این جا سامرا است. دیار دردهای دیرین، دیار اسارت ها و حصارها، دیار نامردمی ها. این جا سامرا است و من کودکی که پنجمین بهار زندگی ام را پشت سر گذاشته ام. صدای اذان می آید. بی گمان از خانه ماست. درست همان طور که پدر، وعده داده بود. پنج ساله ام، اما خوب می دانم معنای ظلم را، معنای به ناحق ریختن خون شریفی را، صدای اذان می آید. حتم دارم از خانه ماست، از حجره ساده پدرم.
پدرم خیلی جوان است و پدرش نیز خیلی جوان بود. انگار خط عمر این خاندان، هر چه به من نزدیک تر می شد، کوتاه تر می شد. گویی این داستان، سر آن دارد تا هر چه زودتر به من برسد.
پدرم خیلی جوان بود. بیست و هشتمین بهار عمرش را پشت سر گذاشته و سخت نگران من بود، اما دلش به وعده های پدران و جدمان گرم بود که او هم آخرین برگ از داستان رسالت بود.
صدای اذان بیش تر به ضجه می ماند تا اذان. خانه مان سیاه پوش است و صدایی شبیه صدای بال کبوترانی که فرود می آیند، در گوشه گوشه این سرای غم زده به گوش می رسد و در فضایش بوی عطری پیچیده که برایم خیلی آشناست.
هیچ کس نمی داند ناله های جان گداز اهل خانه، آسمان را بر سرم می کوبد، اما به قول پدر قول داده ام که نگریم و سینه چاک نکنم.
فرشته های کوچولو و گریان دور تا دورم را گرفته اند و منتظرند تا من هم به خیل عزاداران بپیوندم، اما صبر کنید، فرشته های نازنین، صبر کنید.
پدرم همان وقت که انگشترش را با نگین سبزش، از انگشت بیرون آورد و در مشت کوچکم گذاشت و با نگاه گیرایش هر آن چه را که از حقیقت مانده بود، در جانم می ریخت، مرا به صبر تشویق کرد. او برای من و منتظرانم، آن ها که صبورند، دعا کرد و من منتظرم تا عمویم جعفر، با آن نگاه سرد و نامهربانش، بر جسد پدرم حاضر شود تا به دروغ، خودش را جانشین او معرفی کند و بر او نماز گزارد.
حالا من با قدم های کوچک، اما استوار، به او بر حق، کذاب می خوانندش، نزدیک می شوم. چشم جعفر کذاب که به من می افتد، سخت می لرزد و از مقابل جسد پدرم کنار می رود و جمعیتی که با او دست بیعت دادند و چشم هایشان برای دیدن حقیقت کور است، مرا که پدرم از چشم نامحرمشان دور نگاهم داشته بود، با شگفتی و بهت می نگرند.
به پدرم و لبخند زیبایی که بر صورتش نقش بسته می نگرم و به فرشته هایی که دور تا دورش را گرفته اند و می گریند و با دیدن من بر می خیزند و تعظیم می کنند.
آه پدر، چه مهربان بودی و بر این نامردمان فتنه گر و آن ها چه بد کردند با تو که نشانه خدا بودی بر زمین. آسوده بخواب پدرم، آسوده بخواب که من با همه کودکی ام، این جا ایستاده ام. کنار تو. در راه تو.
پدر، چه زود تنهایی را تجربه می کنم و چه زود، وام دار بار سنگین هدایت می شوم، اما من نمی گریم و بر تو نماز می گزارم و هر آن چه گفته ای انجام می دهم.
چشم های خونین، با نیزه های بلند و شمشیرهای بران به من نزدیک می شوند، اما صدای بال های فرشتگان، از سرداب، مرا به خود می خوانند و دستم را گرفته اند و از پله های سرداب پایینم می برند.
پدر، من همین جا هستم، کنار همین نامردمان و کنار همین یاران اندک تو و منتظر می مانم تا فرمان عظیم خداوند بر من فرود آید، منتظرم تا باری که امروز بر دوشم نهاده ای را، به سر منزل برسانم.
منبع: نشریه انتظار نوجوان-ش56.