چند باری گوشه و کنار، در میان اصحاب و یارانش یا بالای منبر، در جمع مردم عادی گفته بود: این آخرین سفر من است. هفتاد هزار نفر از شهر مدینه همراه نبی خدا شدند تا در آخرین حج پیامبر، در کنارش باشند. آن سال، جمعاً حدود یکصد و بیست هزار نفر در مراسم حج شرکت کردند که جمعیتی بی سابقه بود. دهان به دهان و شهر به شهر، این سخن پیامبر گشته بود. مردم دل شان برای تماشای رخ نبی خدا، پر می زد.
گفته بود: به علی بگویید بیاید. علی با لشکری از طرف پیامبر خدا مأمور به سفر به یمن شده بود تا مردم را به اسلام دعوت کند و باید اختلافی که بین بعضی از اهل یمن بود، راه حلی ارائه دهد.
گفته بود: خودت و هر کس از لشکریان و اهل یمن که مایل به شرکت در مراسم حج هستند، بیایند.
علی هم اطاعت کرده بود و سه شنبه، پنجم ذیحجه وارد مکه شده بود.
حج پایان گرفت. فرشته وحی آمد و گفت: «نبوت تو به پایان رسیده است. اسم اعظم و آثار علم و میراث انبیاء را به علی بن ابیطالب بسپار که او اولین مؤمن است. من زمین را بدون عالمی که اطاعت من و ولایتم با او شناخته شود، و حجت بعد از پیامبرم باشد، رها نخواهم کرد.»
بحار الانوار، ج 28، ص 96
فرشته وحی بار دیگری هم نازل شد. آنگاه که آمد و لقب «امیرالمؤمنین» را برای علی بن ابی طالب آورد. بعضی از اطرافیان اعتراض کردند: ای علی، امیر ماست؟ آیا این حقی از طرف خدا و رسول اوست؟
نبی خدا فرمود: آری... خداوند این دستور را به من داده است.
و با این سخن، معترضان دست از شکایت برداشتند گر چه قلباً از این لقبی که به علی داده شده بود، ناراضی بودند.
غدیر، منطقه نسبتاً هموار و وسیعی بود که کمی قبل از محل تقاطع مسیرها قرار داشت و جمعیت تا قبل از این که وارد مسیر شهرشان شوند، می توانستند آن جا اتراق کنند. ضمن این که تا سال های آینده این منطقه می توانست یادآور واقعه ای بزرگ باشد. در این سرزمین آبگیریهای متعددی به عنوان ذخایر آبی وجود داشت که می توانست محل مناسبی برای اجتماع مردم باشد. عجیب بود که پیامبر بعد از ده سال دوری از مکه، حالا که حجّش را تمام کرده، فوراً می خواهد برود و مردم را نیز به خروج از مکه و حضور در غدیر فرا خواند.
پنج هزار نفر از مردم مکه، به همراه دوازده هزار نفر از مردم یمن در جهت خلاف مسیر دیار خود، برای درک مراسم غدیر همراه نبی خدا رهسپار شدند و جمعاً بیش از صد و بیست هزار نفر از مردم، سفید و سیاه، مرد و زن، کوچک و بزرگ همراهش آمدند. مراسم حج گویی که پایان نگرفته بود و قسمت آخر اعمال مانده بود که باید در سرزمین غدیر خم انجام می شد.
هوا گرم و سوزان بود. خود حضرت و بعضی از مردم گوشه ای از لباس شان را بر سر کشیده و گوشه ای را زیر پای خود گذاشته بودند. بعضی دیگر هم از شدت گرما عبای خود را به پاهایشان پیچیده بودند.
قرار بود سه روز آنجا بمانند. مردمی که پیش رفته بودند، برگردند و مردمی که عقب مانده بودند، برسند. چند درخت بیابانی کهنسال هم در منطقه بود که برای خیلی ها سایبان درست کرده بود. مردم خیمه زدند و هی از همدیگر پرسیدند: چه خبر است؟ قرار است نبی خدا چه بگوید؟
درخت کهنسالی هم بود که برای منبر رفتن پیامبر باید خالی می ماند. مقداد و سلمان و ابوذر و عمار دست به کار شدند. خارهای پای درخت را کندند و سنگ های ناهموار را برداشتند. شاخه های پایین آمده درخت را قطع کردند و در فاصله دو درخت بیابانی، پارچه ای انداختند تا سایبان بزرگتری فراهم شود.
سپس نوبت درست کردن منبر شد. روانداز و جهاز و زین مرکب ها را روی هم چیدند و منبری بلند به قامت نبی خدا ساختند و رویش را پارچه کشیدند. جمعیت به دور منبر حلقه زده بود و منبر، آن قدر بلند بود که همه، رسول خدا را ببینند و صدایش را بشنوند.
خطبه غدیر آغاز شد... پر شور و پر مغز... هر کلمه اش را که می گفت، دل مردم می لرزید. کسی مشابه این لحظات را به یاد نداشت. دست های علی آن قدر بالا رفته بود که سفیدی زیر بغل ایشان به چشم می آمد:
«هر کس من نسبت به او از خودش صاحب اختیارتر بوده ام، این علی هم به او صاحب اختیارتر است. خدایا دوست بدار هر کس علی را دوست می دارد و دشمن بدار هر کس علی را دشمنی دارد. یاری کن هر کس او را یاری کند و خوار کن هر کس او را خوار کند.»
گفته بود: «این علی» ... و نه کسی دیگر!
گفته بود: «حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند.»
منظورش من و تو هم بوده ایم. من و تو هم گوی در آن صحرای گرم و وسیع حضور داشته ایم. در میان اجتماع حاجیان. در کنار سلمان و مقداد و ابوذر... انگار گرم مان شده و باز هم گوش از سخنان نبی خدا بر نمی گیریم. انگار لحظه به لحظه اش را داریم می بلعیم. چشم از لب و دهان نبی خدا بر نمی داریم تا غرق ماجرا شویم. می خواهیم تا می شود علی را آن بالا، در کنار رسول خدا ببینیم. می خواهیم سری به تأیید تکان دهیم و بگوییم: راست گفتی! تو بهترینی و بعد از تو علی امام ماست...
حالا قرار است همه این حرف ها را من به فرزندم بگویم و تو به فرزندت برسانی، چون نبی خدا فرمان داده است.
از مردم خواست عباراتش را تکرار کنند. بیعت، شروع شده بود:
- ما شنیدیم و اطاعت می کنیم و سر تسلیم فرود می آوریم.
- بر این مطلب با قلب هایمان و با جان مان و با زبان مان و با دستان مان با تو بیعت می کنیم.
- بر این عقیده زنده ایم و با آن می میریم و روز قیامت با آن محشور می شویم.
- تو ما را به موعظه الهی نصیحت کردی درباره علی امیرالمؤمنین و امامانی که گفتی بعد از او از نسل تو و فرزندان اویند.
- ما این مطالب را از قول تو به نزیک و دور از فرزندان و فامیل مان می رسانیم و خدا را بر آن شاهد می گیریم. خداوند در شاهد بودن کفایت می کند و تو نیز بر این اقرار ما شاهد هستی.
پیوسته می فرمود: الحمدالله الذی فَضَّلَنا عَلی جمیع العالمین
پیوسته می فرمدک به من تبریک بگویید. به من تهنیت بگویید. زیرا خداوند مرا به نبوت و فرزندانم را به امامت اختصاص داده است. و کسی تا به حال نشنیده بود که پیامبر حتی در بزرگ ترین فتح ها و غزوه ها همچنین چیزی گفته باشد که آن روز در غدیر خم گفت.
به چند نفر از یاران صدیقش هم دستور داد در میان مردم بگردند و خلاصه خطبه را تکرار کنند: من کنت مولاه، فهذا علی مولاه. اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله...
دو خیمه... یکی برای رسول خدا و دیگری برای علی بن ابیطالب، امیر المؤمنین... مردم دسته دسته رفتند به خیمه اول... با نبی خدا بیعت کردند وسپس رفتند به خیمه دوم و با امیرمؤمنین بیعت کردند... سه روز طول کشید تا همه صدو بیست هزار نفر بیعت کنند.
جالب این جاست که همه مردم بی چون و چرا بیعت می کردند جز چند نفر از باز در حقانیت امامت علی شک داشتند و رو در روی پیامبر می پرسیدند: آیا به راستی این امر از طرف خداوند است یا از طرف توست؟
و پیامبر می فرمود: از طرف خدا و رسولش... آیا چنین امر بزرگی بدون امر خدا می شود؟...
زنان نیز بیعت کردند. کاسه ای آب که بر بالای آن پرده ای نصب شد و زنان در یک طرف و امیرالمؤمنین در طرف دیگر پرده دست در کاسه آب کردند تا بیعت خود را استوار کنند. فاطمه (علیهما السلام) همه همسران پیامبر، امّ هانی خواهر امیر المؤمنین، فاطمه دختر حمزه سید الشهدا و اسماء بنت عمیس نیز در این مراسم باشکوه حاضر بودند.
عمامه پیامبر «سحاب» نام داشت. پیامبر عمامه خود را بر سر علی گذاشت و انتهای عمامه را بر دوش او آویزان کرد.
حسان بن ثابت، شاعر بزرگ عرب هم آن روز در غدیر خم بود. اجازه خواست و بر بلندی، شعری که تازه سروده بود را خواند و فریاد زد: ای بزرگان قریش! سخن مرا به گواهی و امضای پیامبر گوش کنید...
فکر کنید که بعد از آن واقعه تاریخی که سه روز طول کشید، حالا قرار است مردم از همدیگر جدا شوند. هر کس باید به دیار خود برگردد و خبر بزرگی را به گوش دیگران برساند... اما وداع هم سخت است. سر تقاطعی که راه چند شاخه می شود، چقدر اشک می ریزند و گریه می کنند. می ترسند نبی خدا را دیگر نبینند. می ترسند فرصتی دیگر پیش نیاید که عطر آسمان را از پیراهن نبی خدا ببویند... چند دریای شوری راه می افتد زیر پای صد و بیست هزار نفر... چقدر وداع سخت است...
علی گفت: پیامبر در واقعه غدیر برای احدی، جای عذر و برای کسی جای سخن اضافه باقی نگذاشت...
بحار الانوار ، ج 28، ص 186
منبع: نشریه دیدار آشنا، شماره 133