درآمد
بردن نام شهید بهشتی شعله به جانش می اندازد و صدایش می لرزاند، آن گونه که کار مصاحبه را برای من بسیار دشوار می سازد. به گلایه هایش از بی مهری یاران و آنان که بد دفاع می کنند، گوش فرا می دهم تا آرام شود و از او بگوید که سه سال، در آغازین سالهای پرشور جوانی، لحظات باشکوهی را با هم سپری کرده اند، می پرسم:
آقای دکتر: چه وقت و در چه سالی و کجا با شهید بهشتی آشنا شدید؟
می گوید، «سعی کنید نه بگویید شهید نه بگویید مرحوم، او برایم زنده است و شنیدن این تعابیر آتش به جانم می زند».
می گویم: «چشم! از او بگویید».
می گوید، «جوان بودیم، 18ساله و شاید هم 19 ساله. در دانشکده الهیات دانشگاه تهران. آقای بهشتی معقول می خواند و من منقول. از او چه بگویم که از نظر ادب و هوش نمونه بود و استعدادی خدادادی داشت. از آنها که خداوند عنایت ویژه ای به ایشان می فرماید. ذلک فضل الله یوتیه من یشاه».
می پرسم:
آیا خواندن دروس حوزوی به ایشان قدرت و توانایی علمی داده بود؟
می گوید: «هم بله، هم نه، بله چون اصولاً تحصیل در حوزه، به آدمی توانایی بالایی می دهد، ولی هر کسی که در حوزه درس بخواند، بهشتی نمی شود. او وجود بسیار گرامی و بی نظیری بود».
از کلاسهای درس مشترکی که داشتید خاطره ای را نقل کنید.
مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی وزیر کشور دولت دکتر مصدق تاریخ اروپا را تدریس می کردند. آقای بهشتی به قدری سئوالات دقیق و بدیعی می پرسید که انصافاً عرق استاد را در می آورد و به قدری هم مؤدب و عالم بود که استاد نهایت سعی شان را برای پاسخگویی و اقناع علمی او، به کار می گرفتند. اگر روزی می شد که آقای بهشتی به دلیلی سر کلاس نمی آمد و استاد در معرض سئولات دشوار و موشکافانه او نبود، در عین دلتنگی برای او و پرس و جو از حال و روزگارش، نفس راحتی هم می کشید!
شما چه؟ شما هم نفس راحت می کشیدید؟
لحن غمگینش را یادآوری خاطره شیرینی به شادمانی مهمان می کند. می گوید: «یادم هست یک بار من و او درباره وحدت وجود در حیاط دانشگاه معقول و منقول، یعنی همین مدرسه سپه سالار (مطهری کنونی) بحث می کردیم. آنجا درخت کهنسالی هست که از بخت خوش هنوز کسی تیشه به ریشه اش نزده است. زیر همان درخت، به شکلی عالمانه یقه یکدیگر را گرفتیم و او حسابی عرق مرا در آورد و مغلوبم کرد! عجیب صبر و حوصله و پیگیری داشت.
از دقت نظر ایشان بگویید.
نصوص فارابی یکی از دشوارترین دروس است که ما خدمت استاد بزرگ شیخ مهدی الهی قمشه ای تلمذ می کردیم. در این کلاس نیز، آقای بهشتی از برجستگی ویژه ای برخوردار بود. یادم هست که اشعار، همچون باران از ذهن پرطراوت استاد تراوش می کرد و دچار چنان وجد و سرور و خلسه ای می شدند که می توانست با ادب تمام و لحن متین، استاد را متوجه زمان کند، آقای بهشتی بود. او موقر و متین پیش می رفت و با همان لحن خاصش می فرمود؛ «استاد! زنگ کلاس را زده اند». معذالک استاد همچنان مشغول افاضه بودند و آقای بهشتی صبر ازکف نمی داد و منتظر می ماند تا در فرصت مقتضی بار دیگر، زمان را اعلام کند.
درس خواندن آقای بهشتی چگونه بود؟
آهی می کشد و می گوید: «عالی! درخرداد 1330 هر دو شاگرد اول شدیم و در بولتن دانشگاه، عکس ما را چاپ کردند. البته بی انصاف ها کلمه «سید» را اولش نگذاشتند، در حالی که واقعاً سید و آقا بود».
می گویم: آن موقع ها، ناپرهیزی می کردند و شاگرد اول ها را برای ادامه تحصیل به خارج می فرستادند. چه شد که شما نرفتید؟
می گوید: همه را هم نمی فرستادند.
می گویم: چرا، خیلی ها را می فرستادند که حرف و حدیث زیادی نباشد.
می پرسد: «مگرچند سال داری که این طور با اطمینان حرف می زنی؟»
می گویم: «آن قدر که یادم باشد روز کودتای 32به دنیا آمده ام!» می خندد و من نفس راحتی می کشم. از ابتدای مصاحبه سنگینی و غم و درد او، قفسه سینه مرا هم در هم فشرده است. از این زمان به بعد، راحت تر سخن می گویم، انگار برای اولین بار، به دنیا آمدن در روز کودتا به درد خورده است!
سئوالم را تکرار می کنم: چه شد که شما را نفرستادند خارج؟
می گوید: «فارغ التحصیلی ما مصادف شد با تیر خوردن شاه در دانشگاه و اعزام دانشجو برای چهار سال معوق ماند.»
بعد از چهار سال هم نفرستادند؟
خیر، بعدها من خودم به هزاران دشواری رفتم مصر و ایشان را هم که حضرت آیت الله بروجردی به آلمان فرستادند برای قضیه مسجد آنجا.
در مصر چه می کردید؟
درس می دادم، ده سال استاد دانشگاه الازهر بودم.
آقای بهشتی را دیگر ندیدید؟
صدایش در گلو گره می خورد. «نه متأسفانه. دوبار رفتم دم در دانشگاه سابقمان که حالا مقر حزب شده بود، به من گفتند جلسه دارند».
اصرار می کردید.
«نه... نمی خواستم مزاحم شوم. خیلی کار داشت. کارهای سنگین و مهم. دیدار را می گذاشتم برای بعد، چه می دانستم که دیگر دیداری درپی نیست».
خبر شهادتشان را چگونه شنیدید؟
«از رادیو و انگار دنیا بر سرم خراب شد. عکسی را از روزهای آخرش از کیهان گرفته ام که با عکس جوانیش و عکس خودم در کنارش روی دیوار زدم.
آهی می کشد و سکوت می کند. بعد شمرده و زیبا می خواند:
بعد از وفات تربت مادر زمین مجو
درسینه های مردم عارف مزار ماست
می گویم: آقای بهشتی توانایی عجیبی در جذب جوانها داشت. آیا این خصلت را در جوانی هم در او دیده بودید؟
می گوید: «بله، شخصیت جذاب او همه را به خود جلب می کرد. بچه های دبیرستانی که می آمدند در حیاط مدرسه سپه سالار درس بخوانند، به سرعت جذب او می شدند.
هر دوی ما ملبس به لباس روحانی بودیم. دنیا پس از جنگ جهانی دوم به سرعت در حال تحول بود و افکار برآمده از مارکسیسم و به خصوص توده ای ها بازارشان داغ داغ بود. دانش آموزان سئوالات فراوان و گوناگونی داشتند که آقای بهشتی با حوصله و دقت جواب می داد.
می پرسم: از آن سئوالها چیزی به یادتان هست؟
می گوید: «یکی از آنها پرسید چرا باید موقع نماز مهر بگذاریم. آیا این نوعی بت پرستی نیست؟ آقای بهشتی جواب داد، «اولاً باید جای سجده پاک باشد و به این دلیل مهر به صورت سنت در آمده. این بدعتی نیست که شیعه در دوره صفویه گذاشته شد. از این گذشته احترام به تربیت سیدالشهدا و عشقی که این ملت به ایشان دارد، باعث می شود که پیوسته به هنگام عبادت، قطعه ای از آن خاک را همراه داشته باشد».
اطلاعات آقای بهشتی درباره مارکسیسم چقدر بود؟
خیلی زیاد و من متحیر بودم که این همه اطلاعات را از کجا می آورد!
شاید به خاطر این که زبان انگلیسی بلد بود.
بله، البته او سه زبان را خوب می دانست ولی نه آن موقع ها.
زبان انگلیسی شان خوب بود؟
از من بهتر بود.
زبان انگلیسی شما چقدر خوب بود؟
یک کمی کمتر از صفر!
(از ته دل می خندد. خدا را شکر که یاد و نام شهید بهشتی، این یار دیرین چنین آرامش بخش است).
می گویم: از وقت شناسی ایشان هم زیاد می گویند. چیزی یادتان هست؟
یادم هست بیست و یکی دو ساله بودیم که ما را به میهمانی دعوت کردند، من بودم و آقای بهشتی تو شیخ محسن قوچانی و شیخ حبیب الله جاغرقی. رفتیم و آقای بهشتی طبق معمول به موقع بلند شد و خداحافظی کردیم. یادم هست صاحبخانه که به بدرقه مان آمد، آقای بهشتی گفت، «آقا بفرمایید! مطمئن باشید که باز نمی گردیم!»
می گویم: پس صراحت را از همان ابتدا داشتند.
بله. آقای بهشتی به آنچه که می گفت عمل می کرد. علم را برای علم فرا نمی گرفت. هر چه را که می خواند، دقیق می خواند و دقیق نقد می کرد و هنگامی هم که می پذیرفت، در عمل و رفتارش تأثیر می گذاشت. ابداً هم اهل کسب علم بدون عمل نبود. وقتی هم که سئوالی را مطرح می کرد تا پاسخ قانع کننده دریافت نمی کرد، دست بر نمی داشت.
شاگرد اولی چه تأثیری روی شما داشت؟
روی من نمی دانم، ولی در او کوچک ترین تغییر ایجاد نکرد. او آن قدر اعتماد به نفس داشت که به هیچ چیز دیگری برای تقویت اعتماد به نفس نیاز نداشت. او همه چیز را از بعد روحانی می دید و ظاهر و باطنش آراسته به پیرایه معنوی بود
می گویم: کمتر کسی را چنین آراسته دیده ام. آیا از جوانی همین طور بودند؟
بله. همیشه تمیز و آراسته بود. بسیار زیبا راه می رفت. متین سخن می گفت و از کلمات فاخر استفاده می کرد.
می گویم: کسی به این سئوال من جواب درستی نداده است. کسی که فاخر سخن می گوید یعنی سروکارش با ادبیات فاخر و گرانسنگ فارسی است. از شعرا با چه کسی مأنوس بودند؟
صدا در گلویش گره می خورد و من از سئوالم پشیمان می شوم. تک تک برمی شمرم:
سعدی؟ حافظ؟ مولانا؟
به مولانا که می رسم، آهی می کشد. می فهمم که به هدف زده ام، هرچند پیشاپیش از تعابیری که شهید بهشتی به کار می بردند، چنین حدسی را زده بودم. استاد نمی تواند از مولانا بگوید و صدایش فرو می غلطد. حافظه الکن خود را به مدد می گیرم. استاد با صدایی شکسته می خواند:
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم پخته شدم سوختم
چقدر آرزو می کنم که کاش سواد درست و راستی داشتم، به ذهنم فشار می آورم و می گویم:
استاد! این شعر قشنگ است، هر چند در محضر شما بی ادبی است.
می گوید:
بگو! هر چه را که یاد می آوری.
می گویم:
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
کار بدتر می شود. حالا دیگر شکستگی صدای استاد تبدیل می شود به بغض. می گوید:
«خدا انصافشان بدهد. این مرد این قدر کلام فاخر دارد، بر می دارند جمله آمریکا عصبانی باش و از عصبانیت بمیر را درشت می کنند. هر کس نداند، فکر می کند آن مرد اهل محاجه و بحث و جدل بوده. در حالی که این طور نبود و اگر هم بحثی پیش می آمد علمی بود و آرام و مستدل».
می گویم:
استاد! من هم تعبیر «بهشت را به بها دهند و به بهانه ندهند». را بیشتر دوست دارم.
می گوید:
«گفتن آن عبارت هم در جای خودش لازم است. ولی این چه بد دفاع کردنی است که یک مرد عالم و فرهیخته و ادیب را بیاوری در این سطح که فقط بلد است بگوید. «از عصبانیت بمیر». آن را که می گوید، این را هم بگویید که او زیبا حرف می زد. طوری که اگر می خواستی حرفهایش را بنویسی، لازم نبود که یک «واو» اضافه و کم کنی. انگار جای فضلیت ها را هم عوض کرده ایم. ما معنی خیلی چیزها را درست نفهمیده ایم، اغلب به بازی گوشی و گاهی هم به عمد.
امام فرمودند حوزه و دانشگاه باید وحدت داشته باشند و مقصودشان این بود که کلاسهای دانشگاه هم مثل کلاسهای حوزه، کلاس اخذ و عطا باشد، ما خیال کردیم وحدت حوزه و دانشگاه یعنی زدن پوستر و راه انداختن مجالس سخنرانی! با همه چیز همین کار را می کنیم. همین سالگردهایی که برای آقای بهشتی می گیرند، واقعاً چند نفر، او را درست می شناسند؟ مراسم شهید مطهری را از تلویزیون دیدم. از کسانی درباره شهید مطهری می پرسند که آن موقع، هنوز به دنیا نیامده بودند. در حالی که افراد بی شماری هستند که با او مأنوس بوده اند».
یکی هم شما. چه کنیم که حرف نمی زنید!
(آهی می کشد) بپرسند و خوب بپرسند، اگر پاسخ ندادم گلایه کنند. مگر الان جواب شما را ندادم.
می گویم:
«خیلی سخت. آیا می خواهید فرزندان این بزرگواران نزد شما بیایند؟»
شادمانه می گوید:
«معلوم است که می خواهم، چه چیزی بالاتر از دیدن فرزندان آنان؟ من چند سالی به فرزند آقای مطهری، آقا مجتبی درس داده ام. حتی یادم هست که آقای مطهری در مورد درس ایشان به من سفارش اکید هم فرمود».
می گویم: به دانشکده الهیات سر می زنید؟
می گوید:
یک بار رفتم، دربان جلویم را گرفت که کجا می روی؟ گفتم می روم خانه ام! بنده ی خدا لابد گمان کرد به علت کهولت سن، ذهنم آشفته شده است. مانده بود با من چه کند که بعضی از اساتید که از شاگردان خودم بودند، آمدند و دورم را گرفتند و ماجرا ختم شد. آن روزی هم که دکتر مفتح را ترور کردند. من داشتم در ماشینم را قفل می کردم که صدای تیر را شنیدم.
می گویم: استاد! انصاف است که شما این همه خاطره و یاد در سینه داشته باشد و خاموش بنشینید؟
آهی می کشد و می گوید:
خاطرات من به نواب صفوی بر می گردد.
گوشهایم تیز می شوند، چون نواب شخصیتی است که در دوران معاصر بیش از هر کس دیگری ذهنم را مشغول به خود کرده است.
می گوید:
«خاطراتی از او دارم که زن و فرزندش ندارند».
می گویم:
«پس شما را به خدا هر وقت که خسته نبودید به من بفرمایید که بپرسم».
می گوید:
عجالتاً از زبان عرفی شیرازی بنویس
زبان زقصه فرو ماند و راز دل باقی است
بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است
و قول می گیرد که گزافه ننویسم و دروغ هم نبافم و آزارش ندهم. می گویم اهل این کارها نیستم. اگر چنین شود. اختیار من نبوده است و برای پایان سخن او را به شعری از مرحوم سید محمود توحیدی مهمان می کنم که:
خدا کند که خدایم به خویش وانگذارد
عنان کار زجبرم به اختیار نیفتد
منبع:نشریه شاهد یاران، شماره 8.