بیست و هشت اصل اساسی برای تعادل زندگی و اصلاح روابط انسان
خصوصیت فطری انسان:
یکی از خصوصیاتی که در هر انسانی وجود دارد اینست که خودش را دوست دارد و هر کاری میکند حقیقتا بخاطر خودش و سعادت خودش انجام میدهد و خیر و خوبی خودش را میخواهد. خداوند دربارة انسان فرموده:
«إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ»(36)
«همانا انسان خیر و خوبی را بسیار دوست میدارد»
لذا خیر خودش را در هر چیزی تشخیص بدهد همان را میخواهد (این خصوصیت فطری هر انسان است که در رابطة با خدا به بهترین وجه میتوان از آن استفاده کرد).
تشخیص نادرست:
گاه بنده خیر خود را اشتباه تشخیص میدهد و با دعا کردن از خدا تشخیص خود را میخواهد. خدا هم چون میداند که آن امر برای بندهاش خیر نبوده بلکه شر است دعایش را مستجاب نمیکند.
«عَسى اَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى اَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ اَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»(37)
بسا چیزى را ناخوش داشته باشید که خیر شما در آنست و بسا چیزى را دوست داشته باشید که به زیان شماست، و خدا مىداند و شما نمىدانید.
«وَ یَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَیْرِ وَ کانَ الْإِنْسانُ عَجُولاً»(38)
و انسان بدى را همان گونه مىطلبد که نیکى را مىطلبد، و انسان همواره شتابزده است.
نقل شده: شخصی به زیارت امام رضا علیه السلام رفته و حاجتی از ایشان خواست اما هر چه دعا و توسل کرد خبری نشد. سپس سر قبر مرحوم شیخ بهایی که در یکی از شبستانهای حرم مطهر است رفت و حاجتش را از او خواست و بر آورده شد. اما بر آورده شدن حاجتش باعث شد آبرویش بریزد. طلبکار روح شیخ بهایی شد که چرا حاجتم را بر آورده کردید تا آبرویم بریزد. در عالم رؤیا ایشان را دید. شیخ فرمود: حضرت رضا علیه السلام میدانستند که اگر حاجتت بر آورده شود آبرویت میرود لذا بر آورده نکردند، اما من نمیدانستم چنین میشود.
آنچه صلاح است باید خواست:
مرحوم آقاى سید عبدالله بلادى، ساکن بوشهر فرمود وقتى یکى از علماى اصفهان با جمعى به قصد تشرف به مکه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حرکت کردند و به بوشهر وارد شدند تا از طریق دریا مشرف شوند پس از ورود آنها ازطرف سفارت انگلیس سخت جلوگیرى کردند و گذرنامه ها را ویزا نکردند و اجازه سوار شدن به کشتى به آنها ندادند و آنچه من و دیگران سعى کردیم فایده نبخشید.
آن شیخ اصفهانى و رفقایش سخت پریشان شدند و مى گفتند مدتها زحمت کشیدیم و تدارک سفر مکه دیدیم و قریب یک ماه در راه صدمه ها دیدیم (چون در آن زمان قافله از اصفهان تا شیراز هفده روز و از شیراز تا بوشهر ده روز در راه بود) و ما نمى توانیم مراجعت کنیم.
آقاى بلادى مرحوم فرمود چون شدت اضطراب شیخ را دیدم برایش رقت نمودم و براى اینکه مشغول و مأنوس شود مسجد خود را در اختیارش گزارده خواهش کردم در آنجا نماز جماعت بخواند و به منبر رود، قبول کرد و شبها بعد از نماز، منبر مى رفت، پس خودش روى منبر و رفقایش در مجلس با دل سوخته خدا را مى خواندند و ختم «اَمَّنْ یُجیب» و توسل به حضرت سیدالشهداء علیه السلام به طورى که صداى ضجّه و ناله ایشان هر شنونده اى را منقلب مى ساخت.
پس از چند شب که با این حالت پریشانى خدا را مى خواندند و مى گفتند ما نمى توانیم برگردیم و باید ما را به مقصد برسانى ناگاه روزى ابتدائا از طرف قونسولگرى انگلیس دنبال آنها آمدند و گفتند بیایید تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالى رفتند و اجازه گرفتند و حرکت کردند.
پس از چند ماه روزى در کنار دریا مى گذشتم یک نفر ژولیده و بدحال را دیدم. به نظرم آشنا آمد از او پرسیدم تو اصفهانى نیستى که چندى قبل همراه فلان اینجا آمدید و به مکه رفتید؟ گفت بلى، حال شیخ و همراهانش را پرسیدم، گریه زیادى کرد و گفت: اولا در راه دچار دزدان شدیم وتمام اموال ما را بردند و بعد گرفتار مرض شده همه تلف شدند و تنها من از آنها باقیمانده و برگشتم با این حالى که مى بینى.
آقاى بلادى فرمود دانستم سر اینکه حاجت آنها برآورده نمى شد چه بود و چون اصرار را از حد گذرانیدند به آنها داده شد ولى به ضررشان تمام گردید.(39)
خدا و خیر بنده:
خداوند متعال خیر بندگانش را بهتر از آنان میداند. لذا در قرآن به پیامبر دستور میدهد که سؤالی را مطرح کند:
«قُلْ اَ اَنْتُمْ اَعْلَمُ اَمِ اللَّهُ»(40)
بگو: آیا خدا بهتر میداند یا شما؟
«عَسى اَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى اَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ اَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»(41)
بسا چیزى را ناخوش داشته باشید که خیر شما در آنست و بسا چیزى را دوست داشته باشید که به زیان شماست، و خدا مىداند و شما نمىدانید
لذا اگر کسی راه بندگی او پوید محال است از جانب خدا جز آنچه خیر او در آنست به او برسد. ولی باید توجه داشت که گاه خیر بنده در بلا و سختی است و گاه در خوشی و راحتی.
ضحک رسول الله صلى الله علیه و آله ذات یوم حتى بدت نواجذه ثم قال: أ لا تسألونی مم ضحکت؟ قالوا: بلى یا رسول الله! قال: عجبت للمرء المسلم أنه لیس من قضاء یقضیه الله عز و جل إلا کان خیرا له فی عاقبة أمره.(42)
رسول خدا صلى الله علیه و آله روزى چنان خندید که دندانهاى عقلش ظاهر شد سپس فرمود: نمىپرسید چرا خندیدم؟ عرض کردند: بله ای رسول خدا میپرسیم. فرمودند: تعجب کردم از مرد مسلمان که هیچ قضائى نیست که خدا آنرا از برایش قرار دهد مگر آنکه در عاقبت کار برایش خیر باشد.
گـر رود سـر بـرنـگـردد سرنوشت ایـن سـخـن با آب زر بایـد نوشت
سـرنـوشـت ما بـه دسـت او بـود خوشنویس است اونخواهدبدنوشت
بهرهوری از خصوصیت فطری در رابطة با خدا:
اگر کسی به پروردگارش اعتماد کند و نسبت به او حسن ظن داشته باشد (که به ما هر چه رسد از قِبَل دوست نکوست) قضای او را با جان و دل خریدار میشود و بدان راضی و خشنود میگردد.
سه قصه از اهل رضا:
جابر بن عبدالله انصارى از اصحاب پیامبر بود که تا زمان امام باقر علیه السلام زنده بود. در آن وقت پیر و ناتوان شده بود. حضرت باقر علیه السلام به دیدنش رفته و از حالش جویا شدند. عرض کرد: اکنون در حالى هستم که پیرى را بیش از جوانى و مرض را بیش از سلامتى و مرگ را بیش از زندگی دوست دارم!
حضرت فرمودند: اما من، اگر خدا پیرم کند پیرى را دوست دارم و اگر جوانم کند جوانى را، اگر خدا مریضم کند مرض را دوست دارم و اگر سلامتى خواهد سلامتى را، اگر خدا مرگ بخواهد مرگ را دوست دارم و اگر زنده بودنم را بخواهد زندگى را.
همین که جابر این سخن را از امام شنید صورت امام را بوسید و گفت: رسول خدا صلى الله علیه و آله درست فرمود که: اى جابر! تو زنده مىمانى تا ملاقات کنى یکى از فرزندان مرا که همنام من است و علم را مىشکافد.(43)
امام صادق علیه السلام فرمودند: خداوند به حضرت داود وحى کرد: خلاده دختر اوس را به بهشت مژده بده و او را خبر ده که در بهشت همنشین تو خواهد بود. حضرت داود درِ خانة او رفت و در زد، خلاده در را باز کرد، تا حضرت داود را دید شناخت و گفت: آیا دربارة من چیزى نازل شده که اینجا آمدهاید؟
فرمود: آرى.
گفت: چه چیزی؟
فرمود: خداوند متعال مرا خبر داده که تو در بهشت همنشین من خواهی بود و فرموده تو را به بهشت مژده دهم.
گفت: شاید این خبر و مژده مربوط به زن دیگری است که همنام من بوده!
فرمود: خیر، بلکه آن زن خود تو هستى.
گفت: اى پیامبر خدا! من هرگز تو را تکذیب نمىکنم، اما به خدا قسم من با شناختى که از خود دارم خود را شایسته این اوصاف نمىدانم.
فرمود: مرا از باطن و ضمیر خود خبر ده.
گفت: آری! هرگز بر من بلا و سختى و گرسنگى نازل نشد جز اینکه بر آن صبر کردم و از خدا نخواستم آن را بر طرف کند تا آنکه خداوند خود آنرا به عافیت و وسعت مبدل کرد، و من خود تبدیل آن را نخواستم، بلکه خدا را از بابت آن شکر و سپاس گفتم.
حضرت داود فرمود: به همین دلیل به این مقامى که به تو ابلاغ کردهام رسیدهاى!
امام صادق علیه السلام پس از ذکر این قضیه فرمودند: این دین خداست که آنرا برای بندگان صالحش پسندیده است.(44)
و در حدیث وارد است که حضرت موسى به خدای متعال عرض کرد: محبوبترین مخلوق و عابدترین بندة خود را به من نشان بده.
خداوند امرش فرمود که به سوى قریهاى رود که در ساحل دریاست، که در آن مکان او را مىیابد. چون به آن مکان رسید، به یک مرد زمینگیر جذامی و برصى بر خورد که تسبیح خدا میگفت.
حضرت موسى به جبرئیل گفت: کجاست آن مردى که از خداوند خواستم به من نشان دهد؟
جبرئیل گفت: ای کلیم خدا! آن مرد همین است.
فرمود: اى جبرئیل، من دوست داشتم که او را ببینم در صورتى که بسیار روزه و نماز به جا آورد.
جبرئیل گفت: این شخص محبوبتر است پیش خدا و عابدتر است از بسیار روزه گیر و نماز خوان. اکنون امر نمودم که چشمان او کور شود، گوش کن چه مىگوید!
پس جبرائیل اشاره فرمود به چشمهاى او، پس چشمان او به رخسارش فرو ریخت.
چون چنین شد، گفت: خداوندا! مرا تا هر زمان که خواستى از چشم برخودار فرمودى و هر وقت خواستى آنرا از من گرفتی و آرزوی مرا در رسیدن به خود باقى گذاردى، یا بارُّ یا وَصُوْلُ (این نیکی کنندة بسیار وصل شونده)!
حضرت موسى به او فرمود: اى بنده خدا، من مردى هستم که دعایم اجابت مىشود. اگر دوست داشته باشى دعا کنم خداوند اعضاى تو را به تو برگرداند، و دردهاى تو را شفا مرحمت کند.
گفت: هیچیک از اینها را که گفتى نمىخواهم. آنچه خداوند برایم بخواهد پیش من محبوبتر است از آنچه خودم براى خودم مىخواهم.
پس موسى فرمود که: شنیدم مىگفتى به حق تعالى: «یا بارّ یا وَصول»، این «برّ» و «صله» چیست؟
گفت: همین که در این شهر کسى جز من نیست که او را بشناسد یا عبادت کند.
موسى تعجب فرمود و گفت: این شخص عابدترین اهل دنیا است.(45)
اصل پنجم در ارتباط با خدا: صبر بر بلای او
و الصبر على بلائه
«وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْاَمْوالِ وَ الْاَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرینَ
الَّذینَ إِذا اَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ
أُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ»(46)
و مسلما شما را به چیزى از ترس و گرسنگى و زیان مالى و جانى و کاهش محصولات
مبتلا میکنیم، و صابران را بشارت ده
آنها که هرگاه مصیبتى بدانها رسد گویند: ما از آن خداییم و به سوى او باز مىگردیم
آنانند که درودها و رحمتى از پروردگارشان بر آنهاست و [تنها] همینها هدایت یافتگانند
بلای مؤمن:
آیة فوق خطاب به مؤمنان است. جملة فعلیه با لام و نون تأکید ثقیله تأکید شده: حتما حتما حتما شما را مبتلا میکنیم. برای مؤمن طبق این آیه اصل اینست که مبتلا باشد.
یونس بن یعقوب گوید: از حضرت صادق علیه السلام شنیدم که میفرمودند: ملعون است بدنی که در هر چهل روزی مصیبتی به آن نرسد. با شگفتی گفتم: ملعون است؟ فرمودند: ملعون است. باز گفتم: ملعون است؟ فرمودند: ملعون است. چون دیدند مطلب برایم سنگین است فرمودند: ای یونس! خدشه، ضربه خوردن، فشار، اندوه، گرسنگی، پاره شدن بند کفش، حرکت اضطرارى چشم و موارد اینچنینی نیز از مصادیق بلاست. همانا مؤمن نزد خدا گرامىتر است از اینکه بر او چهل روز بگذرد و خدا او را از گناه پاک نکند هر چند به واسطه غمی که سببش را نداند. به خدا قسم همانا یکی از شما پولهایش را پیش رویش میگذارد و میشمارد میبیند کم است، ناراحت شده و دوباره میشمارد میبیند درست است. خدا حتی این ناراحتی را هم موجب ریخته شدن برخی گناهانش قرار میدهد.(47)
این بلای دوست تطهیر شماست دسـت او بالای تـدبـیـر شماست
مردى از نیازمندیش به حضرت صادق علیه السلام شکایت کرد، حضرت فرمودند: صبر کن، البته به زودى خدا گشایشى در کارت میدهد، سپس اندکی سکوت کردند و آنگاه رو به آن مرد کرده و فرمودند: از زندان کوفه بگو، آنجا چگونه است؟
گفت: خدا خیرتان دهد، جایى تنگ و بدبوست، و زندانیها در بدترین حالند.
حضرت فرمودند: تو نیز در زندانى، آیا میخواهى در زندان در وسعت باشى؟ آیا ندانستى که دنیا زندان مؤمن است؟(48)
مقصود از بلا:
وقتی دلبستة دنیا شدیم فکر کردیم اهل این شهریم و اینجا ماندنی هستیم خدا بلایی میفرستد تا یادمان بیفتد نه مال دنیاییم و نه در دنیا ماندنی هستیم. صابرین کسانی هستند که مقصود خدا را از بلای الهی فهمیدند.
صابر کیست؟
کسی که وقتی مصیبتی بیند بگوید: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ».
البته حقیقتی که در این جمله وجود دارد صابر را معنا میکند. وقتی مصیبتی از موارد فوق به انسان برسد اگر او توجه کند که ما اهل این شهر نیستیم، وقتی متذکر شود که وجودش مال خداست و نزد او هم بازمیگردد مصیبتها آسان میشود. مالش اگر رفت یا اگر کسی زودتر از او از این شهر رفت او را غمی نیست، پیش مالکش بازگشته و او هم چند صباح دیگر به او ملحق خواهد شد. این دیدگاه به انسان آرامشی میدهد که در منطق قرآن اسمش صبر است.
زمانی خبر مرگ اسماعیل فرزند بزرگ امام صادق علیه السلام را به ایشان دادند که حضرت میخواستند غذا بخورند.
جمعی از ندیمانش گرد آمده بودند، حضرت چون این خبر را شنیدند لبخندى زده و فرمان دادند طعام را حاضر کنند و با ندیمان بر سر سفره نشستند و بهتر از سایر روزها غدا را تناول نموده و به ندیمان تعارف میکردند و خود غذا جلوی آنها میگذاردند. همگى در شگفت بودند که اثری از غم در رخسار حضرت نمىبینند؟!
چون از غذا دست کشیدند رو به حضرت نموده گفتند: ای فرزند رسول خدا! چیز شگفتی مشاهده کردیم، شما به مصیبت چنین فرزندی گرفتار شدهاید و با این حال رفتارتان کاملا عادى است؟!
حضرت فرمودند: چرا چنین نباشم و حال آنکه راستگوترین راستگویان (خدا) خبر داده که من و شما همگى شربت مرگ را خواهیم نوشید، همانا گروهی مرگ را شناختند و آن را پیش چشم خود قرار دادند (فراموشش نکردند) و آنگاه که مرگ یکی از آنها را ربود بیتابی نکردند و تسلیم فرمان آفریدگارشان گشتند.(49)
پوچی مصائب:
اگر انسان به یقین داند که این مسیر خودش است هیچ مصیبتی او را به خود مشغول نمیکند. زیرا همة مصیبتها فرع اینست که ما ایجا ماندنی باشیم. حال که ماندنی نیستیم هیچ مصیبتی مصیبت نخواهد بود.
محمد بن داود گوید: من و برادرم نزد حضرت رضا علیه السلام بودیم که خبر آوردند دهان محمد بن جعفر کلید شد (یعنى چانهاش را بستند) امام برخاست و روان شد و ما نیز بهمراه او رفتیم و دیدیم که چانه محمد را بستهاند، و اسحاق بن جعفر و فرزندان او و جمعى از فرزندان ابوطالب گرد پیکرش مىگریند، امام علیه السلام به بالین او نشست و نگاهى به روى او کرده و لبخندى زد. حاضران مجلس از این عمل، روى در هم کشیدند و ناراحت شدند، پارهاى گفتند: این لبخند، شماتت او به حال عمویش بود!
آنگاه حضرت برخاست تا در مسجد نماز بخواند، ما به ایشان عرض کردیم: فدایت شویم! اینان از خنده شما خوششان نیامد و آن را حمل بر غرض کردند و وقتى شما تبسم نمودید حرفهائى از آنان شنیدیم. فرمودند: خندهام از تعجب در گریستن اسحاق بود، به خدا سوگند او پیش از محمد از دنیا میرود و محمد بر او خواهد گریست.
چیزی نگذشت که محمد بهبود یافت، و اسحاق قبل از او جان سپرد.(50)
نتیجة کلمة استرجاع:
ام سلمه گوید: روزی شوهرم ابوسلمه از نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و گفت: از رسول خدا صلى الله علیه و آله چیزی شنیدم که از آن مسرور گشتم. فرمود: احدی از مسمانان را مصیبتی نرسد که در آن بگوید «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» و سپس بگوید: «ألّلهُمَّ أجِرْنی فِی مُصِیبَتِی وَ اخْلُفْ لِی خَیْرًا مِنْه» خدایا! مرا در این مصیبت پاداش (یا پناه) ده و بهتر از آنچه از دست دادم نصیبم کن، مگر اینکه خدا دعایش را مستجاب کند.
ام سلمه گوید: این فرمایش رسول خدا را فرا گرفته و از بر داشتم. زمانی که ابوسلمه وفات کرد آن دو جمله را گفتم. آنگاه با خود گفتم: کجا بهتر از ابوسلمه برای من پیدا میشود؟!
همین که عدهام تمام شد رسول خدا صلى الله علیه و آله در زمانی که پوستی را دباغی میکردم تشریف آورده و اجازه ورود خواستند. دستانم را شسته و اجازه دادم. سپس بالشی از پوست که با لیف خرما پر شده بود برای حضرتش گذاردم. بر آن نشستند و از من خواستگاری کردند ...
و هنگامی که رسول خدا صلى الله علیه و آله با ام سلمه ازدواج کردند ام سلمه گفت: همانا خدا بجای ابوسلمه کسی بهتر از او را نصیبم کرد.(51)
راه نجات یا بهرهوری از بلاها!
حضرت صادق علیه السلام از قول رسول خدا فرمودند: خداى عز و جل فرمود: من دنیا را میان بندگانم براى اینکه به من قرض دهند قرار دادم پس هر که از آن به من قرضى دهد (مانند صدقه و انفاق و هدیه) در مقابل هر یک از آن تا هفتصد برابر و آنچه خواهم عطا کنم. و هر که به من قرض ندهد و چیزى از آنرا بر خلاف میلش از او بگیرم و او صبر کند سه خصلت به او بدهم که اگر یکى از آنها را به فرشتگانم دهم از من راضى شوند، سپس امام صادق علیه السلام این قول خداى عز و جل را تلاوت فرمود که هرگاه مصیبتى به آنها رسد گویند: ما از آن خداییم و به سوى او باز مىگردیم آنانند که: درودها (خصلت اول) و رحمتى از پروردگارشان بر آنهاست (خصلت دوم) و همینها هدایت یافتگانند (خصلت سوم) . سپس امام صادق علیه السلام فرمودند: این براى کسى است که خدا چیزى را از او بر خلاف میلش بگیرد.(52)
اصل ششم در ارتباط با خدا: بزرگداشت حرمت خدا
6. و تعظیم حرمته
بزرگ داشتن احترام خدا، ششمین اصلی است که امام ششم ما در ارتباط با خدا بیان فرمودند. این اصل به دو صورت در زندگی انسان قابل اجراست:
اول: رعایت ادب حضور:
در دعای مشلول خطاب به خدا عرض میکنیم: «یا جاری اللصیق»: ای همسایة دیوار به دیوار من!
دیوار ظاهری در کار نیست. دیوار باطنی است که ما از او غافل میشویم. یکی از بزرگان گوید: یک وقت در حال در حال خواندن دعای مشلول بودم به این قسمت رسیدیم، برقش ما را گرفت و رهایش نکردیم و مرتبا تکرار میکردیم، خدا بهرههای معنوی نصیب کرد.(53)
در قرآن نزدیکتر از این هم آمده:
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ اَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ»(54)
و همانا ما انسان را آفریدیم، و مىدانیم که نفس او چه وسوسهاى به او مىکند و ما از رگ گردن به او نزدیکتریم
در مقامى که کنى قصد گناه گـر کند کـودکى از دور نگاه
شـرم دارى، ز گنه در گذرى پـرده عصمت خـود را ندرى
شـرم بادت که خداوند جهان که بـود واقـف أسـرار نـهان
بر تو باشد نظرش بیگه و گاه تو کنى در نظرش قصد گناه
نقل شده: در بغداد آهنگری بود که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مىگرفت و آن را کار مىکرد. کسی از او پرسید: این چه حالت است؟ گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت: مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند. آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى مرد! نه شرط کردهایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مىبیند؟ گفت: خداى مىبیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو که بر تو. سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان. پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است.(55)
شنیدستم زنـى صاحـب جـمالـى فـقـیـرى بیـنـوا در قـحط سالى
به دامان کودکانـى داشت مضطر که نانـشان بـود از آب دیـده تـر
ز بـهرِ کودکان با فـکر و تشویش روان شـد بـر درِ همسایة خویش
مـگـر همـسایهاش آهـنـگـرِ راد ببخشد قـوت و از غـم گـردد آزاد
کــز آن دارا بــر آیــد آرزویـش شـود نانِ یـتـیـمـان آبــرویـش
قـضا را چـشم آن همـسایه ناگاه بـه هـنگام حـدیـث افتاد بـر ماه
چـه آهنگر به رخسارش نظر کرد طمع بر حسنِ آن رشک قمر کرد
به جانش آتشِ شهوت بر افروخت کهاینآتشه هزارانخانمان سوخت
دلـش در دام زلـف آن گـل اندام مـسخر شد چو مرغ خسته در دام
شـده شـیـرى شکار آهوى چشم مـعاذ الله ز دست شهوت و خشم
بـسا دل کز نگاهى رفته از دست سپر لطف حقست ازتیراین شست
نـگـاه دیــده جـانـها داده بـر باد ز جـور دیـده دلـهـا گـشته ناشاد
غرض مرغ خرد صیدهوس گشت عجبعنقاىجانصیدمگس گشت
دلـش شـد پاى بند آن پرى چهر تعالى الله چـه زنـجیرى بـود مهر
بـداد از کـف همه دین و دلش را که سوزد برق شهوت حاصلش را
چـه حاجات زن غـمـدیـده بشنید بـه پاسـخ با نـوید و وجـد و امید
بـگـفت اى جان اگر کامم برآرى تو را بخشم هرآنحاجت که دارى
بـگفتا شـرمـى اى مـنـعم خدا را بـگـفت ایـزد بـبـخشد جرم ما را
بگفت از شـرع و آئین یاد کن یاد بگفت ایندل بوصلت شاد کن شاد
بگفت از راه شـیـطان باز شـو باز بگفت اى نازنین کـم ناز شـو ناز
بگفتا پند قرآن گوش کن گوش بگفت ازجامغفران نوشکن نوش
بـگفت از آب چـشمانـم بیندیش بگفت آتش مزن بر این دل ریش
بگفت آهـنـگـرا آهنـدلى چـنـد؟ بـتـرس از آتـش قـهـر خـداونـد
صفا کـن دامـن پاکـم به یـزدان گـنـاه آلـوده شـهـوت مـگـردان
جـوانـمـردا جـوانمردى کن امروز بکش نفس آتش عصیان میافروز
جوابـش داد کـى ماهِ گـل انـدام گـنـه را تـوبه عـذر آمد سرانجام
به آب تـوبه چشم اى یار مهوش نشانـد شـعـلـة صـد دوزخ آتـش
چـو دید از پند و استعفاف و زارى نـپوشـد خـیـره چشم از نابکارى
زن از بـیـم هـلاک کـودکانـش مهیا شـد و لیک افـسـرد جانـش
بگفتا حاضـرم لـکـن بـدین عهد که درخلوت تو بامن گسترى عهد
به جز ما هـیچ کـس دیگر نباشد که چـشـم ناظـرى بـر در نباشـد
بگفتایجانیقیندانکینچنینکار به خـلـوت بایـد از هر یار و اغیار
بساط عـیش چـون کـرد او مهیا به خـلـوتخـانـه با آن یار زیـبـا
بـگـفـت آن ماه کـى مـرد وفادار تـو گفتى نیست جـز ما و تو دیار
در این محفل کـنون الا تو و من بـود ناظر خـداى پاک ذو الـمـن
در آن خلوت که حاضر باشد آنشاه نشایـد ایـن عـمـل اى مـرد آگاه
چه بشنیداینسخنزود آنجوانمرد بـرآورد آتـشـیـن آه از دل ســرد
چـنـان این پند بر جانش اثر کرد کـه آن مشتاق را زیـر و زبـر کرد
پشیمان گشت وافغانکرد واحسان بـر آن نـیکـو زن پاکـیـزه دامان
خـدایش هم جـزاى مخلصان داد به رویش در ز لطف خاص بگشاد
همآتشرابدستش سردوخوشکرد هم آهـن بـرد فرمان در کف مرد
کرامـت را وى از تـرک هوا یافت ز بـیـم آتـش قـهـر خـدا یافـت(56)
دوم: احترام به اموری که خدا حرمت نهاده:
«وَ مَنْ یُعَظِّمْ حُرُماتِ اللَّهِ فَهُوَ خَیْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ»(57)
و هر کس امورى را که خدا حرمت نهاده بزرگ و محترم شمارد البته این برایش نزد خدا بهتر خواهد بود بزرگداشت اموری که خدا حرمت نهاده، و ادب در مقابل آن امور، در رابطة انسان با خدا به نص آیه برای انسان خیر است و به تصریح حضرت صادق علیه السلام ششمین اصل ارتباط با خداست.
سؤال: چرا از میان تمام امور و راههای ارتباط با خدا، مطلب مذکور به عنوان اصل ششم معرفی شده؟ برای روشن شدن این مطلب روایتی ذکر میکنیم:
به امام صادق علیه السلام گفتند: دو نفر از دوستان شما مفضل را اذیت میکنند. آیا آنها را از این کار نهی نمیکنید؟ حضرت فرمودند: من این از آنها خواستم که دست از او بردارند، و آندو را دعوت کردم و از آنها خواهش کردم همچنین برایشان به عنوان خواستة خود نوشتم، اما دست از او برنداشتند. خدا آندو را نیامرزد. به خدا قسم کثیر عزت (شاعری کیسانی مذهب) در محبتش از آندو راستگوتر است که دربارة معشوقهاش میگوید: «از آنجا که من کسى را که نزد معشوقهام بزرگوار است گرامى نداشتم، به صورت نهانى دانست که من عاشق او نیستم و او را دوست نمىدارم». به خدا قسم اگر آندو مرا دوست میداشتند دوست مرا هم دوست میداشتند.(58)
معلوم میشود بزرگداشت حرمتهای الهی امتحان محبت است. اگر کسی احترام گذارد و برایش بزرگ و مهم بود محبتش تأیید میشود و بالعکس.
حرمتهای الهی چیست؟
امام صادق علیه السلام فرمودند: سه چیز هست که احترامش واجب است و کسی که در احترام آنها کوتاهی کند به خدا شرک ورزیده:
1-هتک حرمت خدا با بی احترامی به خانة کعبه.
2-تعطیل کتاب خدا و عمل کردن به غیر آن.
3-ترک آنچه خدا از مودت و اطاعت ما واجب نموده است.(59).
از خـدا جـویـیـم تـــوفـیـق ادب بى ادب محروم گشت از لطف رب
ازادب پرنور گشته است ایـن فلک وز ادب مـعـصوم و پاک آمد ملک
دربارة توبة بشر حافی نقل شده: یک روز مست مىرفت، کاغذى یافت که بر آن نوشته بود بسم الله الرحمن الرحیم. عطرى خرید و آن کاغذ را معطر کرد و به تعظیم آن کاغذ را در خانه نهاد. بزرگى آن شب به خواب دید که گفتند: بشر را بگوى طیبت اسمنا فطیبناک و بجلت اسمنا فبجلناک و طهرت اسمنا فطهرناک فبعزتى لاطیبن اسمک فى الدنیا و الاخرة(60) و گویی قضیة ذیل که قصة چگونگی توبة اوست پس از این واقعه رخ داده:
صداى ساز و آواز بلند بود. هرکس که از نزدیک آن خانه مىگذشت، مىتوانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و مىگسارى پهن بود و جام «مى» بود که پیاپى نوشیده مىشد. کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبهها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کنارى بریزد. در همین لحظه مردى که آثار عبادت زیاد از چهرهاش نمایان بود و پیشانىاش از سجدههاى طولانى حکایت مىکرد از آنجا مىگذشت، از آن کنیزک پرسید: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟».
- آزاد.
- معلوم است که آزاد است. اگر بنده مىبود پرواى صاحب و مالک و خداوندگار خویش را مىداشت و این بساط را پهن نمىکرد.
ردوبدل شدن این سخنان بین کنیزک و آن مرد موجب شد که کنیزک مکث زیادترى در بیرون خانه بکند. هنگامى که به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدى؟».
کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت: «مردى با چنین وضع و هیئت مىگذشت و چنان پرسشى کرد و من چنین پاسخى دادم».
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده مىبود از صاحب اختیار خود پروا مىکرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بى اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوینده سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز که با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود کفش به پا نکرد. او که تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزى» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافى» یعنى «پابرهنه» یافت و به «بشر حافى» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست درآمد.(61)
ادب داش علی:
مترجم تفسیر بسیار مهم المیزان، استاد بزرگوار حضرت آقاى سید محمد باقر موسوى همدانى، در روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حکایت زیر را براى این عبد ضعیف و خطاکار مسکین (: راوی حکایت) نقل کرد:
در منطقة گنداب همدان که امروز جزء شهر شده، مردى بود شرور، عرق خور و دایم الخمر به نام على گندابى.
او در عین اینکه توجهى به واقعیات دینى نداشت و سر و کارش با اهل فسق و فجور بود، ولى برقى از بعضى از مسایل اخلاقى در وجودش درخشش داشت.
روزى در یکى از مناطق خوش آب و هواى شهر با یکى از دوستانش روى تخت قهوه خانه براى صرف چاى نشسته بود. هیکل زیبا، بدن خوش اندام و چهرة باز و بانشاط او جلب توجه مىکرد .
کلاه مخملى پرقیمتى که به سر داشت بر زیبایى او افزوده بود، ناگهان کلاه را از سر برداشت و زیر پاى خود قرار داد، رفیقش به او نهیب زد: با کلاه چه مى کنى؟
جواب داد: اندکى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده، پس از چند دقیقه کلاه را از زیر پا درآورد و به سر گذاشت. سپس گفت: اى دوست من! زن جوان شوهردارى در حال عبور از کنار این قهوه خانه بود، اگر مرا با این کلاه و قیافه مى دید شاید به نظرش مىآمد که من از شوهرش زیبایى بیشترى دارم، در آن حال ممکن بود نسبت به شوهرش سردى دل پیش آید، نخواستم با کلاهى که به من جلوة بیشترى داده گرمى بین یک زن و شوهر به سردى بنشیند.
در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شیخ حسن، مردى بود باتقوا، متدین، و مورد توجه. مىگوید: در ایام عاشورا در بعد از ظهرى به محلة حصار در بیرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم، کمى دیر شد، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند، در زدم، صداى على گندابى را شنیدم که مست و لایعقل پشت در بود، فریاد زد: کیست؟
گفتم: شیخ حسن روضه خوان هستم.
در را باز کرد و فریاد زد: تا الآن کجا بودى؟
گفتم: به محلة حصار براى ذکر مصیبت حضرت سید الشهدا علیه السلام رفته بودم.
گفت: براى من هم روضه بخوان.
گفتم: روضه مستمع و منبر مى خواهد.
گفت: اینجا همه چیز هست.
سپس به حال سجده رفت و گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، بر پشت من بنشین و مصیبت قمر بنى هاشم بخوان!
از ترس چارهاى ندیدم، بر پشت او نشستم، روضه خواندم، او گریة بسیار کرد، من هم به دنبال حال او حال عجیبى پیدا کردم، حالى که در تمام عمرم به آن صورت حال نکرده بودم.
با تمام شدن روضة من، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجیبى در درون او پدید آمد!
پس از مدتى از برکت آن توسل، به مشاهد مشرفة عراق رفت، امامان بزرگوار را زیارت نمود، سپس رحل اقامت به نجف انداخت. در آن زمان میرزاى شیرازى صاحب فتواى معروف تحریم تنباکو در نجف بود، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر میرزا قرار مى داد، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شرکت مى کرد.
شبى در بین نماز مغرب و عشاء به میرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنیا رفته، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن کنند، بلافاصله قبرى آماده شد.
پس از سلام نماز عشا به میرزا عرضه داشتند: آن عالم گویا مبتلا به سکته شده بود و به خواست حق از حال سکته درآمد.
ناگهان على گندابى همانطور که روى جانماز نشسته بود از دنیا رفت، میرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن کردند.(62)
ادب حر بن یزید ریاحى:
از چهره هاى برجسته و مشهورى ادبش وى را از چنگال هوا و هوس و از گمراهى و ضلالت رهانید و مُهر سعادت و نیک بختى دنیا و آخرت را بر پیشانى او زد و وجودش را به عرصه ملکوتیان و عرشیان کشانید و در پایان نیز به درجه رفیعه شهادت و لقاى حق و مقام قرب و حقیقت وصال رسانید، حر بن یزید ریاحى است.
او تا پیش از رسیدن به این مقامات، به خاطر پیروى از بنى امیه و گردن نهادن به دستورات آنان دچار گناه عظیمى بود، اما به ادبش از این گناه نجات یافت.
حر بن یزید در راه مکه به کوفه در گرما گرم ظهر با لشکرش به حضرت امام حسین علیه السلام رسید. امام به جوانانش فرمان داد مردم را آب دهید و آب را کنار دهان اسبان نگه دارید که اندک اندک آب نوشند تا سیراب شوند. هنگامى که اسبان را سیراب کردند وقت نماز ظهر رسید.
امام به حجاج بن مسروق فرمان داد اذان بگوید. حجاج اذان گفت. امام پیش از اقامه به نطق ایستاد و پس از نطق به مؤذن فرمود اقامه بگو. آنگاه به حر بن یزید فرمود: آیا نمازت را به همراه اصحاب و لشکریانت خواهى خواند؟
حر گفت: نه بلکه نماز را با شما مىخوانم!
این اولین ادب او به عنوان یک فرمانده بود که با وجود هزار گونه ملاحظات و حیثیات مبارزه، خود و لشکرش را به این گونه تواضع وا داشت.
پس امام نماز را به هر دو لشکر امامت کرد و سپس داخل سراپردهاش شد و اصحاب نزدش جمع آمدند. حر نیز داخل خیمهاى شد که برایش برپا شده بود. اصحاب ویژهاش بر او گرد آمدند و باقى لشکر به محل صف خود برگشته در سایه مرکب هاى خود نشستند تا هنگام عصر شد.
امام براى آن که تا از نماز عصر فراغت مىیابند آماده حرکت باشند فرمان داد براى کوچ آماده و مهیا باشند. سپس منادى به نماز عصر صدا بلند کرد، نماز عصر را نیز امام بر دو لشکر امامت کرد و پس از نماز کنار کشیده رو به جانب مردم کرد و پس از حمد و ثناى الهى، سخنانی ایراد فرمود که در آن، ارادة بازگشت خود را بخاطر بیوفائی کوفیان اعلام داشت.
حر گفت: ما فرمان داریم که تا تو را ملاقات کنیم و از تو مفارقت ننماییم تا تو را به کوفه برده نزد عبیدالله بن زیاد وارد کنیم.
امام فرمود: مرگ از این آرزو به تو نزدیکتر است. سپس رو به اصحاب کرد و فرمود: سوار شوید. آنان سوار شدند و منتظر ماندند تا اهل حرم هم سوار شدند. فرمود: مرکبها را از مسیر کوفه برگردانید. رفتند که برگردند سپاه حر جلو آمد و مانع از برگشتن آنان شد.
امام حسین علیه السلام به حر فرمود: مادرت به عزایت بنشیند چه مىخواهى؟
حر گفت: هان به خدا اگر دیگرى از عرب این کلمه را به من مى گفت و او در چنین گرفتارى بود که تو هستى من واگذار نمىکردم و مادرش را به شیون و فرزند مردگى نام مىبردم و حتما به او پاسخ مى دادم هرچه باداباد، ولى به خدا من حق ندارم که مادر تو را ذکر کنم مگر به نیکوترین صورتى که مقدور باشد!(63)
و با این ادبى که نسبت به شخصیت حضرت زهرا علیها السلام ابراز داشت و با همه وجود نسبت به ایشان اداى احترام نمود تمام درهاى توفیق را به روى خود گشود و در نتیجه با سرعتى بیش از سرعت نور از دوزخ و از طاغوت و بتى چون یزید دور شد و به امام حسین علیه السلام و بالاترین درجات بهشت نائل گشت.(64)
اصل هفتم در ارتباط با خدا: شوق داشتن نسبت به او
7. و الشوق إلیه
اشتیاق حالتی است که انسان نه گرسنگی میفهمد، نه تشنگی، نه خوابی دارد و نه راحتی، آرام و قرار ندارد تا به آنچه یا آنکه اشتیاق دارد برسد، تنها به وصل میاندیشد و هر چیزی جز آنرا فراموش میکند.
نقل شده: از مجنون پرسیدند حق با امام حسن است یا با معاویه؟ مجنون که تنها عشق و اشتیاق وصل لیلی داشت گفت: حق با لیلی است.
آیا ما واقعا مشتاق خداییم؟
ما در زندگی به دنبال چه چیزی هستیم؟ فکر و هم و غممان چیست؟ به چه چیزی میخواهیم برسیم و گمشدة ما چیست؟
هر روز به دنبال کسی یا چیزی میرویم. یکی دو روزی را با آن سر میکنیم و میبینیم گویا مطلوب دیگری داریم. فکر و خیال و هم و غممان سراغ چیز دیگری میرود. در نمازمان گمشدههایمان را مییابیم و از گمشدة اصلی خود غافلیم. حال یا اینست که خدای ناکرده تا دم مرگ نمیفهمیم حقیقتا گمشدهمان چیست و همین بازی را ادامه میدهیم و یا به خواست خدا توفیق یارمان میشود و گمشدة اصلی خود را مییابیم:
ما نـدانـیـم کـه دلـبـسـتـة اوییم همه مست و سرگشتة آن روی نکوییم همه
شروع عشق و اشتیاق:
هر عشقی با یک نگاه، با یک جمال و زیبایی دیدن آغاز میشود. عشق و شوق اصلی ما شروعش از کی بوده یا هست؟
در ازل پـرتـو حسنت ز تـجـلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
حضرت باقر علیه السلام دربارة عالم ذر فرمودند: فعرّفهم و أراهم نفسه و لو لا ذلک لم یعرف أحد ربه.(65)
یعنی: خدا خود را به آنها معرفی کرد و نشان داد و اگر جز این بود کسی پروردگارش را نمیشناخت.
عشق و شوق حق در وجود ما اصلی و فطری است. باید آنرا در وجود خود بیابیم. معرفت کسبی زیادی هم لازم ندارد. شاهد بر این عشق و شوق فطری این قصه است:
دید موسى یک شبانى را به راه کاو همىگفت اى خدا و اى اله
تو کجایى تا شـوم من چاکرت چارقـت دوزم کشم شانه سـرت
جامـهات شویم شپشهایت کُشم شـیـر پیشت آورم اى مـحتشم
دستکت بـوسـم بمالم پایـکـت وقـت خواب آیـد بروبم جایکت
اى فداى تـو هـمـه بزهاى من اى به یادت هیهى وهیهاى من
گفت موسى:هاى!خیرهسر شدى خود مسلمان ناشده کافر شدى؟
گفت: اى مـوسى دهانم دوختى و ز پشیمانى تـو جانـم سوختى
جامـه را بدرید و آهى کرد تفت سـر نهاد انـدر بیابانـى و رفـت
وحـى آمد سـوى موسى از خدا بـندهى ما را ز ما کردى جـدا؟
تـو براى وصـل کـردن آمـدى نـى بـراى فصل کـردن آمـدى
تا تـوانـى پا مـنـه انـدر فــراق أبـغـض الأشیاء عـندی الطلاق
هـر کـسـى را سـیرتى بنهادهام هـر کـسى را اصطلاحى دادهام
چونکهموسىاینعتابازحقشنید در بیابان در پـى چـوپان دویـد
عاقـبـت دریافت او را و بـدیـد گفت مژده ده که دستورىرسید
هـیـچ آدابـى و تـرتیبى مـجـو هر چه مىخواهد دل تنگت بگو(66)
مشکلی به نظر میرسد!
عشق و اشتیاق کوچک به بزرگ چگونه متصور است؟
مثل اینکه بقالی عاشق وصلت با پادشاهی شود، چگونه این ممکن است؟ خصوصا شاه شاهان و پادشاه عالم.
عاشق به جهان در طلب جانان است مـعـشوق بـرون ز عالم امکان است
ناید بـه مکان آن نـرود این ز مکان اینست که دردعشق بی درمان است
سؤال: اگر شاهی بخواهد با بقالی وصلت کند آیا این امکانپذیر است یا خیر؟ گویی پادشاه عالم طالب وصل و دوستی است. پیامبران را هم فرستاده تا دلال محبتش باشند:
أوحی الله تعالى إلی داود: یا داود! لو یعلم المدبرون عنی کیف انتظاری لهم و رفقی بهم و شوقی إلى ترک معاصیهم لماتوا شوقا إلی و تقطعت أوصالهم من محبتی یا داود هذه إرادتی فی المدبرین عنی فکیف إرادتی فی المقبلین علی!؟(67)
خداوند متعال به حضرت داود وحی کرد: ای داود! اگر آنها که به من پشت کردهاند میدانستند چگونه منتظرشان هستم و چه رفاقت با آنها و چه اشتیاقی به ترک معصیت آنها دارم از شوق من میمردند و از محبت من بند بند پیکرشان از هم بریده میشد. ای داود! این اردات من به کسانی است که به من پشت کردهاند حال ببین ارادتم به آنها که به من رو کردهاند چگونه است.
و قال الله تعالی: یا بن آدم! إنی احبّک فأنت أیضا أحببنی.(68)
خداوند متعال فرموده: ای آدمی زاد! همانا من تو را دوست دارم، پس تو نیز مرا دوست بدار.
قال أبو جعفر علیه السلام: إن الله تعالى أشد فرحا بتوبة عبده من رجل أضل راحلته و زاده فی لیلة ظلماء فوجدها فالله أشد فرحا بتوبة عبده من ذلک الرجل براحلته حین وجدها.(69)
حضرت باقر علیه السلام فرمودند: همانا خداى تعالى به توبه و بازگشت بنده خود خوشحالتر است از مردى که در شب تارى شتر و توشه خود را گم کند و آنها را بیابد، پس خدا به توبه بندهاش از چنین مردى در آن حال که راحله گم شده را پیدا کند شادتر است.
هین مگو ما را بدان شه بار نیست با کـریـمـان کارها دشـوار نیست
ملاقات اصلی:
«مَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ اَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ»(70)
کسى که به دیدار خدا امید دارد، به یقین زمان دیدار خدا (یعنی زمان مرگ) آمدنى است
آنکه مشتاق ملاقات باشد حتما به راه ملاقات نیز اشتیاق خواهد داشت. خدا مشتاق ملاقات مؤمن است اما مؤمنان غالبا مرگ را خوشس ندارند:
امام صادق علیه السلام از قول خداوند متعال نقل کردند که حضرت حق فرموده: من در هیچ کارى تردید نمىکنم جز در کار بنده مؤمنم، من دیدارش را دوست دارم ولى او مرگ را خوش ندارد پس مرگ را از او دور میکنم.(71)
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: هنگامى که خدا اراده قبض روح ابراهیم علیه السلام را نمود ملک الموت به او نازل شد و عرضه داشت: سلام بر تو اى ابراهیم!
ابراهیم فرمود: و بر تو سلام اى ملک الموت، آیا خوش خبرى یا خبر مرگ آوردهاى؟
گفت: اى ابراهیم براى قبض روح تو آمدهام پس دعوت مرا اجابت کن.
ابراهیم علیه السلام فرمود: آیا دیدهاى دوست، دوستش را بمیراند؟
امام علیه السلام فرمودند: ملک الموت برگشت تا در مقابل حقتعالی ایستاد و عرضه داشت: بار خدایا! خود شنیدى که خلیلت ابراهیم چه گفت!
حقتعالی فرمود: اى ملک الموت نزد او برو و بگو: آیا دوست از ملاقات دوست کراهت دارد، حبیب ملاقات محبوب را دوست مىدارد (یعنی مرگ ملاقات دوست است)(72)
ارتباط با خویشتن:
اصل اول در ارتباط با خویشتن: ترس
و أصول معاملة النفس سبعة:
1-الخوف
رابطة دوم انسان پس از رابطة با خدا رابطة با خویشتن است. پس از خدا و پس از ولی خدا (که او هم نسبت به ما اولی از خودمان است) کسی از خود ما به ما نزدیکتر نیست. از اینرو این رابطه پس از رابطة با خدا مطرح شده.
اولین اصلی که حضرت صادق علیه السلام برای این رابطه بیان کردند: «ترس» است.
در اینجا چند سؤال مطرح میشود:
خوف از چه چیزی مقصود است؟
اگر مراد خوف از خداست چرا بحث خوف در اینجا ذکر شد و در رابطة با خدا مطرح نشد؟
با ذکر چند مقدمه انشاء الله به پاسخ این سؤالات خواهیم رسید:
توجه! توجه!!
مهمترین که در رابطة با نفس بایستی دانست و مورد توجه قرار داد اینست که نفس دشمن ماست. بلکه بنا بر حدیث نبوی دشمنترین دشمن ما نفس ماست: «أعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک»(73). یعنی ما در رابطة با نفس با دشمن اصلی خود طرف هستیم. گاه دشمن در مقابل انسان است، مشخص است و به راحتی میتوان با او جنگید. گاه دشمن بصورت دوست وارد میشود (منافق)، تشخیص دشمنی او و جنگیدن در برابر او سخت است. اما گاه دشمن آنقدر خود را نزدیک میکند که انسان او را با خودش اشتباه میگیرد. دشمن در وجودش ریشه دارد. انسان گمان میکند که آن دشمن خودش است و خواستههای او را به خیال اینکه خواستههای خودش است برآورده میکند. وجه تسمیة نفس نیز همین است. دشمنی این دشمن بسیار خطرناکتر و تشخیص و جنگ با او بسیار سختتر است.
در زمین دیگران:
مولوى تمثیل خیلى خوبى دارد: فرض کنید انسان، زمینى جهت ساختمان براى خودش تهیه کرده. به هر علتى روزها نمىرود آنجا ساختمان کند. هنگام شب، عمله و بنا و مهندس و مصالح مىفرستد آنجا تا یک ساختمان بسازند براى اینکه در آن سکونت کند. پولها خرج مىکند. خانهاى مىسازد کامل و مجهز، و او هم خاطرش جمع که خانه خیلى خوبى براى خودش ساخته است. آن روزى که حرکت مىکند برود داخل خانه، وقتى نگاه مىکند مىبیند خانه را در زمین دیگران ساخته.
خانه را ساخته ولى نه در زمین خودش، در زمین دیگران. زمین خودش چطور؟
لخت و عور آنجا مانده. چه حالتى به انسان دست مىدهد؟ مىگوید این، حالت همان آدمى است که وارد قیامت مىشود، خودش را مىبیند مثل یک زمین لخت، آن که برایش کار نکرده خودش است و آن که برایش کار کرده او نبوده:
در زمین دیـگران خانه مکن کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه، تـن خاکى تو کـز براى اوسـت غمناکى تو(74)
تاتوتنراچربوشیرین میدهى گوهـر جان را نیابى فـربـهى
همة اوامر و نواهی مولا به نفع «خودِ حقیقی» ماست. عمل به آنها باعث میشود در شب دنیا خانة آخرتمان را آباد کنیم. مولا فرموده نماز بخوان و روزه بگیر و مالت را بخاطر خودت پیش بفرست. اما نفس راحت خودش و رنج ما را طالب است، خور و خواب و شهوت میخواهد.
یکى از سران بلاد جبل عامل هر سال که به حج میرفت خدمت حضرت صادق علیه السلام میرسید و امام او را در یکى از خانههاى خود جا میداد. چند سال همین طور به حج مىآمد و خدمت امام میرسید.
یک سال ده هزار درهم به امام تقدیم کرد تا حضرت برایش خانهاى بخرد و خود به جانب حج رهسپار شد. پس از بازگشت عرض کرد: فدایت شوم برایم خانه خریدى؟
فرمودند: آری.
قبالهای به او دادند که در آن نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم، این سند خریدارى خانهایست براى فلانى از بلاد جبل. که در بهشت براى او خانهاى خریدم؛ حد اول آن رسول خدا صلى الله علیه و آله، حد دوم امیر المؤمنین علیه السلام، حد سوم امام حسن علیه السلام، و حد چهارم آن حسین بن على علیه السلام میباشد.
وقتى سند را خواند عرض کرد: آقا راضیم، خدا مرا فداى شما کند.
حضرت فرمودند: من آن پول را بین فرزندان امام حسن و امام حسین علیهما السلام تقسیم کردم، امیدوارم خدا قبول کند و بهشت برین را به تو پاداش دهد.
آن مرد به وطن خود بازگشت، سند همراهش بود. بیمار شد و به حال احتضار افتاد. خانواده خود را جمع کرد و آنها را سوگند داد که سند را با او دفن کنند. همین کار را کردند. فردا صبح که بر سر قبرش رفتند همان سند را روى قبر دیدند که زیرش نوشته بود: به خدا قسم جعفر بن محمد علیه السلام به آنچه در حق من وعده داده بود وفا کرد.(75)
گویی اصلا عمر آن مرد به سال بعد نرسیده که احتیاجی به خانهای در مدینه پیدا کند. اگر او میخواست به حرف نفسش گوش کند میگفت: من پول دادهام خانه بخرید، چرا آنرا در راه خیر دادید؟ نفس، خانهای را میخواهد که جای ماندن نیست. مولا خانهای به ما میدهد که ابدی است.
رابطة با دشمن:
در رابطة با دشمن آیا باید از او ترسید و فکر چارهای کرد یا با خیال راحت همة مملکت را به او واگذار کرد؟
دربارة یکی از شاهان ایران نقل شده: به او گفتند: دشمن به مرز حمله کرده. گفت: مشکلی نیست خودشان میروند. گفتند: چند شهر را گرفته. گفت: دیگر شهرها ما را بس است. گفتند: پیشروی کرده و دارد به پایتخت میرسد. گفت: همین یک شهر ما را بس است. گفتند: داخل شهر شده. گفت: اصل شاهی قصر و بارگاه است. از این شهر همین ما را بس. گفتند: وارد قصر شده. گفت:مگر ما چقدر جا میگیریم؟ یکی از رواقها ما را بس. دشمن هم که هدفش قصر و بارگاه و تصاحب حکومت بود آنرا هم از چنگ او در آورد و او را بیرون انداخت.
اگر کسی نفهمد که نفسش دشمن اوست از جهت نفس خیالش راحت باشد، نه بترسد و نه فکر چارهای کند، و در چنگال نفس گرفتار گردد نفس او را رها نمیکند تا نسبت به آخرت او قضیة فوق روی دهد. لذا در رابطة با نفس باید ترسید و چارهای اندیشید.
ترس از گناه:
یکی از ترسهایی که ممدوح است، هم در روایات متعددی از اهلبیت علیهم السلام و هم در دعاهای ایشان از آن سخن گفته شده ترس از گناه است. امام صادق علیه السلام فرمودند: المؤمن بین مخافتین ذنب قد مضى لا یدری ما صنع الله فیه و عمر قد بقی لا یدری ما یکتسب فیه من المهالک فهو لا یصبح إلا خائفا و لا یمسی إلا خائفا و لا یصلحه إلا الخوف.(76)
یعنی: مؤمن میان دو ترس قرار دارد:
1-گناهى که انجام داده و نمیداند خدا درباره آن چه میکند.
2-عمرى که باقى مانده و نمیداند چه مهالکى (گناهانى که مایه هلاک او است) مرتکب مىشود.
پس هر صبح و هر دم ترسان است و جز ترس اصلاحش نکند. (زیرا ترس موجب شود که از گناهان گذشته توبه کند و در آینده بیشتر به طاعت و عبادت پردازد).
ترس از گناه گذشته باعث میشود که انسان در پی جبران آن برآید. استغفار و توبه کند. کارهای خیر انجام دهد تا گناهش جبران شود. ترس از گناه آینده هم باعث میشود انسان حواسش را جمع کند، مراقب باشد. به خدا پناهنده شود. چنان که از امام سجاد علیه السلام روایت شده:
مردى با خانواده خود سوار کشتى شد، و در دریا به حرکت آمد. کشتى شکست و از سرنشینان آن جز همسر آن مرد کسى نجات نیافت. زن بر تخت پاره اى قرار گرفت و موج دریا وى را به یکى از جزیرههاى میان آب برد. در آن جزیره مرد راهزنى زندگى مىکرد که هر حرامى را مرتکب شده و به هر فعل قبیحى دامن آلوده داشت. ناگهان آن زن را بالاى سر خود دیده به او گفت: آدمى زادى یا پرى؟ زن گفت: آدمم. دیگر سخنى نگفت، برخاست و با زن درافتاد و قصد کرد با او درآمیزد، زن به خود لرزید، راهزن سبب پرسید، با دست اشاره کرد از خدا مىترسم. راهزن گفت: تاکنون چنین عملى مرتکب شدهاى؟ زن پاسخ داد: به عزتش سوگند نه. مرد راهزن گفت: با اینکه تو مرتکب چنین خلافى نشدهاى از خدا مىترسى در حالى که من این کار را به زور به تو تحمیل مىکنم؟ به خدا قسم من براى ترس از حق سزاوارتر از توام! راهزن پس از این جرقه بیدار کننده برخاست و در حالى که همتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد. در راه به راهبى برخورد و به عنوان رفیق راه با او همراه گشت. آفتاب هر دوى آنان را آزار داد، راهب به راهزن جوان گفت: دعا کن تا خدا به وسیله ابرى بر ما سایه افکند، ور نه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت! جوان گفت: من در پیشگاه خدا براى خود حسنهاى نمىبینم تا جرأت کرده از حضرتش طلب عنایت کنیم. راهب گفت: پس من دعا مىکنم تو آمین بگو. جوان پذیرفت، راهب دعا کرد، جوان آمین گفت. ابرى بر آنان سایه انداخت، در سایه آن بسیارى از راه را رفتند تا به جایى رسیدند که باید از هم جدا مىشدند، ناگاه ابر بالاى سر جوان به حرکت درآمد! راهب گفت: تو از من بهترى، زیرا دعا بخاطر تو به اجابت رسید، داستانت را به من بگو. جوان برخورد خود را با آن زن گفت. راهب به او گفت: به خاطر ترسى که از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشیده شد، باید بنگرى که در آینده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود.(77)
اما ترس از گناه در بحث ما (ارتباط با خویشتن) چه جایگاهی دارد؟
مردابی که در اطراف آن پر از پشهها و حشراتی است که موجب بیماری میشوند، دو کار میتوان نسبت به آن انجام داد: اطراف مرداب را سم پاشی کرد تا حشرات نابود شوند، در این صورت، پس از مدتی، باز بخاطر وجود مرداب حشرات تولید میشوند و باز باید سم پاشی کرد. کار دوم اینکه فکری به حال مرداب کرد و اصل مرداب را بر طرف ساخت. در این صورت برای همیشه از شر حشرات آسوده میشویم.
نفس اماره در وجود ما مثل مرداب است.(78) باعث گناهان مختلف در وجود ما میشود. گناه میکنیم و سپس استغفار و توبه، باز گناه و استغفار. در آینده نیز از شر او در امان نیستیم.
ترس از گناه، ترس از حشرات است و ترس از نفس، ترس از مرداب. ترس از گناه درجة پایینتر همان ترسی است که مورد بحث ماست. ترس از خدا هم حقیقتا بخاطر وجود همان مرداب و حشرات اطراف آن است. نکند بخاطر وجود این مرداب و حشرات اطرافش خدا از ما بازخواست کند و جوابی برای او نداشته باشیم. و گر نه:
آنرا که حـساب پاک است از محاسبه چه باک است؟
راه چاره:
این دشمن بجای خود ما مینشیند. ما مستقیما نمیتوانیم به جنگ او برویم زیرا ممکن است در جنگ نیز او را با خود اشتباه گرفته و به فرمان او با خود بجنگیم!
کشتن این کار عقل و هوش نیست شیر باطن سخرة خـرگـوش نیست
راه نجات از شر این دشمن، دعا کردن و توسل نمودن به کسی است که او را خوب میشناسد و بر او تسلط دارد. امام سجاد علیه السلام در مناجات شاکین از شر نفس به خدا شکایت میکند. ما هم باید از امامان پیروی کنیم. باید به پیامبر تأسی کنیم:
حضرت صادق علیه السلام فرمودند: ام سلمه همسر رسول خدا در شبی که پیامبر صلى الله علیه و آله پیش او بود نیمههای شب پیامبر را در بستر نیافت. گمان کرد حضرت نزد دیگر همسرانشان رفتهاند. به جستجوی حضرت پرداخت تا اینکه حضرت را در گوشهای از خانه یافت که دستانشان را به دعا بلند کرده و مشغول گریه و زاری بودند. و شنید که آن حضرت در ضمن دعاى خود مىفرمود: بارالها! مرا یک چشم بر هم زدن به حال خودم واگذار مکن.
از دیدن این حالت پیامبر، ام سلمه نیز گریان شد، طوری که رسول خدا صلى الله علیه و آله متوجة او شده و فرمودند: ام سلمه! چرا گریانی؟
عرضه داشت: پدر و مادرم به فدای شما ای رسول خدا! چرا گریه نکنم و حال آنکه شما با آن مقام و مرتبهای که نزد خدا دارید و خدا گناهان گذشته و آیندة شما را آمرزیده (اشاره به آیة 2 سورة فتح) این گونه دعا میکنید!
حضرت فرمودند: اى ام سلمه! چگونه ایمن باشم، و حال آنکه خداوند یک لحظه یونس را به حال خود نهاد و شد آنچه شد.(79)
پی نوشت ها :
35- مستدرک الوسائل، ج11، ص373.
36- عادیات، 8.
37- بقرة، 216.
38- إسراء، 11.
39- داستانهای شگفت، ص112.
40- بقرة، 140.
41- بقرة، 216.
42- توحید، ص401.
43- مسکن الفؤاد، ص87.
44- قصص الأنبیاء، ص206.
45- نقل به مضمون از شرح حدیث جنود عقل و جهل، ص177.
46- بقرة، 155 الی 157.
47- التمحیص، ص31.
48- التمحیص، ص48 و کافى، ج2، ص250.
49- عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج2، ص2.
50- عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج2، ص206.
51- مسترک الوسائل، ج2، ص404.
52- کافی، ج2، ص93.
53- خرمن معرفت، ص98.
54- ق، 16.
55- داستان عارفان، عنوان "فرو نشاندن شهوت".
56- نغمه الهى، الهى قمشهاى.
57- حج، 30.
58- کافی، ج8، ص373.
59- تأویل الآیات، ص332.
60- تذکرة الأولیاء، ص135.
61- داستان راستان، ج1، ص149.
62- عبرت آموز، ص33.
63- فلما ذهبوا لینصرفوا حال القوم بینهم و بین الانصراف فقال الحسین علیه السلام للحر: ثکلتک أمک ما ترید؟ فقال له الحر: أما لو غیرک من العرب یقولها لی و هو على مثل الحال التی أنت علیها ما ترکت ذکر أمه بالثکل کائنا من کان، و لکن و الله ما لی إلى ذکر أمک من سبیل إلا بأحسن ما یُقْدَر علیه. (الإرشاد، ج2، ص80).
64- نقل به اجمال از عبرت آموز، ص35.
65- کافی، ج2، ص12.
66- تلخیص از مثنوى معنوى، دفتر دوم، ص225.
67- جامع السعادات، ج3، ص130.
68- تحریر مواعظ العددیة، ص574.
69- کافی، ج2، ص435.
70- عنکبوت، 5.
71- جواهر السنیة، ص690.
72- علل الشرایع، ج1، ص37.
73- تنبیه الخواطر، ج1، ص59.
74- فلسفه اخلاق، ص178.
75- مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص231.
76- کافی، ج2، ص71.
77- کافى، ج2، ص69.
78- مولوی در "دفتر دوم مثنوی ذیل عنوان «ملامت کردن مردم، شخصی را که مادرش را کشت به تهمت»، ص192" مثال دیگری درباره نفس انسان زده که آن نیز جالب و قابل توجه است.
79- تفسیر قمى، ج2، ص74.
ادامه دارد...
/ع