هفت دلاور ساخته ی جدید آنتونی فوکو با بازی دنزل واشنگتن، کریس پرات و اثان هاوک بازسازی ای از فیلمی با همین نام در سال 1960 است که در آن گروهی 7 نفره از یک دهکده در برابر هجوم مشتی یاغی محافظت می کنند.
بزرگترین تفاوت بین نسخه ی جدید هفت دلاور با نسخه ی سال 1960 آن پیش زمینه ی قومی و قبیله ایِ شخصیت های اصلی فیلم است. هفت شخصیت این گروه انسان های متفاوتی هستند در حالی که شخصیت منفی داستان دیگر یک راهزن مکزیکی نیست و به جای آن شاهد حضور یک سرمایه دار سفید پوست هستیم. به غیر از تغییر اجباری بازیگران فیلم تقریباً چیز زیادی با فیلم اصلی تفاوت نمی کند در حالی که فیلم اصلی نیز خود اقتباسی از شاهکار جاوید آکیرا کوروساوا یعنی هفت سامورایی(1954) است.
ترکیب دنزل واشنگتن و فوکا به نظر می رسد که در اکران اواخر ماه سپتامبر این فیلم قوی عمل کند.با اینکه فیلم از شرق آسیا تا آمریکای شمالی مسیر طولانی ای را طی می کند و در معرض انواع و اقسام فرهنگ ها قرار می گیرد اما بنیان فیلم ثابت است: روستاییانی بی دفاع مورد هجوم متعدد یک گروه غارتگر قرار می گیرند تا اینکه گروه کوچکی از گروه کوچکی از جنگاوران منزوی تصمیم می گیرند تا مقابل این گروه ایستادگی کنند. دیدن اینکه غارتگران مزدور تقاص جنایت های خود را پس بدهند برای گروهی از جنگاوران منزوی که چیزی برای از دست دادن ندارند بسیار لذت بخش است، جنگاورانی که در نسخه ی اصلی سال 1960 توسط یول برینر و در آن زمان استیو مک کوئین کمتر شناخته شده، جیمز برانسون و در نهایت جیمز کوبورن رهبری می شدند.
این دفعه به نظر تفاوت های قومی و قبیله ای مهم تر از هر چیز دیگری است، نکته ی خنده دار اما دفاع این گروه از یک شهر با مردمان سفید پوست در برابر مجرمانی کاملاً سفید پوست در غرب وحشی در سال 1879 است! این داستان در واقع به نوعی در زمان وقوع آن فانتزی به نظر می رسد و شاید زمان معاصر برای تحقق همچین رویایی واقعی تر به نظر برسد. بی شک دیدن اینکه گروه خیر در فیلم حتی یک تیر خود را نیز از دست نمی دهند کمی مسخره به نظر می رسد.
متاسفانه عناصر جدید معرفی شده در این فیلم توسط کارگردان و یا یکی از نویسندگان برجسته ی آن یعنی نیک پیزولاتو(نویسنده ی کاراگاه حقیقی) فقط برای ایجاد کمی تفاوت با نسخه ی اصلی اضافه شده اند نه برای عمق دادن به داستان. به لحاظ تئوری، صرف پوشاندن نقاب تازه ای بر آدم بد های فیلم، موقعیتی را برای تجربه ی طعم های شیرین گذشته، با تعدادی دیالوگ و مونولوگ تازه برای گفتن داستان مرتدان و رانده شدگان غرب وحشی در قرن 19 فراهم کرده است و نه چیزی بیش از این. نسخه ی سال 1960 این فیلم(که در آمریکا توفیق آنچانی ای در گیشه کسب نکرد اما در دیگر نقاط دنیا به فروش بسیار خوبی دست یافت) موفقیت خود را مدیون کادر بازیگری خوب خود بود که می شد در این نسخه با داستان انسانی تر و یا حتی بیان حقیقی کمی به آن جذابیت بخشید. این فیلم در ظاهر مرتبط با فرهنگ نشان می دهد اما هر چه در فیلم به پیش می رویم کمتر همیچن چیزی را مشاهده می کنیم در حالی که فیلم جانگوی آزاد شده تجربه ی بهتری در این زمینه ارائه کرده.
اما بی شک بزرگترین اشتباه فیلم در ساخت شخصیت منفی بروز پیدا می کند جایی که ما با یک شخصیت تک بعدی مریض رو به رو هستیم. پیتر سارسگارد در نقش بارون(لقب اشرافی) بارتولومئو بوگو نقش آفرینی می کند. بارتولومئو با آدم کش های مسلح خود در مسیر مجبور کردن روستاییان به فروختن طلاهای استخراج شده از معدن به کسری از ارزش واقعی آن ها هر کسی را که در سر راهش قرار بگیرد قتل عام می کند. در یک مورد او کلیسای اصلی شهر را می سوزاند با این وعده که به زودی بر خواهد گشت.
وقتی که سم(دنزل واشنگتن) با آن دندان های سفید خود وارد شهر می شود نگاهی با مضمون "اون اینجا چه غلطی میکنه؟!" از مردم دریافت می کند. او با فهمیدن اینکه در آن جا چه خبر بوده و با اصرار بر اینکه "او قابل خریدن نیست" سعی در شکل دادن گروهی از مزدوران منزوی ای که شاید مایل باشند در برابر آدم بد ها بایستند دارد.
این گروه شامل جاش فارادی( با بازی کریس پرت)، یک جایزه بگیر حرفه ای که در زمینه ی مواد منفجره استعداد دارد، رابیشو(با بازی اثان هاوک) یک تیرانداز جنوبی ملقب به فرشته ی مرگ، جک هورن(با بازی وینسنت دونفریو) یک مرد کوهستانی پیر، بیلی راکس(با بازی بیونگ هونگ لی) یک کره ای با خنجر های پرنده، واسکوئز(با بازی مانوئل گارسیا رافلو) یک یاغی و در نهایت رد هاروست(با بازی مارتین سنسمایر) جنگجویی که به نظر آماده ی پیوستن به مردم روستایی است می شود.
قبل از اولین حضور اجتناب ناپذیر آدم بد ها در فیلم بسیار سخت است که بتوان آن ها را شناخت. متاسفانه نویسندگان و کارگردان فیلم به جای تصویر کردن زندگی و سختی های افراد رو به صحنه های اکشن و پر زد و خورد آورده اند که زودگذر هستند. البته هر کدام از شخصیت ها مقداری پردازش می شوند. برای مثال شخصیت اثان هاوک در فیلم داستانی را از زمان جنگ داخلی آمریکا تعریف می کند که باعث می شود بهتر او را بشناسیم و یا شخصیت دنزل واشنگتن داستان هایی را برای تعریف کردن تجربه های سخت خود به عنوان یک سیاه پوست در راه پیدا کردن زندگی مورد علاقه ی خود دارد.
اما با همه ی این ها ما به سختی و به ندرت می توانیم شخصیت های این فیلم را بشناسیم .ما گیر فیلمسازانی افتاده ایم که می خواهند به هر بهانه ای هر 10 دقیقه مقداری خشونت وارد فیلم کنند در حالی که هر لحظه منتظر بارتولومئو و افرادش هستیم تا به شهر هجوم بیاورند.
با این حال در بخش اکشن و جنگ ها فیلم از هیچ اقدامی فرو نمی گذارد. به عنوان نقش مثبت های داستان گروه 7 نفره ی ما از انواع و اقسام حقه ها و ابزار ها برای نابود کردن آدم بد ها استفاده میکنند اما آدم بد ها نیز که سرمایه دار هستند انواع مختلفی از اسلحه ها را با خود به همراه آورده اند تا روستا نشینان را نابود کنند. اما در این بخش نیز کم غیر واقع گرایی در فیلم دیده نمی شود، جایی که تقریبا در هر پلان فیلم شما می بینید که طرف خیر داستان به هدفهایش تیر می زند و هیچ تیری نیز خطا نمی رود!
نکته ی بد اواخر فیلم نیز شخصیت منفی اصلی است که بیشتر از اینکه ابهت داشته باشد خنده دار است! او هیچ گونه بهره ای از هوش نبرده و فقط با بی رحمی پر شده است.او بی شک صلاحیت رهبری یک گروه نظامی را ندارد.در بخش بازیگری نیز فیلم خوب است. نه بیشتر و نه کمتر. در حالی بازیگرانی کمی مدرن تر بازی نسبتا بهتری از خود به نمایش می گذارند.
در حالی که اکثر فیلم در لوئیزیانا فیلم برداری شده است اما بی شک شما از دیدن صحنه های غرب وحشی در قرن 19 ناراضی نخواهید بود. سازنده ی موسیقی متن فیلم جمیز هورنر متاسفانه قبل از پایان کارش فوت کرد اما کار او توسط دوستش سیمون فرانگلن به پایان رسید.در اواخر فیلم یک لحظه ی احساسی اتفاق می افتد وقتی که قطعه ای از موسیقی اصلی فیلم ساخت سال 1960 پخش می شود.برای خیلی ها شنیدن این موسیقی به یاد آورنده ی فیلمی است که بسیار بهتر از چیزی که چند دقیقه ی قبل بر روی پرده ی سینما دیدند.
مترجم: امید بصیری