آخرین لحظات شهدا، غالباً رنگ و بویی دیگر دارد. یکی از پاسداران شهید آیت الله صدوقی که در این لحظات ناب او را همراهی کرده است. ترسیمی از این لحظات را بر صفحه کاغذ آورده است، اما خواستار گمنامی خود بوده است . تصویر این لحظه های سرخ فام اینک پیش روی شماست:
صبح روز جمعه روز دهم مبارک رمضان بود. ساعت دو بود که حاج آقا بلند شده بودند برای سحری. ایشان عادتشان بود که اغلب یک ساعت قبل از نماز صبح بلند می شدند به عبادت و نماز و تا نیم ساعت بعد از نماز صبح یکسره عبادت می کردند. آن روز هم حاج آقا ساعت دو از خواب بیدار و مشغول عبادت شدند و ما هم بعد از خوردن سحری، نماز صبح را پشت سر ایشان خواندیم. چیزی که ا آن روز در ذهن من مجسم و ثابت مانده، این است که حالات ایشان در این روز بسیار عجیب بود. آن روز صبح، حدود ساعت 7 بود و ایشان مشغول مطالعه بودند. آخرین کتابی که مطالعه کردند کتاب جهاد آیت الله مطهری بود. شب قبل هم آن کتاب را مطالعه می کردند. بعد یکی از شخصیت های مسئول استان یزد آمدند خدمتشان و با ایشان صحبت کردند، گویا پیرامون مسئله گوشت بود. شهید صدوقی سفارش بسیار می کردند به اینکه بایستی به مردم رسیدگی کرد و هر طوری که هست مسئله را حل کنند. ایشان همواره در فکر مردم بودند و همیشه از مردم طرفداری محروم می کردند و خدا می داند که همیشه دوست داشتند به مردم کمک کنند. اگر کسی می آمد در منزل و کاری داشت، غیر ممکن بود وی را با ناراحتی برانند.
بعد از ملاقات با آن برادر، چند تن از روحانیون زارج آمدند و با ایشان صحبت کردند، بعد هم حاج آقا کمی استراحت کردند و مشغول کارهای قبل از نماز جمعه شدند. حدود ساعت 11 آمدند به اتاقی که همجوار اتاق برادران پاسدار بود و مشغول نماز شدند و شاید نمازشان حدود نیم ساعتی طول کشید و بعد بلند شدند و لباس پوشیدند و خود را آماده بیرون رفتن کردند. حضرت آیت الله آن روز یک حالت عجیبی داشتند، ابهت عجیبی داشتند، وقتی که می خواستند حرکت کنند، من مات از ابهت و نورانیت ایشان بودم.
من در مسجد در بالای سکوئی که برای ایراد خطبه است، در کنار حضرت آیت الله ایستادم و یکی دیگر از برادران پاسدار، طرف راست ایشان ایستاد. من از اول خطبه تا آخر خطبه نگاهشان می کردم، یعنی همه مردم بچه های سپاه، حزب الله، مردم یزد و ایران به ایشان علاقه داشتند، بالاخص من فکر می کنم برادران محافظشان که عاشق ایشان بودند، عجیب علاقه داشتند به ایشان و آیت الله صدوقی هم متقابلاً علاقه داشتند به آنها. حاج آقا نشسته بودند و صحبت می کردند. بعد به من اشاره کردند و گفتند به مردم بگوئید: «همراه موذن تکرار نکنند». چون موذن اذان می گفت و مردم هم تکرار می کردند.
حاج آقا روز پیدا بود که خیلی عجله داشتند، مانند کسی که انتظار می کشد، مثل عاشقی که انتظار معشوق را می کشد، با یک چنین حالتی ایشان خطبه ها را شروع کردند و من متوجه حالاتشان بودم و کنجکاوانه اعمال و حرکاتشان را زیر نظر گرفته بودم. در طول خطبه، من چند بار به علت خستگی نشستم، اما ایشان پایشان را هم تکان ندادند و با وجود کهولت و سن زیاد، احساس خستگی نمی کردند. در بین دو خطبه، یکی از برادران پیشنهاد قرائت اطلاعیه را داد، ولی حاج آقا قبول نکردند و فرمودند: «وقت نیست». من از این فرصت استفاده کردم و دستمالی را از جیب در آوردم و به ایشان تعارف کردم تا عرق های صورت و پیشانی خود را پاک کنند. ایشان با تغیر فرمودند: «مگر نمی بینی مردم در این گرما چطور عرق می ریزند؟ من چطور عرق هایم را خشک کنم؟» و بلافاصله برخاستند برای خطبه دوم و بعد از اتمام خطبه ها در جایگاه نماز قرار گرفتند و نماز خواندند و بعد از نماز از محراب به طرف محلی که اتومبیل قرار داشت، حرکت کردند. من در طرف راست ایشان حرکت می کردم. حاج آقا خیلی عجله داشتند، عجله ایشان برای من بی سابقه بود، تا آن روز ندیده بودم ایشان این طور عجله داشته باشند. احساس می کنم آن روز درک کرده بودند که قضیه از چه قرار است. خطبه هایشان را خیلی آرام و با لطافت خاصی ایراد فرمودند. به هر صورت وقتی از محراب حرکت کردند، کفن هایشان را آوردم و جلوی ایشان گذاشتم، آنگاه خود برگشتم تا کفش هایم را بردارم، در همین حین صدای انفجاری به گوش رسید و من برگشتم و دیدم آقا افتاده زمین.
آقا یکی از هدف ها و نیت های دیرینه شان شهادت بود و بالاخره به خواسته خود که شهادت در محراب بود، رسیدند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 34