پنجره اول. تلخ است که آدمی بخواهد به دیگران اثبات کند که وجود دارد! کافی است لحظهای خود را جای این آدمها بگذاری و ببینی، هیچ مدرک و نشانهای دال بر وجود تو نیست و تنها باید بهدنبال آن باشی که ثابت کنی، وجود داری! در این میان تلختر حکایت کودکانی است که در آمدن به این دنیا هیچ نقشی نداشتهاند، اما ناگزیرند بار سنگین یک زندگی دشوار را به دوش بکشند.
به گزارش روزنامه ایران نوشت: اینجا شهرستان زهک است. جایی در آخرین نقطه جاده ترانزیت؛ در مرز ایران و افغانستان. جایی که مردم آن- البته نه بیراه - فکر میکنند که از یاد رفتهاند. منطقهای که مردمانش همراه با همه مشکلات ریز و درشت خود، باید دغدغه و اضطراب سنگین گمگشتهای به نام «هویت» را نیز بر گرده بکشند. در روستاهای این سرزمین بسیارند زنان و کودکانی که روی کاغذ وجود ندارند. همین هم هست که امر سادهای چون داشتن شناسنامه، تبدیل به بزرگترین آرزویشان شده است.
تبعات فقدان شناسنامه کم نیست و بازماندن از تحصیل دختران و پسران ازجمله همین تبعات است. روایت کودکانی که تا چندی قبل با حسرت مدرسه رفتن دانشآموزان دیگر را تماشا میکردند و امروز گرچه میتوانند به مدرسه بروند، اما همچنان بواسطه فقدان هویت، دستشان برای بهرهمندی از نتایج تحصیل خالی است.
کسانی که فقط میتوانند سر کلاس بروند و یاد بگیرند، اما قرار نیست برگهای حاکی از آموختههای خود در دست داشته باشند و نشان دهند که درس خواندهاند. با آغاز فصل درس و مدرسه، امسال نیز تعداد زیادی از کودکان و نوجوانان فاقد هویت و اوراق شناسایی در مدارس شهرستان زهک و دیگر نقاط استان سیستان و بلوچستان، تحصیل را در کنار دیگر دانشآموزان آغاز کردند. مدرسه مرحوم غلامعلی شهرکی یکی از همین مدارس است که 18 نفر از دانشآموزانش با چنین شرایطی در آنتحصیل میکنند.
پنجره دوم. اما از اینها گذشته، دانشآموزان و مسئولان مدرسه ابتدایی غلامعلی شهرکی مهرماه امسال شاهد تصویری بکر و بدیع از مهربانی و ایثار یکی از همین دانشآموزان بیهویت بودند.
دختر نوجوانی که همکلاسیاش را - که نمیتواند روی پا بایستد و راه برود- هر روز صبح در آغوش میکشد و به مدرسه میآورد و بعد از زنگ آخر نیز او را به خانه بازمی گرداند. فاطمه صفرزایی دختر 14 سالهای که تا دو سال قبل حق حضور در مدرسه را نداشت و این روزها در این مدرسه تحصیل میکند، در همین چند روزی که از آغاز سال تحصیلی میگذرد، به همه نشان داده است که انسانیت نیاز به هیچ برگه و سندی ندارد.
دختری که گذشته از «داشتن شناسنامه»، «بهبودی همکلاسی اش» در صدر فهرست آرزوهای او قرار دارد، میگوید: تا زمانی که دوستش زهرا نتواند راه برود، با جان و دل هر روز او را در آغوش خود به مدرسه خواهد آورد و به خانه خواهد برد.
درس عشق و فداکاری
سرنوشت او نیز شباهت بسیاری به سرنوشت دیگر ساکنان منطقه محروم زهک دارد. جایی که آمار بیکاری بسیار بالاست و مردم هر ماه چشم انتظار یارانه هستند، که البته آن هم نصیب کسانی میشود که شناسنامه دارند.
در میان همه قصههای تلخ این منطقه، دیدن دختر نوجوانی که هر روز با درآغوش گرفتن دوست صمیمیاش که توان راه رفتن ندارد، مسیر 2 کیلومتری خانه به مدرسه را طی میکند واو را به مدرسه میآورد.
فداکاری این دختر این روزها تصویر آشنای دیدگان دانشآموزان مدرسه غلامعلی شهرکی و مسئولان آن است. مدیر مدرسه تأکید میکند، در خانه فاطمه خبری از تلویزیون نیست و او این مهربانی را از جایی تقلید نکرده است.
وقتی از فاطمه میخواهم علت این همه گذشت را بگوید از خجالت گونههایش سرخ میشود. میگوید: «آقا اجازه زهرا را خیلی دوست دارم. زهرا این روزها بیشتر از همیشه به کمک نیاز دارد.» او سرگذشت تلخ زندگیاش را که به نوعی به زندگی زهرا گره خورده است، این گونه بیان میکند: فرزند دوم خانواده هستم و سه برادر دارم.
پدرم بیکار است و خانه را رها کرده و رفته و مادرم با کار در خانه مردم زندگیمان را به سختی اداره میکند. نداشتن شناسنامه مشکلی است که سالهاست گریبان ما را گرفته و به همین دلیل هم نتوانستم به مدرسه بروم. البته پدربزرگ من سالهای قبل به ایران مهاجرت کرد و من و برادرانم در ایران به دنیا آمدیم ولی با وجود این از داشتن شناسنامه محروم هستیم.
برای گرفتن شناسنامه باید پول زیادی بپردازیم و نمیتوانیم این پول را تأمین کنیم. سالهای پیش با فرا رسیدن فصل مدرسه هر روز با حسرت بچههایی را که به مدرسه میرفتند تماشا میکردم. چند بار هم به حیاط مدرسه رفتم و از پشت پنجره بچهها را در حالی که کتابهایشان را باز کرده بودند تماشا کردم.
همیشه دوست داشتم درس بخوانم اما به خاطر نداشتن شناسنامه هیچ مدرسهای مرا ثبتنام نمیکرد. زهرا 4 سال از من کوچکتر است و در همسایگی ما زندگی میکنند. از همان کودکی باهم دوست بودیم و باهم بازی میکردیم.
او 5 برادر و یک خواهر دارد. در این سالها هیچ گاه ایرانی نبودن من برای زهرا اهمیت نداشت و همیشه باهم صمیمی بودیم. وقتی زهرا به سن مدرسه رسید روز اول مهرماه مادرش از من خواست تا همراه او به مدرسه بروم. وقتی جلوی در حیاط مدرسه رسیدیم آقای ریگی مدیر مدرسه ایستاده بود و به بچهها خوشآمد میگفت. زهرا وارد حیاط شد و من پشت در ایستادم. مدیر مدرسه که متوجه من شده بود نزدیک آمد و پرسید، چرا به مدرسه نمیآیم.
گفتم شناسنامه ندارم و به همین خاطر تا حالا مدرسه نرفته ام. با مهربانی مرا به مدرسه دعوت کرد و پس از ثبتنام و دادن کتابهای کلاس اول از من خواست از فردای آن روز به مدرسه بیایم. آن روز بهترین لحظه زندگیام بود. از خوشحالی با زهرا تا خانه دویدیم. آن شب تا صبح خواب به چشمانم نرفت و منتظر صبح بودم تا به مدرسه بروم. یک سال همراه زهرا به مدرسه آمدیم و امسال نیز در کلاس دوم ثبتنام کردیم.
فاطمه درباره حادثهای که باعث مرگ پدر زهرا و شکستگی شدید پاهای او شد، گفت: یک ماه قبل زهرا و برادر بزرگترش ابوالفضل که در کلاس چهارم ابتدایی درس میخواند همراه پدرشان سوار بر موتور به خانه میرفتند که در خیابان با یک موتورسیکلت دیگر تصادف کردند. حادثه خیلی شدید بود و پدر زهرا مرگ مغزی شد و پای زهرا هم شکست.
وقتی آمبولانس آمد، زهرا را به بیمارستان منتقل کردند. ساعتی بعد وقتی ما خبردار شدیم همه به بیمارستان رفتیم. ابوالفضل بشدت گریه میکرد و میگفت، ای کاش پای من شکسته بود ولی پدرم زنده میماند.
پزشکان مجبور شدند در پای زهرا پلاتین قرار بدهند و باید چند ماه در گچ بماند. مرگ پدر تأثیر خیلی بدی بر روحیه زهرا گذاشته بود و من سعی میکردم همیشه کنارش باشم. با شروع مدرسه میدانستم که زهرا نمیتواند به مدرسه بیاید. نباید در این لحظات او را تنها میگذاشتم. روز اول مهر به خانه آنها رفتم و او را در آغوش گرفتم و همراه هم به مدرسه رفتیم. فاصله خانه تا مدرسه زیاد است و مجبور شدم چند بار او را زمین بگذارم و بعد از استراحت کوتاهی دوباره او را بغل بگیرم. لبخند او را وقتی وارد مدرسه شدیم فراموش نمیکنم. بعد از مرگ پدر تا به آن روز لبخند او را ندیده بودم.
انسانیت مرز ندارد
انسانیت هیچ مرزی ندارد و انسان بودن تنها دلیلی است که ما را وامی دارد تا به یکدیگر عشق بورزیم. فاطمه یکی از همین انسانهایی است که محبت کردن در عمق وجودش ریشه دوانده است. میگوید، تا زمانی که زهرا نتواند با پاهای خودش راه برود هر روز او را در آغوش گرفته و به مدرسه میآورد. وقتی قرار میشود از آرزوهایش بگوید، سکوت میکند.
بغضی راه گلویش را میبندد و چشمش به اشک مینشیند. درحالی که صدایش میلرزد، کلمات به زحمت از دهانش شنیده میشود: دو آرزو دارم. آرزو دارم زهرا خیلی زود خوب شود و بعد من هم شناسنامه بگیرم و بتوانم درس بخوانم و معلم شوم. میخواهم به همه بچههایی که مثل من شناسنامه ندارند، سواد بیاموزم.
رامین ریگی مدیر مدرسه مرحوم غلامعلی شهرکی (سرگذشت این معلم و تلاشهایی که برای سیر کردن شکم دانشآموزان گرسنه این مدرسه با قسمت کردن نان در میان آنها انجام میداد، پیشتر در همین صفحه به چاپ رسیده است) از وضعیت نامطلوب دانشآموزان بدون هویت در این منطقه گفت. او با بیان اینکه فاطمه یکی از ده ها دانشآموزی است که شناسنامه ندارند و به همین دلیل به مدرسه نمیروند، گفت: دو سال قبل و پیش از آنکه آموزش و پرورش بخشنامه ثبتنام از دانشآموزان بدون شناسنامه را صادر کند 15 نفر از این دانشآموزان را در مدرسه ثبتنام کردیم که 13 نفر از آنها اهل افغانستان و دونفر دیگر پاکستانی بودند.
خانوادههای این دانشآموزان که امسال به 18 نفر افزایش پیدا کرده مدتها است که درگیر گرفتن شناسنامه هستند و پروندههای آنها در دست بررسی و تحقیق قرار دارد. بسیاری از این دانشآموزان مربوط به خانوادههایی هستند که مادرشان ایرانی ولی پدرشان تبعه افغانستان است و به همین دلیل شناسنامه ندارند.
این دانشآموزان با وجود آنکه آنها بر اساس بخشنامه آموزش و پرورش میتوانند باسواد شوند اما جزو سوابق تحصیلی آنها محسوب نمیشود. در این منطقه کودکان بدون هویت زیادی زندگی میکنند به طوری که در مدرسه خواجه احمد 52 دانشآموز بدون شناسنامه تحصیل میکنند و نداشتن هویت برای آنها مشکلات زیادی را به همراه دارد.
رامین ریگی در ادامه با قدردانی از حمایتهای مردم سراسر کشور از دانشآموزان مدرسه غلامعلی شهرکی در منطقه زهک گفت: با چاپ گزارش وضعیت زندگی این دانشآموزان در روزنامه ایران از سراسر کشور و بخصوص تهران کمکهای زیادی به این مدرسه سرازیر شد و مهرماه امسال لوازم التحریر و کیف و کفش و لباسهایی را که افراد خیر برای این دانشآموزان فرستاده بودند بین آنها توزیع کردیم و لبخند بر چهره این کودکان که سالهاست با محرومیت دست و پنجه نرم میکنند، نشست.
نیم نگاه
در روستاهای این سرزمین بسیارند زنان و کودکانی که روی کاغذ وجود ندارند. همین هم هست که امر ساده ای چون داشتن شناسنامه، تبدیل به بزرگترین آرزوی شان شده است.
تبعات فقدان شناسنامه کم نیست و بازماندن از تحصیل دختران و پسران ازجمله همین تبعات است. روایت کودکانی که تا چندی قبل با حسرت مدرسه رفتن دانش آموزان دیگر را تماشا می کردند و امروز گرچه می توانند به مدرسه بروند، اما همچنان به واسطه فقدان هویت، دست شان برای بهره مندی از نتایج تحصیل خالی است فاطمه صفرزایی که تا دو سال قبل حق حضور در مدرسه را نداشت و این روزها در این مدرسه تحصیل می کند، در همین چند روزی که از آغاز سال تحصیلی می گذرد، به همه نشان داده است که انسانیت نیاز به هیچ برگه و سندی ندارد. دختری که گذشته از«داشتن شناسنامه» ، «بهبودی همکلاسیاش» در صدر فهرست آرزوهای او قرار دارد