شناسه : ۳۷۸۹۶۴ - شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۴۵
داستان دیدار/امر ما ناگهانی فرامی رسد
در توقیعی به شیخ مفید چنین نوشته بود که:
در توقیعی به شیخ مفید چنین نوشته بود که:
...از خطاها و لغزش هایی که گذشتگان صالح از آن دوری می کردند، ولی بسیار از شما نیز مرتکب آن شده اند با خبریم... ما هرگز شما را رها نکرده و یادتان را از خاطر نبرده ایم؛ که اگر جز این بود و توجهات ما به شما نبود، بلاها مصیبت ها بر شما فرود می آمد و دشمنان، شما را ریشه کن می کردند... پس هر یک از شما باید کاری کند که وی را به محبت و دوستی ما نزدیک نماید، و از آنچه که باعث نزدیکی به کراهت و خشم ما است دوری گزیند؛ زیرا امر ما به طور ناگهانی فرا می رسد. در آن هنگام دیگر توبه و بازگشت سودی ندارد و پشیمانی از گناه، کسی را از کیفر ما نجات نمی بخشد...
اگر چنین نبود ما را نمی دیدی
کفاشِ دل باخته پیری بود. چنان کرده بود که آقا خود به دیدارش می آمد. آقا از او پرسیده بود: اگر هفته ای یک بار ما را نبینی چه خواهد شد؟!»
سید عبدالکریم جواب داده بود: آقا جان می میرم»
آقا سری تکان داده و فرموده بود: اگر چنین نبود ما را نمی دیدی!»
اینجا را پایگاه بزن
اگر پایگاه را نمی زدند نمی توانستند تا مدت ها عملیات کنند، اما جای مناسبی برای آن پیدا نمی کردند. چند روز بود کارشان شده بود همین! تا دیر وقت جلسه می گذاشتند اما باز به نتیجه ای نمی رسیدند.
بروجردی آن شب خسته تر از همیشه بود. جلسه تمام شده بود اما او همچنان چشم به نقشه داشت. متوسل به آقا امام زمان شد. نذر کرد اگر مشکلشان حل شود به شکرانه آن نماز امام زمان عجل الله فرجه الشریف بخواند. کم کم پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت. در خواب دید که آقایی دست روی نقطه ای از نقشه گذاشته و می فرماید: این جا را پایگاه بزنید، این جا محل خوبی است» از خواب پرید، کسی در اتاق نبود. بلند شد و به نقشه نگاه کرد. تعجب می کرد که چرا آن نقطه عالی به ذهن خودشان نرسیده بود؟!
این وظیفه ماست
انگلیسی و غیر مسلمان بود. پزشک جوانی که به خواستگاری اش رفته بود، از او خواسته بود مسلمان شود. او هم شروع به تحقیق درباره اسلام و به ویژه تشیع کرد و سرانجام شیعه شد و به عقد جوان درآمد. تنها سؤالی که هرگز جوابی برای آن نیافته بود، طول عمر حضرت بقیه الله بود. سال ها بعد وقتی به همراه همسرش به حج رفت و در رمی جمرات او را گم کرد، از هر که پرسید جوابی نشنید و خسته و سرگردان و مضطرب گوشه ای نشست. ناگاه آقایی مقابلش ظاهر شد و به زبان روان انگلیسی با او شروع به صحبت کرد. او را به رمی جمرات برد تا اعمالش را انجام دهد سپس در اندک زمانی او را به چادرش رسانید. زن متحیر مانده بود. خوب یادش بود که وقت رفتن، این راه بسیار طولانی بود.
آقا در مقابل حیرتش چنین گفته بود: وظیفه ماست که به محبان خویش رسیدگی کنیم، در طول عمر ما نیز شک نکن، سلام مرا به دکتر ـ شوهرت ـ برسان»
جناب طراح محترم لطفا این مطالب را بالای مطلب در هوای ترنم به عنوان مسافر سبز کار کنید