بماند که علامه چه کراماتی داشت. مهم نیست که با عوالم دیگر ارتباط داشت یا چیزهایی می دید که کسی نمی دید. اهمیتی ندارد که نگذاشت موقع عمل جراحی چشم، بیهوشش کنند و 15 دقیقه بدون پلک زدن زیر عمل با اراده خودش، گذاشت که دکتر پرده روی چشمش را بردارد. شاید حتی دانستن اینکه روزهای آخر بساط آب و غذای دنیا را برچیده و گفته بود که بساط سماور آخرت را علم کنند- علامه خیلی چای دوست داشت- کمکی به شناخت این مرد نکند. اینکه وقتی رفت، در مقام تکلم با حق بود و پیوندش با عالم معنا محکم تر از قبل شده بود، دردی از ما دوا نکند. گاهی دلمان می خواهد چیزهایی بدانیم که برای ما هم درمانی باشد؛ شاید.
سختکوش
نه ساله بود که پدر را از دست داد؛ پدری را که چهار سال بود برای او و محمدحسن مادری هم می کرد. حالا یکی از بستگان در منزل پدری واقع در خیابان مسجد کبود تبریز، سرپرستشان بود. آن دو برادر را فرستاد مکتب که درس بخوانند. اما محمد حسین دل به درس نمی داد. برای همین هر چه معلم می گفت اصلاً نمی فهمید. چهار سال مکتب رفت و هیچ صرف و نحو را نیاموخت تا اینکه یک روز معلم حسابی دعوایش کرد و بعد هیچ کس نفهمید که چه شد- خودش می گوید« عنایت الهی»- ورق برگشت و عیش و عشرتش همه درس شد و درس. چنان اشتیاقی به دلش افتاد که دیگر شب و روز نمی شناخت. بیشتر اوقات به خصوص در بهار و تابستان تا طلوع آفتاب بیدار بود و مطالعه می کرد و این تب و تاب آموختن تا آخرین روزهای زندگی اش بود. روزی حداقل 14 ساعت مطالعه و تحقیق و تنها یک روز تعطیل در سال، آن هم روز عاشورا. آن قدری که بیماری هم جلودارش نبود. تفسیرالمیزان را وقتی نوشت که دکتر او را از خواندن و نوشتن منع کرده بود. بیست سال عمرش را پای این کتاب گذاشت که چرک نویسی نداشت؛ بدون نقطه هم می نوشت و موقع مرور نقطه ها را اضافه می کرد. چون محاسبه کرده بود این طوری وقت کمتری صرف نوشتن می شود.
نفس استاد
سال 1304 همجوار امیرالمؤمنین(ع) شد تا شاگردی استادان بزرگی مانند حاج میرزا محمدحسین نائینی، سیدابوالحسن اصفهانی، شیخ محمدحسین غروی اصفهانی، حاج میرزا علی ایروانی، میرزا علی اصغر ملکی و حاج میرزا علی قاضی طباطبایی را هم بکند و این آخری استاد عرفانش بود؛ همان کسی که با عمل درس توحید می داد به شاگردانش. اما روزگار سخت می گذشت. گرما بیداد می کرد. مدتی ارتباط با ایران مقدور نبود و او در مضیقه مانده بود. شکایت به استاد برد. شاید آخرین بار بود. استاد نصیحت کرد و شاگرد سبک شد؛ آن قدر سبک که روحش لطیف شد و شعری گفت. همان شعر مشهور «آنچه خدا خواست همان می شود/ آنچه دلت خواست نه آن می شود». زیاد شعر می گفت؛ شعرهای ناب و عرفانی. با این همه روزی اشعارش را سوزاند؛ مگر آنهایی که دست دیگران ماند. شاید نخواست خدایی ناکرده حدیث نفسی به یادگار بگذارد.
شناخت موقعیت
با عمامه بسیار کوچک از کرباس، با دکمه های باز قبا، بدون جوراب، با لباس کمتر از معمول در کوچه های قم تردد می کرد. او را به قاضی هم می شناختند. خودش بیشتر دوست داشت طباطبایی صدایش کنند تا یاد جدش زنده شود. 44 ساله بود که راهی قم شد. ده سالی می شد که از نجف برگشته بود و در تبریز مانده بود، سرگرم درس و تفکر و کشاورزی. حالا باز دلتنگ دیار علم شده بود. برنامه درسی حوزه را مطالعه کرد تا ببیند آیا با نیازهای جامعه می خوانند؟ جای تفسیر و علوم عقلی را خالی دید. فضای خوبی نبود برای شروع این کارها. آن روزگار کسی که تفسیر می گفت، یعنی معلوماتش کم بود و کار دیگری از دستش برنمی آمد اما علامه فکر کرد عذر خوبی پیش خودش و خدای خودش ندارد. کلاس فلسفه را با تفسیر شروع کرد؛ کلاسی که به تفسیرالمیزان منجر شد. هر روز درس اسفار می گفت که به دلیل برخی مشکلات تعطیل شد. اما قصه علما چیزی است و تشنگی شاگردان چیز دیگر. اجازه کلاس درس شفا را گرفتند. اسفار به شب ها موکول شد که هفته ای دو شب در خانه شاگردان چرخش می کرد. شاید ده نفر بودند که پای درسش می نشستند؛ هر کسی اجازه حضور در این کلاس را نداشت. به همین هم اکتفا نکرد. با بعضی شاگردان مثل مطهری محفل درس فلسفه غرب برپا می کرد، محفلی که به « اصول فلسفه و روش رئالیسم» منجر شد.
زندگی
علاقه علامه به همسرش زبانزد بود. همیشه از فداکاری های او تعریف می کرد« خانم به حدی به من کمک می کند که گاه اطلاع از چگونگی تهیه قبای خود ندارم.» وقتی مشغول تحقیق و پژوهش یا نگارش بود، با او حرف نمی زد و سعی می کرد همه چیز آرام باشد، نکند رشته افکارش پاره شود. فقط ساعتی یک بار در اتاقش را باز می کرد و آهسته استکان چای را می گذاشت تا خستگی اش را در ببرد و پی کار خودش می رفت. در همه سال های زندگی شان علامه اسم کوچک خانم را به تنهایی نمی برد. بعد از فوتش، بسیار بی تابی می کرد. تا سه، چهار سال هر روز سر قبر او می رفت. بعد از آنکه فرصت و بنیه کمتری داشت، دوشنبه ها و پنجشنبه ها این برنامه را ترک نکرد. می گفت:« بنده خدا بایستی حق شناس باشد. اگر آدمی حق مردم را نتواند ادا کند، حق خدا را هم نمی تواند ادا کند.»
منبع: همشهری جوان، شماره 286