نگران کننده ترین اتفاق برای فرزندان
فاجعه ای موسوم به جدایی:
آنچه که یک فرزند را به ویژه در دوران بلوغ به رفتارهای غیرمعمول و غیرعادی سوق می دهد، نمی تواند از اتفاقها و یا صحبت هایی که در درون خانواده شکل می گیرد جدا باشد. اما یکی از پدیده هایی که بدون تردید تاثیری سوء روی فرزندان می گذارد، جدایی پدر و مادر از یکدیگر است که در واقع با چنین کاری ما قلب فرزند را به دو نیم تقسیم می کنیم و هر نیمه را به سویی پرتاب می کنیم و بویژه اگر فرزندی در سنین بسیار حساسی مانند بلوغ باشد، جدایی پدر و مادرش از یکدیگر برای او چنان فاجعه بار است که تاثیر آن روی شخصیت فرزند انکارناپذیر می باشد. برای بررسی بهتر به بررسی سرگذشت دختری شانزده ساله به نام شارون اندروز می پردازیم.
مجرم کوچک
در اواخر سال 1997 بود که بانویی که در واقع یک افسر پلیس بود، به همراه دختری شانزده ساله به نام شارون اندروز به نزد ما آمد. در ابتدا در حالی که دختر در اتاق انتظار باقی مانده بود، خانم ستوان رالی، درباره او توضیحاتی برای ما ادا کرد. ضمن آنکه او به ما گفت که به مادر شارون هم اطلاع داده و او در راه است. خانم ستوان رالی به ما گفت که متاسفانه طی یک ماه گذشته، شارون سه بار مرتکب سرقت از فروشگاه ها شده بود که آخرین بار هم همان روزی بود که خانم ستوان رالی، شارون را مستقیما از اداره پلیس به نزد ما آورده بود.
در دوبار قبلی هم، پرونده شارون مستقیماً به خانم ستوان رالی ارجاع شده بود بنابراین او کاملاً با سابقه شارون آشنا بود. در بار اول شارون یک عینک آفتابی را از ردیف عینک های فروشگاه برداشته و در جیب خود گذاشته بود اما هنگامی که از کنار صندوق پرداخت در فروشگاه عبور می کرد، چشم الکترونیکی که در آنجا کار گذاشته شده بود با ایجاد کردن صدای زنگ خطر، عوامل فروشگاه را متوجه این نکته کرد که شارون به همراه خود آیتمی دارد که وجه آن را پرداخت نکرده است. البته در آن لحظه، شارون، با گریه و زاری مدعی شد که فراموش کرده بود که عینک را در جیب کاپشن خود قرار داده بود، اما متصدیان فروشگاه از آنجا که اولاً وظیفه داشتند و ثانیاً هم تقریباً در تمامی موارد با همین ادعا یعنی فراموشی از جانب سرقت کنندگان مواجه شده بودند، پلیس را در جریان قرار دادند و در نتیجه شارون هم به نزد خانم ستوان رالی برده شد و او هم از آنجا که شارون سابقه ای نداشت و در ضمن دختری خانواده دار و سالم به نظر می رسید، تنها مادر او را در جریان گذاشت و ضمن گرفتن تعهد از مادر به عنوان ضامنی که دارای سن قانونی بود، شارون به دست مادرش سپرده شد. در دومین مرتبه حدود دو هفته بعد، شارون یک شال گردن را به گردن خود انداخت و باز هم بدون پرداخت کردن پول از کنار صندوق عبور کرد که باز هم ماجرای زنگ خطر تکرار شد. این بار هم خانم ستوان رالی با اخطاری جدی تر به مادر شارون، دختر را به دست مادرش سپرد. اما بار سوم جریان متفاوت بود. این بار شارون یک پیراهن را تا کرده و در کیف دستی خود قرار داد و باز هم هنگام عبور از برابر صندوق صدای زنگ خطر کارکنان فروشگاه را متوجه کرد و آنها هم پلیس را در جریان گذاشتند که باز هم پرونده او به زیر دست خانم ستوان رالی راه یافت. اما زمانی که او و یک پلیس دیگر به فروشگاه رسیدند تا شارون را تحویل بگیرند، متوجه شدند که شارون با داد و فریاد و برخی اوقات ضجه و ناله، مسوولان فروشگاه را خطاب قرار داده بود و به آنها می گفت: «... شما نمی دانید که من در زندگی چه می کشم... به شماها هم انسان می گویند... این چه جور انسان بودنی است که شما می خواهید مرا به زندان بفرستید...» و این قبیل صحبت ها با فریاد و زاری از دهان شارون خارج می شدند. در هر حال ستوان رالی و همکارش کشان کشان شارون را داخل اتومبیل پلیس قرار دادند و روانه ایستگاه پلیس شدند و خانم ستوان رالی می دانست که دیگر نمی تواند مثل سابق عمل کرده و به سادگی شارون را تحویل مادرش بدهد، بلکه باید موارد قانونی را رعایت می کرد چرا که اکنون شارون اگرچه از نظر قانون یک صغیر شناخته می شد، اما در ضمن یک سابقه دار محسوب می شد که دیگر رها کردن او در جامعه بدون مراقبت، عملی منطقی به حساب نمی آمد بنابراین خانم ستوان رالی پس از آنکه باز هم مادر شارون را در جریان قرار داد، او را برای انجام یک دوره درمان تربیتی و روانی به کلینیک ما آورد و چنین شد که در آن روز سرنوشت ساز بانوی افسر پلیس به همراه شارون نزد ما آمدند و در حالی که شارون در سالن انتظار به سرمی برد، خانم ستوان رالی جریان سرقت های شارون را برای ما شرح داد و به ما گفت که مطابق قانون او یا باید شارون را به ندامتگاه ویژه مجرمینی که کمتر از سن قانونی، سن و سال آنها بود می برد تا چند روزی را در آنجا سرکند که به نظر او چنان مکان مناسب دختری چون شارون نبود چرا که اغلب کسانی که کس و کاری نداشتند به چنان مکانهایی راه پیدا می کردند و یا آنکه به نوعی طرحی برای تربیت قانونی برای شارون پیدا می کرد که او این راه را ترجیح داد و شارون را به نزد ما آورد.
سخنی با شارون و مادرش
پس از آنکه مادر شارون، سراسیمه سر رسید. ما هردو را به نزد خود خواندیم، ضمن آنکه به خانم ستوان رالی گفتیم که مسوولیت شارون را برای چند روزی می پذیریم و در زمان مقتضی، شارون را دوباره به او تحویل خواهیم داد و در نتیجه بانوی افسر پلیس کلینیک را ترک کرد. اما ما زمانی که در برابر شارون و مادرش قرار گرفتیم متوجه شدیم که بحثی جدی هم میان آن دو شرع شده بود و در حالی که هر دو به شدت اشک می ریختند، یکدیگر را به انواع و اقسام اتهامها، متهم می کردند. سرانجام پس از چند دقیقه که مباحثه آنها سپری شد، آنها قدری آرام گرفتند. اما همچنان و به آرامی اشک ریختن را ادامه دادند. آنگاه ما ابتدا روی سخن را متوجه مادر شارون کردیم و از او پرسیدیم که چگونه دختری با کلاس و در شرایط شارون مرتکب چنین سرقت هایی آنهم با آیتم های ارزان و حتی مسخره می شد؟ آنگاه مادر شارون برای ما شرح داد که چگونه جدایی او و شوهرش که بسیار هم مورد علاقه شارون بود. باعث ناراحتی دخترش شده بود. این در حالی بود که شارون هم یک دانش آموز ممتاز در دبیرستان محسوب می شد و هم اینکه از کودکی نوازندگی گیتار کلاسیک را شروع کرده بود و باسن کم به مهارتی قابل تحسین در نوازندگی گیتار رسیده بود. اما از زمانی که پدرش خانه را ترک کرده بود، او هم درس و مطالعه و همچنین نواختن گیتار را کنار گذاشته بود. ضمن آنکه به دختری بد اخلاق تبدیل شده بود که حتی به کار سرقت از فروشگاه ها هم دست می زد. البته در مورد دلیل جدایی او و شوهرش، مادر شارون به ما گفت که توجه خودش به شغل و کارش که حتی از قبل از ازدواج آن را شروع کرده بود و ساعتهای کم حضور او در خانه شوهرش را بسیار عصبانی کرده بود و غرولندهای او به قدری زیاد شده بود که دعواهای او و شوهرش به صورت روزانه ادامه می یافت تا اینکه سرانجام پس از چند بار قهرکردن های شوهرش که به ترک خانه از سوی او می انجامید، آنها قرار مدار را برای جدایی گذاشتند و این در حالی بود که شارون چند بار به آنها التماس کرده بود که به خاطر او هم که شده کنار هم بمانند. شارون استعداد در موسیقی خود را از پدرش به ارث برده بود که در ضمن نخستین استاد او در نواختن گیتار بود و این موضوع برای شارون اهمیت فراوانی داشت و به همین دلیل هم پس از جدایی، شارون حتی از موسیقی متنفر شده بود چرا که او را به یاد پدرش می انداخت.
چند روز با شارون
ما بر طبق قانون باید چند روزی شارون را نزد خود حفظ می کردیم و درمان روانی و تربیتی روی او انجام می دادیم. بنابراین تنها از مادرش خواستیم که هر روز به ملاقات دخترش بیاید و او را به هیچ وجه تنها نگذارد چرا که چنین کاری، علائمی بسیار افسرده کننده به ذهن شارون می فرستاد. آنگاه هر روز صبحت با شارون در دستور کار خود قرار دادیم. شارون آهسته آهسته با ما خو می گرفت و این مهم به ذهن او راه یافته بود که نیت ما کمک به اوست. او آنگاه به ما گفت که چگونه از دست دادن پدرش او را منقلب کرده بود. او به ما گفت که در ابتدا تصورش بر این بود که پدرش دوباره باز می گشت چرا که او به علاقه پدرش به خودش، اعتمادی خاص داشت و همواره در انتظار بود که پدرش سرانجام با مادرش آشتی کند. ملاقاتهای هفتگی که او با پدرش داشت، به گونه ای سپری می شد که این امید در شارون تقویت می شود و بازگشت پدرش همواره در ذهن شارون قرار داشت. اما ناگهان شرایطی اتفاق افتاد که این امید ناگهان در دل شارون کشته شد. در واقع یک روز عصر هنگام زمانی که مادرش از محل کار به خانه بازگشت مردی را به همراه خود داشت و در هنگام معرفی او به شارون به او گفت که نام آن مرد جیم است و او به زودی جانشین پدر شارون خواهد بود چرا که او و جیم قصد ازدواج با یکدیگر را دارند. این خبر همچون یک انفجار بمب در ذهن شارون بود و همین خبر بود که شارون را به اتخاذ روش های و رفتارهای بسیار بد کشاند. در واقع پس از آنکه امید بازگشت پدرش را از دست داد شارون شروع به انجام سرقت از فروشگاه ها کرد. ما متوجه شدیم که فشارهای وارد شده به ذهن شارون که یک دختر شانزده ساله بیشتر نبود، بسیار غیرقابل تحمل تر از میزان توان او است. و در نتیجه همین فشارها و از دست دادن امید به آینده، شارون به رفتارهای مخرب سوق داده شد. آنگاه ما درباره ازدواج مجدد با مادر شارون صحبت کردیم او به ما پاسخ داد که شرایط او به گونه ای است که به تنهایی قادر به گذران زندگی نیست و هم از نظر معنوی و هم از جهات مادی نیاز به یک شریک زندگی دراد و بدین ترتیب زمانی که جیم قدم پیش گذاشت، مادر شارون هم پذیرفته بود. این موضوع سبب شد که ما برای نخستین بار توجه خود را معطوف پدر شارون کنیم. البته می دانستیم که پدر شارون با مشاهده دخترش در کلینیک روحی و روانی، به شدت خشمگین و متاثر خواهد شد. اما دیگر چاره ای نداشتیم و از طرفی می خواستیم که از تمامی امکانات موجود برای درمان شارون استفاده کنیم. چرا که می دانستیم با چنین رفتاری و با چنین پایگاه رفتاری در سن بلوغ بدون تردید شارون به سوی رفتارهای غیرمعمول و مخرب گام برمی داشت که ادامه این رفتارها در بزرگسالی تنها راه او را به نا کجا آباد ختم می کرد و بس و اگر ما شانسی برای درمان شارون داشتیم، تنها در همان لحظه و در همان شرایط بود که باید از تمامی انتخاب ها و شانس های خودمان بهره می بردیم و چنین شد که پدر شارون ملاقات کردیم.
نیاز به دخالت پدر
همانگونه که حدس می زدیم، پدر شارون از مشاهده دختر خود در کلینیک بسیار یکه خود. او دختر خود را در میان دختران برتر جامعه می دانست و او را یک هنرمند با استعدادی خارق العاده تصور می کرد و حالا زمانی که شنید دخترش به سرقت از فروشگاه ها دست می زند و یا به اخلاق و رفتاری ناپسند روی می آورد، به شدت منقلب شده بود. ما به او گفتیم که ازدواج مجدد مادرش با یک مرد غریب که صورت گیرد، ممکن است چه مشکلات غیرقابل تصوری بر روحیه دخترش وارد آورد و او هر چه که در توان دارد باید برای جلوگیری از چنین صدمه هایی انجام دهد. ما از او خواستیم که در درجه اول دخترش را تشویق کند به اینکه هنر نوازندگی گیتار بود ادامه دهد و در ضمن تلاش کند تا در مدرسه دخترش به همان سطحی که بود باز گردد. ما از او خواستیم تا آنجا که می تواند از دخترش حمایت کند و تنها به امید آنکه او دختری مستعد می باشد، او را به حال خود رها نکند. چرا که این رهاکردن در ذهن شارون به منزله تنها ماندن است که با توجه به حساس بودن شارون به هیچ وجه صلاح نمی باشد. و بدین ترتیب بود که ملاقاتهای روزانه پدرش از شارون آغاز شد و این ملاقاتها تغیییر روحیه عجیبی را در شارون باعث شد. تا آنکه روز مرخصی شارون فرا رسید و در حضور خانم ستوان رالی و مادر و پدرش، ما او را به پلیس تحویل دادیم و پلیس هم در همان مکان شارون را به مادرش که قیم رسمی او بود تحویل داد و در همان لحظه بود که پدر شارون به ما گفت که چند روز بعد کنسرتی در مدرسه برای دانش آموزان هنرمند برگزار می شود و شارون هم در آن نوازندگی می کند و بدین ترتیب پدر شارون از همه ما دعوت کرد تا در آن کنسرت حاضر شویم.
آخرین ترانه
در روز و ساعتی که قرار بود کنسرت دانش آموزان برگزار شود، ما هم به سالن اجتماعات مدرسه گام نهادیم، و در آنجا حتی خانم ستوان رالی را مشاهده کردیم که در ردیف اول نشسته بود ضمن آنکه مادر و پدر شارون هم با فاصله از یکدیگر در سالن حضور داشتند. آنگه پس از آنکه هنرمندان دانش آموز یک به یک هنرنمایی کردند، نوبت به شارون رسید. مشاهده او در حالی که گیتاری را حمل می کرد حتی به ما هم احساس غرور بخشیده بود چرا که تصور می کردیم در معالجه او دستی داشتیم. میکروفون را ابتدا در مقابل دهان خود گرفت و گفت: «حضار محترم... این آخرین ترانه ای است که من می نوازم... و این یک ترانه ویژه می باشد چرا که پدر و مادر من از یکدیگر جدا شده اند و هرچه امیدواری من برای بازگشت پدرم داشتم با قصد ازدواجی که مادرم دارد، از میان رفته است. و من می خواهم که شما هم در این حالت من شریک شوید... در حس دختری که امیدهایش را از دست می دهد...»
این سخن او توجه همه حضار را معطوف پدر و مادر شارون کرد که در دو گوشه سالن نشسته بودند و آنگاه شارون به زیبایی شروع به نواختن کرد. ملودی به قدری جذاب و زیبا بود که قطرات اشک از گونه های حضار سرازیر می کرد. اما در این لحظه اتفاقی افتاد که از چشمان حضار هم پنهان نماند. مادر شارون از جای برخاست و از میان ردیف ها عبور کرد تا سرانجام به کنار شوهرش یا همان پدر شارون رسید و آنگاه در کنار او نشست. شارون هم که شاهد این حرکت بود، در حالی که پهنه صورتش را اشک شوقی پوشانده بود، به زیبایی تمام به نوازندگی ادامه داد و بعد هم در حالی که قبلاً در برنامه نبود، او شروع به نواختن یک قطعه مشهور کرد که نام آن امیدها و آرزوها بود. این در حالی بود که ما کاملاً معنا و مفهوم برای نواختن این ترانه را می دانستیم. برای ما مشخص بود که شارون در ذهن با خودش آشتی کرده بود. درست مثل پدر و مادرش...
منبع: مجله اطلاعات هفتگی ش 3431