به گزارش خبرنگار مهر، چهاردهم مهرماه در تقویم کشور با عنوان روز تهران شناخته شده است. به تازگی نشر افق رمانی از حمید رضا شاهآبادی را با عنوان «دروازه مردگان» منتشر کرده است که فضای داستانی آن در تهران دوران قاجار میگذرد. همزمان با روز تهران و همراستایی آن با انتشار این رمان که این روزها با اقبال خوبی نیز در بازار کتاب همراه شده است، برشی از این رمان را در ادامه میخوانیم که راوی توصیفهای قابل توجهی درباره تهران از زبان یک نوجوان است:
تماشای تهران حیرت انگیز بود. به عمرم هیچوقت آنقدر آدم با لباسهای رنگارنگ یک جا ندیده بودم. ردیف دکانهای میوهفروشی، خواروبارفروشی و هزار صنف دیگر، در کنار آنها که روی الاغ جنس میفروختند و یا مَجمَعه روی سر گذاشته اجناس خود را داد میزدند، جادویم میکرد. سکوت کرده بودم و همهچیز از یادم رفته بود. صدای داد زدن کسبه از هر طرف به گوش میرسید و مردم از زن و مرد و پیر و جوان در کنار مغازهها به رفت و آمد خرید مشغول بودند. زنها چادرهای آهار زده سیاه با روبنده سفید به تن داشتند و مردان پیراهن بلند و قباهای رنگی پوشیده بودند و شالهای سفید و سیاه به کمر بسته بودند. کلاههایشان قهوهای وسفید و سیاه بود و سفیدی گیوههایی که پا کرده بودند چشم را میگرفت.
گاری ما که از دروازه باغشاه وارد شده بود ما را تا نزدیک بازار برد. آنجا بود که گاری ایستاد و فرخ آرام پیاده شد و به من هم گفت که پیاده شوم. من بهت زده انگار که در خواب باشم آمدم جلوی گاری و او دستش را زیر کتفهایم گذاشت و کمک کرد پیاده شوم. پایین که آمدم فرخ با صدای زنانهاش گفت: «میبینی تهران چقدر قشنگه؟ خوشحال باش که از این به بعد اینجا زندگی می کنی ، اینجا کجا و اون جهنمدرّهای که زندگی میکردی کجا، حالا بیا بریم واگُن اسبی سوار بشیم تا بفهمی که تهران یعنی کجا»
وقتی گفت «جهنمدرهای که در آن زندگی میکردی» دلم ریخت. یادم از بدبختی خودم افتادم. خواستم چیزی بگویم که فرخ دستم را کشید و با خود برد. چند قدم که برداشتیم فهمیدم که لنگ میزند. پای چپش انگار از پای راستش کوتاهتر بود و همین باعث میشد که حین راه رفتن لنگ بزند. هوا کمکم تاریک میشد. از میان شلوغی جمعیت و از کنار بساط کاسبان گذشتیم و رفتیم به ایستگاه واگن اسبی . آنجا من اتاقک آهنی سیاه و بزرگی را دیدم که به جای دیوار دو طرفش ستونهای باریکی داشت و چند چرخ بزرگ زیرش جا گرفته بود. دو اسب سیاه و براق هم جلوی آن بسته بودند. فرخ دست من را کشید و رفت جلوی واگن آنجا دو سکه به مردی که کت آبی بلندی پوشیده بود داد و به من گفت که سوار شوم. جلوی واگن دو پله آهنی باریک بود. فرخ گفت: «پاتو بذار اینجا و سوار شو»
پا گذاشتم روی پلهها و رفتم بالا. داخل واگن حیرتانگیز بود. قریب بیست نفر پشت سر هم روی نیمکتهای پشتیدار پوشیده از مخمل قرمز نشسته بودند و به ما که تازه بالا آمده بودیم نگاه میکردند. فرخ گفت بشین همین جلو و اشاره کرد به نیمکتی که خالی بود. من نشستم روی نیمکت، نرم و راحت بود. تکیه دادم و دیدم پشتم هم نرم و راحت است. فرخ نشست کنار من.
یحرکت نشستیم و هیچ نگفتیم. چند نفر دیگر بعد از ما سوار شدند و چون جا برای نشستن نبود کنار ما ایستادند بعد از آن همان مردی که کت بلند آبی پوشیده بود آمد بالا و دو فانوس دو طرف واگن را روشن کرد. بعد یک نفر دیگر آمد و روی صندلی جلو نشست و افسار اسبها را به دست گرفت و داد کشید: «راه افتادیم»
بعد افسار اسبها را تکان داد و واگن به راه افتاد. هوا دیگر تاریک شده بود و من منظره اطراف را در تاریکی شب میدیدم. واگن آرام حرکت میکرد و هیچ تکان نمیخورد. انگار نه انگار که راه میرود. بدون هیچ تکانی راه میرفت. یکمرتبه صدای یک بوق را از جلوی واگن شنیدم و صدای کسی را که داد میزد: «برید کنار، برید کنار»
بیاختیار از جا بلند شدم و مردی را دیدم که بوقی را به دست گرفته بود و جلوی واگن میدوید و هر از گاهی در بوقش میدمید و داد میزد: «برید کنار لِه نشید. برید کنار زیر نشید» و مردم هم با اخطار او کنار میرفتند و راه اسبها و واگن پشت سر آنها را باز میکردند. کمی که گذشت در نور فانوسهای کنار خیابان دو خط فلزی را دیدم که همهجا جلوی واگن بودند و برق میزدند.
عدها فهمیدم که آنها ریل هستند و چرخهای واگن روی این ریلها میچرخد و جلو میرود . در واقع دلیل تکان نخوردن واگن و حرکت نرم و سریعش، حرکت چرخ روی همین ریلهاست.
واگنسواری ما خیلی طول نکشید. در تاریکی شب به میدان بزرگی رسیدیم که پر بود از درخت و سبزه و دورتادورش کاسبها و دکاندارها زیر نور فانوس مشغول کار خودشان بودند. خلاف ده ما که وقتی هوا تاریک میشد دیگر هیچکس در کوچهها نبود، آنجا همهمه و شلوغی با آنچه که در روشنی هوا دیده بودم فرقی نداشت و همهجا با نور چراغهای کوچک و بزرگ روشن شده بود.با رسیدن به میدان ، واگن ایستاد و مردی که کت آبی پوشیده بود داد زد: «سبزهمیدون»
آنوقت فرخ دست من را گرفت و از جا بلند کرد و گفت: «بیا پایین»
اول خودش پایین رفت و بعد از او من پا روی پلههای آهنی گذاشتم و پیاده شدم. کف میدان سنگفرش بود و هیچ گرد و خاکی نداشت. دوباره در جادوی آنچه میدیدم غرق شدم. فرخ دستم را میکشید و از میان جمعیت جلو میبرد. کمکم از شلوغی اطراف کاسته شد. و خیابان رو به خلوتی رفت. سر یک کوچه پسر بچهای تقریباً همسن و سال من ایستاده و یک فانوس خاموش را به دست گرفته بود. فرخ یک سکه به پسرک داد و گفت: «روشنش کن»
پسرک خیلی زود فانوس را روشن کرد و جلوی ما به راه افتاد. در روشنایی فانوسِ پسرک ، ما از کوچههای باریک و پیچدرپیچ گذشتیم تا رسیدیم به یک محوطه باز و در مقابلمان عمارت بزرگی پدیدار شد که تا آنوقت مشابهش را ندیده بودم. عمارتی سفید که در تاریکی شب مثل یک دیو سفید قوز کرده بود. پسرکِ فانوس به دست از جلوی عمارت برگشت و رفت. و فرخ گفت: «خوب دیگه رسیدیم»