ماهان شبکه ایرانیان

قبل و بعد از خواندن کتاب «فرنی و زویی» چه بخوانیم

اگر فیلم زیبای پری از داریوش مهرجویی را دیده باشید، ممکن است بدانید که داستان پری اقتباسی از کتاب فرنی و زویی اثر دیوید سَلینجر است. با بنیتا همراه باشید تا به بررسی این اثر از نگاهی متفاوت بپردازیم:

اگر فیلم زیبای پری از داریوش مهرجویی را دیده باشید، ممکن است بدانید که داستان پری اقتباسی از کتاب فرنی و زویی اثر دیوید سَلینجر است. با بنیتا همراه باشید تا به بررسی این اثر از نگاهی متفاوت بپردازیم: 

داستان‌های متضاد اما در عین حال منطبق سَلینجر یک زوج عیجب را ایجاد کرده‌اند، اما اگر این داستان‌ها را در زمینه کارهای قبلی و تجربیات زندگی او بررسی کنید، طنین قدرتمندی از آثار او حاصل خواهد شد.

فرنی و زویی یکی از آن کتاب‌های مسحور‌کننده است، اما بعد از اینکه چند هفته را به خواندن کتاب پرداختم، مطمئن نیستم بتوانم خواندن آنها را به هر کسی که قصد آشنایی با سَلینگر دارد، پیشنهاد کنم یا اینکه بگویم بعد از کتاب ناطور دشت او چه کتابی را بخوانند.

من سعی کردم هفته پیش مقداری از مشخصه‌های فیلم را خلاصه کنم و آن را در مطلبی به مخاطبان ارائه دادم. (سعی می‌کنیم در اسرع وقت این مطلب را آماده کنم) جالب اینکه یکی از کاربران وبسایت به چند نکته خوب اشاره کرده بود. یکی از سخت‌ترین کارها، همین مشخص کردن صورت غریب کتاب است. دو شخصیت داستان به هم مرتبط هستند اما کاملاً هم تکمیل‌کننده هم نیستند. همه خوانندگان نمی‌توانند با موضوع ارتباط برقرار کنند. 

نقل قول یکی از کاربران:

فکر می‌کنم نویسنده، این دو شخصیت را به سختی در کنار هم قرار داده است. تاحدی به خاطر بافت متضاد آنها. فرنی برای من شخصیتی منطقی و مقید است. هر تکه از شخصیت او با قبل و بعد او هماهنگی کامل دارد. اما زویی یک شخصیت غیرواقعی است که میل به بطالت دارد و خیلی‌ها از او شکایت دارند.

دِدگاد حتی پا را فراتر می‌گذارد و در یک ایده چالش‌برانگیز زویی را به آرامی از داستان جدا می‌کند و فرنی را به یکی از کتاب‌های سَلینجر به نام نه کتاب اضافه می‌کند و یک کتاب جدید به نام ده کتاب را ایجاد می‌کند!

من مخالف این هستم که اجازه بدهیم زویی را از داستان جدا کنیم اما در عین حال منطق پشت فکر دِدگاد را هم درک می‌کنم. فرنی با آن شخصیت محکم، روایت هیجان‌انگیزش و پایداری آرامش‌بخشش به راحتی می‌تواند در کنار آثار دیگر سَلینجر مانند: یک روز کامل با موز‌ماهی و پیش از جنگ با اسکیموها، جای بگیرد.

اگر به این کتاب‌ها به صورت یک سلسله داستان‌ نگاه کنیم (همان‌طوری که سَلینجر نگاه کرده است) منطقی است که با داستان‌های خانواده گِلس شروع کنیم. شگفتی کتابی مثل یک روز کامل با موز ماهی و بصیرتی که به شخصیت‌ها داده شده و مرگ سیمور گِلس (برادر زویی در داستان) همه چیز را به سمت یک آرامش خشک و بی‌روح هدایت می‌کند. اما چیزی که در مورد صمیمیت روایت روابط زویی و فرنی مرا بهت زده کرد، این بود که فهمیدم شخصیت فرنی در سال 1948 در مجله نیویورکر به فاصله 10 سال قبل‌تر از زویی (1957) خلق شده بود.

در جای دیگری در کتاب نکات کوچکی وجود دارد. مثلاً ساندویچ مرغی که فرنی نتواسته بخورد یا آبگوشت مرغی که زویی به آن بی‌اعتناست به خودی خود معنایی ندارند اما اگر کتاب پیش از جنگ با اسکیموهای او را بخوانید، متوجه می‌شوید در این کتاب ساندویچ مرغ گمشده به عنوان تمثیلی از سوءتفاهم و ناامیدی در نظر گرفته می‌شود. همین خط داستانی را در کتاب موزماهی هم می‌توان دید. جایی که موزماهی آنقدر غذا خورده که در مسیر یک غار گیر کرده است را می‌شود با آن صحنه‌ای که نامزد فرنی در حال بلعیدن پای غورباقه است، مقایسه کرد.

اما دلیل دیگری که به نظرم باید با کتاب نه داستان سَلینجر شروع کنید این است که آنها بسیار درخشان هستند. بعد از اینکه در مقاله قبلی انتقادات گزنده‌ای از کارهای سَلینجر را منتشر کردم، خیلی خوشحالم تا امروز بتوانم جبران مافات بکنم و به این منظور سراغ یک نقد دیگر از کارهای سَلینجر که توسط یودورا وِلتی (برنده جایزه پولیتزر) در سال 1953 در مجله نیویورک تایمز نوشته شده است، رفتم. او نویسنده‌ای است که باید او را جدی گرفت و همیشه صراحت کلام داشته است. به نوشته‌ او که به مرثیه‌ای در حال ستایش از سَلینجر می‌ماند، نگاهی بیندازید:

نوشته‌های سَلینجر اصیل، درجه‌ یک، جدی و زیبا هستند. او صاحب عنصری است که او را تبدیل به یک نویسنده مادرزاد می‌کند. نگاه ظریف، گوش‌های شنوایش و چیزی که تنها کلمه‌ای که برای وصفش می‌توانم پیدا کنم، ملاحت طبع است. هیچ‌گونه اثری از ترحم و احساسات در کارهای او نمی‌بینید، اگرچه کتاب‌های او پر از کودکانی است که در مجاورت عشق بوده‌اند. کلام او عاری از قضاوت کردن است و او حقیقتاً عاشقانه دارای استعداد است.

تا اینجا یک قدردانی دلپذیر بود اما بگذارید با این جمله وِلتی مخالفت بکنم: از همه بهتر او صاحب قلبی دوست‌داشتنی بود.

دوست‌داشتنی چیزی نبود که از همان اول باعث شد من به این داستان‌ها علاقه‌مند بشوم. این داستان بیشتر حکایت از عصبانیت، تلخی و غم داشتند. قبول دارم عشق و محبت نیز وجود دارد اما به طور کلی یک حس افسردگی و سرخوردگی در فضای داستان موج می‌زند. یک حس دلشوره از اینکه چیزی یا کسی در جایی دچار یک مصیبت شده است، در کل داستان حاکم است.

بهترین مثالی که برای این موضوع می‌توانم بزنم، کتاب تقدیم به ازمه با عشق و نکبت (در ایران با نام دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم چاپ شده است) است. داستان در ابتدا به ما یک جوان عصبی اما خوش قلب به نام گروهبان وارملی را نشان می‌دهد که قصد سوار شدن به کشتی برای اعزام شدن به جبهه نُرماندی را دارد و او در حال صحبت  کردن با دو کودک است. در ادامه ما او را بعد از پایان رسمی جنگ جهانی دوم می‌بینیم. حالا او درهم شکسته، در حال مرگ، بیمار و جدا مانده از هم‌رزمانش است و به دنیای اطرافش بی‌علاقه است و آنقدر می‌ترسد که حتی نمی‌تواند ساعتش را تنظیم کند.

این زمینه دهشتناک، پر از نفرت و اندوه، به نظر من شالوده سایر کارهای سَلینجر است. یکی دیگر از کاربران ناشناس سایت منظور من را با پاسخ دادن به منتقدان آثار سَلینجر کاملاً روشن کرده است:

چند نفر از منتقدان آثار سَلینجر تا حالا کارهایی که او در جنگ جهانی دوم کرده است را دیده‌اند؟ من همیشه فکر می‌کردم آثاری مثل خانواده گِلس و ناطور دشت یکی از عوامل اصلی برای شناخت ادبیات سَلینجر است.

همین کاربر می‌گوید که نقد من بر کتاب فرنی و زویی اثر جنگ را دستکم می‌گیرد و من خیلی ساده از کنار موضوع عبور کرده‌ام چرا که در نقد من اشاره‌ای به جنگ نشده است. اما سَلینجر هم در داستان به ندرت به این موضوع اشاره می‌کند. هر دو داستان اشاره‌ کوتاهی به دوران خدمت برادر بزرگ‌تر خانواده گِلس در دوران جنگ می‌کنند. شما ممکن است داستان را بخوانید و اصلاً فکر جنگ به ذهن‌تان خطور هم نکند. همین واقعیت در مورد داستان‌های دیگر او هم می‌افتد. در واقع موقع خواندن آثار سَلینجر من خیلی محتاطم و حواسم هست که زیاد به تجارب جنگی در آثار سَلینجر توجه نکنم. گاهی اوقات بهتر است که آثار او را فقط براساس شکل ظاهری شخصیت‌ها قضاوت کرد. به عنوان نمونه، داستان دهانم زیبا و چشمانم سبز را به آسانی می‌توان روایت زندگی 2 وکیل و عواقب عشق مابین آنها دانست.

در این راستا نمی‌خواهم حکم کنم و بگویم جنگ را از آثار سَلینجر بخصوص بعد از 1945 خارج کنید حتی زمانی که شما اثری از جنگ در داستان پیدا نمی‌کنید. وقتی ارنست همینگوی در داستان کوتاه دو رودخانه عظیم در کتاب ضیافت سیار می‌گوید: داستان در مورد بازگشت از جنگ است اما در هیچ جا اشاره به جنگ نشده است.

درست مثل طرفداران همینگوی، سَلینجر هم اثر جنگ را در آثارش خاموش نشان می‌دهد اما نفوذ جنگ را بر عذاب سوگواری از دست دادن خواهر و برادران گِلس بسیار مهم و اثرگذار نشان می‌دهد. کشمکش‌های فرنی و زویی و احساسات آنها نسبت به برادران از دست رفته‌شان وقتی به داستان موزماهی و تقدیم به ازمه نگاه می‌کنیم، معنا پیدا می‌کند. همان‌طور که کاربر ناشناس اشاره کرد، آثار آنها زیر سایه تجربیات وحشتناک شخصی آنها از جنگ قرار داشت. سَلینگر در عملیات آزاد سازی اردوگاه کار اجباری داخائو حاضر بود و به دخترش می‌گوید: تو می‌توانی یک عمر زندگی کنی اما بوی گوشت سوخته آدمیزاد هرگز از دماغت پاک نخواهد شد!

با دانستن این بخش از زندگی سَلینجر چطور می‌توانیم پرحرفی‌های زویی، اشتیاق از روی نیازش به معرفت مذهبی و نیاز او به قانع کردن خواهرش برای بازگشت به صراط راست را نبخشیم؟ او از کلمات استفاده می‌کند تا کابوس‌های غیرقابل تصورش را غرق کند. تعجبی ندارد او تلاش می‌کند.

اگر شما هم از عشاق آثار سَلینجر هستید، محبوب‌ترین اثر او برای شما کدام است؟


قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان