به گزارش ایسنا، حسین امیر خلیلی از سربازان ارتش در زمان قائله کردستان است. او درباره گروگانگیری اشرار وکومله و اصابت تیر خلاص روایت میکند: در جاده بوکان- سقز اتوبوس ما را نگه داشتند ومرا که سرباز ژاندارمری بودم به اسارت خود در آوردند. مدت هشت ماه در اسارت اشرار کومله بودم و سختیهای فراوانی را مثل سایر اسرا تحمل کردم. با آنکه در اسارت کومله خیلی سختی کشیدم. ولی این افتخار را داشتم که چهار ماه با یکی از بزرگمردان ارتش به نام سرتیپ خلبان حسین قاسمی هم سلول باشم.
مسئولان زندان کومله هرگز به ما اجازه صحبت با سایر زندانیها را نمیدادند و در کلاسهای یک روز در میان خود عقیده و نظرات انحرافی خود را به ما تحمیل میکردند. حسین قاسمی از همان آغاز با نظرات آنها مخالفت میکرد و با شجاعت به بحث میپرداخت. این عمل باعث شد که ما هم قفل صحبت نکردن را در بین خود بشکنیم و با حسین قاسمی صحبت کنیم. مسئولان زندان کومله از هیچ زاویهای حریف حسین قاسمی نبودند. یک بار در کلاس ایدوئولوژی آنها حسین قاسمی بلند شد و گفت:«بیش از 80 درصد مردم ایران معتقد به امام خمینی(ره) هستند. امام تنها رهبری است که میتواند ما را از چنگال شرق و غرب نجات بدهد.»
و در یک جلسه دیگر گفت:«نماز احیا کننده دین است و شما نمیتوانید مانع نماز خواندن ما باشید.» این حرکات حسین قاسمی ما را به او نزدیکتر کرد و در صحبتهای بعدی ما از صحبتهای او دفاع کردیم. مسئولان زندان احساس خطر کردند. آنها برای اینکه ترس در دل ما بیندازند هر از چند گاه یک نفر را انتخاب میکردند و به او بیل و کلنگ میدادند و میگفتند: «قبر خود را بکن.» و آن زندانی از روی جبر و زور اسلحه قبری میکند. افراد کومله پس از آن چند تیر هوائی خالی میکردند و چند روز زندانی را از بقیه دور و در جای دیگر نگه میداشتند و میگفتند او را کشتیم.
این بازی ادامه داشت و حسین قاسمی با آنکه آن همه ارعاب و تهدید را میدید دست از تبلیغ و دفاع از اسلام برنمیداشت و شجاعانه به مقابله برمیخواست. دیگر گروه حسین قاسمی و من (امیر خلیلی) و قلیپور گروه مقابله با مباحث ایدوئولوژیکی کومله شده بود به سران کومله از این عمل بسیار عصبانی بودند. یک بار یکی از مسئولان زندان گفت:«عدهای از زندانیان هستند که میخواهند افکار دیگر زندانیان را عوض کرده و آنها را حزبالله و فالانژ بار بیاورند ما با آنها شدیداً برخورد خواهیم کرد.»
با آنکه دشمن چنین تهدیدی کرده بود،حسین قاسمی و بقیه ترسی به دل راه ندادیم. مسئولان زندان از تبلیغات ما به ستوه آمدند و آخرین طرح خود را در مورد ما به اجرا درآوردند. چند روز بعد حسین قاسمی و قلی پور و من را از زندان خارج و به بیابانهای اطراف بردند. من از دور نورافکنهای سپاه را میدیدم و فهمیدم که در نزدیکی سر دشت هستیم. آنها ما را به پشت تپهها بردند.
یک نفر نزدیک شد و تیر خلاص زد. آن نامرد اسلحه را بغل گوشم گذاشت و شلیک کرد.وقتی به هوش آمدم متوجه شدم گلوله از پشت گوش راستم داخل و از سوراخ چپ بینیام خارج شده ولی من زنده هستم. نگاهی به اطراف کردم. قلیپور ناله میکرد و معلوم بود او هم زنده است. از حسین قاسمی صدایی در نمیآمد. معلوم شد او به فیض شهادت نائل آمده است.
کمی با قلیپور صحبت کردم و به همدیگر دلداری دادیم و به حالت نشسته نماز خواندیم. من دوباره از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم قلیپور هم شهید شده است. تصمیم گرفتم خود را به جاده برسانم. کشان کشان جلو آمدم تا به چوپانی رسیدم. از او کمک خواستم و او فقط جاده را نشان داد. من فهمیدم که از ترس جانش به من کمک نکرده است. ولی نشان دادن جاده در آن وضعیت برای من خیلی مهم بود. کشان کشان خود را به کنار جاده رساندم. اولین خودرویی که مرا دید توقف کرد رانندهاش اصفهانی بود. بلا فاصله مرا سوار کرد و به بیمارستان سردشت رساند.
سریع به سراغ من آمدند. من آدرس محلی را که دوستانم اعدام شده بودند دادم و آنها به سراغ دو شهید عزیز رفتند. مدتی در بیمارستان بستری بودم. پس از آنکه کمی بهبود یافتم به مرخصی رفته و پس از پایان مرخصی مجدداً عازم منطقه شدم تا انتقام هم رزمان خود را از خودفروختگان بگیرم.