویید و بینداخت و فرمود: زود باشد که در این موضع برای من قبر حفر کنند.