بیشتر مردم مشکلشان با غذاهای دستکاری شدهی ژنتیکی این است که نمیدانند در حال خوردن چه چیزی هستند، اما اگر نظر کارگردان کرهای «بونگ جون-هو» (خالق اثری چون میزبان) را بخواهید، مشکل اصلی این است که چگونه میتوان حیوانات آزمایشگاهی را به بهترین حیوانات خانگی تبدیل کرد؟ چون مسلما هیچ کودکی نسبت به این که یک خوک جادویی در قد و قوارههای یک اسب آبی را به عنوان بهترین دوست خود داشته باشد بیمیل نیست. اوکجا که در برخی لحظاتش جذاب و دلنشین، و در برخی دیگر به طرز اغراقآمیزی سرکشانه پیش میرود، مسیری مشابه با دیگر فیلمهای بیشمار مربوط به کودکان را طی میکند؛ اوکجا فیلمیست که در آن عدهای قسیالقلب قصد دارند دختری به نام «میجا (آن سئو-هیون)» را از ابرخوک ارزشمندش جدا کنند.
یک قرن بعد، انسانهای آینده به عقب مینگرند و عادتهای غذایی ما را مورد قضاوت قرار میدهند. با وجود اینکه، خیلی از هنرمندان جامعهی فیلمسازی به حمایت قاطع از حقوق حیوانات معتقدند، جای تعجب است که به ندرت چنین موضوعی در سینما مطرح میشود که همین موضوع موجب ایجاد تمایز میان فیلمی چون اوکجا و مثلا مانستر تراکز از کمپانی پارامونت میباشد. از نکات متمایزکنندهی اوکجا میتوان به «جیک جیلنهال» شکمگنده که مانند میزبانهای تلویزیونی نمیتوان او را نادیده گرفت، یک گروه پارتیزانی حمایت از حیوانات به رهبری «پل دانو»، و به «تیلدا سوئینتن» اشاره کرد که در این فیلم در نقش دوقلوهای بیرحمی بازی میکند که رقیب هم هستند.
از بین این دو کاراکتر که سوئینتن ایفا میکند، ابتدا با لوسی خوشذات که به لباسهای شَنِل[1] ملبس شده و با نوک زبانی حرف زدنش برای بقای «شرکت میراندو» از مونسانتو[2] تبلیغ میکند، آشنا میشویم. شرکت میراندو که اکنون سموم گیاهی میسازد، هنگام جنگ در کارِ تولید گاز اعصاب بوده که حالا پاکسازی شده. اکنون کمپانی میراندو، در حوزه مهندسی ژنتیک تخصص دارد و یک نژاد از خوک شیلیایی را به گونهای پرورش داده که به یک حیوان عظیمالجثه تبدیل شود. لوسی قصد دارد تا بیستوشش بچهخوک جادویی را میان مزرعهداران سراسر جهان توزیع کند تا مشخص شود که کدام یک تبدیل به چاقترین، بزرگترین و خوشمزهترینِ آنها میشود.
تقریبا حدود یک دهه بعد، جایی دور از مرکز نظارت میراندو، دختری صاف و ساده به نام میجا با اوکجا، بهترین دوستش، روزگار میگذراند. این صحنهها دیدنی هستند، که یادآور آثاری چون اژدهای پیت (هنگامی که دختر میوهی واقعی را به سمت مخلوق انیمیشنی پرتاب میکند) و همسایه من توتورو (دقیقا آن لحظهای که میجا روی شکم موجود غولپیکر چرت میزند) میباشند؛ همان جلوههای تصویری دیدنی در ترسیم این مخلوق در آثار مذکور، که به کار رفته تا آن را همانند یک سگ دلربا جلوه بدهد. بونگ خیلی زود نه تنها بیننده را عاشق اوکجا میکند بلکه با قراردادن صحنهای هنرمندانه از انساندوستی اوکجا که جان خود را برای دختر در خطر میاندازد، از حساسیت و هوش غیرمعمول این موجود نیز پرده برمیدارد.
یاد آن روزها بخیر... طولی نمیکشد که میجا درمییابد قرار است بهترین دوستش تبدیل به غذایی خوشمزه شود. همانند بوقلمونی که میخورد و میخورد و نمیداند که روز شکرگزاری چه خوابی برایش دیدهاند، نه میجا و نه حیوان خانگی عظیمالجثهاش از سرنوشتی که انتظارشان را میکشد خبر ندارند. هنگامی که دکتر جانی (جیک جیلنهال که در این فیلم شخصیتی سه برابر از حد نیاز عجیب دارد) از راه میرسد تا اوکجا را به نیویورک ببرد، دنیای دخترک ویران میشود. طبیعتا، میجا خواهان حفظ دوستش است برای همین تصمیم میگیرد با تنها دارایی طلاییاش، آن را بخرد یا شاید حتی آن را بدزدد.
پر بیراه نیست اگر با این تفاسیر و توضیحات، فیلم را در ردهی سایر فیلمهای کودکان طبقهبندی کنیم؛ اما استفادهی مداوم از کلمات خشن و نمایش چند چشمه از خشونت تا حدودی آن را متمایز میکند. کاراکتری که پل دانو ایفا میکند با ظاهرسازی و زیر نقاب جبههی آزادیبخش حیوانات، حملات خود را توجیه کرده و به شکلی مؤدبانه مدعی است که قصد آزار هیچکسی را ندارد. صحنهی تولید مثل صریح اوکجا از لحظات ناخوشایند فیلم به شمار میرود. بونگ واضحا این صحنه را برای ناراحتکردن تماشاگر در فیلم گنجانده، چرا که اوکجا قبل از این که بتواند صاحب توله خوک شود، به کشتارگاه فرستاده شده. و البته ترس از کشتارگاه جای خود دارد؛ هنگامی که صدها ابرخوک در منطقهای که شبیه کمپ اسارت آلمانیهاست جمع شدهاند تا منتظر سرنوشت خود باشند.
چه غذاها دستکاری ژنتیکی شده باشند چه نه، بیشتر مردم نمیخواهند بدانند غذایی که میخورند از کجا آمده، ولی بونگ با خلق سکانسی دهشتناکتر از تمام چیزی که در فیلم میزبان ساخته، بر این قضیه اصرار دارد. اگر رمان جنگل اثر «آپتون سینکلر» قادر بود که منجر به اصلاحات در صنعت بستهبندی گوشت شود، چرا اوکجا نتواند تاثیرگذار باشد؟ اگرچه ذکر این نکته مهم است که سینکلر به شرایط کاری در کارخانهها پرداخت نه به اصول اخلاقی دربارهی شیوهی حصول غذای ما.
مطمئنا خصوصیات مخلوقِ حاضر در این فیلم بسیار با فیلم میزبان بونگ متفاوت است، اگرچه آمیزهای از زرق و برق افراطی و فلسفهی تقلیل در این فیلم نیز به چشم میخورد. (زبالههای سمی مضر است! گوشت، قاتل است!) تقریبا تمام لحظاتی که جیلنهال و سوئینتن در فیلم حضور دارند همانند بازیهای آسیایی دیوانهوار که در آنها شخصیتهایی اغراقشده در لباسهایی زشت و بدنما بر دوربین سنگینی میکنند، جلوه میکند. این مشخصهی برجستهی بونگ است، اما هنوز هم تماشای بازیگرانی غربی در این ماجرا کمی نامانوس به نظر میرسد، خصوصا سوئینتن که در ابعادی موازی(در دو نقش) میدرخشد. هنگامی که دو کاراکتر این بازیگر در پایان فیلم با هم مواجه میشوند، انتظار برخورد از آنها داریم؛ اما در عوض نانسی که موهایی شبیه هیلاری دارد، سیگار خواهرش را روشن میکند و دیگر نام لوسی شنیده نمیشود.
«داریوش خنجی» تصویربرداری درخشان این محصول نتفلیکس را انجام داده که کاملا بر پرده عریض سینما خودنمایی میکند. طراحی کاراکتر اوکجا تحسین برانگیز است و جلوههای ویژه در سطح متقاعدکنندهای قرار دارند. بونگ جنبههایی فراتر از زندگی به حیوان فیلمش بخشیده، در حالی که میتوانست یک خوک سخنگو باشد (همانند فیلم بیب). نکته کلیدی فیلم در ارتباط تماشاگر با اوکجا و شناخت روح آن نهفته. و هنوز هم کارکنان شرکت میراندو معتقدند که گوشت این ابرخوک، خوراک لذیذی است و همین تماشاگر را کنجکاو میکند که آیا شخصیت اصلی واقعا تا این حد خوشمزه است؟!
[1] شَنِل : شرکت کالای لوکس فرانسوی که امروزه بهعنوان یکی از مهمترین موسسات طراحی مد و لباس زنانه، شناخته میشود.
[2] مونسانتو : شرکت عمومی آمریکایی و چندملیتی صنایع کشاورزی و بیوتکنولوژی.
مترجم: بابک مؤیدزاده