جیمز گری James Gray فیلمساز مهاجر روسی/ آمریکایی که در خانوادهای مهاجر بزرگ شده بود، اولین فیلمش «اودسای کوچک» Little Odessa را در اواسط دهه نود میسازد. فیلم بعدیاش «محوطه» The Yards که در فستیوال کن به نمایش درمیآید نام او را بر سر زبانها میاندازد. فیلمی که درباره مافیای روسیه است. او در این فیلم سراغ داستانی رفت که شناخت خوبی از آن داشت و با فضایش غریبه نبود. (این فضای آشنا بعدها در همه فیلمهای او به شکل کلیتری تکرار میشود.) فیلم درباره یکی از خانوادههای مهم سیستم مافیای روسیه بود، با همه سازوکارهای خاص خود که جیمز کان نقش پدرخوانده آن را بازی میکرد.
بعد از «محوطه» گری چند سالی فیلم نمیسازد تا «شب از آن ماست» We Own the Night را کارگردانی میکند. بازهم داستانی گانگستری مافیایی درباره دو برادر با بازی مارک والبرگ و واکین فنیکس که یکیشان پلیس است و دیگری سرکرده مافیای روسیه.
محوطه
این بار «شب از آن ماست» درباره نسبتها و اتفاقاتی بود که در رابطه این دو برادر اتفاق میافتاد. با این فیلم جیمز گری در دسته کارگردانان نوظهور و بااستعداد آمریکایی قرار گرفت که همه با جدیت بیشتری پیگیرش شدند و فیلمهای بعدی گری به پیامد «محوطه» و محبوبیتش با توجه و مهمتر از آن تماشاگران بیشتری روبهرو شدند؛ مانند «دو عاشق» Two Lovers، «مهاجر» The Immigrant و فیلم آخرش یعنی «شهر گمشده زد» The Lost City of Z.
آنچه درباره «شهر گمشده زد» حائز اهمیت است و بهنوعی در ادامه «مهاجر» و سنت فیلمسازی گری قرار میگیرد تلاش او برای بازسازی و احیای آیکونهای کلاسیک سینمای آمریکا، از شکل لباس پوشیدن، دیالوگ گفتن و رفتارهای شخصیتها گرفته تا امکانات بصری سینمای کلاسیک، است. در «مهاجر» به «مراکش» فون اشترنبرگ بازمیگردیم و کارکرد شمایلی مارلون دیتریش در «مراکش» را در «مهاجر» در هیبت ماریون کوتیار مییابیم. در «مهاجر» بازسازی جهان کلاسیک به بیانی کلاسیک هم منجر میشد و این دقیقاً همان سبک ویژهای بود که گری را تبدیل به فیلمسازی با سلیقه و منشی متفاوت و خاص کرد.
شب از آن ماست
بازیابی رفتارها و انسانهای مدرن در جهان کلاسیک و سینمای کلاسیک رؤیای شخصی گری بهمثابه فیلمساز است، آن چیزی ست که او در تمام کارنامه سینماییاش با آن سروکله میزند و همه قهرمانانش را هم وامیدارد تا در فیلمها چنین کنند. درواقع میتوان گفت که فیلمساز مدرن سعی میکند با احیای سنن و پیرنگهای سینمای کلاسیک آمریکا و ترکیبشان با شخصیتهای مدرن، فضایی جدید خلق کند. نقطه طلایی این سبک ویژه و بینش جیمز گری بهعنوان خالق اثر در اینست که در جهان و روایتی کلاسیک نقاط عطف و دراماتیک داستان را به تصمیم شخصیتها و مواجههشان با خود و واقعیت پیرامونشان اختصاص میدهند؛ یعنی نقطه تأکید و روحیه مدرنی (خاصه سینمای مدرن) که وارد شکل داستانگویی کلاسیک با همه متعلقاتش شده است.
نکتهای که در دو اثر آخر گری مهم به نظر میرسد و باید به آن توجه کرد اینست که در «مهاجر» گری با انتقال داستان و مثلث عاشقانهاش به سالهای اول دهه بیست، بهنوعی سعی دارد تماشاگر را به سالهای آغازین ظهور هنر سینما ببرد و برایش فضای شکلگیری سینما در نزد تماشاگران آن سالها را خلق کند.
مهاجر
در «مهاجر» میبینیم که قهرمان فیلم یعنی ماریون کوتیار در مواجههاش با شو، سیرک و نمایش قرار دارد تا تماشاگر درگیر چنین مواجهه دیگری با سینما شود.
در «شهر گمشده زد» اما جیمز گری از این هم عقبتر میرود و روی لحظه شکلگیری سینما و اولین مواجهه تماشاگران با آنچه روی پرده سینما درحرکت است، میایستد. روی لحظه پرشور تماشای چیزی موحش و ناشناخته و حتی ترسناک بر پرده دوبعدی. در «شهر گمشده زد» عملاً سفری که قهرمان فیلم برای رسیدن به آن سرزمین نامکشوف و آگاهی از سرشت و ماهیت آن جهان نامعلوم و اسرارآمیز میپیماید، مانند تجربه اولین تماشاگران در سالنهای سینماست که انگار همراه با فیلم سفری اسرارآمیز را به جهانی ناشناخته طی میکردند.
در اینجا هم مانند فیلمهای قبلی گری، محرک اصلی درام و داستان خواست شخصی قهرمان و پیگیری بیوقفه خود اوست. مسئلهای برای قهرمان پیش میآید و تبدیل به دغدغه خاص ذهنی او میشود و همه جهانش را در برمیگیرد.
شهر گمشده زد
این تم یادآور فیلمهای مهمی در تاریخ سینماست که اتفاقاً کارگردان به آنها هم در فیلم اشاره میکند: «جزیره ارواح گمشده» که از اولین نمونههای هارور کلاسیک محسوب میشود، «اینک آخرالزمان» که قهرمانش در اواسط داستان و در مواجهه با سرزمین ناشناخته، وارد مغاک شخصی خود میشود و اصلاً روایت فیلم را بهکلی به چیز متفاوتی تبدیل میکند و «لارنس عربستان» که قهرمان در صحرای عربستان، درواقع در خودش گیر میکند و مسیر سفرش عوض میشود. در «شهر گمشده زد» هم منوال بر همین است. قهرمان از مرد عاشق و پدر خوب بدل به مردی میشود که در جنگلهای وحشی، بیرحم و نامکشوف آمازون به دنبال آرامش شخصی خودش میگردد.
حضور داریوش خنجی بهعنوان فیلمبردار، چنین جهان ناشناختهای را اعجابانگیزتر هم میکند. فیلمی که شبیه به یک رمان بلند با فصلبندیهای مختلف ساخته شده را طوری به تصویر میکشد که ردپای گذر زمان را در بافت بصری هر فصل از فیلم ببینیم ضمن اینکه شمایل بصری که از طبیعت بکر و خصوصاً از آتش خلق میکند (اصلاً فیلم هم با همان آغاز میشود.) بهعنوان امضای آن سرزمین عجیب تا انتها بر پیکره فیلم میماند.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
23