گلهای بهشتی

اویس قرنی   سی و چند ساله بود که پیامبربه بعثت رسید. اویس در زادگاه خود (منطقه ای از یمن) زندگی می کرد و پیامبر را ندیده بود

گلهای بهشتی

اویس قرنی
 

سی و چند ساله بود که پیامبربه بعثت رسید. اویس در زادگاه خود (منطقه ای از یمن) زندگی می کرد و پیامبر را ندیده بود. با وجود این، بی آنکه کسی راهنمایی اش کند، تنها با شنیدن اوصاف آن حضرت، دریافت که وی پیامبر برحق است و اسلام را پذیرفت.
زندگی ساده و بی آلایشی داشت. پرستار مادربود و به او بسیار احترام می گذاشت. به دلیل خدمت به وی و برای اینکه تنها نماند، به مسافرت نمی رفت، ولی محبت پیامبر(ص) آن چنان در دلش جا گرفته بود که ناگزیرازمادرش اجازه گرفت، تا برای دیدار پیامبر به مدینه سفر کند. مادر بیش از نصف روز به او اجازه نداد: «اگر پیامبر در مدینه نبود، توقف نکن و زود بازگرد».
به شوق دیدار پیامبر به مدینه آمد، آنجا شنید که پیامبر به سفر رفته است. بعضی اصحاب و بستگان پیامبر را دید و گفت: «من ناچارم به یمن بازگردم، هرگاه پیامبر(ص) آمد، سلام مرا به او برسانید».
به پیامبر گفتند: اویس برای دیدار شما آمده بود، ولی به احترام مادر بازگشت. حضرت، آهی کشید و فرمود: «بادهای خوش بوی بهشت از سوی قَرَن (یمن) می وزد. آه چقدر مشتاق دیدار تو هستم ای اویس قرنی! هرکس با اویس ملاقات کرد، سلام مرا به او برساند».
«دریمنی پیش منی، پیش منی در یمنی!»
رسول خدا فرمود: «نسیم دل انگیز و پرنشاط خدای رحمان را ازجانب یمن استشمام می کنم».
پرسدند: ای رسول خدا! این شخصی که بوی خوش او را استشمام می کنی، کیست؟
فرمود: «در یمن شخصی هست که نام او اویس قرنی است در روز قیامت. یک تنه (همچون یک امت) محشور می گردد و جمعیت بسیاری همانند تعداد افراد دوقبیله پرجمعیت ریبعه و مُضرّ توسط او شفاعت می شوند.(1)

ابوجندل و مهرپیامبر
 

ابوجندل بن سهیل، ازجوانان پرشور مکه بود که بانگ دعوت رسول اکرم(ص) به دین حق را شنید و با اینکه پیامبر به مدینه هجرت کرده بود، به وی ایمان آورد. پدر ابو جندل که نورایمان قلبش را روشن نکرده بود، پسرخود را در بند کرد تا به مدینه نرود و به پیامبر نپیوندد.
روزی که پیامبراسلام، با سران قریش – از جمله پدرابوجندل – مذاکره می کرد، ابو جندل ازمکه گریخت. پیامبر با سران قریش، قراردادی بست که به «صلح حدیبیه» مشهور شد. درست پس از این قرارداد، ابوجندل به پیامبر رسید. وی که با دیدن چهره نورانی آن حضرت، غل و زنجیرهای آهنین بردست و پای خود را فراموش کرده بود، در برابر چشمان مبهوت پدرش، دستان گرم پیامبر را بر تمام غرورو افتخار پدری اش ترجیح داد. پدر با دیدن غلبه مهررسول خدا(ص) بر مهر پدری در نزد فرزندش، سیلی محکمی به صورت وی نواخت و با پیامبر گفت: ما با هم پیمان بسته ایم، پس باید این فراری را به ما تحویل دهی.
ابوجندل ملتمسانه فریاد می زد: نگذارید این کافران مرا با خود ببرند. ولی پیامبر که هیچ پیمانی را نمی شکست، این بار هم به عهد خود پایبند ماند و به ابوجندل فرمود: «ای جندل صبر داشته باش و اجر خود را ضایع مگردان. خدا برای تو و افرادی که مانند تو در سختی به سر برند، گشایشی قرار خواهد داد».
ابوجندل با آنکه جوان بود و پرشور، همان قدر که عاشقانه پیامبر را می خواست، دستوراتش را نیز بردیده می نهاد. او با وجود آگاهی از رنج هایی که در پیش رو داشت، امر پیامبر را اطاعت کرد و با پدر به مکه بازگشت! بینش عمیق این یار جوان پیامبر، چنان تأثیری در دل ها گذاشت که ماجرای او را به زبان نقل می کردند. سرانجام رسول خدا(ص) مسلمانان مکه را به مدینه فرا خواند و ابوجندل نیز به مدینه کوچ کرد و به آرزویش رسید.(2)

ابوسعید خدری
 

ابوسعید ازمسلمانانی بود که شهامت بسیاری داشت. باورمحکم او به دین اسلام و آموزه های آن و پیکارهای دلاورانه اش درنبردها، ازآن جهت شگفت انگیز و ستودنی است که او درسنین نوجوانی به جمع یاران پیامبر اسلام پیوست. خودش می گوید: در زمان جنگ خندق، سیزده ساله بودم که پدرم مرا نزد رسول اکرم(ص) آورد و گفت: «یا رسول الله، فرزند من، ستبربازو و قوی استخوان است. او را برای جنگیدن، خدمت شما آورده ام».
پیامبر با اینکه ازشجاعت این نوجوان مسلمان شادمان شده بود، به دلیل سن کم از وی خواست که درجنگ شرکت نکند. دو سال بعد، یعنی زمانی که ابوسعید پانزده ساله بود، پیامبر او را جنگ با قبیله «بنی المصطلق» شرکت داد.
پس ازحضورشجاعانه این جوان در این نبرد، وی به عنوان یکی از دلیر مردان سپاه اسلام درجنگ های فراوانی شمشیر زد. ابوسعید در دوازده جنگ در رکاب پیامبر خدا(ص) جنگید. ارادت و غیرتمندی او نسبت به دین به اندازه ای بود که در زمان حکومت امام علی(ع) نیز همچنان به عنوان رزمنده سپاه حق به میدان می آمد و مردانه می جنگید. (3)

ابو قتاده انصاری
 

نام من، نعمان بن ربعی است که ابوقتاده صدایم می کنند. هرگز ازغیرخداوند نترسیده ام. به شجاعت معروفم و به همین دلیل مرا «فارس النبی» لقب داده اند. در غزوه «ذی قرد» چنان شمشیر زدم که پیامبر اکرم(ص) برایم دعا کرد. پس از نبرد از من پرسید: این علامت در صورت تو چیست؟ گفتم: اثر تیراست. آن حضرت مقداری از آب دهان خویش را بر گونه ام مالید. ناباورانه دیدم که هیچ اثری از جراحت بر صورتم باقی نمانده است.
دوران جوانی من، درکنار پیامبر خدا(ص) گذشت. نفوذ کلام و جاذبه رفتار ایشان بردوست و دشمن اثر می گذاشت. آن حضرت اعتماد عجیبی به جوانان داشت و از سپردن مسئولیت های بزرگ به آنان نمی هراسید. مرا نیز دو بار سرپرست سپاه کرد و به مأموریت های جنگی فرستاد؛ یک بار زمانی که کافران مکه پیمان شکنی کردند و یک بار هم درسال هشتم هجری. در آن سال، پانزده مرد جنگی دراختیار من نهاد تا به سرزمین نجد برویم و به سپاه دشمن که در حال جنگ با مسلمانان بود، شبیخون بزنیم. شب ها راه می رفتیم و روزها پنهان می شدیم تا اینکه دشمن را غافلگیرکردیم. تعدادی را کشتیم و بسیاری را به اسیری گرفتیم. شادمان از اینکه اعتماد پیامبر به خود را به نیکی پاسخ داده ام، با حدود دویست شتر و دوهزار گوسفندی که غنیمت گرفته بودیم به شهر بازگشتیم.(4)

پی‌نوشت‌ها:
 

1.محمد محمدی اشتهاردی، زندگی پرافتخار اویس قرنی و ابن مسعود، صص 19- 26 تلخیص).
2.نک: ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفة الصحابة، ج 5، صص 196- 198.
3. نک: همان، صص 217 و218.
4. سیره ابن هشام، حاشیه حلبی، ج 2، صص 283 و284.
 

منبع: نشریه گلبرگ- ش116
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر