ماهان شبکه ایرانیان

درباره‌ی تناقض

هرچه بیشتر در فن نگارش کار می‌کنم، بیشتر پی می‌برم که، هیچ چیز جالب‌تر از صداقت نیست. آنچه مردم انجام می‌دهند- و آنچه مردم می‌گویند- همچنان شگفت آوری‌اش، یا تقارن عجیب‌اش، یا شور و هیجانش، گوارایی یا درد و ناگوارایی‌اش باعث تعجب من می‌باشد

درباره‌ی تناقض

هرچه بیشتر در فن نگارش کار می‌کنم، بیشتر پی می‌برم که، هیچ چیز جالب‌تر از صداقت نیست. آنچه مردم انجام می‌دهند- و آنچه مردم می‌گویند- همچنان شگفت آوری‌اش، یا تقارن عجیب‌اش، یا شور و هیجانش، گوارایی یا درد و ناگوارایی‌اش باعث تعجب من می‌باشد. چه کسی می‌تواند همه‌ی چیزهای حیرت‌آوری را که واقعاً اتفاق می‌افتد از خود ابداع کند؟
ویلیام زینسر (1)
طی جنگ جهانی دوّم، پاول بزرگ (2) پدرِ شوهر من، چند هفته بعد از [جریان] پرل‌هاربر (3) توسط ژاپنی‌ها در فیلیپین اسیر شد. سه سال و نیم از عمر خود را در انتقال از یک اردوگاه به اردوگاهی دیگر گذراند: اوّل به مین‌دانائو (4)، بعد به داوائو (5)، به لوزن (6)، سپس به بیلی بید (7) و بعد به ژاپن، کره و سرانجام منچوری، محلّی که در اوت 1945 آزاد شد، برده شد. در این هنگام او کمتر از 40 کیلوگرم وزن داشت.
من پوشه نامه‌های غیر رسمی خود را زیرورو کردم و خلاصه گزارشی را که پدر شوهرم سال‌ها پیش به من داده بود پیدا کردم. در ربع قرنی که او را می‌شناختم، درباره‌ی تجربه جنگی خود کمتر صحبت کرده است. در حالی‌که وقتی در مین‌دانائو زندانی بود از صبح تا غروب در مزارع برنج یا آسیاب‌ها کار می‌کرده است. کار طولانی و سخت بود غذا مختصر؛ امّا نگهبانان، زندانیان را خیلی تنها می‌گذاشتند و آن طور که گزارش مورخ 13 اکتبر 1945 نشان می‌دهد، آن وضعیت ناگهان تغییر کرد.
او زمانی که گزارشش را نوشت، به همسرش، ریتا (8) پیوست و دوره‌ی نقاهت خود را در دنور خیابان امرسون (9)، شماره 949 می‌گذراند- چند بلوک آن طرف‌تر از همان‌جا که بیش از سی سال بعد، خانه‌ای خریدیم و با پل در آن ساکن شدیم. تایپِ گزارش لکه لکه‌ای و رنگ و رورفته‌ای است که با یک ماشین تحریرِ دستیِ قدیمی، تایپ شده. توضیح کاملاً واقعی است، آشکار کردن اقدام‌های بسیار مبهم و آشکار امّا بی ارتباط با زندگی انسانی، شبیه کارهای اهریمنی در فیلم‌هایی مثلِ حالا آخرالزمان یا آمیستاد است (10) ! پاول بزرگ در یادداشت روی جلد می‌نویسد:
- به ضمیمه، گزارشی از یک تلاش بیهوده از سوی ژاپنیها برای انتقال زندانیان جنگی متفقین از منطقه جنوب اقیانوس آرام به جبهه‌ی حمله‌ی نیروهای ژنرال مک‌آرتور (11) را خواهید یافت. همان طور که تاریخ عزیمت (13 دسامبر 1944) نشان می‌دهد، نیروهای آمریکایی اخیراً در جزیره لیت (12) کاملاً مستقر شده‌اند. بمب افکن‌های نیروی دریایی از 21 سپتامبر 1944 اطراف لوزن بسیار فعّال بوده‌اند. بیشتر افسرانی که در منطقه سفر کرده‌اند معتقد بودند و هنوز معتقدند اقدام‌های ژاپنی‌ها در حدی بالاتر از کشتار جمعی بوده است. تصویر، مبالغه‌آمیز نیست. در بسیاری موارد، وحشت و رنجی را که زندانیان در طی سفر داشته‌اند، شدنی نیست.
در سیزدهم دسامبر 1944، 1619 زندانی را در مانیل سوار قایق کردند تا به ژاپن ببرند. دوّم سپتامبر 1945 (روز پیروزی در تقویم ژاپن) فقط 300 نفر زنده بودند. بیش از 1100 نفر در قایق مردند؛ دویست نفر دیگر در ژاپن، به قدری از نام سفر ضعیف شده بودند که هرگز سلامت خود را باز نیافتند.
آنچه تعجب‌آور است این است که هنگام دستگیری پدر شوهرم، با آن که وحشت تمام عیار حاکم بود، لحظه‌های دلپذیری هم وجود داشت. یک روز صبح وقتی دور میز آشپزخانه نشستیم صبحانه بخوریم پاول بزرگ، درباره بعضی از آن‌ها برایمان حرف زد. طی آن سال‌ها ریتا که نمی‌دانست آیا پاول بزرگ مرده یا زنده است، هر روز برای او نامه می‌نوشت. او گفت: «آن نامه‌ها زندگی مرا نجات داد». آن‌ها از طریق صلیب سرخ، معجزه آسا، با فاصله‌ی زمانی زیاد به صورت مجموعه به دست او می‌رسید.
همچنین، هر زندانی مجاز به دریافت یک بسته شش کیلوگرمی بود. این بسته‌ها به صورت اتفاقی می‌رسید، اغلب هفته‌ها می‌گذشت و خبری نبود. وقتی بسته‌ای می‌رسید زندانی‌ها جمع می‌شدند و با پیش‌بینی انتظار می‌کشیدند؛ بیش از هر چیز امیدوار بودند در آن بسته غذا باشد. جعبه‌ای که از سوی ریتا به دست پاول بزرگ رسید حاوی پودر سوپ، پودر دندان شوی، اسپاگتی و شیرینی بود. یک سال طول کشیده بود تا بسته، الله بختی از ایالات متحده به اردوگاه اسیران جنگی برسد. طی آن مدت بیشتر جلدهای کاغذی حاوی مواد غذایی از هم باز شده بود، پودر دهان‌شوی با سایر چیزهایی که ریتا فرستاده بود، مخلوط شده بود. پاول سرش را تکان داد. «مزه سوپ خیلی عجیب بود».
یک روز بسته‌ای برای فِرِدییگر (13)، شخصی تنومندی که هم کلاس پاول بزرگ در وست پوینت (14) و یکی از بهترین فوتبالیست‌هایی که آکادمی به خود دیده بود وقتی بسته تحویل شد، زندانیان اطراف فِرِد جمع شدند، همه مشتاق غذا بودند. فِرِد - که سال‌ها بعد به پاول بزرگ نامه نوشت گفت که او امیدوار بود کنسرو بیفتک، تون و قهوه برایش برسد- بسته را باز کرد، مشاهده نمود یک توپ بدون باد است.
پاول بزرگاز این امر دلخور شد و گفت: «آخرین چیزی که ما می‌خواستیم توپ فوتبال بود». ما از گرسنگی در حال مردن بودیم و ذرّه‌ای انرژی اضافی نداشتیم، فوتبال که جای خود داشت. باید حالت صورت آن مردان را می‌دیدید. در ابتدا ناراحت شدند. بعد شروع به خندیدن کردند. اما به قدری ضعیف بودیم که فکر فعالیت فیزیکی بسیار مضحک بود.
بعد فِرِد کاری کرد که هیچ کس انتظار آن را نداشت. من نمی‌دانم چه بود، ناامیدی با گرسنگی یا امید بخشی محض، او توپ فوتبال را به زمین پرتاب کرد و گفت: «بسیار خوب، بیایید مسابقه‌ای بدهیم، ببینیم چه کسی می‌تواند از عهده‌ی بهترین آشپزی و خوردن یک توپ فوتبال بربیاید»؟
«نکته فوق‌العاده‌ای بود؛ همه داوطلب مشارکت شدند. روحیه‌ها را بسیار بالا برد. در همه سال‌هایی که در اردوگاه زندان بودم، آن رقابت یکی از بهترین لحظات بود. خیلی خندیدیم. فراموش کردیم کجا هستیم. یک مشت افرادی بودیم که شوخی خرکی می‌کردیم. بدترین هدیه، بهترین شد».
در حالی‌که پاول بزرگ به حرف‌های خود ادامه می‌داد، اما پن کیک خوردیم، «شرایط وحشتناک بود. ما همیشه گرسنه بودیم و به علّت کار در مزارع برنج ژنده پاره بودیم. وقتی مریضی می‌شدیم، دارویی در کار نبود و امکان استراحت وجود نداشت. امّا عقب‌نشینی به ژاپن بدترین وضع بود. سه فروند کشتی بود. بمب افکن‌های نیروی دریایی آمریکا یکی از آنان را که حامل غذا بود غرق کردند؛ بنابراین کاپیتان ژاپنی ما را مقصر دانست و تصمیم گرفت با جلوگیری از دادن تقریباً هر چیز خوردنی یا آشامیدنی ما را تنبیه کنند. روز بعد جیره‌ی غذایی‌مان نیم فنجان برنج خام و حدود شش قاشق سوپ و چای بود. در این هنگام بود که ما واقعاً شروع به از دست دادن افراد کردیم.
«یک چیز از آن زمان برای همیشه در ذهن من مانده. این قوی‌ترین فرد یا سالم‌ترین یا بالاترین مقام نبود که زنده می‌ماند. بلکه آدم امیدوار بود که زنده می‌ماند، آن‌هایی که تصمیم می‌گرفتند به امید خدا زنده بمانند. بدبین‌ها این کار را نکردند. ممکن است فکر کنید زنده ماندن به قدرت جسمی مربوط بوده، امّا این طور نبود. هرچه بود در ذهن ما بود».

کشف خنده در تناقض

نرمن کازینز (15) در تجزیه و تحلیل یک بیماری درباره‌ی قدرت شفابخش خنده صحبت می‌کند. کازینز از یک بیماری فلج کننده و ظاهراً علاج ناپذیر، با همکاری یک پزشک دانا و طی یک دوره «شـوخ طبعی درمانی» (16) بهبود یافت. او معتقد بود خنده و هیجان مثبت به جسمش اجازه می‌دهد، خود را بهبود بخشد و این کار را کرد.
او نوشت: «من یاد گرفته‌ام هیچ وقت ظرفیت مغز و جسم انسان را برای بازتولید (17)، حتی وقتی چشم‌اندازها در بدترین وضع است، دست کم نگیرم. نیروی حیات ممکن است که ناشناخته شده‌ترین نیرو روی زمین باشد... . شاید حفظ و پاس داشتن آن انگیزه طبیعی حساس‌ترین تمرین آزادی بشر باشد».
فرهنگ دانشگاهی مریم وبستر (18)، چاپ دهم، بازتولید را در بین سایر چیزها این‌طور تعریف می‌کند: «تجدید قوای روحی یا جان گرفتن؛ تجدید قوا یا احیای یک جسم یا بخشی از بدن، بعد از آسیب با یک روند عادی». اگر اجازه دهیم بازتولید وجود داشته باشد، روندی در حال پیشرفت است. بعد از این که ما آسیب جدی بخوریم، دیگر هیچ گاه به حال اوّل باز نمی‌گردیم. ما یک چیز با ارزش را از دست داد‌ه‌ایم. یک مرگ را تجربه کرده‌ایم.
امّا به یاد داشته باشید که ذن (19) می‌گوید: «آنچه کرم پیله اسم آن را آخر دنیا می‌گذارد، هنرمند آن را پروانه می‌نامد». ما نمی‌توانیم به عقب باز گردیم، امّا می‌توانیم به جلو برویم، قویتر، دلنشین‌تر از آنچه پیش از آن بوده‌ایم. بازتولید یک حق تولد است. چیزی است که ما به عنوان انسان انجام می‌دهیم. یک روند طبیعی، تپنده و بالا برنده نشاط است.
چرخه‌های مام زمین (20) ما را احاطه می‌کند، درس‌ها و دلیل جریان و تغییری را که شیوه طبیعت است ایجاد می‌کند. مرگ، مالچ (21) و مواد غذایی را برای ایجاد و رشد ریشه فراهم می‌کند. بدون یَخ بندانِ زمستان از غنچه‌های بهاری خبری نخواهد بود. بدون سیاهی شب از پرتو صبحگاهی خبری نیست. وقتی قلب ما از اندوه یخ زده، فکر می‌کنیم که گرمی بهاری هرگز نمی‌آید، ما با همان اطمینانی که خورشید طلوع می‌کند، رشد جدید در ما گل می‌دهد. نیروی ترمیم چیزی است که عمیقاً در قلب‌هایمان جا دارد. چالش ما دسترسی به آن است.
خنده می‌تواند یک کلید باشد، همان‌طور که فِرِدییگر و نرمن کازینز این را می‌دانستند. فِرِد حتی به عنوان یک زندانی جنگی قدرت خنده را درک کرد. فوتبال زندانی‌ها را به اندازه‌ای تغذیه کرد که هرگز کنسرو گوشت گاو از عهده آن برنمی‌آمد: و آن غذای روح آنان بود، برای لحظه‌ای سایه مهیب اردوگاه زندان را برداشت و به آن‌ها شور و نشاط بخشید. نرمن کازینز حتی در «بستر مرگ» با شوخ طبعی تجدید روحیه کرد. خنده روشنایی است. می‌تواند در تاریکترین ساعت‌ها راه را نشان دهد. مثل همان برچسبی که روی سپر فولکس قورباغه‌ای قراضه در تائوس چسبانده بودند «کسی که می‌خندد، دوام می‌آورد».
تعارض این است که بعضی اوقات ما به قدری شدید می‌خندیم که انگار می‌گرییم. همچنین ممکن است به قدری شدید گریه کنیم که انگار می‌خندیم. همان‌طور که طنزآوران بزرگ می‌دانند، بین کمدی و تراژدی مرز ظریفی وجود دارد. تجارب زندگی فشرده است- شادی‌آور و نکبت‌بار هر دو- چیزهایی که ما را بسیار تکان می‌دهد. خلیل جبران در [کتاب] پیغمبر (22) به این معمّا اشاره می‌کند. او می‌گوید: شادی شما اندوه شماست، بدون نقاب. و از همان منبعی که خنده‌هایت از آن می‌جوشد، اغلب از اشک‌هایت پرشده... وقتی شادمان هستید، نگاه عمیقی به درون خود بیاندازید، خواهید دید که فقط همان چیزی که به شما اندوه داده شادی هم می‌دهد. وقتی اندوهناک هستید دوباره به قلب خود رجوع خواهید کرد که در واقع شما برای چیزی می‌گریید که مایه شادمانی شما بوده است. امور محتومی در زندگی وجود دارد که از یکدیگر قابل تفکیک نیستند. و هرچه بیشتر بخواهیم خود را از رنج محافظت کنیم و توانایی‌مان را برای برخورداری از شادی گسترش دهیم، واقعیت این است که غم و اندوه منجر به شادی و شادی منجر به غم و اندوه می‌شود.
ما همراه یک دوست دوازده ساله‌ی مارک (23) برای یک مسابقه اسکی سر تا سری به طرف یک کلبه حرکت کردیم. مسیر 1/5 کیلومتری، و همه راه سربالا بود. یک جا آلن (24) کوله پشتی خود را به زمین گذاشت و گفت که نمی‌تواند به راه خود ادامه دهد. ما محتوای کوله را تقسیم کردیم و راه افتادیم. مدّتی بعد او شروع به گریه کرد، فکر کرد که هرگز به کلبه نمی‌رسد. یک لیموناد بزرگ و مقداری غذا به او دادیم، سرانجام بعد از پنج ساعت اسکی، آلن موفق شد. او در دفتر روزنامه کلبه نوشت: «من هیچ وقت کاری به این دشواری را در زندگی خود انجام نداده‌ام. امّا حالا اینجا هستم و به خود می‌بالم. کلبه گرم‌تر، غذا خوشمزه‌تر، دوستان عزیزتر و خواب عمیق‌تر است». او بدون این تلاش، هیچ وقت پیروزی خود را تجربه نمی‌کرد؛ هرگز به این حدِ بالا از رضایتمندی و شادی نمی‌رسید.

تمرین: بهترین، بدترین هدیه

به زمانی در زندگی فکر کنید که چیزی مثل توپ فوتبال فِرِدییگر در زندگی‌تان دریافت کرده‌اید. وقتی شما با چیزی رو به رو شدید که به نظرتان بدترین هدیه‌ی قابل تصور بوده و این اختیار را داشتید: گریه کنید یا بخندید. بنویسید چه کردید. بنویسید چه اتّفاقی افتاد. بنویسید امروز درباره آنچه عقیده‌ای دارید. ممکن است به صورت وحشتناکی شروع شده باشد امّا با تفسیر التیام بخش زمان تغییر کرده باشد. یا شاید همچنان بدترین هدیه ممکن برایتان باقی مانده باشد. ممکن است به تشدید اخلال در وجود شما کمک کرده باشد. پانزده دقیقه بی‌وقفه درباره آن بنویسید.

تمرین: موهبت‌ها به صورت مبدّل

در صفحه‌ی اوّل روزنامه‌مان یک داستان درباره‌ی زنی نقل شده بود که بعد از آن که بینایی‌اش را در ورود سی سالگی خود به صورتی توجیه ناپذیر از دست داد، به کالج رفت و برنده‌ی جایزه پرزیدنت (25)، بالاترین افتخاری شد که به فارغ التحصیل کالج دولتی مترو (26) تعلق می‌گرفت. او می‌گوید: «احتمالاً یکی از بهترین موقعیت‌هایی است که در عمر خود داشته‌ام»؛ «نابینا بودم؛ حالا می‌توانم ببینم... . حالا دید بهتری از جهان و این که در اطرافم چه می‌گذرد و از مردم، دارم». در عبارت « موهبت در شکل مبدّل حقیقتی نهفته است.» آن موهبت‌ها اغلب تحت پوشش رنج بردن و عذاب نهفته است؛ اراده‌ی واقعی ما را بروز داده، ما را مجبور به رشد به صورت‌های تصورناپذیر می‌کند. وقت بگیرید، آن‌هایی را که خود تجربه کرده‌اید به یاد بیاورید. آرام بنشینید، فکر کنید. چند نفس عمیق بکشید. این‌طور شروع کنید: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم بتوانم...».

پی‌نوشت‌ها:

1- William Zinsser, on Writing Well
2- Paul SR
3- Pearl Harbur
4- Mindanao
5- Davao
6- Luzon
7- Bilibid
8- Rita
9- Emerson
10- A Pocalypse Now or Amistad
11- General Mac Arthur
12- Island of Leyte
13- Fred Yeager
14- West Point
15- Norman Cousins
16- Humor Treatment
17- regeneration
18- Merriam – Webster"s Collegiate Dictionary
19- Zen
20- Mother Earth
21- کاه و برگ و غیره که برای حفظ گیاه دور آن می‌ریزند. م
22- The Prophet, Khalil Gibran
23- Mark
24- Alan
25- President’s Award
26- Metro State College

منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان