ماهان شبکه ایرانیان

عطر میلاد نبی رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)-(۱)

سرچشمه وحدت علی خیریمکه در هیجانی غریب، دست و پا می‌زد. سال‌ها بود که جاری کلام وحی، بر زمین سرازیر نشده بود

عطر میلاد نبی رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)-(1)

سرچشمه وحدت

علی خیری
مکه در هیجانی غریب، دست و پا می‌زد. سال‌ها بود که جاری کلام وحی، بر زمین سرازیر نشده بود.
سال‌ها بود که گمراهی بر دل‌ها سایه افکنده بود و هیچ ستاره‌ای، راه آسمان را روشن نمی‌کرد.
شب، بساط تیرگی را آن‌چنان بر خاک گسترده بود، که امید هیچ معجزه‌ای نمی‌رفت.
تا این که آخرین فرستاده پروردگار ـ گل سرسبد هستی ـ در کویر حجاز، ظهور کرد.
او آمد تا تشنگان شراب و شهوت و شمشیر را کرامت انسانی ببخشد.
او آمد تا رحمت خدا بر زمین جاری شود و سرچشمه وحدت به جوش آید.
او آمد تا گام‌های اخلاق به اوج قله کمال برسد.
او آمد تا انسان‌های خاکی را به معراج و آسمان پیوند بزند؛ او که عشق در نگاهش موج می‌زد و نرگس چشمانش، سکرآورترین شراب ممکن بود.
او که درد یتیمی را بر دوش می‌کشید و رنج گمراهی مردم، دلش را می‌آزرد.
او که تورات و انجیل، مژده آمدنش را داده بودند.
نام احمد، نام جمله انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست
و محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم در مکه پلک گشود و آفرینش را به روزهای خوش نیامده بشارت داد.
محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم ، نامی که با هدایت و رحمت یکی شده است.
نامی که از آن عطر خدا به مشام می‌رسد.
مردی که به رسم ابراهیم، بت‌های رنگ رنگ جهان را یکی پس از دیگری در هم شکست.
مردی که قانون دخترکشی را منسوخ کرد و جایگاه راستین زن را نمایاند.
مردی که در راه اسلام، زخم‌ها دید و آبرو گذاشت.
اگر او نمی‌آمد و باران وحی بر خاک نمی‌تراوید، اینک ما بودیم و برهوت جاهلیت.
اگر مرد خلوت نشین حرا نمی‌آمد و پنجره‌های بسته را نمی‌گشود، هنوز آفتاب به خانه‌ها راه نیافته بود.
او بر خاک نازل شد تا در شمیم اعجاز گل محمدی صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم جایی برای نفس کشیدن در فضای وهم‌آلود جهان بیافریند. آمد تا درختان قد بکشند؛ پرندگان، پر بگیرند؛ آسمان، سهم همه باشد و انسان‌ها به دایره تکامل پای بگذارند.
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظرِ قدرِ با کمال محمد

*******

شکوه شرقی تبسم

محمد کامرانی اقدام
ستاره‌ها زنده به گور می‌شدند و جهل، در عمق جغرافیای جهان، جاری بود و ترس از فرعون‌ها و جالوت‌ها و شدادها در جان‌ها.
بهار می‌آمد و می‌رفت، بی‌آن‌که کسی چشم انتظارش باشد.
زمین در توالی عشق‌های عقیم گم بود.
هنوز چهل سال مانده بود، تا مردی فراز روشنایی بایستد و گوش فرا دهد به آواز آبی آسمان، که در ناگهانی از شکفتن، صدای خنده طفلی، آغوش آمنه را آکنده از آرامش می‌کند.
پلک که می‌زند، چشم‌هایش پر از پری می‌شود و پروانه‌ها، تا دست‌های مهربانش پل می‌زنند. تا لب می‌گشاید، عسل از دهان گل‌ها به راه می‌افتد.
محمّد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم ، پلک می‌زند تا آغوش آمنه را آکنده از آرامش کند.
پلک می‌زند، تا چشم‌های ساده‌اش، ایوان تو در توی کسری را بر سر ظالمان ویران نماید.
پلک می‌زند، تا دریاچه ساوه، در مقابل عظمت نامش، بر جای خویش بخشکد و آتشکده فارس، در تاریکی همیشگی خویش پنهان گردد.
صدا، صدای محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم بود و کسی می‌گفت: محمّد! بخند که جهان در انتظار صمیمیّت است و «انسان»، محتاج تبسم‌های بی‌دریغ توست.
محمّد! بخند، تا کفر و عصیان، در مدار زمین از حرکت بایستد.
بایست، با شانه‌های ستبرت، در ابتدای چهار فصل.
محمد! بایست، که جهان، نیازمند دست‌های مهربان توست و منتظر گام‌های استوارت. بخند و دورترین نقاط خورشید را پنجره کن.
بیا و بت‌ها را در آخرین جهالت خویش، بشکن و سنگ را از زندان بت، رهایی ده.
محمد! شکوه شرقی‌ات را به آسمان بسپار و بخند، ای همیشگی تکرار نشدنی!

*******

صبح‌گاه نیایش

جواد محمدزمانی
... و تو بیایی! آن سان که صاعقه نگاهت، ایوان مدائن را از پا درآورد و به آتشکده فارس، فرمان خاموشی داد. آن شب، مادرت آمنه، آینه بود، تا تصویر تو در آغوش آن، قد بکشد. عبدالمطلب، به شوقِ آمدنت، به کودکانِ احساس، عیدی می‌داد و فریاد می‌زد: ان شاءاللّه‌، همه ابوجهل‌ها، ابوعلم شوند؛ همان سال که خدا، ابرهه و سپاه فیل‌ها را با ابابیل‌هایش فرو کوبیده بود.
مدیون احساسم باشم، اگر تو را جز با واژه‌های سبز بستایم، واژه‌هایی به رنگ گنبد زیبایت.
به یوسف چهره‌ات سوگند، مصر دل‌ها، چشم به راهِ شکفتن گل‌های تبسّم توست و خورشید زعفرانی عشقِ تو، هر صبح به دنبالِ تو از پشت کوه سَرَک می‌کشد.
پیامبران، همیشه در «سِدْرَةُ المُنْتَهی اَوْ اَدنی»ی چشمان تو، نافله شب می‌خوانند و در «وَ الصُبحِ اِذا تَنَفَّس» پیشانی‌ات، نماز صبح.
«لَقَدْ کانَ لَکُمْ فی رَسُولِ اللّه اُسوةٌ حَسَنَةٌ»، سرود صبح‌گاه مشترک نیروهای مسلّح به تقواست. در این مراسم که هر روز، برگزار می‌شود، جبرییل پس از خوش‌آمد به تو، آمادگی همه ذرات را در خدمت‌گزاریت اعلام می‌کند و تو از ممکن الوجودهای عالم، سان می‌بینی. این مراسم تا قیامت ادامه خواهد داشت.
در نگاه گرم تو، کبوتر «رَحمةٍ للْمُؤمِنینْ» لانه کرده است و عطوفت دستانِ تو، هر شب، کودکان خاک را نوازش می‌کند. وقتی می‌خواهم وسعت مهربانیت را مثال بزنم، خجالت می‌کشم که بگویم: دریا!
و وقتی به بلندای مقامت فکر می‌کنم، با شرمندگی می‌گویم: آسمان!
پس از نزول «أَنَا بَشرٌ مِثْلُکُم»، فهمیدم که بیش از آن چه گمان داشتم، به خاکیان لطف داری. امروز، مدنیّت، هزاره مدینه تو را جشن می‌گیرد و عدالت، در مرتضاآباد نجف، به شعف می‌نشیند.
دست‌ها، در محراب «یا فاطِرَ السمواتِ بِحَقِ فاطمه» به نیایش بر می‌خیزد.
تدبیر، به صلح‌نامه مجتبای تو آفرین می‌گوید.
شمشیر با «هَیْهاتَ مِن الذِلّه»ی حسین تو حماسه می‌آفریند... .
و به زودیِ زود، مردی هم نامِ تو، مسیح خواهد شد و کالبد مرده زمین را جان خواهد بخشید.

*******

حرا منتظر می‌ماند تا...

ابراهیم قبله آرباطان
صدای جیرجیرک‌ها از دور به گوش می‌رسید، شب از نیمه می‌گذشت و نسیم لذّت‌بخش، بر سنگ‌های عربستان می‌وزید.
شهر مکّه در خواب سنگینی فرو رفته بود و سیاهی شب، تمام زمین را در بر گرفته بود،ولی آسمان، حال و هوای دیگری داشت؛ ستارگان در نهایت زیبایی، به رقص و سماع مشغول بودند. چیزی نمانده بود که در شهرِ خدایان سنگی، تاریخی اتّفاق بیفتد. تا سحرگاه، چشم‌های آمنه، بیدار مانده بود، تا این‌که با اولین اشعه‌های حیات‌بخش دنیا، چشمان خسته آمنه به تولّد فرزندش روشن شد و محمّد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم به روی هستی، پلک گشود.
صدای ضجّه‌های شیطان در فضا پیچید، چاه زمزم، تمام فراوانی خود را ارزانی زمین کرد و حرا منتظر ماند تا... .
سراپای کاخ مدائن لرزید و زلزله‌ای، کنگره‌های ایوان مدائن را در هم ریخت.
آتشکده‌های فارس، بعد از هزار سال روشناییِ بی‌وقفه، رو به خاموشی نهاد.
دریاچه ساوه، با همه غرورش، خشکید و خدایان سنگی کعبه، یکایک در هم شکستند.
محمّد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم آمد.
عبدالمطلب را خبر کنید تا شاهد حضور ملکوتی مردی باشد که در روزگاری نه چندان دور، تمام تارهای تنیده عنکبوت خرافه‌پرستی را با نسیم یکتاپرستی فرو می‌ریزد. تبر بر دوشِ کعبه، خواب خوش بوجهل‌ها و بولهب‌ها را بر هم می‌زند.
لات و هُبَل و عزّی و خدایان مترسک پیشه، یارای سرِ پا ایستادن را ندارند. کعبه دوباره سر بلند می‌کند و محکم و استوار، منتظر بلالِ محمد می‌ماند تا طنین الله اکبر را بر بام کعبه به تمام جهانیان اعلام کند و چنین می‌شود.

*******

محمّدِ من

سید حسین ذاکر زاده
کاش پدرت زنده بود و این روز را می‌دید، روز شکفتنت را می‌گویم! کاش بود و می‌دید نوری را که بعد از همسفر شدن با من از دست داده بود و حالد دارد از چهره زیبای تو فوران می‌کند!
می‌دانستم؛ از همان اول که حضورت را در وجودم حسّ کردم. می‌دانستم این اتفاق ساده‌ای نیست. از همان اول که پدرم، پدرت عبدالله را در شکارگاه دیده بود، همان وقت که خودش مرا به عبد المطلِّب برای همسری پدرت معرفی کرده بود، می‌دانستم این وصلتی عادّی نیست.
کاش عبد اللّه بود و تو را می‌دید. می‌دانی، شبی که به دنیا آمدی، اتفاقات عجیبی افتاد. امّا برای من که تو را در آغوش داشتم، حتی شکستن همه بت‌های مکّه عجیب نبود. وقتی شنیدم در آن شب، شب تولدت را می‌گویم، ایوان مدائن به لرزه در آمده است و آتشکده فارس، بعد از هزار سال روشنایی خاموش شد، تعجب نکردم. از وقتی وجودم خانه تو شد، نه از چیزی ترسیده‌ام و نه به حیرت افتاده‌ام. شنیدم همان شب، موبد زرتشتیان در خواب دیده بود که شتران نیرومندی، اسب‌های عربی را می‌کشیدند و از دجله می‌گذشتند و وارد سرزمین ایران می‌شدند، آب دجله طغیان کرده بود و خانه‌های اطرافش را فرا گرفته بود.
آن وقت، نور تابانی از سوی سرزمین حجاز صعود کرد و به سوی شرق کشیده شد و بعد، همه جهان را فرا گرفت و تخت‌های پادشاهان واژگون شد و کاهنان نتوانستند از دانششان استفاده کنند و جادوی جادوگران بی اثر شد. من شاید تعبیرش را ندانم، امّا یقین دارم حتی آن خواب هم به تو مربوط می‌شود.
کاش پدرت زنده بود و می‌دید این روزها را! کاش می‌شنید آن ندای غیبی را که به وحدانیت خدا و پناه بردن به او از شرّ حسودان سفارشم می‌کرد، تا مبادا گزندی به تو برسد!
حتی نام زیبای تو را هم همان ندای غیبی برگزید. امّا وقتی همه این‌ها را برای جدّت عبد المطلب تعریف کردم، او هم مثل من تعجب نکرد. فقط لبخند زد و برق شوق، در چشمانش درخشید و انگار که همه چیز را می‌دانسته، شادان تو را در بغل کشید و به سوی خانه کعبه رفت. حتماً برای سپاسگزاری از خدایش، خدای ابراهیم و موسی و عیسی، تو را به آنجا بُرد.
کاش پدرت زنده بود، آن وقت حلیمه، با دلگرمی بیشتری تو را با خود می‌بُرد!
امّا قول می‌دهم با یک لحظه تو را در آغوش گرفتن، تمام نگرانی‌اش را از دست بدهد؛ مثل من.
حالا برو؛ برو و هر چه زودتر بزرگ و قوی و سالم پیش مادر بازگرد. آری، دیگر برو محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله کوچک من!

*******

سلام و صلوات بر تو باد

نزهت بادی
سلام بر برکت دستانت که می‌تواند نان رزق هزاران سفره خالی را مهیا کند!
سلام بر راستی قدم‌هایت که می‌تواند صراط مستقیمی را نشان دهد که هیچ پایی برآن نلرزد و خطا نرود!
سلام بر فراخی سینه‌ات که می‌تواند همه جهان را تنگ در آغوش رحمت خویش بکشد و باز هم برای بخشش پشیمانان، جا داشته باشد!
سلام بر شیوایی کلامت که می‌تواند خشن‌ترین دل‌های سنگی را چون آب زلال زمزم نور، جاری کند!
سلام بر عبادتت که می‌تواند جماعت بی کران اقتدا کنندگان را تا معراج خدا ببرد و از عشق، سرشارشان سازد!
سلام بر تواضعت که می‌تواند هر غریب دور افتاده‌ای را همنشین تو کند و هر خانه به دوش آواره‌ای را به همسایگی تو بکشاند.
سلام بر شجاعتت که می‌تواند چون شمشیری، قلب پر کینه دشمنان اسلام را بشکافد و یک تنه، سپر همه جانبه دین خدا شود!
سلام بر عدالتت که می‌تواند دست عرب و عجم، فقیر و غنی، برده و ارباب را در دست هم بگذارد و همه را جز به چشم تقوا ننگرد!
سلام بر ایثارت که می‌تواند طعام خویش به فقیر رهگذر بدهد و لباس خود بر تن سائل پشت در بپوشاند!
سلام بر علمت که می‌تواند شهری باشد به بی کرانگی ابدیت، با دروازه‌ای که هیچ پرسشی را بی جواب نمی‌گذارد!
سلام بر صبرت که می‌تواند خاکستر جفا از موهایت بتکاند و رد تازیانه‌ها را دنبال نکند!
سلام بر امانتداری‌ات که می‌تواند تو را محرم همه رازهای مبهم و دردهای مجهول کند.
سلام بر وفاداری‌ات که می‌تواند رشته هر عهد و پیمانی را محکم کند و باعث بقای هر قول و قراری باشد!
سلام بر لحظه لحظه عمری که جز با نزول رحمت و فرود هدایت بر خلایق نگذشت!
و سلام و صلوات بر رسولی که ولادتش نقطه عطفی در تاریخ انسانیت است!

*******

بهار محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)

گل نکند جلوه در جوار محمد
رونق گل مى‌برد، عذار محمد
گل شود افسرده از خزان ولیکن
نیست ‌خزان از پى بهار محمد
سایه ندارد ولى تمام خلایق
سایه نشینند در جوار محمد
سایه ندارد ولى به عالم امکان
سایه فکنده است، اقتدار محمد
سایه نمى‌ماند از فروغ جمالش
هاله نور است در کنار محمد
شمس رخش همجوار زلف سیه ‌فام
آیت و اللیل و النهار محمد
تا که بماند اثر ز نکهت مویش
خاک حسین است‌ یادگار محمد
تربت‌خوشبوى کربلاى معلاست
یک اثر از موى مُشکبار محمد
رایت فتحش به اهتزاز درآمد
دست ‌خدا بود چون که یار محمد
من چه بگویم [حسان] به مدح و ثنایش
بس بودش مدح کردگار محمد
حبیب الله چایچیان (حسان)

*******

حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)

محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)کافرینش هست خاکش
هزاران آفرین بر جان پاکش
چراغ‌افروز چشم اهل بینش
تراز کارگاه آفرینش
ریاحین‌بخش باد صبحگاهی
کلید مخزن گنج الهی
حکیم نظامی

*******

خورشید عشق

خورشید عشق را، ره شام و زوال نیست
بر هر دلی که تافت، در آن دل ضلال نیست
در آسمان دلبری و آستان عشق
نور جمال دلبر ما را مثال نیست
هر دم چو مهر نور فشاند به خاطرم
تا شوق اوست، جان و دلم را ملال نیست
با نام احمد است که دل زنده می شود
دل را بیازمای که کاری محال نیست
ای آفتاب حق که تویی ختم مرسلین
با روشنیّ روی تو، بدر وهلال نیست
حد کمال و حکمت و انوار معرفت
تنها تویی وغیر تو حدّ کمال نیست
تا تو شفیع خلقی و دریای رحمتی
امید عفو هست و نشان وبال نیست
در صحنه حیات و به طومار کائنات
آیین پاک منجی ما را همال نیست
ما عاشقان و پیرو راه محمدیم
بهتر ازین طریقت و راه و روال نیست

*******

فرخنده میلاد محمد

فرخنده میلاد محمد آمد
ختم پیمبران سرمد آمد
مولد صادق آل محمد
مقارن گشته با میلاد احمد
مبارک ، مبارک بادا، مبارک بادا
ز یمن مقدم رسول خاتم
معطر آمده محیط عالم
مولد صادق آل محمد
مقارن گشت با میلاد احمد
مبارک ، مبارک بادا، مبارک بادا
عرش کبریا نوید آمده
که مسلمین عید سعید آمده
بدر منورى پدید آمده
حامل قرآن مجید آمده
مبارک ، مبارک بادا، مبارک بادا
ولادت ختم رسولان آمد
محمد ان حبیب جآنان آمد
به جسم پیروان او جان آمد
بر حرمتش جهان گلستان آمد
مبارک ، مبارک بادا، مبارک بادا
به هفدهم ربیع دو ماه تابان
ز تارک سپهر دین و ایمان
براى دادن پیام جانان
دمیده با سراج لطف یزدان
مبارک ، مبارک بادا، مبارک بادا

*******

طلوع آفتاب هستی

سید علی اصغر موسوی
می‌خوانمت به نام تمام زیبایی‌ها!
می‌خوانمت به یاد سپیده، طلوع، و الفجر و الشمس!
می‌خوانمت به نام غزل‌های عاشقانه:
علت عارفانه عشقی، از تمام رموز آگاهی
فرصت عاشقانه وصلی، فصل سبزی، همیشه دلخواهی
خشک زار کویر را باران، دشت‌ها را نوید دریایی
خفتگان تبسم خورشید، راهیان را تبلور ماهی
نور والفجر، بر حریر سحر، شور والعصر در حریم زمان
رمز واللیل درترانه شب، راز والشمس در سحرگاهی
مولا جان! ای ذات تمام زیبایی‌ها! به نام کایناتی که پای بست عشق توست، آغاز کرده‌ایم، با تو بودن را!
آغاز کرده‌ایم؛ از آغازین لحظات حیات، از ثانیه‌های نخستین ازل، فدای خاک پای تو بودن را!
قدم به دیدگان حقیر ما نهاده‌اید: «طَلَعَ الْبَدْرُ عَلَیْنا»
.... تیرگی، مجال از تابش حقیقت گرفته بود و تراوش نور از دخمه‌های غرور ناممکن می‌نمود!
گویی زمین، خورشید را به فراموشی سپرده است!
بت‌های سنگی و استخوانی با سایه‌های مهیب؛ در انبوه دودهای نامطبوع! زمین را به شیطان کده‌هایی تبدیل کرده‌بود که ساکنانش ابوجهل‌ها و ابولهب‌ها بودند! میوه‌های فاسدی که اصالت شان به «زقوم» می‌رسید؛ نگاهشان آتشین و سخنانشان مسموم بود.
آنک، آن تیرگی را روشنایی می‌بایست تا دخمه‌های دود آلود را با جمال چهره جانان بیارایند!
اهریمنان ناسپاس را، چهره‌ای اهورایی می‌بایست تا مردمان به زلال محبت الهی ایمان بیاورند.
آن گاه، خداوند پرده‌های زمان و مکان را کنار زد و تجلّی جمال خویش را در آیینه نگاه «محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله » به تماشا نشست؛ به تماشای خورشیدی که حرارت عاشقانه کاینات را به پرتو جمال او سپرده است.
دیگر چه مجال سرودن از ستاره و ماه است؛ این خورشید است که بر تیرگی‌ها، حریر نور گسترده است، این نور جمال لا یزالی است!
آی آسمان! مبارک بادت این روز و همه روز! چه هدیه‌ای آورده‌ای خاک نشینان مفلوک را؟!
این عطر حضور کیست که عرش را به هیجان آورده است!
ایام به کام، ای درخت نبوت، طوبای صداقت! شاخه‌هایت پر بار که امروز گل کرده‌ای به وجود زیباترین مولود هستی؛ مولود حرم، مولود آستانه عفت و ایمان!
می‌خوانمت به نام تمام زیبایی‌ها!
مولود زیبای آمنه علیهاالسلام ، اینک این آغوش پرندین حضرت جبریل علیه‌السلام است که تو را به گلگشت و تفرّج آسمان می‌برد.
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که پیشانی ارادت بر خاک نهادی تا شکوه بندگی را به جای آوری!
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که مادر را سلام گفتی و فرشتگان به تحسین جمال بی مثالت پرداختند.
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که زمین از نعمت حضورت در کاینات برخوردار شد و آسمان به میزبانی زمین غبطه خورد.
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که خانه دوست، آکنده از عطر عاشقانگی‌ها شد و نجوای نمازت، دل از آسمان ربود!
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که زبان به حمد و یگانگی خداوند گشودی و عطر توحید، کوچه‌های مکه را فراگرفت!
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که زخم بی شمارت، عشق را به تماشا فرا خواند و عاشقانگی از افسانه به حقیقت پیوست!
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که غربت، به قصد قربت برگزیدی و برکت وجودت، تاریخ را به مبدأی از نور، راهنما شد.
درود خداوند بر تولّد، حضور، شهادت و بعثت و جاودانگی‌ات باد که چلچراغ معرفت را در تاریکنای زمین، برافروختی!
درود خداوند بر تو باد؛ مادامی که حیات در کاینات باقی است.
میلادت مبارک، یا رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌و‌آله .

*******

نزول مهربانی

باران رضایی
زمین در پوست خویش نمی‌گنجید.
نفس‌های آسمان به شماره افتاده بود.
ناگاه، عطر محمّدی، فضای شهر را پر کرد.
فریادی، سکوتِ سالیانِ مکّه را در هم شکست.
رسول عشق، خوش آمدی!
خوش آمدی که نوای ملکوتیِ اذان، آهنگِ قدسیِ نام تو را کم داشت.
خوش آمدی که قرآنِ خدا، در انتظار سینه فراخت بود.
ببین که صحرای سوزانِ حجاز، چگونه از شمیم نفس‌های تو جان گرفته است؟
خوش آمدی! که شب‌های سیاهِ مکّه، ماهِ رخسار تو را کم داشت!
یا محمّد!
باید می‌آمدی؛ تا ستارگانی چون بِلال و حبیب ابن مظاهر، در آسمانِ عرب بدرخشند
باید می‌آمدی تا ساده لوحانِ حجاز، از چنگالِ جهل وخرافه رها شوند
معصومیّت دخترانِ عرب، قرن‌ها بود که از درونِ گورهای تاریک جهل، صدایت می‌زد.
ای پیشوای رحمت! بر زنانِ عرب چه می‌گذشت اگر تو با کوثرت نمی‌آمدی؟
خجسته باد قدوم پر برکتت که کوچه‌های حجاز، سالیانِ سال، ابهّت گام‌های تو را به انتظار نشسته بود!
خجسته باد نزولِ مهربانی ات!

*******

بخت روشن

علی سعادت شایسته
این کدامین بخت روشن است؟
به راستی این کدامین بخت روشن است که ستاره‌ها درخشیدنش را رصد می‌کنند؟
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
این کیست که آمدنش را کودکان در پستو نشسته خواب می‌بینند. سفره‌های بی نان و نمک خواب می‌بینند و بت‌ها در لرزشی دهشتناک خواب می‌بینند؟
این کیست که کعبه، بی تاب آمدنش به افق‌ها چشم دوخته است. تاریخ آمدنش را قول داده است. قلم به رسالتش ایمان دارد؟
برگزیده خداست که این گونه جهان را در شوقی عظیم، چشم براه خویش کرده است.
برگزیده خداست که می‌آید؛ با کاسه‌ای از روشنی لبریز و با سفره‌ای که محبت را بین چشم‌های در راه مانده تقسیم خواهد کرد.
برگزیده خداست که پنجره‌ها را هوای پریدن خواهد داد. دست‌هایی که شوق پریدن را در بال‌ها جاری خواهد کرد.
خدایت ثنا کرد و تجلیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد
زبانی که تو را سرود، تنها زبان اول شاعر هستی است.
ترا عزّ لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه و یس بس است

*******

صدای پای پیامبر

معصومه داوود آبادی
مژده آمدنت که در زمین پیچید، دشت‌های روشن توحید، از پروانه‌های سپید عشق، پوشیده شد و مکه را امواج نورانی حضورت در بر گرفت.
آمدی و طاق کسرای ظلم، ترک برداشت.
آمدی و آتشکده تیرگی به جوخه خاموشی سپرده شد.
فرود آمدی، در سرزمینی که کویر جهل و بی‌خبری، جوانه‌های آگاهی و عاطفه را خشکانده بود و خورشید عدالت در پشت کوه‌های نا مردمی به خون نشسته بود.
آه! ای رسول مهربانی! جهان، دلیل بودنش را در چشم‌های توحیدی تو جستجو می‌کند و بشر، از آن هنگام که صدای گام‌هایت را در کوچه‌های بلند رسالت شنید، شکوه زیستنش را تجربه کرد.
تو خاتم النبیّینی؛ آخرین پیام آور روشنی و مهر، کسی که آسمان‌ها، معجزه شق القمرش را از خاطر نخواهند برد، او که جبرئیل، در رکابش به معراج آفتاب رفت و «حرا»، زمزمه‌های شورانگیز شبانه‌اش را در اوج جهالت و بت پرستی به شهادت می‌آید.
محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله می‌آید، تا هبل، لات و عزّی، شرافت انسان را نیالایند.
می‌آید تا دختران معصوم عرب را افکار پوچ و پوسیده پدرانشان در خاکستر ناجوانمردی مدفون نسازد.
خشمش، شمشیری ست که تنها بر پیکر ناساز ستم، فرود می‌آید.
آئینش تکاپو می‌آموزد و فصل فصل کتابش، آیینه تمام نمای رستگاری است.
محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله پا به دنیا می‌گذارد و آفرینش را در عطر پرستشی سبز، یله می‌کند. او آخرین نوید خداوند است، برای انسانی که خود را در بیراهه خود پرستی گم کرده بود.
او می‌آید؛ عرشیان، ستاره باران تولدش را به ترانه می‌ایستند و زمینیان، آخرین رسول وحی را به استقبال می‌دوند.

*******

آمد؛ تا...

ابراهیم قبله آرباطان
هفده عام‌الفیل است و خورشید، لباس نور و خنده بر تن کرده است و ماه، در هاله‌ای از رنگین کمان، گم شده‌است.
خانه آمنه، تجلی گاه ملائکه شده است و تمام چشم‌های دنیا، منتظر تولد منجی بزرگ و رسول موعود است.
نگاه تمام تنگ‌بینان، در کاسه چشم‌هایشان خشک شده است و توان حرکت از تمام پاهای توهم و خرافه گرفته‌شده است.
او می‌آید؛ با بار رسالتی بزرگ بر شانه.
او می‌آید؛ شولای نور و شفق بر تن.
او می‌آید تا چادر شب را از سر باغ‌های یخ زده بر دارد و با دست‌های زلال خود، قطره قطره امید، در تن بوته‌های خشکیده بریزد.
متولد می‌شود تا شانه‌های غرور مدائن فرو بریزد و دامن همیشه مواج ساوه، لب تشنه بماند.
او می‌آید تا صدای وحدانیت را از حنجره گرم بلال، در سرزمین خدایان سنگی طنین انداز کند و در مکتب ایثار خود، شاگردانی بزرگ، همچون: سلمان و مقداد و یاسر و عمار و بلال و... تربیت کند.
نوید آمدنش، در زبور آمده است و در تورات هم.
روزی، تبر ابراهیم بر شانه‌هایش، تاریخ بت شکنی را دوباره تکرار می‌کند.
هفت آسمان را در طرفة العینی، زیر پا می‌گذارد و آسمان‌ها را درمی‌نوردد.
محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله متولد می‌شود؛تا سنگینی هوا را بر نفس کشیدن، ریشه کن کند و وسعت باور اهالی، آن قدر رشد کند که پیچک‌های سبز امید، از پشت دیوارهای بن بست، بالا رود وبه آسمان‌ها پیوند بخورد.
او آمده است تا بهشت را بین خوبان عالم، به مزایده بگذارد و محبت را بین گل‌های باغچه تقسیم کند. او می‌آید؛ تا درخت علم را برویاند و آینده‌ای روشن را برای تمام جهانیان، رقم بزند.
آری، او آمده است تا جاده‌های فرا روی دنیا را به دروازه‌های سراسر نور برساند.
محمد متولد شده است تا بهار، خانه نشین زمستان نباشد.
امشب، مکه در زیر نم نم باران، شانه‌های خاک گرفته‌اش را می‌شوید و منتظر است تا در فردایی نزدیک، از کنگره‌های عرش، شانه‌های فرزند تازه متولد را نوازش کند.

*******

سر فصل کتاب هستی

نسرین رامادان
و آمد آن که هستی، در انتظار آمدنش بود.
و آمد آن که نور وجودش، تاریکی‌های شب دیجور جاهلیت را شکافت و آفتاب هدایت را از آسمان حجاز بر سر تا سر گستره هستی تاباند.
و آمد آنکه چشم‌هایش، زلال‌ترین چشمه ایمان بود و نگاهش، سرشار از لطافت باران.
و او محمد بود؛ سرفصل کتاب هستی و سر آغاز آفرینش عشق، شجره طوبای بهشت و ستاره دنباله دار هدایت.
او که جهان، سال‌های سال، چشم انتظار آمدنش بود.
که دختران زنده به گور شده در زیر خروارها خاک، صدایش می‌زدند.
که آه دل درد مندان و نجوای شبانه مظلومان، مهربانی بی کرانش رامی طلبیدند.
آمد تا برای همیشه برود، هر چه تباهی است!
ای بهترین بنده خدا! اینک در خجسته‌ترین صبح تاریخ، به این تاریکخانه پر از کینه و نفرت خوش آمدی!
خوش آمدی ای رحمة للعالمین! ای یتیمان را پدر!
خوش آمدی به این آسمان تیره بی‌خورشید، ای محو کننده شک و تردید!
خوش آمدی به این خاک تفتیده ریگزار، ای گل همیشه بهار! بیا که با آمدنت، خونی تازه در رگ‌های تاریخ جریان یافت و پنجره‌های امید، به روی ستمدیدگان باز شد.
بیا که با آمدنت، عطر گل محمدی، در کوچه باغ‌های زمان پیچید و تا فراسوی آن مشام جان‌ها را تازه کرد.
آری!
این صدای فرو ریختن کنگره‌های ایوان مدائن است که لابه لای خنده‌های تو گم می‌شود.
این سِحر جاذبه چشمان توست که در یک دَم، سحرِ همه ساحران را تا ابد بی اثر می‌کند.
این نورانیت توست که آتشکده هزار ساله پارس را خاموش می‌کند و آمدن عصر ایمان را نوید می‌دهد.
ای که آغاز زندگی ات، پایان یکّه تازی شیطان بود و میلاد خجسته ات، کابوس ستمگران! لبخند بزن که جادوی لبخندت، پرده نشینان ملکوت را به ولوله انداخته است.
لبخند بزن، رسول خدا، لبخند بزن!

*******

به یمن آمدنت

الهام نوری
کنگره‌های کاخ مدائن شکاف بردارد، ایوانِ کسرا فرو بریزد، ساسانیانِ تیسفون، طلوعت را ناباورانه بفهمند و من، در ملکوتِ میلادِ افلاکی‌ات هنوز خاکی مانده باشیم؟
سهم من از بهارِ آغازین، سهم من از آفتاب چشمان تو در این ماهِ شکوفه پوش تابیده، سهم من از روزی که طلوعِ تماشای تو را دیده است، چه باید باشد؟
ای ستوده برگزیده!
در وصف تو زبانِ تکلمم گُنگ می‌خواند و پای بی اراده قلمم لنگ می‌ماند.
نه باغی که سراغت را از بهار بگیرم، نه گُلی که برایت پروانه بچینم.
حتی درخت هم نیستی تا سبزینه اندیشه‌ام در شاخسارت به بار بنشیند.
که تو دلیل خلقتی، سرّ آفرینشی، منتهای بینشی.
ای رسولِ خوب خدا! هنوز آدم از آب و گِل در نیامده بود که تو پیامبر بودی!
آمدی که زمین در حسرت مهربانی نپوسد.
می‌خواستی سفره کرامت بگستری و ما را برای طاعت خدا بخری.
ما را مشتریِ نگاهِ خدا کردی؛ منظومه دلمان رها شد از مدار بی دردی.
آفتابِ نگاهمان برای تو التهاب گرفت و راهمان در شبِ دیجور، فانوس ماهتاب گرفت.
به یمن آمدنت، پیروان کتاب شدیم.
شما بند بندگی شیطان از گریبانمان برداشتید و در قلب‌های دردمندمان بی کرانی از محبت کاشتید.

*******

چشم روشنی

طیبه تقی زاده
دیوارها در تراکم همیشه شهر ادامه داشتند و شهر، همچنان سر بر دیوار جهالت خویش نهاده بود.
چشم‌های گرسنه شهر به آسمان دوخته شده تا شاید معجزه‌ای در نهاد این روزهای پر از تکرار، اتفاق افتد.
قلب‌ها، کویر تشنه‌ای شده بودند که تنها کلام عطوفت یک روح آسمانی، می‌توانست روح زمینی شان را سیراب کند.
سیاهی به گوشه گوشه شهر خزیده بود و آماده می‌شد در فراسوی روزهای نوید، به روشنایی بگراید.
روشنایی نزدیک است؛ روزها یک به یک می‌گذرند و هر روز در گذر خویش وعده‌ای است به تولد نور.
چشم شهر روشن باد!
نوری وزید، پنجره‌ای گشوده و جهانی متولد شد.
آسمان، دانه دانه شوق خویش را به دهان تشنه خاک ریخت.
زمین، پای کوبان در چرخش مستانه خویش گیج شد.
قلب‌ها آهنگ دل نواز هستی را در لحظه لحظه نفس‌های آغازین تولد، ضرب زدند.
محمد آمد! جهالت در حضور پر رنگ او رنگ باخت.
چشم شهر روشن باد!

*******

در انتظار روشنی

فاطمه حیدری
زمین سیاه و تاریک، نظاره گر سنگ‌های ابابیل است.
زمین، تاریک‌تر از همیشه، رو به افق‌های روشن امید ایستاده است؛ رو به افقی که در انجیل و تورات وعده داده‌شده است.
زمین، منتظر خنده طفلی است که به هر خنده‌اش، طاقی از کسرا فرو ریزد و دریاچه‌ای خشک شود و آتشکده‌ای بی فروغ شود و خواب پادشاهان را برآشوبد.
خنده طفلی که خنده‌اش، تفسیر تمام بهارهای زمین است.
خنده معصوم کودکی که ابرها، سایه سار گرمای خورشید او خواهند شد.
زمین در انتظار است؛ در انتظار مهربانی که میلادش، مرگ شرک است و آمدنش، رفتن جهل.
زمین در انتظارِ نویدِ بارانِ رحمت است.
و ناگهان از مشرق جغرافیای عرفانی، نوری درخشید؛ نوری که در چشم‌های مضطرب، جوانه‌های امید رویاند، نوری که به انتظار تمام ستاره‌ها پایان داد، نوری که حرا را به عطر نیایش‌های شبانه معطر کرد؛ نوری که آمد تا مرهم دل‌های رنجیده باشد و مسیر سرنوشت دخترکان معصوم را از دل خاک، به سمت آسمان عوض کند.
آمد تا چشم‌ها به خواب غفلت عادت نکنند و همه، «لا إلهَ إلا الله» گویان، رستگار شوند.

*******

انگیزه نخست

محمد کاظم بدر الدین
آیینه رحمت خداوند
در بین جهانیانِ در بند
گنجینه کائنات یکتا
وابسته‌ترین به ذاتِ یکتا
انگیزه ابتدای آدم
داوودترین صدای آدم
پیوند عدم به روشنایی
پیغمبر بندگی، رهایی
ای حُجب جهان نمای توحید
از فیض تو هر حجاب پوسید
در برتری‌ات دلیل جا مانْد
در اوج تو جبرئیل جا ماند
دارایی بی شمار تو؛ فقر
سلطانی و افتخار تو فقر
خورده ست قسم خدا به جانت
داده ست به قرب خود مکانت
از نام تو رونق سپیدی
با یاد تو رفع هر پلیدی
آداب و رسوم شب زدودی
جهل از لقبِ عرب زدودی
یک مجلس تو بحار الانوار
یک آیه شهود کشف الاسرار
کافی است اشاره تو بر ماه
ثابت کند اصل قل هو الله
انگشت تحیّری ست عالم
با عالَم چون تو چیست عالم
ای مثل همه اگر چه از خاک
«لولاک لما خلقت الافلاک»

*******

رحمت دو جهان می‌آید

معصومه داوودآبادی
عود بسوزانید و کوچه‌های دلتان را مفروش از شکوفه کنید؛ که برترین مخلوقات خداوند، از راه می‌رسد. محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله می‌آید؛ با معجزه شق القمر. آسمان، به پیشوازش، خاک جزیرة العرب را ستاره می‌پاشد.
ای همسایگان روشنی و نور! دف بزنید و آستین بیفشانید که رحمت دو جهان، با قدم‌های بهشتی‌اش، زمین را متبرک کرده است. سپیده دم، به مبارک‌باد دریا آمده است و کوه، سرود میلادی بزرگ را به بازتاب برخاسته. او می‌آید و آیین مهربانی، روح بشریت را تسخیر خواهد کرد.

*******

آنچه خوبان همه دارند...

نفس‌هایت، معجزه مسیح است و چشمانت، جسارت موسی.
ایوب، فصلی از صبوری تو است؛ آن هنگام که صفحات جاهلیت را ورق می‌زدی و استخوان‌هایت را سرمای آن همه بی‌خبری، می‌سوزاند. نوح بودی؛ وقتی که آخرین کشتی نبوت را بر اقیانوس سخن‌چینی‌ها و بغض‌ها می‌راندی؛ بی‌آنکه بادهای هرزه کینه و جهل، روح استوارت را بلرزاند.
تو آن آخرین فرستاده‌ای که تمام رسولان خداوند، به ستایشت برخاسته‌اند. تو آن خاتم عشقی که تا جهان باقی است، آزادگان زمین، به پابوسی‌ات می‌شتابند.

*******

رَحْمَهٌ لِلْعالَمین

عرش برین است ، آستان محمّد
حضرت جبریل ، پاسبان محمّد
تاج شرافت ، ز فرق اوست مزّین
تخت جلال است ، آستان محمّد
انس و ملک ، پاسدار و گوش به فرمان
تا چه شود صادر از لبان محمّد
در دو جهان ، رحمت خدای ، رسول است
خلق جهان ، میهمان ، به خوان محمّد
از رَهِ تکریم اوست ، در شب معراج
گشته « یَدُالله » میزبان محمّد
نیّر اعظم ، علی ، که نیست نظیرش
نفس نبّی است و جسم و جان محمّد
زهرة زهرا ، که هست عصمت کبری
ماه فروزان آسمان محمّد
تا که نیازاردش اشعّة خورشید
پردة ابر است ، سایبان محمّد
رونق حُسنش ، جمال ماه شکسته
گل خجل از عطر بوستان محمّد
گرمی عشق است و آشتی به کلامش
مهر کجا ، قلب مهربان محمّد
ناز نبی را کشد خدای ، که طاها
رنجه مبادا شود روان محمّد
سورة « وَاْلعَصْرْ » و شرح آیت خسران
رمز نهانی است از زمان محمّد
درک نکردند چونکه اوج کمالش
اکثر اصحاب و پیروان محمّد
هر چه ورق می زنیم دفتر عمرش
حسرت و رنج است ، داستان محمّد
سوختن و ساختن به مکر « ابوبکر »
سخت ترین بخش امتحان محمّد
همچون « عمر » داشتن مصاحب جاهل
رنج و عذاب و غم نهان محمّد
« عایشه » یا رب چه ها بحقّ نبی کرد
آنکه نمک خورده بود و نان محمّد
« هیچ نبی مثل من ندیده اذیّت »
آه ، ازین آتشین بیان محمّد
نالة زهرا ، میان آن در و دیوار
بوده همآهنگ با فغان محمّد
کی شود آن دم ( حسان ) که حضرت احمد
خوانَدَم از لطف خود ، ( حسانِ ) محمّد
حبیب الله چایچیان (حسان)

*******

در حریم آفتاب

حمید باقریان
طلوع می‌کنی در حریم آفتاب
قدم می‌گذاری در سرزمین نور و روشنایی
هستی، در زیر گام‌هایت به شوق می‌آید
زمان، عطر و بوی محمدی می‌گیرد
و زمین، از قدوم مبارکت، نفسی تازه می‌کند.
اسرار کودکی‌ات رااز بیابان‌های مدینه،
از مادرت آمنه
و از دایه‌ات حلیمه باید پرسید.
بحیرا، راهب مسیحی،
وقتی تصویر مهربان تو
در قاب چشمانش نشست،
پیامبری‌ات را بشارت داد

*******

بر مأذنه نام تو

سودابه مهیجی
نامت خدای خاک قلمداد می‌شود
بی‌تو کیان هستی بر باد می‌شود
ما را طفیلیان تو آورد کردگار
با این بهانه خاطرمان شاد می‌شود
نامت قرین نام خدا، قرن‌های قرن
بر بام‌های مأذنه فریاد می‌شود
ای نور چشم‌های خداوند تا هنوز!
هرجا حدیث عصمت تو یاد می‌شود؛
از رهگذار خسته تاریخ، سنگ سنگ
نفرین نصیب قامت الحاد می‌شود
دیری‌ست آیه‌های تو ای وحی آخرین!
ناگفته‌های عرصه بیداد می‌شود
تنها مگر به مقدم موعود نسل تو
پاییزمان بهار خداداد می‌شود
آه ای رسول! غربت ما را شفیع باش
آیا زمین دو مرتبه آباد می‌شود؟...

*******

تولد حقیقت

آمنه دارد گهواره آفرینش را تاب مى‌دهد؛ دارد عشق را در نوسانى منظم، بالا و پایین مى‌برد.
... و محمد صلى‌الله‌علیه‌و‌آله ، مرکز ثقل آفرینش، با گونه‌هایى گل انداخته از بوسه‌هاى مکرر، آرام در گهواره، چشم بر هم نهاده است.
آمنه دارد کودکش را در توازنى شگرف تاب مى‌دهد؛ دارد او را به موسیقى لالایى‌هاى بکر مى‌برد.
به خود مى‌آید که در متراکم‌ترین لحظه‌هاى شادى و شوق نشسته است. پلک مى‌زند؛ پلک مى‌زند تا مبادا این ثانیه‌ها که اوج بى‌زمانى‌اند، رویایى بیش نباشد.
آمنه از تنهایى دیروز مى‌ترسد و دستانش را به گهواره دخیل مى‌بندد؛ آن را از نوسان باز مى‌دارد و کودک را به آغوش مى‌گیرد و مى‌بویدش.
نه! این خواب نیست. این خلسه شورانگیز توهم نیست. او اکنون کودکى را در آغوش دارد که روزى ستاره خواب‌ها و سیب سرخ رویاهاى صادقه‌اش بود.
آمنه، دیروز هم‌خواب نبود. وقتى طفلى که در رحم داشت، او را به آرامشى فصیح مى‌برد و وجودش را از خاطره عبدالله لبریز مى‌کرد. آن لحظات رازآلود اگر نبودند، آمنه، دنیاى بى‌عبدالله را چگونه نفس مى‌کشید؟

*******

به یمن میلاد خورشید

آمنه چندى پیش را نیز در رویا سیر نمى‌کرد؛ وقتى آن چهار قدیسه آمدند و اتاق محقّرش را تا انتهاى آفرینش وسعت دادند؛ آن هودج‌هاى نور که پایین آمدند، آن قدیسانى که نوزاد را در سلام و صلوات پیچیدند؛ هیچ‌یک وهم و خیال نبود. آمنه با چشمان خود، سجده کودکش را دید و کلام آسمانى‌اش را شنید که خدا را به یگانگى یاد مى‌کرد. حالا باید بنشیند و به لب‌هاى فرو بسته او زل بزند. تا کى دوباره به گفتن کلامى گشوده شوند و عطر نارنجستان‌ها، فضا را متبرک کند. آمنه این خلسه را دوست دارد؛ این بى‌زمانى را و این هیجان را دوست دارد.
شنیده است ماجراى کنگره‌هاى کسرا و سرگذشت ساوه و خاموشى آتشکده‌ها را و اینها همه از قدوم کودک او است.
چگونه مى‌شود این همه ملاحت را به دایه سپرد؟
چگونه مى‌شود دورى این چشم‌هاى دلکش را تاب آورد؟ چگونه مى‌شود از این دستان کوچک دل کند؟ اما کودکش باید به صحرا برود؛ با برکتى که سهم ایل و تبار حلیمه است.
باید طعم خوش چوپانى را مزمزه کند. کودک او باید سفر را از همین روزهاى آغازین بشناسد؛ هر چند این سفر، طعم تلخ دورى را براى آمنه به جا خواهد گذاشت.
اما آمنه رسالت خویش را انجام داده است؛ آوردن چنین کودکى از کسى جز او برنمى‌آمد.

*******

میلاد پیغمبر

جهان سرسبز و خرم گشت از میلاد پیغمبر
منور قلب عالم گشت از میلاد پیغمبر
بده ساقى مى باقى که غرق عشرت و شادى
دل اولاد آدم گشت از میلاد پیغمبر
تعالى الله از این نعمت کز او اسباب آسایش
براى ما فراهم گشت از میلاد پیغمبر
ز لطف و رحمت ایزد ز یمن مقدم احمد
ظهور حق مسلم گشت از میلاد پیغمبر
به شام هفده ماه ربیع و سال عام الفیل
رسالت ختم خاتم گشت از میلاد پیغمبر
بشارت ده به مشتاقان که ز امر قادر منّان
دل ما عارى از غم گشت از میلاد پیغمبر
ز ناموس قدر بشنو تو گلبانگ خطر زیرا
سر نابخردان خم گشت از میلاد پیغمبر
بناى جهل ویران شد ز یمن منجى ات تارک
جهان از علم اعلى گشت از میلاد پیغمبر
دوصد اعجاز شد ظاهر که در عرش عُلى حیران
دوصد عیسى بن مریم گشت از میلاد پیغمبر
بشد دریاچه ساوه تهى از آب و برعکسش
سماوه همچنان یم گشت از میلاد پیغمبر
بشد این فارس چون شمعى، بشد آتشکده خاموش
جهان حق مجسم گشت از میلاد پیغمبر
ز یمن مقدمش منشق جِدار طاق کسرى شد
که حیران خسرو جم گشت از میلاد پیغمبر
بناى ظلم شد ویران ولى در سایه ایمان
بناى عدل محکم گشت از میلاد پیغمبر
قدم در ملک هستى زد چو ختم الانبیاء احمد
مقام ما مقدم گشت از میلاد پیغمبر
نواى بانگ جاء الحق به باطل چیره شد اى دل
نظام دین منظم گشت از میلاد پیغمبر
ز حسن پرتو رویش خجل در مغرب و مشرق
مه و خورشید اعظم گشت از میلاد پیغمبر
من «ژولیده» مى گویم بگو بر دوستارانش
که شرّ دشمنان کم گشت از میلاد پیغمبر

*******

خورشید آسمان نبوت

ای آفتاب گردان تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست
ایمن ز انکساف و مبرّا زاحتجاب
بنمود جلوه ای و زدانش فروخت نور
بگشود چهره ای و زبینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ما سوا الله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته زچشم جهان حجاب
تا دید بی حجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت و الشمس1 در کتاب
رویی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنان که کتّان در پیش ماهتاب2
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد زخیمه پیغمبران طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون نوید
با قهر او بود به صواب اندرون عقاب
شیطان به صلب3 آدم اگر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب
زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب4
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوه ای به نخستین نمود و گشت
زین جلوه چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی5 آمدش به دوم جلوه از خدای
کای دوست سوی دوست به یک ره عنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامان تر از تذرو
جبریل، همعنانش و میکال همرکاب
بنشست بر بُراق سبک پوی گرم سیر
و افلاک در نوشت الی منتهی الجناب
چندان برفت کش رهیان6 و ملازمان
گشتند بی توان و بماندند بی شتاب
و آنگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
و آمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت
سوی زمین، ز نه فلک سیمگون قباب7
اندر ذهاب8، خوابگه خود نهاد گرم
هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب9
از فرّ پاک مقدمش امروز گشته اند
احباب در تنعّم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نُه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب10
ملک الشعرای بهار

پی نوشت :

1.والشمس: اشاره است به آغاز سوره ای به همین نام: والشمس و ضحیها:" سوگند به خورشید و پرتوش" که
بنا به نقل برخی از مفسرین در شأن حضرت رصول (ص) می باشد.
2. اشاره است به اعتقادی که قدما داشته اند که کتان در برابر ماهتاب مقاومت ندارد و از هم فرو می پاشد.
3. صلب: پشت
4. ارتیاب: شک و ریب
5. یرلیغ: فرمان
6. رهیان(جمع : رهی) چاکر، نوکر، خدمتگزار
7. قباب(جمع قبه): بارگاهی که بر فراز آن[نبدی باشد، سقف برجسته و گندب مانند. کنایه از افلاک و اسمانهاست.
8. ذهاب: رفتن
9. ایاب: آمدن
10. منظور بارگاه حضرت رضا علیه السلام است

منابع:

ماهنامه ادبی اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره48
ماهنامه ادبی اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره72
ماهنامه ادبی اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره95
ماهنامه ادبی اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره107
www.payambarazam.com
www.hawzah.net
www.shiati.ir

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان