یادها و یادمان هائی از یک دوستی طولانی در گفت و گو با حجت الاسلام و المسلمین شیخ حیدرعلی جوادی
درآمد
زندگی علمی شهید عارف الحسینی به واسطه حضور پررنگ و موثر ایشان در عرصه های سیاسی ، چندان مورد واکاوی قرار نگرفته است. در این گفتگو در عین حال که یادی از یک دوستی صمیمانه و طولانی شده ، به اجمال به سابقه تحصیلی و مرتبه علمی ایشان نیز اشارت هائی شده است.
از کی و چگونه با شهید عارف الحسینی آشنا شدید؟
سال و ماه یادم نیست. من در قم درس می خواندم و ایشان در نجف بود. تعطیلات بود و از قم رفته بودیم برای زیارت به نجف و با ایشان ملاقات شد و ایشان هم گرم گرفت و دعوتم کرد به اتاق خودش. یک روز بودیم و بعد هم چند ملاقات در آنجا انجام شد. صدام حوزه نجف را گرفته بود و داشت آنجا را خالی می کرد و ما هم آمدیم به قم.
ایشان در نجف چقدر درس خوانده بود؟
مقدماتی بود.
می گویند در نجف خیلی به امام علاقه داشت. اگر خاطراتی دارید نقل کنید.
بله خیلی علاقه داشت. من خیلی آنجا نماندم و به عنوان زوار بودم. از حرف هایش معلوم بود که خیلی به امام عشق داشت ، ولی اینکه بگویم در آنجا خیلی با شهید محشور بودم ، این طور نبود. زوار بودم و سه روز و چهار روز می ماندم و بر می گشتم.
قاعدتا رابطه شما در قم بیشتر شد. ایشان در اینجا در چه سطحی مشغول تحصیل شد؟
ایشان در سطح عالی مشغول بود و مکاسب و کفایه را در اینجا مباحثه کردیم. درس خارج اصول آقای حرم پناهی را هم همراه بودیم.
دیگر در درس چه کسانی حاضر می شدند؟
درس آقای مکارم می رفت، درس آقای سید کاظم حائری هم همین طور.
از نظر استعداد و درک دروس در چه سطحی بودند؟
خیلی عالی بود و ما هم از ایشان استفاده می کردیم. خیلی در درس جدی بود و فقط در دروس فقه و اصول و سایر دروس شرکت نداشت و بسیاری از مسائل و معضلات را که در جامعه پیش می آمد ، جدیت می کرد و می پرسید.
چه نوع مسائلی؟
بیشتر اشکالاتی را که بر عقاید چپی ها و وهابی ها وجود داشت ، مطالعه می کرد و در صدد دادن جواب به آنها بود و جواب همه آنها را داشت.
ایشان چه موقع به پاکستان برگشتند و در آنجا چه همکارهائی داشتید؟
تاریخ ها یادم نمی ماند. فی الجمله ما که اینجا در قم بودیم ، دو تا سناتور در روزنامه اطلاعات بودند که علیه امام حرف زدند که ایشان کشمیری و خارجی است.
مقاله ای را که روزنامه اطلاعات علیه امام چاپ کرد می گوئید؟
خیر ، مقاله نبود ، گفتگوی این دو نفر بود. اسمشان یادم نیست.
یکی علم بود و دیگری علامه وحیدی.
بله ، در مجلس صحبت کرده بودند و این چاپ شده بود. ما هم فکر نمی کردیم بازتاب آن به آن شکل بشود. از خانه درآمدیم برویم درس که دیدیم حوزه تعطیل است. ما هم برگشتیم. یکی از دوستان آمد داخل اتاق و داد و فریاد و گریه. پرسیدیم: «چه شده؟» گفت: «کشتند.» پرسیدیم: «چه کسی را؟» گفت: «بچه های طلبه را در چهار راه فاطمی به رگبار بسته اند.»
منظورتان چهارراه مریضخانه است؟
بله ، فیضیه محاصره شده بود. ما همراه سید به دارالشفا سر می زدیم. کاری نمی کردیم ، ولی این طور هم نبود که بنشینیم و در تردد بودیم. بعد کم کم ساواک مشغول اخراج شد. اول مرا بیرون کردند و بعد ایشان را.
می خواستند فیضیه را خلوت کنند.
ما خارج از فیضیه بودیم ، کاری به فیضیه نداشتیم. از ایران اخراجمان کردند. قبل از انقلاب که ایشان اخراج شد و به پاکستان رفت و در مدرسه خود مشغول تدریس شد. رهبر آنجا مفتی جعفر حسین ، مرحوم شد و یک خلائی واقع شد. بعد جلسه ای گرفته شد و شهید عارف به عنوان رهبر انتخاب شد.
علمای بزرگی در پاکستان بودند. چه شد که ایشان انتخاب شد؟
شهید آن زمان در مقابل آنها یک بچه به نظر می آمد و از علما به حساب نمی آمد. پیرمردها خیلی بودند. علت هایش را نمی خواهم بگویم. البته اختلافات خیلی زیاد بود و هیچ کدام از این بزرگان نمی توانستند بیایند و با دیگری انسجام پیدا کنند. اینها با هم متحد نشدند.
رهبری ایشان چه آثاری داشت و عملا چقدر توانست موفق بشود؟
ما در آن زمان سازمانی داشتیم به نام «نهضت اجرای فقه جعفری» که خواسته هائی از دولت پاکستانی داشتند. یکی اینکه دروس دینی در مدارس و دانشگاه ها ، برای شیعیان جدا باشد. چند تا خواسته بود و این سازمان برای آن به وجود آمده بود و کار دیگری نمی کرد. ایشان که رهبر شد ، برای حل مسائل شیعیان پاکستان اعم از فرهنگی ، سیاسی و اجتماعی تلاش و خود را به خط امام نزدیک کرد. می توانم بگویم که ایشان یک بلندگو برای حرف های امام بود و وحدت را در جامعه هایی که شیعه و سنی ضد هم بودند ، مطرح می کرد. حتی در همین جا هم طرح این موضوع آسان نبود و امام با جرئت و شهامت مطرح کردند. در پاکستان که خیلی دشوار بود و شهید عارف با توانائی و سعه صدر به میدان آمد.
شما در چه عرصه هائی در پاکستان با شهید همکاری داشتید؟
رفاقت هائی که از قبل داشتیم ، ایشان که به عنوان رهبر شد ، ما همراهش بودیم. ایالت های مهم پاکستان پنجاب است و سرحد و بلوچستان و سند. ایشان ریاست استان سند را به من داده بود.
شهید نسبت به رهبران قبلی ، چقدر توانست در میان مردم جایگاه پیدا کند و چرا؟
در اینجا هم علما و مراجع عالی مقامی بودند ، اما جرقه نوری که از وجود امام به شهید خورد، این پیشرفت ها حاصل شد و تشیع را از کنج بیرون کشید و بالا برد و این در دیگران اتفاق نیفتاد. در پاکستان هم علما بودند ، اما محدوده ای داشتند و در انجام آداب و شعائر و عزاداری و این مسائل فعالیت می کردند و کاری به مسائل سیاسی و اجتماعی نداشتند. این چیزها در فکر شهید بود و استعداد و آگاهی اش را هم داشت ، ولی وقتی امام را دید و به تفکر ایشان پی برد ، این جرقه در او زده شد. انسان خیلی نیازها را دارد که در وجودش هست ، اما فکرش را نمی کند تا وقتی که موردش پیش می آید و متوجه می شود. در مورد اجتماع هم همین طور. این نیازها هست تا کسی می آید و این را باز می کند. امام آمد و این گره ها را باز کرد. شهید هم همین طور بود. همه اینها در نهادش بود و وقتی با تفکر امام آشنا شد، این گره ها باز شدند.
مخالفین شهید در پاکستان و مزاحمین ایشان چه کسانی بودند؟
مثل این است که سئوال کنید در اینجا مزاحمین امام چه کسانی بودند؟ یکی آنهائی هستند که ضد اسلامند و معلوم است که مخالفند. یک عده هم درویش های تسبیح به دست و مقدسین هستند که مزاحمت ایجاد می کنند و غیر از نماز ، آن هم بر حسب عادت و یک سری عبادت ، چیزی سرشان نمی شود و نمی توانند وجود کسی را که به عنوان سیاست وارد میدان می شود ، هضم کنند. هیچ فرقی بین مزاحمین امام و مزاحمین سید نبود.
رویکرد شهید در مقابل سلفی ها چه بود؟
در مورد سلفی ها (وهابی ها) ، شیوه ایشان بیشتر به این شکل بود که افکار آنها را با دلیل رد می کرد و با خود اینها هم رفاقت هائی هم پیدا می کرد تا بتواند آنها را توجیه و قانع کند. می رفت و با آنها ملاقات می کرد و حرف هائی می زد. اینها سازماندهی کرده بودند که جوری در جامعه جا بیفتد که شیعه ، کافر است ، با این همه ایشان می رفت و با سنی ها می نشست و صحبت می کرد و آنها را توجیه می کرد. ما هم خیلی جاها همراهش بودیم.
ایشان در دوره رهبری خود تا چه حد توانست حوزه های علمیه را ارتقا بدهد و جوانان را به سمت حوزه ها و تبلیغ دین ، جلب کند؟
خودش که در پیشاور مدرسه تاسیس کرد ، ولی نتوانست آن را به تکمیل برساند و آن مدرسه هم از بین رفت. عده ای از ما روحانیون وقتی این عمامه را می گذاریم و عبا و قبا را می پوشیم ، غرور ما بالا می رود و آن روحانیتی که از ما متقاضی است، ضد آن کار می کنیم. بیشترمان این طوری می شویم که منتظریم دیگران به ما سلام کنند. بیشتر خرابی ها در این انتظارات است. باید پیمبروار زندگی کرد. درباره پیامبر می گفتند: «یمشی شبیه العبید: طوری راه می رفت که یک بنده راه می رود.» مثل یک بنده می نشست و حرف می زد. ما راه رفتنمان ، نشستنمان ، حرف زدنمان آن طور نیست. این عیب خیلی از روحانیون ماست. با اینکه لباس روحانی به تن داریم ، از نظر اخلاقی روحانی نیستیم و دو کلمه که درس می خوانیم فکر می کنیم که همه بی سواد هستند.
شهید عارف به دهات ها می رفت ، آخوند ده را می گذاشت جلو و به او اقتدا می کرد و نماز می خواند. می گفتند: «مردم دوست دارند شما جلو بایستید و به شما اقتدا کنند؟ چرا آخونده ده را جلو می اندازید؟» می گفت: «اینها دست و بازوهای ما هستند. اگر اینها را تقویت نکنیم ، ما هم تقویت نمی شویم.» چنان با مردم متواضعانه رفتار می کرد که گوئی او باید به آنها احترام کند، نه آنها به او. این طور روحانیتی داشت ، والا توانی نداشت که حوزه ها را دایر یا اداره کند و پولی توی دست و بالش نبود. با همین اخلاق مردم را جلب کرده بود.
شهید چقدر توانست افراد را به طلبه شدن تشویق کند؟
طلبه که زیاد بود و حالا هم هست ، ولی ایشان کاری کرد که جوانان معنوی از کار درآمدند. سخنانش از موعظه و هدایت پر بود. الان هم که به سخنرانی هایش گوش می دهید ، پر از موعظه و هدایت است. هرگز نمی گفت من رهبرم ، من بیشتر می فهمم ، بلکه همیشه می گفت جوان ها ! دخترها! پسرها! خیلی ها به عشق او پایبند صلاه شدند ، پایبند دین شدند ، حتی نماز شب خوان شدند. آمار که نمی شود داد ، اما ما به چشم خودمان دیدیم.
آخرین دیداری را که با ایشان داشتید ، بیان کنید.
چند روز قبل از شهادت ایشان را دیدم ، ولی درست یادم نیست.
بهترین خاطره ای که از ایشان دارید بگوئید.
یادم هست که به ما می گفت باید نوافل بخوانید. چرا نمی خوانید؟ در پاکستان هم متهجد و نماز شب خوان بود. به سند که می آمد و در خدمتش بودیم ، ساعت 2 و 3 خسته برمی گشتیم ، من به دوستان می گفتم که الان سید برای نماز شب بیدار می شود. دقیقا همان ساعت بلند می شد و نماز می خواند. انسان واقعا از این جور دقت هایش لذت می برد. یک بار در لارکانه بودیم و جلسه ای بود و گفتند که امریکا به لیبی حمله کرده ، آن قدر ناراحت شد و لرزید که انگار به کشور خودش حمله شده است و پشت سر هم می گفت لاحول و لاقوه الا بالله! در حالی که ما این طور نبودیم. برای شیعیان و مسلمانان هر جا مسئله ای پیش می آمد، این طوری می لرزید. جنگ افغانستان با روسیه و جنگ ایران و عراق که بود می گفت هر کداممان دو تا از بچه هایمان را بفرستیم افغانستان ، دو تا را به ایران که بروند علیه کفار بجنگند. من به شوخی می گفتم من به جنگ ایران و عراق می فرستم، ولی افغانستان را بچه های خودت را بفرست.
از شهادت ایشان چگونه با خبر شدید؟
من در دهی در سند بودم که بیدارم کردند و این خبر را به من دادند. من و دو سه نفر دیگر به ده ایشان رفتیم که خانواده اش را راضی کنیم اجازه بدهند ایشان را در پیشاور دفن کنیم که موفق هم نشدیم و وقتی برگشتیم ، نماز جنازه هم تمام شده بود و به آن نرسیدیم و مردم هم داشتند می رفتند. بعد به مراسم تدفین رسیدیم.
بعد از گذشت 20 سال از شهادت ایشان ، تاثیرش را در میان مردم چگونه می بینید؟
والله فکر نمی کنم الان رهبری این طور در قلب مردم جایگزین باشد. هر جا که بروید عکس او را زده اند و الان هم افسوس می خورند که چنین انسانی از دست ما رفته است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 50