یوروزین؛ گفتوگوی استافان یولن با سوتلانا آلکسیِویچ، روزنامهنگار و نویسندۀ بلاروسی سوتلانا آلکسیویچ بهخاطر مستندسازیِ زندگی شهروندان در دوران قبل و پس از فروپاشی شوروی، جایزۀ نوبل ادبی 2015 را از آن خود کرد. جدیدترین کارش با عنوان دربارۀ عشق موضوع فیلمی مستند بهکارگردانی فیلمساز سوئدی استافان یولن است 1. این نوشتار گفتوگوی آلکسیویچ است با یولن دربارۀ علت انتخاب این موضوع و اینکه محرک کارش چیست.
•••
[جلوی دوربین نشسته]کجا را باید نگاه کنم؟
...
خود زندگی است که همۀ درونمایههای من را آفریده است. در ابتدای امر، چنانکه میدانید، حاصل کارم چندین کتاب بود. تاریخی از آن دوران، دوران سرخ، زمانی که آن ایده مهمترین چیز بود. همه کمابیش به آن ایده آلوده شده بودند. یا دستکم با آن محدود و محصور شده بودند. بههرحال، همه به آن وابسته بودند و بسیاری به آن باور قلبی داشتند. در پایان، خیلیها ایمان خود را از دست دادند.
ولی ایده، مانند یک هستۀ درونیِ انعطافناپذیر است، مثلِ میلگردی فولادی. در طول این دوران، دوران حاکمیت این ایده، اتفاقات مختلفی افتاد. من قدرتمندترین و تأثیرگذارترین رویدادها را انتخاب کردم، رویدادهایی که قادر بودند این مسئله را روشن کنند که ما چهجور انسانهایی بودیم.
اینکه چه بر سر ما آمده بود؟ چگونه فریبِ این پندار آرمانشهری را خورده بودیم؟ و چگونه در ابتدا درک نکرده بودیم، ولی درنهایت بهتدریج فهمیدیم؟ چرا نمیتوانستیم زندگی به سبکی دیگر را تحمل کنیم؟ همینطور که از کتابی به کتاب دیگر میرفتم، موضوعی به ذهنم خطور کرد. مردم یا از جنگ حرف میزنند و یا از حادثۀ چرنوبیل.
اما بهندرت کسی از شادی و شادکامی میگوید.
این احساس در من ریشه دواند که مردم دربارۀ چیزهایی صحبت نمیکنند که واقعاً در حیات بشر اهمیت دارد. به زندگی گذشتۀ خودم فکر کردم، مثلاً به دوران کودکیام. پدر و مادرم هرگز دربارۀ شادی حرف نمیزدند. دربارۀ اینکه چگونه باید شاد باشید و بزرگ شوید. اینکه زندگی چقدر زیباست و وقتی عاشق میشوید چقدر زندگی لذتبخش میشود.
چگونه بچهدار خواهید شد و گذشته از آنها، عشق خود را پیدا خواهید کرد؛ و اینکه عشق چقدر اسرارآمیز و جذاب است. ولی ... همۀ صحبتهای ما دربارۀ مرگ بود و میهن. دربارۀ اینکه چه چیزی برای انسانبودن مهم است هرگز صحبتی به میان نیامد. پس از کودکی نیز، اوضاع کمابیش همین بود.
البته مردم عاشق میشدند و زندگیشان را به پیش میبردند. اما هرگز به نظر نمیرسید که نوعی فلسفۀ زندگی برایشان مطرح باشد. این به عهدۀ خود فرد بود که هر روز سعی کند برای زندگیاش معنایی بیابد. این حرفها نه برای افراد فلسفهای مناسب به شمار میآمد و نه برای جوامع. همیشه چیز مهمتری بود که بر انسانها اولویت داشت.
نوعی جهد، نوعی فداکاری که همیشه باید آمادگیاش را داشته باشید؛ و وقتی به پایان آن مجموعه کتاب رسیدم -زمانی که آرمانشهر ویران شده بود و همۀ ما در آوار بهجای مانده از آن گرفتار شده بودیم- به این فکر افتادم که شرحی بر کیستیِ خودمان بنویسم، اما از نظرگاهی متفاوت.
با خود فکر کردم: هسته و جان چنین روایتی چه خواهد بود؟ اگر پیشتر این هسته، افغانستان یا جنگ و یا حادثۀ چرنوبیل بود، موقعیت کنونی آن کجا بود؟ با خود گفتم احتمالاً این مرکزیت را در میان چیزهایی باید بیابم که قبلاً هرگز فکرش را نمیکردیم. یعنی هرگز تاکنون فکرش را نمیکردیم، اکنون که زندگی خصوصی از نو احیا شده است. اکنون که نهایتاً پول معنا و اهمیت یافته است. پیشتر، همه بهیکاندازه بیپول بودند.
پول معنای خاصی نداشت. اما حالا مردم شروع کرده بودند به سیر و سفر، برای دیدن دنیا. پرسشهای فراوانی برای آنها مطرح شده بود، امیال جدیدی پیدا کرده بودند. اگر میخواستند، میتوانستند در اقیانوس وسیعی که کاملاً برایشان ناشناخته بود غوطه بخورند.
بهعبارتی، در زندگی خصوصی. بهجای ترک صحنه و مردن در جایی، شکل دیگری از معناداری بشری مطرح شده بود. مشخص شد که ادبیات -ادبیات روسی- قادر نیست به آنها کمک کند، چون همیشه با موضوعاتی کاملاً متفاوت درگیر بوده است. یعنی با ایدههایی والاتر و بالامرتبهتر. این ادبیات همیشه چیزی را شامل میشود که بر زندگی انسان فشار میآورد. حالا این ایده هرچقدر هم بالامرتبه باشد.
البته بعداً فکر کردم که عشق مهمترین و اساسیترین ویژگی زندگی ماست؛ عشق و زمانی که در آستانۀ غیب شدنیم. یعنی وقتی که خودمان را برای محوشدن از صحنۀ این دنیا آماده میکنیم. پس به این ایدۀ اولیه رسیدم: عشق و مرگ. سپس آن را انتخاب کردم و شروع کردم به پرسوجو کردن از مردم و از آنها میخواستم برایم از زندگیشان تعریف کنند. مهمتر از همه، از عشق بگویند و اینکه آیا عاشق شدهاند یا نه.
اینطور به نظر میرسد که مردم در یکی از این دو گروه قرار میگیرند: یا میدانند عشق چیست یا نمیدانند. ممکن است بچهدار باشند یا نه، این چیزی را تغییر نمیدهد. بنابراین، برای مدتی نسبتاً طولانی... از حدود پنج، شش یا هفت سال پیش، این فکر ذهنم را مشغول کرده است.
در این حین، صحبتهای مردم را ضبط میکنم. این وقتی است که کموبیش مطلب دستتان میآید و کمکم با کتاب خو میگیرید و موضوع را پیشبینی میکنید.
میدانید... وقتی از کسی سؤال میکنم، از او دربارۀ جنگ بازجویی نمیکنم. بلکه از زندگیاش میپرسم و وقتی دربارۀ زندگیاش صحبت میکند، ناگزیر از عشق سخن خواهد گفت.
یعنی اغلب مواقع از عشق برایم میگوید. در کتابهای قبلیام عشق موضوع اصلی و محوری نبود. بلکه نوعی رویداد مثل حادثۀ چرنوبیل عنصر کلیدی بحث را تشکیل میداد. بنابراین، عشق فینفسه درونمایۀ داستان نبود. البته از بسیاری هیجاناتِ متفاوت که در آن زمان تجربه کردند اطلاعی نداریم. ماجرا بیشتر به عشقی مربوط میشد که فداکاری میطلبد. زنان برای چنین فداکاریهایی آماده بودند؛ بنابراین عشقشان هم قدرتمند بود.
بااینحال، مهمترین موضوع خود حادثه بود؛ همان حادثۀ فاجعهبار چرنوبیل. موافق نیستید؟ این بار از منظر دیگری به عشق بهعنوان درونمایه خواهیم پرداخت. مثلاً وقتی از این منظر شروع کردم به مطالعۀ آثار معتبر ادبی و از طرفی به ادبیات امروزی و کلاسیک نگاه کردم، به این نتیجه رسیدم که در ادبیات ما کمتر از هر موضوع دیگر به عشق پرداخته شده است.
در آثار ما موضوع از این قرار است: یا از گل و بلبل سخن میرود، یعنی نوعی احساساتگرایی؛ یا قهرمان داستان به خاطر میهنش یا برای عقیدهای خاص روانۀ جایی میشود، مثل آثار ایوان تورگنیِف. در آثار لئو تولستوی نیز میبینیم که ورانسکی روانۀ میدان جنگ میشود. برخلاف همۀ اتفاقات، کمتر دیده میشود که فقط از عشق گفته شود.
حتی بهدرستی میتوان گفت که در زبان ما، زبان عشق چندان توسعهیافته نیست. در زبان ما، زبان عشق به اندازۀ ادبیات فرانسه قوی نیست. زبان فرانسه ده واژه برای توصیف وضعیت بدن زن پس از معاشقه دارد. یا برای حرکت دستان معشوق. اما چنین چیزی مطلقاً در زبان ما وجود ندارد.
ملاقات و عشقبازی داریم، اما خود فرایند عشق ... خود عشق ... آسمانی تلقی میشود. از بچهای پرسیدم: «نظرت دربارۀ عشق چیست؟» درواقع پرسیدم: «چطوری به وجود آمدی؟» بچه پاسخ داد: «مامان و بابا همدیگر را بوسیدند، بعدش من به دنیا آمدم». در ادبیات نیز ماجرا به همین منوال است.
میخواهم این فضا را به جایی قابلسکونت تبدیل کنم و مردم را آمادهتر کنم برای اینکه شادکامی را نوعی انبساط عظیم بدانند. مثل ساختمان و خانهای که گنجهها و اتاقهای کوچکی دارد که برای هرکدام کلید مخصوصی نیاز دارید. اگر عشق لانۀ عنکبوت باشد، باید تمام عمر خود را صرف بافتن آن کنید و باید برای این کار آماده باشید. دقیقاً به همین دلیل میخواهم این درونمایه را به دنیا معرفی کنم.
در پیگیری این هدف، متأسفانه باید بگویم که به مشکلات بزرگی برخوردم. موضوع فقط این نیست که عشق در ادبیات وجود ندارد. بلکه با مشکلات دیگری نیز روبرو بودم، چون کتاب جدید باید بهقلم شخصی جدید نگاشته شود. کسی که روش فکری دیگری دارد و از واژگان متفاوتی بهره میگیرد.
کسی که حس آزادی هیجانی را نیز دارد، حسی که در کارهای قبلیام ضروری نبود. پس واژگان متفاوتی برگزیدم. این بار با زبانی دیگر و دشوارتر سروکار داشتم. احساس میکنم این کار به راهی بسیار طولانی منجر خواهد شد و مأموریتی است فوقالعاده سخت.
از یک طرف: این راهِ پیش روی من است، مرحلهای از سفرهایم. این مسافرت بخشی از اهداف کنونی من است. از طرف دیگر: در این راه، فرصتی پیش میآید برای اینکه بگوییم چه چیزی در زندگی ارزشمند است - که شخصاً احساس میکنم همۀ واژگان دیگر از معنی تهی شدهاند.
آیا باید برای یافتن معنای جنگ دوباره قدم در این راه بگذارم و از جنگ بنویسم؟ و بار دیگر فریاد بزنم که مردم چه بیهوده همدیگر را میکشند و چه شغل جنونآمیزی است کشتن انسانی دیگر؟ و اینکه ایدهها را باید کشت نه آدمها را و همه باید بر سر یک میز بنشینند و با یکدیگر گفتوگو کنند...؟ هیچیک از این حرفها دیگر کارساز نیست و پیشپاافتاده شده است.
هر روز به اینترنت سر میزنم و خبرهایی از این دست میخوانم: «امروز، سی نفر از شبهنظامیان حامی روسیه و بیست نفر از سربازان ارتش اوکراین کشته شدند. همینطور پنج غیرنظامی». روزم این طور شروع میشود. فکر نمیکنم ادامۀ صحبت در این مورد کمکی به اوضاع کند. چون معتقدم که عشق گمشدهترین ارزش انسانهاست. شاید این همان زبانی است که باید با آن حرف بزنم. گذشته از این، امروزه جامعه شدیداً تکهتکه شده و مردم به خشم آلوده شدهاند؛ بنابراین نفرت همهجا را فراگرفته است. فکر نمیکنم بتوان با کلمات معمولی و استدلالهای عادی بر این نفرت غلبه کرد. خانوادهها از هم میپاشند، همه درخصوص اوکراین خشمگیناند. کودکانی را میشناسم که بهخاطر مخالفت با الحاق کریمه به روسیه، از خانه طرد شدهاند. دوران هولناکی است.
اکسانا زابوژکو 2 اخیراً براساس پستهایی که طی اشغال میدان استقلال کییف در اینترنت گذاشته شده بود کتابی منتشر کرد. من در آن کتاب نوشتهام که همۀ اتفاقات وحشتناکِ نقلشده در آن -مرگ مردم و بدرفتاری با آنها- را میتوان به نفرت یا عشق تبدیل کرد. آرزو کردم که کاش از آنها در راه عشق استفاده میشد. فقط عشق میتواند کسانی را که به نفرت آلوده شدهاند نجات دهد.
همچنین از اوکراین نوشتم، از اینکه زندگی در کریمه چه وضعی دارد و مطالبی علیه سیاستهای پوتین. با خواندنِ پستهای اینترنتی بعد از این اظهار نظر، حس رعب و وحشت به انسان دست میداد: همه مرا به باد فحش گرفته بودند. نهتنها من بلکه بسیاری از افراد دیگر را. ماکارِویچ، آکونین و اولیتسکایا، همۀ کسانی که سعی کرده بودند حرفی علیه پوتین بزنند.
واقعاً وحشتناک بود شنیدن حرفهایی که در اینترنت زده میشد. دیری نمیپاید که مردم واقعاً به خیابانها میریزند و همدیگر را تکهتکه میکنند. نفرت همه جا را فراگرفته است. به نظرم حالا باید به زبان دیگری سخن گفت. نباید در پی اثبات چیزی باشیم. شاید ضرورت دارد از چیزهای بچهگانه سخن بگوییم، مثل عشق و دوستداشتن. بله، زبان دیگری نمیشناسم که بتواند از پس این کار برآید. دیگر هیچچیز کارساز نیست.
دو کتاب آتیِ من پروژههایی کاملاً متفاوتاند. اولی کتابی است دربارۀ عشق؛ و دومی دربارۀ مرگ خواهد بود. یا بهعبارتدیگر کتابی خواهد بود دربارۀ کسانی که [پا به سن گذاشتهاند و]وارد جادۀ مرگ شدهاند که پروسهای طولانی است. یعنی دربارۀ اینکه شخص چگونه پیرتر میشود، جهانبینیاش چگونه تغییر مییابد و چگونه شرایطش برای ارتباط با جهان چهرۀ متفاوتی میگیرد.
بههرحال، علم بیست تا سی سال عمر بیشتری به ما ارزانی کرده است. ما با این هدیه چه کار کردهایم؟ رؤیای نامیرایی در سر داریم، اما درحقیقت با این سالهای اضافی هم خوب تا نمیکنیم. یکی از قهرمانانم 3 به من گفت که کهولت سن چیز جالبی است. فقط هدفم این است که این مسیر را به پایان برسانم، در کنار کسانی که در طول عمرم شناختهام. فقط آنها را دنبال کنید و به خودتان اجازه دهید تمام زندگی انسان را درک کنید. از ابتدا تا انتها.
من همیشه مشغول نوشتن کتابهایم بودهام و هیچ شخص خاصی بهاندازۀ کسی که به زمان مشخصی تعلق دارد برایم جذاب نبوده است. من همیشه مجذوب چیزی شدهام که آن را «انسان ابدی» مینامم، یعنی چیزی که در بشریت ابدی است.
حالا، کاری که قصد دارم بکنم، چون کتابهای کمتری از این نوع داریم، این است که زندگیمان را نه از دیدگاه تاریخی بلکه از بیرون بررسی کنم. مثلاً از زاویۀ دید کهکشان نگاهش کنم. بههمین دلیل، از نظر من، حیوانات، گیاهان و انسانها ارتباط نزدیکی با هم دارند. به این معنی که: همهچیز زنده است. واقعاً میخواهم به آن نگرشی برسم که در آلبرت شوایتزر دیدهام و عاشق این نوع نگرشم. عاشق حرمتی که او برای زندگی قائل است.
یعنی وقتی یک انسان را، نه یک اوکراینی یا بلاروسی یا اهل هر جای دیگر، بلکه بهمثابه کسی میبینید که حیات دارد. چیزی که اغلب احترامی برایش قائل نیستیم. انگار زندگی ابدی داریم. گویی هدفی غیر از این نداریم که جایی در چرنوبیل پیدا کنیم. یا در دونتسک.
[تلفن زنگ میزند]سلام! لودا، من سر فیلمبرداریام. بعداً باهات تماس میگیرم. خداحافظ.
بههرحال همهچیز به هم وصل است: انسانها، حیوانات، پرندگان، هرچیزی که بهنحوی زنده است. ما بهکلی از این نکته غافلیم. گویی فناناپذیریم. گویی به این جهان آورده شدهایم تا در این مکان و این لحظه هدفی تمامیتخواهانه را تحقق بخشیم. اما درواقع برای هدفی کاملاً متفاوت خلق شدهایم.
فعلاً تا تصمیم بعدی، عنوان کتاب من درموضوع عشق این خواهد بود: گوزن شگفتانگیزِ شکار ابدی 4. این عنوان براساس اثری از نویسندۀ روسی، الکساندر گرین، انتخاب شده است، که قبل از انقلاب نویسندۀ مشهوری بود. این عنوان ظریف حاوی نوعی اشتیاق وافر روسی به عشق است.
مردم روسیه شخصیتهای فوقالعاده جالبی دارند. این شخصیت همیشه مرا سردرگم میکند، حتی وقتی که همهچیز عادی به نظر میرسد. حتی وقتیکه اوضاع خوب به نظر میآید، همیشه نوعی اشتیاق مالیخولیایی جایی در کمین است.
بههمین دلیل این مردم عاشق قطارند؛ چون میتوانید داخلش بنشینید و از پنجره اطراف را تماشا کنید؛ و بههمین دلیل اتومبیل را دوست دارند؛ چون میتوان برای مدتی طولانی در داخل آن مسافرت کرد. تابهحال نتوانستهام در بین دیگر ملتها چنین چیزی پیدا کنم، اما در میان مردم روسیه حقیقتاً چنین چیزی هست. شاید این اشتیاق ریشه در جغرافیای این کشور پهناور دارد. واقعاً جالب است، اینطور نیست؟
شکارِ چیزی... بله! شکار و جستجوی ابدی... جستجوی چیزی خاص، چیزی که نوع بشر هرگز موفق به تسخیرش نشده است. البته سادلوحی است که باور کنیم درصورت تسخیر و به دوش کشیدنِ آن، تمام مهملات متافیزیکی، همۀ این تکههای حیات ... ناگهان به کتاب و اثری هنری بدل خواهند شد.
مسلماً این توهمی سادهلوحانه است. درواقع، کاری بسیار زیرکانه و یواشکی است و شبیه کار حیوان شکارچی نیست. این کار مستلزم جدوجهد معنوی عظیم و درکی والاست و تواناییهای فراوان، بهخصوص از نوع ادبی و انسانی.
این کار وظیفهای بس پیچیده است. در مورد ژانر مورداستفادۀ من، کارهای مشابهی در ادبیات روسیه و بلاروس داریم ... کتابهایی هست ... بهخصوص کتابهایی دربارۀ جنگ. وقتی که تودۀ عظیمی از مردم گرفتار مصیبت و محنت شده بودند و حسی وجود داشت که بهمعنی واقعی کلمه هیچکس، حتی هیچ مرد یا زن صاحب نبوغی، نمیتوانست عظمتِ آن را درک کند.
واقعاً جنگ جهانی دوم چیست؟ مسلماً این جنگ بسیار فراگیرتر از مثلاً جنگهای ناپلئونی بود؛ و مردم به همین دلیل سعی میکردند مطالب جدیدی دربارهاش گردآوری کنند. آنها احساس میکردند که این مطالب جدید نباید فقط در درون مغز نخبگان یا قهرمانان سرشناس جنگی ذخیره شود. چون من در روستا بزرگ شدهام، کسانی که همیشه مرا مجذوب خود میکردند، نه قهرمانان بلکه مردمان پاییندست بودند. پیرزنان روستا را به یاد دارم...
خدای من، خیلی جالب بود، همۀ آن... مردمان پیچیده و عجیبی بودند... و بسیار جالب. چیزهایی را که این بانوان سالخورده میتوانستند به من بگویند، هرگز در هیچ کتابی نخوانده بودم. مادر بزرگ پدریام... یکی از آنها بود؛ و من میخواستم... هدفم خیلی ساده بود... شنیدن هرچیزی که این افراد دربارۀ آنها با من حرف میزدند و هیچکس به آنها گوش نداده بود؛ که بهمثابۀ دانههایی شن در تاریخ بودند.
البته نکتۀ مهم این بود که رگههایی از نبوغ حقیقی را در آنها حفظ کنیم. عناصری که بههرحال با پایان عمرشان ناپدید میشدند.
همۀ آن داستانهایی که کسی اهمیتی به آنها نمیداد و به تاریخ عواطف و هیجانات سپرده شده بود. میخواستم آنها را حفظ کنم. میفهمم که باید به یکی از همین «رمانهای چندصدایی» تبدیل شود: حافظهای چندصدایی. به همین دلیل هرکتاب نیازمند پانصد یا حتی هزار صدا بود.
هزار صدا برای کتاب جنگ چهرۀ زنانه ندارد 5 و نیز صداهای بسیار زیاد دیگری برای دعای چرنوبیل 6. و برای کتاب دوران دست دوم 7 نیز به تعداد زیادی از مردم نیاز داشتم. انسان واقعاً همیشه به دنبال این تکههای ریز میگردد، ذرات طلا، و از آنها کلاژی خلق میکند.
چطور میتوانید اینقدر خوشحافظه باشید؟ [خطاب به کاژسا اوبرگ لیندستن، که در طول مصاحبه حرفهایش را ترجمه میکرد].
رودن تشبیهی دارد برای مجسمهسازی. اگر نظرش را دربارۀ مجسمهسازی میپرسیدند، میگفت: «یک بلوک از جنس مرمر برمیدارم و شروع میکنم به تراشیدنِ بخشهای زائدِ آن». این مثل یک ... این یک اصل کلی است. چگونه، از هرجومرجی بهنام زندگی، قسمتهای زائد را حذف میکنید تا تصاویر یا سازههایی خاص را از آن استخراج کنید. این سازه از نظر او مجسمه است. از دیدگاه شخصی دیگر، ممکن است یک معبد باشد. اما من باید این سازه را از واژهها خلق کنم.
واقعیت مملو از رمز و راز است. اول از همه زمان را در نظر بگیرید که بهسرعت در گذر است. همیشه بهدستآوردن هرچیزی بسیار دشوار است. موافق نیستید؟ آن را به دست بیاورید و شکل خاصی برای آن بیابید. مهم این است که بدانید مردم اغلب حتی به آنچه که درون مغزشان دارند واقف نیستید. گاهی وقتی چیزی را که در حافظۀ مردم است بیرون میکشید، میگویند: «اصلاً نمیدانستم این را میدانم. آن را کاملاً فراموش کرده بودم. اگر از من نمیپرسیدی، هیچوقت به فکرم خطور نمیکرد...» برای اینکه چیز جدیدی یاد بگیریم، باید روشهای پرسشگریمان را عوض کنیم.
درحالحاضر احساس نمیکنم که سانسور میشوم. ممکن است سانسوری در کار باشد که متوجه آن نیستم، چیزی که از آن اطلاع ندارم. این تنها محدودیتی است که احساس میکنم. بههمین دلیل موسیقی، نقاشی و حتی فلسفه برایم بسیار مهماند، همانطور که برخی کتابهای جالبِ علمی. همۀ دانشهای بشری کمک میکنند به دانستن اینکه کجا جستجو کنیم و چه چیزی را جستجو کنیم. تا از ابتذال دل بکَنیم. بههرحال، زندگی ما بیشتر اوقات با ابتذال احاطه شده است. باید خود را از بند این ابتذال آزاد کنیم.
در ابتدای کار، دیدگاههای درونی خاصم را دربارۀ کتاب مطرح میکنم؛ یعنی ایدههایم را. ایدههایی که نسبتاً کلیاند. مثلاً «زنان در جنگ» یا «عشق». اینها ایدههایی بسیار کلی هستند. سپس به شرح و تفصیل مطلب میپردازم.
درمجموع، انبوهی از مصاحبههای مختلف دارم و فرایندی که ممکن است چند سال طول بکشد. میتوانید بهراحتی در میان هزاران صفحه غرق شوید. هزاران هزار صفحۀ دیگر را نیز زیرورو میکنید. هزاران صفحه، صدها شخص... همینطور جستجو میکنید و جستجو میکنید و به فکر فرو میروید و ناگهان آن اتفاق به خودی خود میافتد. ناگهان سطوری را پیدا میکنید که باید در بین همۀ واژگان دنبال کنید.
مهمترین الگوها را میبینید. اغلب، موضوع مربوط میشود به چندین داستان بنیادین که در آن ایدۀ موردنظر، همان فلسفهای که از قبل در درون شما در حال شکلگیری است، بهطریقی فضای مشترک پیدا میکند؛ و آنگاه ایدۀ محوری پدیدار میشود. صدای کتاب، که معمولاً از این عبارت استفاده میکنم. عنوان کتاب نمایان میشود و مطالب کمکم شکل میگیرد.
اما هنوز هم... همیشه، تا آخرین لحظه، تا وقتی که نقطۀ پایانی را بگذارم، به کار خود ادامه میدهد. چون ممکن است آهنگ روایت بهگونهای باشد که لازم است مطلبی را در داستانی دیگر حذف کنید. ممکن است چیز جدیدی به ذهنتان خطور کند. گاهی ناگهان یادم میافتد که فراموش کردهام مطلبی را از کسی بپرسم - آنگاه برمیگردم و دوباره با آن شخص صحبت میکنم. خلاصه اینکه شغلی دیوانهکننده و پیچیده است... شغلی دیوانهکننده!
مسلماً نوعی محافظهکاری وجود دارد؛ و مفاهیمی همچون ادبیات و ژانر داریم؛ و دوران جدید ژانرهای جدیدی برمیانگیزد. انگار دستیابی به آن برای دانش فعلی بسیار سخت است. درمورد خود ما، مثلاً همین اواخر بود که مردم درنهایت شعر منثور را به رسمیت شناختند و اشعار بیقافیه را پذیرفتند.
حتی الان هم هستند کسانی که هنوز میپرسند چگونه میتوان اینها را شعر نامید. این نوع شعر هنوز هم در فرهنگ ما با مقاومت مواجه است؛ و این کاملاً طبیعی است. ضمیر انسان نمیتواند آن را تحمل کند و مردم به خودشان زحمت نمیدهند. آنها آمادگی ندارند روی چنین مشکلاتی وقت بگذارند و واکنشهایشان از روی عادت و غیرارادی است.
ما اینجا یک نویسندۀ کلاسیک بهنام ایوان شِمیاکین داریم. او بهتازگی از دنیا رفته است. او متوجه موفقیت کتاب جنگ چهرۀ زنانه ندارد شده بود و نتوانسته بود تحمل کند؛ بنابراین اعلام کرد: «قصد دارم رمانی بنویسم!» کارش درمجموع داستان فاخری از آب درآمد، اما برای هیچکس جذابیت نداشت.
همین اتفاق درمورد رمان چرنوبیل روی داد. آن وقت نیز یکی بلند شد و گفت: «این که کاری ندارد. من این رمان را خواهم نوشت!» آخر هیچچیز سر جای خودش نیست؛ تمرکز وجود ندارد، همینطور شور و هیجان و حس نوعی تفکر جدید. بهبیان دقیقتر همان چیزی که نیروی قدرتمندِ ژانرِ اثر از آن سرچشمه میگیرد. من واقعاً کتابهایم را رمان میدانم، اما در قالبی دیگر. رمانِ صداها، این اسمی است که من روی آنها میگذارم.
گذشته از اینها، تلویزیون بارها و بارها مردم را فریب داده و سرشان کلاه گذاشته است. همینطور ادبیات. در کشورهای ما، مردم فریب ایدههای آرمانشهری را خوردهاند. بههمین دلیل امروزه میخواهند از رویدادها و شرایطی بشنوند که حقیقتاً وجود دارند.
تا بتوانند مطمئن شوند که آنچه میشنوند بهنحوی نسخۀ بازبینیشده نیست، بلکه همانطور توصیف شده که واقعاً بوده است؛ و نویسنده باید این محتوا را با نوعی ساختار ادبی بیامیزد. درواقع اصل اساسی من همین است.
وقتی هم که ستوننویسِ روزنامۀ گوتنبورگز-پُستِن بودم، از همین اصل تبعیت میکردم.8 خواه موضوع سیاست باشد یا زندگی روزمره، من همیشه از زاویۀ دید یک فرد مینوشتم. مطالب من با جزئیات ریزشان داستان زندگی انسان را میساخت. خیلی زود، واکنشهایی بسیار مثبت دیده میشد. چراکه مردم به این مطالب علاقه داشتند.
خیلی بهندرت میتوان چیزی را که در تلویزیون پخش میشود فیلم به حساب آورد، اکثر برنامهها چرندیاتی بیش نیستند. مثل گزارشهای که حتی هنرمندانه ساخته نشدهاند بلکه خیلی سطحی تهیه شدهاند.
اغلب اوقات، ربط چندانی به واقعیت ندارند. چون فکتها عین واقعیت نیستند. واقعیت را باید تفسیر کرد، واقعیت را باید درک کرد. فرد باید آن را درک کند. بهطورکلی روابط ما با واقعیت بسیار پیچیده است. واقعیتی وجود دارد که میتوانیم ببینیم. واقعیتی هست که میتوانیم بشنویم. واقعیتی وجود دارد که نه میتوانیم ببینیم و نه بشنویم، بلکه فقط حسش میکنیم. هر فرد توصیفِ مخصوص خودش را از رویدادها دارد.
گاهی باید رشتههای گوناگون فراوانی را به هم ببافیم. هیچوقت به این سادگی نیست که ابزارها و تجهیزاتی را سرهمبندی و راهاندازی کنیم و آنگاه واقعیت به دست آید... نه اینطور نیست. این گفتۀ مشهور بهاندازۀ کافی گویای حقیقت است: «بدترین دروغها مستند شدهاند». دقیقاً اینطور است: فقط کافی است فرد دستگاه را آماده و روشن کند. نه، این واقعیت نیست. نه، این واقعیت نیست.
هرکس میتواند از من هرچه خواست بگیرد؛ و هرکس از واقعیت هرچیزی را که میتواند برداشت میکند. بههرحال هرچه بنویسیم یا تصویرش را بگیریم، شخصیت در آن مداخله میکند. شخصیتِ شما تنها آنتنی است که دارید و چیزی است که یا خودتان کسب کردهاید یا مادزادی به شما ارزانی شده است، بهواسطۀ ویژگیها و استعدادهایتان، یا چیزی در همین مایهها. هرچه آنتن شما بزرگتر باشد، واقعیت را بزرگتر و پررنگتر خواهید دید؛ و حتی بیشتر مثل واقعیت خواهد بود... نه، هیچ راه آسانی وجود ندارد.
شاعر روسی ما جوزف برادسکی پاسخی بسیار زیبا به این پرسش داد: «فرق بین ادبیات فاخر و معمولی چیست؟» برادسکی جواب داد: «تفاوت در ذائقۀ متافیزیکی است». حال این «متافیزیک» را چگونه باید درک کنیم؟ صحبت از وقتی است که فرد... عمیقتر میبیند. در این حالت، دنیاهای بیننده، فضای او و رمز و رازهای جهان همگی درگیر ماجرا میشوند. فکرش به نحوی دیگر روشن میشود. تفاوت کار در اینجا نهفته است.
منبع: ترجمان
مترجم: مجتبی هاتف
پینوشتها:
• این مطلب را سوتلانا آلکسیویچ نوشته است و در 5 ژانویه 2018، با عنوان «Only love can save those who are infected with anger» در وبسایت یوروزین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ 2 تیر 1397 آن را با عنوان «فقط عشق میتواند ما را که آغشتۀ نفرتیم نجات دهد» و با ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.
•• سوتلانا آلکسیویچ (Svetlana Alexievich) نویسنده و روزنامهنگار بلاروسی است که جایزۀ نوبل ادبی را در سال 2005 از آن خود کرد. جنگ چهرۀ زنانه ندارد (The Unwomanly Face of War) مشهورترین اثر اوست که به فارسی نیز ترجمه شده است.
••• استافان یولن (Staffan Julén) کارگردان و مستندساز سوئدی است.
•••• اصل این متن مصاحبهای بهزبان سوئدی است بین سوتلانا آلکسیویچ و استافان یولن. کاژسا اوبرگ لیندستن (Kajsa Öberg Lindsten) آن را بهزبان روسی اجرا کرده و خودش پیادهسازی و بهزبان سوئدی ترجمه کرده است. سپس آنا پاترسون متن سوئدی را به انگلیسی برگردانده است.
[1]فیلم یولن با عنوان «لوبوف: کارلک پا روسکا (Lyubov: kärlek på ryska)» (لوبوف: عشق بهزبان روسی) با همکاری اسوتلانا آلکسیویچ ساخته شده است [مترجم].
[2]Oksana Zabuzhko: نویسندۀ اوکراینی که از تظاهرکنندگانی که میدان استقلال کییف را اشغال کرده بودند حمایت کرد.
[3]توضیح ویراستار: آلکسیویچ برای اشاره به مصاحبهشوندگانش از واژۀ «قهرمان» استفاده میکند.
[4]The Wondrous Deer of the Eternal Hunt
[5]Unwomanly Face of War
[6]Chernobyl Prayer
[7]Secondhand Time
[8]آلکسیویچ با حمایت مالی سازمان آیکورن (شبکۀ بینالمللی شهرهای پناهندگی) برای گذراندن دورۀ تحقیقاتی دوساله (2006 تا 2008) به گوتنبرگ سوئد رفت.