«شهید بهشتی، جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی» گفتگو با آیت الله مهدوی کنی
درآمد
«آیت الله مهدوی کنی در سال 1360 نماینده ی امام و یکی از اعضای هیئت سه نفره حل اختلاف میان بنی صدر و جریان خط امام بود که سمبل آن حزب جمهوری اسلامی به شمار می رفت. این هیئت به رغم تلاشی که در راستای رفع تنشها و ایجاد آرامش در فضای سیاسی کشور به کار بست، در نهایت توفیق چندانی نیافت و ناگزیر از معرفی بنی صدر به عنوان شاخص ترین عامل تضعیف وحدت به محضر امام (ره) و مردم شد. در گفت و شنودی که از نظر می گذرانید روایات ناگفته ای از نقش آیت الله بهشتی در تأسیس جامعه و روحانیت مبارز، رابطه ی حزب با این تشکل و چالشهای حمایت روحانیت مبارز از بنی صدر در آغازین انتخابات ریاست جمهوری و نیز هیئت حل اختلاف مطرح شده است.
نقش و جایگاه شهید بهشتی در تشکیل و تداوم جامعه روحانیت چه بود؟
جامعه روحانیت در ابتدای امر، تشکیلات نبود، بلکه نوعی تشکل بود. ما عده ای روحانی مبارز و طرفدار امام بودیم و با این هدف واحد دور هم جمع شدیم. البته همه ما یک جور فکر نمی کردیم و در یک مرتبه هم نبودیم، ولی هدف مشترک داشتیم و آن، اسلام و تشیع و انقلاب و عدالت و امام بود و حول همین محور وحدت آفرین بود که دور هم جمع شدیم و لذا در شیوه مبارزه با هم تفاوت داشتیم. بعضی ها خیلی تند رو بودند. بعضی ها میانه رو و به تعبیر امروزیها محافظه کارتر بودند و برخی هم زندانها، تبعیدها و محکومیتهای متعددی داشتند. بعضی هم این طور نبودند اما به دلیل هدف واحد، همه در این مسیر متحد بودند. این مجموعه در سالهای قبل از انقلاب با هم اجتماع داشتند و مشاوره می کردند، اعلامیه می دادند، همفکری می کردند و در سخنرانیها مسائلی را مطرح می کردند. این هدف مشترک، ما را به عنوان یک تشکل گرد یکدیگر جمع کرد. منتها این تشکل در سالهای آخر، یعنی در سال 57، به صورت یک تشکیلات منظم تر در آمد. کسانی که بر نظم و ترتیب جامعه روحانیت اصرار داشتند، مرحوم شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید مفتح، آقای هاشمی، بنده و آقای عمید زنجانی بودیم. افراد دیگری هم بودند که بعضی شهید شدند. روزی در منزل شهید مفتح بودیم که بحث تشکیلات منظم و اساسنامه یا مرامنامه جامعه روحانیت پیش آمد و عده ای مأمور نوشتن آن شدند. از کسانی که پیگیر نوشتن مرامنامه بودند. یکی هم شهید بهشتی بود. یادم هست بعد از این که اساسنامه نوشته شد. بنا شد شورای مرکزی متشکل از واحد فرهنگی، واحد سیاسی، واحد خدمات، تبلیغات و هفت واحد به وجود آیند که اینها همه در اساسنامه جامعه روحانیت هست و حتی واحد قضایی و واحد قانونگزاری هم داشتیم. چون انقلاب هنوز پیروز نشده بود و مجلس شورای ملی، قانونگزاری می کرد، بحث قانونگزاری را مطرح کردیم، الان مردد هستم، ولی گمان می کنم پس از پیروزی انقلاب در سال 57 بود که در باغی در اطراف کرج که متعلق به دوستان بود، دور هم جمع شدیم و شهید بهشتی آمدند و اساسنامه تصویب شد. بحث شورای مرکزی مطرح گردید و ابتدا حدود بیست و یک نفر و بعد عده دیگری برای کارهای دیگر انتخاب شدند. چهارده منطقه برای تهران در نظر گرفتیم که کرج هم جزو آن بود. این مناطق به جامعه روحانیت وابسته بودند. این خلاصه نقش شهید بهشتی بود در تشکیل و تنظیم اساسنامه جامعه روحانیت و پیگیری جریانات انتخابات و واحدهای این جامعه روحانی که می توانم بگویم نقش اساسی را ایشان داشتند.
مرحوم شهید بهشتی فعالیت در حزب را چگونه با این مسئولیت جمع می کردند؟
مسئله این است که شهید بهشتی قبل از انقلاب خواستند حزب را تشکیل بدهند و یادم هست در آن تاریخ اساسنامه ای هم برای حزب نوشته بودند که قرار بود درباره آن بحث شود. یک روز آقایان به منزل ما آمدند. اسم برخی از آقایان قبلاً مطرح بود که در تأسیس حزب مؤثر باشند. از جمله آقایان جنتی و مشکینی.
در منزل ما درباره اساسنامه بحث شد و قرار شد به منزل یکی دیگر از آقایان (ظاهراً آقای محلاتی) برویم که در آنجا بحث نهایی انجام شود، اما در بین راه و نزدیک میدان امام حسین (ع) مأمورها ریختند و ما را دستگیر کردند. آنها اساسنامه را دیدند، ولی نفهمیدند چیست.
بعد ما را به کلانتری نزدیک میدان امام حسین (ع) بردند. به هر حال موضوع حزب مطرح بود و مرحوم شهید بهشتی شش نفر را برای هیئت مؤسس حزب انتخاب کردند که عبارت بودند از آقایان: مقام معظم رهبری، هاشمی، باهنر، موسوی اردبیلی، خودشان و بنده.
من روحیه حزبی ندارم و زیر بار نرفتم و گفتم، « کار و فعالیت می کنم، اما کاری به حزب ندارم. بنده را معاف بدارید. » و قبول کردند. البته وقتی حزب درست شد، شاخه ای به نام فقاهت و روحانیت در حزب به وجود آمد. ابتدا نظر آقایان این بود که جامعه روحانیت وارد این شاخه بشود و مرحوم شهید بهشتی چون تشکیلات را لازم می دانستند. قبول کردند و امام هم پذیرفتند که این حزب تشکیل بشود. ایشان پیشنهادشان این بود که ما در آن شاخه کار کنیم. بعضی از دوستان ما مثل آقای موحدی ساوجی و موحدی کرمانی، شهید شاه آبادی و عده ای دیگر به حزب پیوستند و من چون روحیه حزبی نداشتم. نرفتم و گفتم جامعه روحانیت را مخلوط نکنید. و آقایان هم پذیرفتند. گاهی در بعضی از مصوبات، دوگانگی احساس می شد. البته همیشه این طور نبود. خود مرحوم شاه آبادی که رابط ما بود، نظرات مطرح شده درحزب و در جامعه روحانیت را به هم منتقل می کرد. مواردی مثل انتخابات پیش آمد که عده ای از اعضای جامعه روحانیت، برخلاف حزب، از بنی صدر حمایت کردند. از کسانی که مخالف بودند. بنده بودم که هرگز با بنی صدر موافق نبودم و به او رأی ندادم و در اقلیت بودم و نظر حزب را هم قبول نکردم و آقای حبیبی را به عنوان کاندیدا معرفی کردم که ایشان هم رأی نیاورد. این نکته را هم بگویم که بعضی ها الان هم گاهی در سخنرانیهایشان می گویند شما بودید که از بنی صدر حمایت کردید. من مکرر گفته ام طرفدار بنی صدر نبودم و بنی صدر هم خودش می دانست و جریانات من با بنی صدر در وزارت کشور، در کمیته و غیره مفصل است. درگیریهای زیادی با ایشان داشتم، ولی در سخنرانیها علنی نبود و مادامی که امام علیه ایشان چیزی نگفتند، من هم علنی چیزی نگفتم. حتی برای ریاست جمهوری اصرار داشتم که بنی صدر کاندید نشود. یادم هست با شهید باهنر و آقای هاشمی رفتیم قم خدمت امام تا امام را راضی کنیم آقای بهشتی کاندید شوند. امام در منزل آقای یزدی ساکن بودند. مفصل با امام صحبت کردیم تا امام راضی شوند. امام فرمودند من راضی نیستم. من گفتم آقا اینها خطرناکند. چون در شورای انقلاب و دولت با این آقا کار کرده ام، احساس خطر می کنم و مصلحت نیست که اجازه بدهیم بنی صدر کاندید بشود. الان وضعی است که ممکن است ایشان رأی بیاورد. اگر شخصیت مقتدری در مقابلش نباشد. رأی می آورد. هر چه اصرار کردیم، امام فرمودند، «نه، من نظرم این است که مردم فکر نکنند که ما انقلاب کردیم تا حاکمیت داشته باشیم. ما باید این تصور را از دل مردم بیرون کنیم و اگر دنبال این چیزها برویم. مردم می گویند اینها انقلاب کردند تا قدرت را به دست بگیرند. ولی در مجلس و قوه قضاییه هر چه قدر روحانیت بیشتر باشد، برای قانونگزاری و احقاق حقوق مردم خوب است.» امام سخن ما را نپذیرفتند و مرحوم بهشتی هم کاندیدا نشدند. وقتی مرحوم بهشتی به حزب رفتند، حضورشان در جامعه روحانیت چندان پر رنگ نبود، چون کارهای زیادی داشتند مثل شورای انقلاب و بعد هم مجلس خبرگان و هم خود قوه قضاییه، ولی گاهی در جلسات جامعه روحانیت شرکت می کردند و هیچ مخالفتی در بین نبود. اوایل آقای انوری دبیر جامعه روحانیت شدند و بعد شهید محلاتی و وقتی من از سمت کاری کنار رفتم، دبیر جامعه روحانیت شدم. ما هیچ گاه رو به رویی و مقابله ای نداشتیم، ولی همکاری تنگاتنگ به خاطر وجود حزب کمی ضعیف شده بود.
نقش شهید بهشتی را در شورای انقلاب چگونه تحلیل می کنید؟
شورای انقلاب زمانی تشکیل شد که امام در پاریس بودند بنده یادم هست که روزی شهید بهشتی به من گفتند که امام نظرشان این است که ما شورای انقلابی تشکیل دهیم، چون هر انقلابی نیاز به یک شورا دارد که هم قبل از انقلاب و هم بعد از انقلاب، مدتی زمام امور را در دست بگیرد تا کارها به روال عادی بیفتند و فرمودند من و آقای مطهری در این مورد با امام بحث کرده ایم. احتمالاً آقای مطهری آن روزها برای انجام کارهای سیاسی که یکی از آنها شورای انقلاب بود، در پاریس بودند. امام فهرستی از معمم ها، ارتشیها و دانشگاهیها را خواستند و ما اسمهایی را برای امام فرستادیم تا ایشان انتخاب کنند. مرحوم قرنی، مدنی و سرهنگ مقصودی از ارتشیها بودند که امام بعضی را پذیرفتند و بعضی ها از جمله مدنی پذیرفته نشدند. افرادی مثل مرحوم سحابی و مرحوم مهندس بازرگان هم بودند. تا آنجا که من اطلاع دارم، شهید مطهری و شهید بهشتی در پیشنهاد افراد برای عضویت در شورای انقلاب خیلی مؤثر بودند. دستور امام به وسیله این آقایان می رسید و دیگر افراد به صورت مخفی بودند. البته رژیم تا حدی فهمید شورایی تشکیل شده، اما افراد را نمی شناخت و گرنه ممکن بود آنها را اعدام کند. حتی تا بعد از پیروزی انقلاب هم به خاطر مسائل امنیتی اسامی مشخص نشدند. دی ماه، شاید هم بهمن یعنی حدود یکی دو ماه قبل از پیروزی انقلاب بود که شورای انقلاب تشکیل شد. آنها جلساتی داشتند، با امام مشاوره می کردند، خبرها را به امام می رساندند و دستورات ایشان را می آوردند. تا زمانی که شورای انقلاب به صورت رسمی در نیامده بود، رئیس اعم از انتخابی و انتصابی نداشت، ولی کسی که قهراً رهبری می کرد، شهید بهشتی بود، چون ایشان یک ویژگی فوق العاده داشت که هر جا بود، نه با زور که با توانایی شگفتی که داشت، زمام امور را به دست می گرفت. او فردی بود که می توانست جمع را اداره کند و قهراً جلو می افتاد و همه هم رهبری او را می پذیرفتند. بعد از پیروزی انقلاب که شورای انقلاب جنبه رسمی به خود گرفت. خود اعضا، شهید بهشتی را به عنوان رئیس شورا انتخاب کردند، ولی از جانب امام حکم رسمی صادر نشد.
دیدگاه شهید بهشتی در مورد ولایت فقیه چه بود؟
ولایت فقیه در اول انقلاب مورد قبول همه علاقه مندان به امام بود. منظورم آنهائی است که امام را به عنوان امام قبول داشتند نه به عنوان فرد سیاسی. آنهایی که امام را به عنوان رهبری دینی سیاسی قبول کرده بودند. خصوصاً روحانیون، امام را به عنوان ولایت فقیه هم قبول داشتند. منتها محدوده ی ولایت فقیه در اول انقلاب برای خیلی ها روشن نبود. چون واقعاً ما حکومتی را در دست نداشتیم تا بتوانیم تفسیر کنیم که دامنه ولایت تا کجاست. بنده می خواهم عرض کنم خود حضرت امام، اگر جسارت برایشان نباشد، بر حسب ظاهر، آن مقدار که ما برداشت داشتیم، در دامنه ولایت تا حدی نظراتشان بعداً فرق کرد. ولی اصل ولایت فقیه برای ما اصل مسلمی بود، هم از روی مبنای فقهی و هم به تبعیت از امام و این که در یک حکومت شیعی، امر مسلمی است که فقیه باید در رأس امور باشد و ولایت داشته باشد ولایت عام و مطلقه بحث دیگری است که مطلق و به آن معنا که بعضی ها خیال می کنند بی در و پیکر نیست. معنایش این است که دو جور ولایت در فقه ما مطرح است. یکی ولایت نسبتی که در موارد خاص است. بعضی از فقها فتوا می دادند که مثلاً، امور حسبیه دخالت کنند و امثال آن. این ولایت نسبی است و همه به آن قائل هستند و هیچ فقیهی در شیعه نداریم که ولایت را به طور کلی منکر باشد. مرحوم صاحب جواهر می فرمایند، «کسی که منکر ولایت فقیه باشد، بویی از فقه نبرده است.» بنابراین اصل ولایت فقیه اصل مسلمی است و همه ی فقهای زمان ما هم ولایت را به طور کلی قبول دارند. حتی آنهایی هم که ولایت فقیه را قبول ندارند، ولایت را در این حد قبول دارند. منتها بحث این است که ولایت عام است، یعنی در همه ی شئون مملکتی مطرح است. یا فقط در شئون خاص؟ این مورد اختلاف است. حالا گاهی تعبیر عامه شده و گاهی تعبیر مطلقه و هر دو درست است، به شرط اینکه عام و مطلق را به این معنا بگیریم. یعنی مسئولیت عام و عمومی در اداره کشور، نه به معنای بی در و پیکر نیست و بالاخره چهارچوبی برایش وجود دارد. بنابراین شهید بهشتی معتقد به ولایت فقیه بودند و آنچه که امام دستور می دادند، واقعاً ایشان چون و چرا نمی کردند. ممکن بود راجع به چیزی مخالف باشند و بروند و صحبت کنند. اما عملاً مخالفت نمی کردند.
مثلاً با اینکه مرحوم شهید بهشتی از همان روزهای اول و حتی قبل از انقلاب هم به یکی دو نفر که خارج بودند و در مبارزه شرکت داشتند و در اتحادیه انجمن اسلامی بودند خیلی بدبین بودند از جمله قطب زاده که شدیداً او را مردود می دانستند و بعد هم بنی صدر و هیچ کدام از اینها را به عنوان یک فرد صد در صد مذهبی قبول نداشتند. اما وقتی بحث شورای انقلاب مطرح شد و اما تمایل داشتند اینها در شورای انقلاب باشند، درعین اینکه برایشان مقبول نبود، پذیرفتند و این به خاطر ولایت پذیری ایشان بود.
در قضیه ریاست جمهوری هم همین طور بود. امام فرمودند، «من به بنی صدر رأی ندادم و رأی من رأی ملت است.» امام جریان عادی این طور نشان می داد که امام بنی صدر را تأیید می کند و به همین جهت مرحوم شهید بهشتی در آنجاهایی که امام دستور می دادند، حرفی نزنید. مخالفت علنی نمی کردند. مثلاً وقتی بین مرحوم رجایی و بنی صدر و آنها و حزب دعوا شد، امام یک دوره ای فرمودند هیچ کس حق ندارد حرفهای اختلاف انگیز بزند. از کسانی که به طور واقعی سکونت کردند. یکی هم مرحوم شهید بهشتی بود. هیئت از سوی امام برای کسانی که از دستور امام تخلف می کردند، تشکیل شد. قرار شد نوشته های روزنامه ها، سخنرانی ها و مصاحبه ها کنترل کنیم و تذکربدهیم و اگر گوش نکرد به امام مراجعه کنیم. بنده از طرف امام بودم. آقای یزدی از طرف مجلس و دولت و مرحوم اشراقی از طرف بنی صدر. جلساتی در وزارت کشور تشکیل می شد و من هم وزیر کشور بودم و سخنرانیها و روزنامه ها و مصاحبه ها را کاملاً کنترل و جمع بندی می کردیم که ببینیم چه کسی در این جریان تخلف کرده است. گاهی اوقات هم آقایان را دعوت می کردیم.
نقش و جایگاه شهید بهشتی در تشکیل و تداوم جامعه روحانیت چه بود؟
جامعه روحانیت در ابتدای امر، تشکیلات نبود، بلکه نوعی تشکل بود. ما عده ای روحانی مبارز و طرفدار امام بودیم و با این هدف واحد دور هم جمع شدیم. البته همه ما یک جور فکر نمی کردیم و در یک مرتبه هم نبودیم. ولی هدف مشترک داشتیم و آن، اسلام و تشیع و انقلاب و عدالت و امام بود و حول همین محور وحدت آفرین بود که دور هم جمع شدیم و لذا در شیوه مبارزه با هم تفاوت داشتیم. بعضی ها خیلی تندرو بودند، بعضی ها میانه رو و به تعبیر امروزیها محافظه کارتر بودند و برخی هم زندانها، تبعیدها و محکومیت های متعددی داشتند. بعضی هم این طور نبودند، اما به دلیل هدف واحد، همه در این مسیر متحد بودند. این مجموعه در سالهای قبل از انقلاب با هم اجتماع داشتند و مشاوره می کردند. اعلامیه می دادند، همفکری می کردند و در سخنرانیها مسائلی را مطرح می کردند. این هدف مشترک، ما را به عنوان یک تشکل گرد یکدیگر جمع کرد. منتها این تشکل در سالهای آخر، یعنی در سال 57، به صورت یک تشکیلات منظم تر در آمد. کسانی که بر نظم و ترتیب جامعه روحانیت اصرار داشتند، مرحوم شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید مفتح، آقای هاشمی، بنده و آقای عمید زنجانی بودیم. افراد دیگری هم بودند که بعضی شهید شدند. روزی در منزل شهید مفتح بودیم که بحث تشکیلات منظم و اساسنامه یا مرامنامه جامعه روحانیت پیش آمد و عده ای مأمور نوشتن آن شدند. از کسانی که پیگیر نوشتن و مرامنامه بودند. یکی هم شهید بهشتی بود. یادم هست بعد از این که اساسنامه نوشته شد، بنا شد شورای مرکزی متشکل از واحد فرهنگی، واحد سیاسی، واحد خدمات، تبلیغات و هفت واحد به وجود آیند که اینها همه در اساسنامه جامعه روحانیت هست و حتی واحد قضایی و واحد قانونگزاری هم داشتیم. چون انقلاب هنوز پیروز نشده بود و مجلس شورای ملی، قانونگزاری می کرد، بحث قانونگزاری را مطرح کردیم. الان مردد هستم، ولی گمان می کنم پس از پیروزی انقلاب در سال 57 بود که در باغی در اطراف کرج که متعلق به دوستان بود، دور هم جمع شدیم و شهید بهشتی آمدند و اساسنامه تصویب شد. بحث شورای مرکزی مطرح گردید و ابتدا حدود بیست و یک نفر و بعد عده دیگری برای کارهای دیگر انتخاب شدند. چهارده منطقه برای تهران در نظر گرفیتم که کرج هم جزو آن بود. این مناطق به جامعه روحانیت وابسته بودند، این خلاصه نقش شهید بهشتی بود در تشکیل و تنظیم اساسنامه جامعه روحانیت و پیگیری جریانات انتخابات و واحدهای این جامعه روحانی که می توانم بگویم نقش اساسی را ایشان داشتند.
مرحوم شهید بهشتی فعالیت درحزب را چگونه با این مسئولیت جمع می کردند؟
مسئله این است که شهید بهشتی قبل از انقلاب خواستند حزب را تشکیل بدهند و یادم هست که در آن تاریخ اساسنامه ای هم برای حزب نوشته بودند که قرار بود درباره آن بحث شود. یک روز آقایان به منزل ما آمدند. اسم برخی از آقایان قبلاً مطرح بود که در تأسیس حزب مؤثر باشند، از جمله آقایان جنتی و مشکینی. در منزل ما درباره اساسنامه بحث شد و قرار شد به منزل یکی دیگر از آقایان (ظاهراً آقای محلاتی) برویم که در آنجا بحث نهایی انجام شود، اما در بین راه و نزدیک میدان امام حسین (ع) مأمورها ریختند و ما را دستگیر کردند. آنها اساسنامه را دیدند، ولی نفهمیدند چیست.
بعد ما را به کلانتری نزدیک میدان انقلاب بردند. به هر حال موضوع حزب مطرح بود و مرحوم شهید بهشتی شش نفر را برای هئیت مؤسس حزب انتخاب کردند که عبارت بودند از آقایان: مقام معظم رهبری، هاشمی، باهنر، موسوی اردبیلی، خودشان و بنده. من روحیه حزبی ندارم و زیر بار نرفتم و گفتم، « کار و فعالیت می کنم، اما کاری به حزب ندارم. بنده را معاف بدارید. » و قبول کردند. البته وقتی حزب درست شد، شاخه ای به نام فقاهت و روحانیت درحزب به وجود آمد. ابتدا نظر آقایان این بود که جامعه روحانیت وارد این شاخه بشود و مرحوم شهید بهشتی چون تشکیلات را لازم می دانستند، قبول کردند و امام هم پذیرفتند که این حزب تشکیل بشود. ایشان پیشنهادشان این بود که ما در آن شاخته کار کنیم. بعضی از دوستان ما مثل آقای موحدی ساوجی و موحدی کرمانی، شهید شاه آبادی و عده ای دیگر به حزب پیوستند و من چون روحیه حزبی نداشتم. نرفتم و گفتم جامعه روحانیت را مخلوط نکنید و آقایان هم پذیرفتند. گاهی در بعضی از مصوبات، دوگانگی احساس می شد. البته همیشه این طور نبود. خود مرحوم شاه آبادی که رابط ما بود. نظرات مطرح شده در حزب و در جامعه روحانیت را به هم منتقل می کرد. مواردی مثل انتخابات پیش آمد که عده ای از اعضای جامعه روحانیت، برخلاف حزب، از بنی صدر حمایت کردند. از کسانی که مخالف بودند، بنده بودم که هرگز با بنی صدر موافق نبودم و به او رأی ندادم و در اقلیت بودم و نظر حزب را هم قبول نکردم و آقای حبیبی را به عنوان کاندیدا معرفی کردم که ایشان هم رأی نیاورد. این نکته را هم بگویم که بعضی ها الان هم گاهی در سخنرانیهایشان می گویند. شما بودید که از بنی صدر حمایت کردید. من مکرر گفته ام طرفدار بنی صدر نبودم و بنی صدر هم خودش می دانست و جریانات من با بنی صدر در وزارت کشور، درکمیته و غیره مفصل است. درگیریهای زیادی با ایشان داشتم. ولی در سخنرانیها علنی نبود و مادامی که امام علیه ایشان چیزی نگفتند. من هم علنی چیزی نگفتم. حتی برای ریاست جمهوری اصرار داشتم که بنی صدر کاندید نشود. یادم هست با شهید باهنر و آقای هاشمی رفتیم قم خدمت امام تا امام را راضی کنیم آقای بهشتی کاندید شوند. امام در منزل آقای یزدی ساکن بودند. مفصل با امام صحبت کردیم تا امام راضی شوند. امام فرمودند من راضی نیستم. من گفتم آقا اینها خطرناکند. چون در شورای انقلاب و دولت با این آقا کار کرده ام، احساس خطر می کنم و مصلحت نیست که اجازه بدهیم بنی صدر کاندید بشود. الان وضعی است که ممکن است ایشان رأی بیاورد. اگر شخصیت مقتدری در مقابلش نباشد، رأی می آورد. هر چه اصرار کردیم، امام فرمودند، «نه، من نظرم این است که مردم فکر نکنند که ما انقلاب کردیم تا حاکمیت داشته باشیم. ما باید این تصور را از دل مردم بیرون کنیم و اگر دنبال این چیزها برویم. مردم می گویند اینها انقلاب کردند تا قدرت را به دست بگیرند، ولی در مجلس و قوه قضاییه هر چه قدر روحانیت بیشتر باشد، برای قانونگذاری و احقاق حقوق مردم خوب است.» امام سخن ما را نپذیرفتند و مرحوم بهشتی هم کاندیدا نشدند. وقتی مرحوم بهشتی به حزب رفتند، حضورشان در جامعه روحانیت چندان پر رنگ نبود. چون کارهای زیادی داشتند. مثل شورای انقلاب و بعد هم مجلس خبرگان و هم خود قوه قضاییه، ولی گاهی در جلسات جامعه روحانیت شرکت می کردند و هیچ مخالفتی در بین نبود. اوایل آقای انواری دبیر جامعه روحانیت شدند و بعد شهید محلاتی و وقتی من از سمت کاری کنار رفتم، دبیرجامعه روحانیت شدم. ما هیچ گاه رو به رویی و مقابله ای نداشتیم، ولی همکاری تنگاتنگ به خاطر وجود حزب کمی ضعیف شده بود.
نقش شهید بهشتی را در شورای انقلاب چگونه تحلیل می کنید؟
شورای انقلاب زمانی تشکیل شد که امام در پاریس بودند. بنده یادم هست که روزی شهید بهشتی به من گفتند که امام نظرشان این است که ما شورای انقلابی تشکیل دهیم، چون هر انقلابی نیاز به یک شورا دارد که هم قبل از انقلاب و هم بعد از انقلاب، مدتی زمام امور را در دست بگیرد تا کارها به روال عادی بیفتند و فرمودند من و آقای مطهری در این مورد با امام بحث کرده ایم. احتمالاً آقای مطهری آن روزها برای انجام کارهای سیاسی که یکی از آنها شورای انقلاب بود. در پاریس بودند. امام فهرستی از معمم ها، ارتشیها و دانشگاهیها را خواستند و ما اسمهایی را برای امام فرستادیم تا ایشان انتخاب کنند. مرحوم قرنی، مدنی و سرهنگ مقصودی از ارتشیها بودند که امام بعضی را پذیرفتند و بعضی ها از جمله مدنی پذیرفته نشدند.
منبع: شاهد یاران، شماره 8.