روزنامه سازندگی - کریم نیکونظر: هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که آسمان جل ایرلندی تبار که با 50 پوند حقوق بیمه بیکاری در خیابان های لندن ول می گشت روزی با شکسپیر مقایسه شود. پدر و مادرش بیشتر از همه از او ناامید بودند. تمام تلاش خانواده پدری برای آموزش چند کلمه به زبان گالیک به فنا رفته بود.
مادرش از مارتین و برادش جان کاملا ناامید بود. این دو نه فقط مدرسه کاتولیک ها را در شانزده سالگی رها کرده بودند که حتی در هورلینگ ورزش ایرلندی ها هم استعدادی نشان نداده بودند. وقتی مارتین کاری در یک بنگاه معاملات ملکی پیدا کرد، خانواده اش خوشحال ترین افراد جامعه بودند! قبلِ آن شام، وقتش به بازی اسنوکر، تماشای تلویزیون و خواندن کتاب می گذشت. خود مارتین مک دونا می گوید: «هیچ نقشه بزرگی برای کارها نداشتم. فقط می دانستم باید کاری بکنم. وقتی نوجوان بودم مدام فکر می کردم آخرش یک کارگر کوفتی می شوم که یک رییس کوفتی دارد و این آدم کوفتی به من می گوید چه کنم، چه نکنم.»
کسی حدس هم نمی زد خاطره تماشای «پدرخوانده» و بازی آل پاچینو آنقدر روی او تاثیر گذاشته باشد که در 14 سالگی پول هایش را جمع کند و نمایش «بوفالوی آمریکایی» دیوید ممت را روی صحنه ای در لندن تماشا کند و از دیدن آل پاچینو روی سن حظ ببرد.
اصلا به این جوان سر به هوا نمی خورد نابغه باشد که مثلا بنشیند و «جشن تولد» هارولد پینتر را آنقدر بخواند تا با اسلوب نوشتاری او آشنا شود که فیلم های مارتین اسکورسیزی و خشونت استیلیزدی آنها مجذوبش کند، که روایت خونسردانه بیلی وایلدر تحت تاثیر قرارش دهد و عاشق «دلاور سرزمین غرب» جان میلینگتون سینگ ایرلندی شود. کسی که عاشق گروه موسیقیِ پانک «دپوگز/ The Pogues» بود قاعدتا نمی توانست بیشتر از یک کارمند عصبی و تندخوی ایرلندی شود. اما آدمیزاد پیچیده تر از آن است که به این راحتی ها در چند کلمه تکلیفش روشن شود، به خصوص اگر نابغه هم باشد!
مارتین مک دونا بعد بازگشت خانواده اش به ایرلند، همراه برادرش در خانه ای در لندن کاری جز تماشای فیلم هایی مثل «راننده تاکسی»، «خیابان پایین شهر» و «رفقای خوب» نداشت. فیلم محبوبش «برهوت» ترنس مالیک بود و «پالپ فیکشن» را می ستود. خوره نمایشنامه های سم شپارد، به خصوص «غرب واقعی» بود و داستان های ولادیمیر ناباکوف را ستایش می کرد. اما اگر برادرش برنده یک بورس آموزش فیلمنامه نویسی در لس آنجلس نمی شد، شاید هیچ وقت به سرش نمی زد نمایشنامه بنویسد.
اشتیاق جان مک دونا به سینما و فیلمنامه نویسی، مارتین را هم کله پا کرد. این جان مک دونا بود که اولین بار داستان مفصل مارتین درباره دختری که پدرش او را استثمار می کرد و همه زندگی اش را به باد داده بود شنید. جان او را تشویق به نوشتن کرد و وقتی به آمریکا رفت مارتین طی یک سال، 150 فیلمنامه، نمایشنامه، نمایشنامه رادیویی و طرح داستان برای تلویزیون نوشت و به همه جا فرستاد. نتیجه؟ هیچ کس به او اعتنایی نکرد.
خودش می گوید: «صبح ها بیدار می شدم و یک کاسه برشتوک برای خودم می آوردم و توی اتاق خوابم تا شب می نوشتم.» اما هیچ کس او را قابل ندانست اما مارتین مک دونا آدمی نبود که عقب بنشیند. 9 ماه بعد را صرف نوشتن 7 نمایشنامه کرد و آنها را برای کمپانی های مختلف فرستاد. یکی از آنها نمایشنامه «ملکه زیبایی لِی نِین» را پسندید و آن را به مدیر رویال کورت تیه تر لندن نشان داد و تازه معلوم شد که این آقا یک نابغه است!
خود او همان روزها نمایشی به نام «جو قاتل» نوشته یک آمریکایی به نام تریسی لتس را دید و عاشقش شد و به این آمریکایی (آن روزها) گمنام گفت که او بزرگ ترین نمایشنامه نویس انگلستان است. لتس به او خندید اما کمی بعد معلوم شد که مارتین مک دونا لاف نمی زده. از 7 نمایشنامه او 5 نمایشنامه اش روی صحنه رفت (دوتای دیگر را خودش به کسی نداد چون فکر می کرد مزخرف بودند) و او بعدِِ ویلیام شکسپیر، تنها نمایشنامه نویسی بود که هم زمان 4 اثرش در لندن در حال اجرا بود.
مارتین مک دونا می گوید حوصله اش از نمایشنامه های شکسپیر سر می رود و اصلا حال و حوصله تئاتر هم ندارد. می گوید عاشق سینماست اما فقط سه فیلم ساخته است. سه فیلم طی ده سال کم نیست؟ شاید این کم کاری به عشقش به سفر برگردد. او سفر را بیشتر از فیلمسازی و نمایشنامه نویسی دوست دارد و یک بار به شان اُ هاگوان نویسنده روزنامه گاردین گفته که نمایشنامه هایش را وقتی روی صحنه می برد که می خواهد خستگی در کند.
منتقدان تئاتر می گویند که متن های او بین درام های میهن پرستانه پرشور ایرلندی و درام های خانوادگی آمریکایی از نوع (مثلا) تنسی ویلیامز و دیوید ممت ارتباط برقرار کرده و به آن هویت تازه داده است. منتقدان سینما او را با کوئنتین تارانتینو و گاهی با گای ریچی مقایسه می کنند و لحن آثارش را، که ترکیبی شگفت انگیز از تراژدی و کمدی است به پاپ آرت ربط می دهند. اما خودش مخالف همه این نظرهاست. از تئاتر برادوی بدش می آید و می گوید که بیشتر از تارانتینو، تحت تاثیر بیلی وایلدر و پرستون استرجس بوده! عاشق فرم دیالوگ نویسی هارولد پینتر، به خصوص در «جشن تولد» است و یک بار گفته از این که پینتر دیالوگ را نه برای پیشبرد پیرنگ یا برای معرفی شخصیت، که فقط برای خود گفتگو به کار می برد شگفت زده شده است.
درباره گفتگونویسی در آثار او می گویند دیالوگ هایش چند وجهی اند و مک دونا مدام در حال بازی زبانی و کلام یاست. معانی متفاوتی از هر واژه را به کار می گیرد و اگرچه دیالوگ های آثارش، کوتاه و کوبنده اند اما معمولا به یک معنی سرراست و واضح می رسند. این خاصیت متن های اوست، شگردی که در فیلم هایش مثل نمایشنامه هایش هم به چشم می خورد.
متن های مک دونا ترکیب پیچیده ای از ابسوردیسم، بازیگوشی روایی، خشونت و شفقت است؛ مجموعه ای متناقض که با اخلاقیات شخصی غنی می شود و تماشاگر را روبروی یک جهان تازه قرار می دهد. تمایل عجیبش به تراژدی های ژاکوبنی و استفاده فانتزی از خشونت، تجربه ای ناب، دست کم در عالم سینماست.
دو فیلم اولش تجربه هایی رادیکال در روایت و شخصیت پردازی بودند: «در «بروژ» و «هفت روان پریش» ماجراهایی عادی نداشتند؛ اولی انگار یک جور پارودی تراژدی های شکسپیر بود و دومی شوخی جنون آمیزی بود با داستان نویسی آمریکایی. اما سومین فیلمش ورود به یک ساحت تازه است، فیلمی که نسبت به دوتای اولی، محافظه کار به نظر می رسد اما اگر دقیق نگاه کنیم یاد جمله روبر برسون می افتیم که زمانی گفت: «پختگی سادگی می آورد.»
ایده «سه بیلبورد خارج از ایبینگ، میزوری» بیست سال پیش و وقتی که مک دونا در حال گشت و گذار دور آمریکا بود شکل گرفت. وقتی او بیلبوردی را دید که کسی روی آن جمله ای خشمگین خطاب به شخص دیگری نوشته بود. این ایده او را درگیر کرد. چه کسی می تواند جمله ای سراسر خشم را به یکی دیگر روی بیلبورد بنویسد؟ وقتی فهمید که این کار، کار یک مادر است شروع به رویاپردازی کرد و کم کم داستان شکل گرفت.
هشت سال پیش بود که او نوشتن «سه بیلبورد خارج از ایبینگ، میزوری» را شروع کرد؛ متنی که خبر ساختش پنج سال بعد، وقتی که نمایش «مامورهای اعدام» او در لندن روی صحنه می رفت منتشر شد. ایده او مشخص بود، می خواست داستان زنی را روایت کند که هفت ماه پیش به دخترش تجاوز کرده اند و او را سوزانده اند اما پلیس ظاهرا دست روی دست گذاشته و کاری برای پیدا کردن مقصر نکرده است. او یک تنه روبروی کل شهر می ایستد تا یک بار دیگر مسئله دخترش، مسئله شهر شود.
مک دونا گفته است: «بچه که بودم عاشق مارلون براندو و جیمز دین بودم. سعی می کردم خودم را شبیه شان بکنم. دخترها این روزها چنین الگوهایی ندارند، کسی که بخواهند مثل او راه بروند و حرف بزنند. شخصیت میلدرد برای این کار الگوی خوبی است.» او می خواست یک قهرمان زن بسازد، قهرمانی که بُعد «ملکه زیبایی لِی نین» در کارهایش حضور نداشت.
مک دونا گفته است که موقع نگارش فیلمنامه به فرانسیس مک دورماند فکر می کرده، اگرچه هرگز به او نگفته است فیلمنامه را برای او نوشته. اگر مک دورماند فیلمنامه را دوست نمی داشت چه می شد؟ معلوم نیست، شاید «سله بیلبورد...» هرگز ساخته نمی شد اما مک دورما از فیلمنامه خوشش آمد و بعدها، جایی گفت که او «میلدرد هِیز» را در هیبت مرد می دید و او را مثل «جان وین» بازی کرده است. میلدرد هیز زنی است که یک تنه روبروی تمام شهر می ایستد. یکی مثل هادلی ویل کین «ماجرای نیم روز»؛ کسی که البته به خلاف کین، بدون کمک خواستن از کسی می خواهد حقش را بگیرد.
مک دونا، میلدرد را زنی قوی، خشن، خونسرد، کمی وحشی، طرد شده و محزون طراحی کرده و اجرای خوددار مک دورماند، با صدای خش دار، کنترل حس و نگاه نافذش آن را قدرتمندتر از متن کرده است. هیچ کس دقیق نمی داند مک دورماند در این زن میانسال شکسته تحقیر شده، چه دیده که آن را بازی کرده، شاید دلیل علاقه مک دورماند به فیلمنامه، کشش و نزدیکی عجیبی است که مک دورنا به آثار برادران کوئن دارد؛ همان ابسوردیسم و طنزی که معمولا به یک کمدی سیاه ختم می شود و شخصیت هایش را در فاجعه تنها می گذارد.
مک دونا به پرستون استرجس اشاره می کند و مک دورماند هم بهتر از هر کسی می داند که دو برادر هم دل در گروی فیلم های استرجس دارند. شاید مک دورماند متوجه نکته دیگری هم شده باشد، مثلا جهان کوچک اثر مک دونا، که باز هم برادران کوئدن را به یاد می آورد. اصلا اگر دنبال شباهتی می گردیم برادران کوئن آمریکایی نزدیک ترین فیلمسازها به کارگردان ایرلندی اند، هم از نظر مایه های اثر، هم اشاره های گنگ و پوشیده شان به نمایش های کهن و هم به خاطر لحن و زبان بیان.
زمانی نویسنده ای در توصیف متن «چلاق آینیشمان» گفته بود تصور کنید جی جی ام سینگ همکار تارانتینو شود و شاهکار او «دلار سرزمین غرب» به شکل یک کمدی سیاه و خون بار در تپه های سرسبز اتفاق بیفتد. تصور کنید شخصیت هایش شبیه گنگسترهایی باشند که از فیلم های جان وو همه چیز را یاد گرفته اند.» تعریف این منتقد با همه گوشه و کنایه هایش، کم و بیش ما را به حال و هوا و به لحن آثار مک دونا می رساند: ترکیبی مقوّی از تراژدی، کمدی، فیلم جنایی و وسترن که اثری التقاطی را پیش روی ما می گذارد.
مک دونا اصلا اصراری روی وحدت لحن ندارد، که آثارش چند لحنی است و به تبع موضوع مدام تغییر می کنند، اگرچه او به دقت حواسش هست تا توازن بین آنها از بین نرود. جایی گفته است که او برای این که فیلم سمت کمدی یا تراژدی نغلتد، سکانس ها را حذف و حتی دوباره نوشته است. قبل تر، وقتی بیشتر درگیر نمایشنامه نویسی بود، گروتسک، بهترین واژه برای توصیف بخشی از لحن آثارش بود اما در «سه بیلبورد...» او با مهارت تمام تلاش کرده وجه کمدی سیاه را حفظ کند و فاجعه تراژیک را زیر پرتو چنین درکی سر و شکل دهد.
جالب اینجاست که قصه مدام لایه های تازه پیدا می کند و هر لایه، لحن و فرم و قصه خودش را دارد و همه اجزا یک کل واحد می سازند اما خودشان مایه های متفاوتی دارند: از داستان بیماری غم انگیز ویلوبی تا نژادپرستی و خشونت بی پرده دیکسون، از احساس گناه مادرانه تا عشق تراژیک کوتوله فیلم.
زمانی بین منتقدان تک گویی دختر «ملکه زیبایی لی نین» به عنوان غمبارترین مونولوگ شفقت آمیز تاریخ درام شناخته می شد، اما هر چه گذشت انگار این «شفقت» کمرنگ شد، جایش را به سیاهی و خشونت و نامهربانی داد. نامه کشیش «غرب غم بار» دعوت به دوستی و مهر بود ولی کی به این حرف ها گوش می داد ؟ دو برادر سر چیپس چنان به جان هم می افتادند که چیزی جز گلوله آنها را سر جای شان نمی نشاند. کارمایکل در «مراسم قطع دست در اسپوکن» هم اگرچه در پایان ماجرا دل رحم می شد اما آنها را زجرکش می کرد. «مامورهای اعدام» و «مرد بالشی» تهی از شفقت اند و مهر چنان از آنها دور است که انگار هرگز اثری از آن در جهان وجود نداشته است.
اما در «سه بیلبورد...» یک بازیگر «شفقت» برگشته است. شفقتی که به شکل کنایه آمیزی با مرگ (خودکشی) سر و کله اش پیدا می شود. از لحظه مرگ بیل ویلوبی، همه چیز دگرگون می شود: جیسن دیکسون لاابالی و نژادپرست برای رِد دل می سوزاند و معذرتخواهی می کند، میلدرد از دخترکی که شوهرش با او می گردد دفاع می کند و به جای کوبیدن بطری به سر شوهر سابقش، بابت جمله مهرآمیز دخترک بوگندوی باغ وحش ممنونش می شود، همسر ویلوبی به جای انتقام جویی، از میلدرد می گذرد و کوتوله فیلم هم از سر مهر و علاقه به کمک میلدرد می شتابد. فیلم انگار دارد خودش را از شرمایه های انتقام جویانه ژاکوبنی خلاص می کند تا به یک چارچوب اخلاقی برسد و طمأنینه و وقار را جایگزین آن کند.
«سه بیلبورد...» ادامه پختی «در بروژ» است؛ تمام فیلم اول مک دوناه درباره تاوان گناه کشتن یک بچه بود و عذاب وجدان غیرقابل تحمل آن. در «سه بیلبورد...» همه چیز به یک نظام اخلاقی محکم می انجامد، نظام اخلاقی که در آن آدم ها نه فقط از سر انجام وظیفه که از سر مهر به داد هم می رسند.
عجیب نیست که «سه بیلبورد...» مثل فیلم های جنایی معمول و مرسوم به یک پایان واضح و حل معما نمی رسد؛ این یک واقعه درباره معما نیست، بیشتر، فیلمی است درباره طرز نگاه: تمام سعی میلدرد این است که ماجرای دخترش را خبر روز کند و آن را از بایگانی کوفتی بیرون بیاورد و پلیس را وادار کند تا به آن نگاه کند و پیگیرش شود. در دنیایی که میلدرد در آن زندگی می کند، همه می خواهند با واقعیت کنار بیایند و حقیقت را فراموش کنند؛ از پسر میلدرد که دنبال فراموش کردن خواهرش است تا شوهر سابقش که کارهای میلدرد را دیوانگی می داند. از دیکسون کله خراب تا دندانپزشک گنده بک. برای آنها مسئله دختر میلدرد مسئله ای مربوط به گذشته است. اما میلدرد برای دخترش هویت قائل است و مثل یک شیء خاطره برانگیز با آن برخورد نمی کند. او از خاطره دخترش زخمی است و این زخم را به رخ همه می کشد.
جالب است که او از بیلبورد استفاده می کند. از چارچوبی که برای تبلیغ اشیا استفاده می شود و از آنجا، به زبان آشنای خود مردم با آنها حرف می زند. «سه بیلبورد...» انگار فیلمی است درباره همین نگاه، درباره مواجهه انسانی با انسان، نه طرد آن به شکل یک شیء.
و جالب اینجاست که مک دونا، به شکلی دموکراتیک به همه حق می دهد: ویلوبی با بیماری مرگبارش آدمی همدلی برانگیز است اما او تمام تلاش اش را کرده و به هیچ جا نرسیده. همسر او بعد مرگ حق دارد که به میلدرد اعتراض کند. میلدرد خودش بیشتر از همه محق است که از پایمال شدن خون دخترش نگذرد، پسر او حق دارد که به آینده فکر کند و از مرگ تلخ خواهرش رها شود. تمام مخالفان میلدرد حق دارند و اگر میلدرد زن قدرتمند و شکست ناپذیری نبود او قافیه را می باخت.
مک دونا جهان موافق و مخالف را خاکستری طراحی می کند و به همه طرف ها حق می دهد. مخمصه میلدرد این است که باید روبروی شفقت و مهر مردم قرار بگیرد. میلدرد یک بار گفته بود که فیلم هایش شبیه آثار تارانتینو نیست چون نظام اخلاقی آثارش پیچیده تر است. «سه بیلبورد...» این پیچیدگی را در تاروپود درام می گنجاند، در تمام شخصیت ها و رفتارهایشان، در تمام قصه های فرعی که مدام باز می شوند و به شکلی (ظاهرا) تصادفی مخاطب را به این طرف و آن طرف می برند.
مک دونا به اخلاق شخصی، به فردیت بها می دهد و اخلاق را روبروی اخلاق عمومی قرار می دهد: آن را از حالت تزئینی فراتر می برد و آن را به احترام نسبت به یک فرد، هم تسری می دهد. پیچیدگی اخلاق در این فیلم فقط مواجهه با آدم ها نیست که خود اخلاق گرایی کلیشه ای آنها هم هست: این که چطور به سوگواری یک مادر احترام نمی گذارند و آن را فراموش می کنند.
اما هیچ فیلم مک دونا این اندازه به خود او ارجاع نمی دهد: انگار این فیلم بازنمایی منطقی نمایشنامه هایی است که مک دونا تا به حال نوشته: کشیش وِلُش که در «غرب غم زده» نامه ای می نویسد و خودکشی می کند، این بار در هیبت بیل ویلوبی برگشته است، آن هم با نامه ای سراسر مهر که نشان از استیصال عشق، محبت و شور زندگی دارد. تمام فیلم با این نامه متحول می شود، نامه ای که هم ما را با ویلوبی بخت برگشته همراه و همدل می کند، هم جیسون دیکسون لاابالی را.
مادر دیکسون با تسلط شگرفش انگار ردی از مادر کارمایکل «مراسم قطع دست از اسپوکن» را دارد (رابطه مادر ادی دینی به مادر «روانی» هیچکاک نیست؟)، همان مادری که در «ملکه زیبایی لی نین» امان دختر را بریده بود. جیسون دیکسون هم همان مرد نژاد پرست ضد سیاه است که مک دونا همیشه بابتش ملامت شده و او را به برخورد تحقیر آمیز با اقلیت ها محکوم کرده اند.