ماهان شبکه ایرانیان

ضرورت

اگر کسی رابطه علیّت میان دو چیز را بپذیرد-که هیچ راهی جز پذیرفتن آن نیست-ضرورتا این رابطه، رابطهء ضرورت خواهد بود،زیرا محال اسـت مـوجودی عینی و خارجی علت پیدایش موجودی دیگر شود و میان آن دو اصلا رابطه برقرار نباشد یا اگر برقرار باشد، رابطهء امکانی باشد

ضرورت

ضرورت عینی یا علّی-معلولی

اگر کسی رابطه علیّت میان دو چیز را بپذیرد-که هیچ راهی جز پذیرفتن آن نیست-ضرورتا این رابطه، رابطهء ضرورت خواهد بود،زیرا محال اسـت مـوجودی عینی و خارجی علت پیدایش موجودی دیگر شود و میان آن دو اصلا رابطه برقرار نباشد یا اگر برقرار باشد، رابطهء امکانی باشد.این قاعده که«الشئ ما لم یجب لم یوجد»،قاعده ای است خـلل ناپذیر.در تـعریف علت گفته اند: «العلة کل ذات،وجود ذات آخر بالفعل من وجود هذا بالفعل و وجود هذا بالفعل لیس من وجود ذلک بالفعل»و«و المعلول کل ذات وجوده بالفعل من وجود غیره و وجود ذلک الغیر لیس مـن وجـوده»[1] و نـیز«العلة لها مفهومان:احد هـما هـو الشـی ء الذی یحصل من وجوده وجود شی ء آخر و من عدمه عدم شئ آخر،ثانیهما هو ما یتوقف علیه وجود الشی ء فیمتنع بعدمه و لا یـجب بـوجوده»[2]

در ایـن بیان تعریف اول،تعریف علت تامّه است و دومی اعـم اسـت و علل معده و شروط و علل ناقصه را هم شامل می شود،ولی به هرحال تا علت تامّه تحقق نیابد معلول تحقق نخواهد یافت و بـنابراین وجـود مـعلول به وجود علت وابسته است.این با دید متداول فـلسفی.

حال اگر همین وابستگی وجود معلول به علت،درست و دقیق تحلیل شود همان نتیجه ای به دست می آید کـه مـرحوم صـدرا در پایان بحث علیت و در موارد متعدد از اسفار بدان رسیده است و آن تشأن اسـت،بـدین معنی که وجود معلول شأنی است از شئون علت و بدیهی است که شأن وصف و حمالت ذی شأن اسـت و طـبعا بـه آن قیام دارد و از آن انفکاک ناپذیر است.در اسفار فصلی است با این عنوان: فـی أن المـعلول مـن لوازم ذات الفاعل التامّ بحیث لا یتصور بینهما الانفکاک

و در ذیل آن آمده است:

ففاعلیة کل فاعل تـامّ الفـاعلیة بـذاته و سنخه و حقیقته لا بامر عارض له، فاذا ثبت أن کل فاعل تامّ فهو بنفس ذاته فـاعل و بـهویته مصداق للحکم علیه بالاقتضاء و التأثیر، فثبت آن معلوله من لوازمه الذاتیة المنتزعة عنه المـنتسبة إلیـه بـسنخه و ذاته.[3]

البته باید نیک هوشیار بود که در بحث از رابطه علت و معلول،مراد،تنها هـمان حـیث تأثیر و تأثر یا حیث وابستگی و قیام یکی به دیگری است نه مطلق جـهات و حـیثیات،مـثلا وقتی می گوئیم جسمی علت حرکت جسم دیگر است،تنها رابطهء تحریک و تحرّک موردنظر است نـه جـهات و حیثیات دیگر. و همچنین وقتی گفته می شود باران علت رویش گیاهان است تـنها از آن حـیث و در آن حـد علت است که دانه را تخمیر کند و زمینه جذب خاک و هوا و گرما و...را فراهم سازد، مثلا پدیـد آوردن گـیاه از نـیستی به هستی.

با این بیان اجمالی باید گفت رابطهء معلول با علت ضرورتا رابطه ای است ضـروری و در واقـع همانند رابطهء صفت با موصوف و شأن با ذی شأن است که یک حـقیقت واحـد را تشکیل می دهند و پیداست که انفصال و انفکاک صـفت از مـوصوف و شـأن از ذی شأن،محال است.این رابطهء ضرورت عـینی یـا انتولوژیک و هستی شناختی تنها و منحصرا در علت و معلول یافت می شود.

ضرورت ذهنی یا ضـرورت در حـمل

نخست توجه به این نـکته مـهم لازم است کـه شـناخت مـا با چنان که تجربه گرایان معتقدند، تنها از راه انـدامهای حـسی وارد حوزهء آگاهی یا ذهن می شود و یا علاوه بر آن، از راه درون،مانند دریافتهای عـرفانی،غـیبی،و...،هم به دست می آید و هیچ دلیـلی بر انحصار شناخت در راه نـخست نـداریم.پیداست که اگر فیلسوفی خـودش از راه درون بـه حقیقتی دست یافت یا از طریق نقل دیگران به تجربه درونی آنها یقین پیـدا کـرد باید براساس مبانی موجود خـویش،یـا بـا تأسیس مبنا و اصـل جـدید، آن یافته ها را تبیین و سـبب و سـرچشمه آنها را معلوم کند- همان کاری که صدرا و سهروردی انجام داده اند-و هرگز نمی تواند آنها را تـبیین نـاشده رها کند.اما از آنجا که بـیشتر فـیلسوفان از شناخت مـتداول،یـعنی شـناخت حاصل از تجربه و ادراک حسی بـحث می کنند عمدهء بحث ما هم معطوف به این حوزه خواهد بود.

اکنون به این مـثالها تـوجه کنیم:فرض کنید من نخستین بـار در عـمر خـویش بـه مـیوه ای مانند کیوی بـر مـی خورم،با دست پرزهای آن را لمس می کنم،سپس آن را پوست کنده،و در دهان می گذارم و مزهء مخصوص مطبوع آن را در کام خـویش احـساس مـی کنم.آنگاه-مانند زمان جنگ تحمیلی-صدای آژیـر بـرای نـخستین بـار بـه گـوشم می رسد، سپس بمبی فرود می آید و منفجر می شود و ترکش آن باز هم برای نخستین بار به پنجه دست من سخت آسیب می زند.

از این سه مثال اولی به حس چشایی،دومـی به شنوائی و سومی به بساوائی مربوط است. پیوند این سه حس، بویژه بساوائی و چشائی،با شئ خارجی ملموس تر و چشمگیرتر از بینایی و بویایی است.اکنون بپردازیم به بررسی چگونگی حصول آنها.

واقـعیت ایـن است که تصور من از مزهء مخصوص کیوی، مولود ارتباط کام و زبان من است با آن و تأثیری که در کام و زبان من نهاده و به اصطلاح قدما مولود وضع و محاذاتی است که مـیان آن مـیوه و کام و زبان من برقرار شده است.پیداست که اگر به جای کیوی،لقمه ای نان یا سنگریزه ای در دهان می نهادم هرچند هم تأثیری داشتند امـا ایـن تأثیر خاصّ نبود، یا اگـر مـیوه مزبور را در دهان نمی نهادم یا در دهان می نهادم، اما درون دهان مانعی داشت،تأثیری پدید نمی آمد و طبعا مزه ای احساس نمی شد و تصوری هم از آن بر جای نمی ماند، همچنان که پیـش از آن،اصـلا تصوری از این میوه نـداشتم.

مـثال دوم هم همین طور است، این که اثر آژیر در آن زمان خاص و در آن موقعیت حساس و با آن کیفیت برای من که رادیو یا تلویزیون را باز گذارده و در معرض ارتعاش هوا قرار گرفته بودم،حاصل شده است، مـولود هـمان تأثیر و تأثر است و وضع و محاذاتی هم که در گفته حکیمان ما آمده است در واقع زمینه ای برای تحقق این تأثیر و تأثر یا علیت است.همین توضیح و تبیین در مورد مثال سوم هم جـاری اسـت.برخورد تـرکش با دست و سوختن پوست و گوشت با آن شی ء مخصوص و با سوزش خاص....با بررسی این سه مورد[4] بـدست می آید که اولا میان شی ء خارجی و اندام حسی رابطه تأثیر و تأثر یـا عـلیت بـر قرار شده است و الاّ به گفتهء کانت:

اگر اشیاء خارجی مؤثر در اندامهای حسی ما،گاه خود مولد صـور ذهـنی نبودند و گاه فعالیت ذهنی ما را بر نمی انگیختند تا این صور را بسنجد و با تـألیف یـا تـفکیک آنها ماده خام انطباعات حسی را در(قالب)آن شناخت اشیاء،به نام تجربه پدید آورد، قوه شناخت مـا چگونه به کار می افتاد؟[5]

ثانیا صورت ذهنی یا تصوری که بر جای مانده اثـر، دنباله،یا مولود هـمان تـأثیر است و میان شی ء خارجی و تأثیر آن،با این اثر یعنی تصور، رابطه سنخیت برقرار است.تصوری که از چشیدن کیوی بر جای مانده با تصوری که از آژیر و یا از ترکش باقی است هرکدام بـا دیگری کاملا متفاوت است و از مابازای خاص خود حکایت دارد.(رابطه طبیعی علی-معلولی ).به همین جهت،هر قدر تأثیر شی ء خارجی بر اندام حسی شدیدتر باشد تصور حاصل از آن واضح تر و متمایزتر و ماندگارتر اسـت و ازایـن رو، تصوری که از تیر خوردن،ضربهء منتهی به از دست دادن اندام،و مانند اینها حاصل شده باشد شفافتر و پایدارتر است و مدلول و محکی خود را بهتر نشان می دهد.

ثالثا، نفس به حکم اتحاد عالم و مـعلوم یـا مدرک و مدرک از راه اندامهای حسی با خود شئ خارجی منشأ تأثیر متصل می شود و تأثیر را که قائم به همان شی ء است بوسیله اندامهای حسی خویش در همان شی ء ادراک می کند[6] و الا اگر میان نـفس(مـدرک)و شی ء خارجی (مدرک )در مرحله تأثیر و تأثر از راه اندامهای حسی، اتحاد برقرار نشود و نفس،اثر مؤثر را در خود همان مؤثر نیابد چگونه می توان تصور یا شناخت حاصل از برخورد کیوی با کام، یـا تـصور بـرخاسته از اصطکاک شدید امواج با گـوش و یـا تـصور ناشی از برخورد ترکش سوزان با دست را به ترتیب از کیوی و آژیر و ترکش دانست و هرکدام را با صفت بارز و متمایز وی به منشأ خاص خـودش نـسبت داد.[7]

رابـعا،براساس همان پیوند تأثیر و تأثر یا علی- مـعلولی مـیان عین و ذهن،صورت در اصل و اساس،اثر و معلول عین خارجی است و بیرون نمایی و حکایت از ما بازاء خارجی ذاتی آن است،مـگر آنـ که ذهـن پس از مرحله دریافت آن،مخصوصا با نیروی خیال در آن تصرف و دستکاری کـند و آن را تغییر دهد. ..،[8] در غیر بـاز هـم بـه جهت اهمیت مطلب با تعبیر دیگری تکرار می کنیم [9] که:ما نخست از راهـ انـدامهای حسی با عین خارجی از آن حیث که در ما مؤثر است متحد می شویم و اثر آن را در اندامهای حسی با حـضور مـی یابیم،در این مرحله،علم فقط حضوری است و سخنی از تصور و تصدیق(علم حصولی)بـه مـیان نمی آید.پس از قطع ارتباط،اثری بر جـای مـی ماند کـه آن را تصور،ماهیت یا صورت ذهنی می نامیم.ایـن تـصور،ماهیت،شبح،مفهوم، صورت ذهنی،یا به هر نامی که آن را بنامیم گاهی بـه تـنهایی،بدون آن که به موجود بـدون مـدلول و مابازاء و مـحکی آن،نـظر داشـته باشیم،لحاظ می شود.در اینجا،به اصـطلاح،حـکم روی ماهیت با صرف نظر از وجود خارجی آن می رود و تنها در مورد مفهوم یا تـصور،بـدون توجه به مابازاء خارجی داشتن آن،حـکم می شود.

گاهی هم از آن حـیث لحـاظ می شود که مدلول و محکی و مـابازاء آنـ در بیرون از ذهن یافت می شود.در این صورت،در واقع دو قضیه داریم که درهم ادغام شـده اند: یـکی این که این ماهیت یا تـصور واجـد ایـن وصف یا خـصوصیت اسـت و دیگر این که همین تـصور در بـیرون از ذهن،مابازاء دارد و به تعبیر رایج:این ماهیت در خارج موجود است.مثلا ما وقتی در بـرابر درخـت تاک انگور داری ایستاده ایم و می گوئیم«تاک دارایـ انـگور است»در واقـع صـورتی از تـاک موجود برگرفته و آن صورت را بـه دو جزء موضوع(تاک)و محمول(دارای انگور)و رابطه (است)تحلیل کرده ایم.تا زمانی که این تصور و تـحلیل آنـ به موضوع و محمول در ذهن باقی بـاشد،هـرچند هـم،دیـگر درخـت تاک در برابر مـا نـباشد این حکم صادق است،زیرا حکم تنها روی ماهیت یا صورت ذهنی رفته است.

اما براساس آنـچه در مـورد ارتـباط ذهن از راه اندامهای حسی با بیرون و یافتن آن گـفته شـد،ذهـن یـک حـکم دیـگری هم می کند و آن این است که این صورت ذهنی یا تصور مأخوذ از بیرون، مابازائی در بیرون ذهن دارد.این دو حکم عموما درهم ادغام می شوند و وقتی مثلا گفته می شود تاک انـگور دارد،حکم را روی تاک موجود در خارج می برند،با آن که قضیّهء تاک دارای انگور است "نخست با تحلیل از دورن خود تصور یا مفهوم تاک برخاسته است و خواه تاک موجود عینی به حال خود بـاقی بـاشد و خواه از بین رفته باشد،آن حکم درست است. اما این قضیه که این مفهوم مابازاء هم دارد،و واقعا درخت تاک انگور داری در بیرون یافت می شود،قضیهء دیگری است که معمولا از روی خطا بـا قـضیهء اول یکی محسوب می شود. در واقع قضیهء اول قضیهء ماهوی است [10] و همواره هم صادق است زیرا تصوری که از آن درخت تاک موجود عینی انگوردار به دست آمـده هـمواره همان Zقبیل زمان،مکان، مـنشأ، قـرائن و مانند اینها-غفلت می کند و علم منطق،مدولوژی شناخت،شناخت ذهن و قوای آن،شناخت شناسی،نقد شناخت،شناخت شناسی،استعلائی و مانند اینها،همه برای شناساندن زمینه ها و موارد وقـوع خـطا و هدایت ذهن در جهت پرهـیز از ایـن غفلت است.

 (به تصویر صفحه مراجعه شود ) است که هست و زمـان هم آن را دگرگون نخواهد ساخت. امّا قضیهء دوم قضیهء وجودی است،زیرا کـه در آن بـه وجـود ما بازاء عینی برای آن تصور،حکم شده است.

اکنون باز هم به بررسی و تحلیل دیگری از مثالهای یـاد شـده بپردازیم و ببینیم آیا ضرورتی در آنها یافت می شود یا نه و اگر یافت می شود بـه چـه مـعنی است و چگونه بدست می آید؟گفتم که سه تصور دارم و هرکدام نخستین بار برایم حاصل شده است:

الف:تصوری از چـیزی که نام کیوی بر آن نهاده اند و این نامگذاری در ساختار آن و تصوری که من از آن و از مـزه آن دارم،کمترین تأثیری ندارد.

ب:تـصور چـیزی که در فارسی نام آژیر بر آن نهاده اند و در اینجا هم این نامگذاری هیچ تأثیری در ساختار آن و در این تصور خاصی که من از آن دارم،نداشته است.

ج:تصوری از ضربه ترکش،با همان خصوصیات. این دریافتها یا تصورات،حـالتی است طبیعی که مانند هر حالت طبیعی دیگر، پیش از پرداختن به ایجاد ارتباط با دیگران که یکی از ابزار آن نامگذاری است،حاصل می شود و حتی در انسان و بعضی از حیوانات با رده بالای هوش تا حـدّی هـمسان است.

این سه تصور،سه حالت یا سه وصفند که من صرف نظر از نامگذاری یا استفاده از مقولات فلسفی آنها را آشکارا و کاملا متمایز از یکدیگر در ذهن خویش می یابم. اکنون تصور نخست را در نـظر بـگیریم و با دومی بسنجیم. می بینیم ذهن بید رنگ حکم یا تصدیق می کند که کیوی غیر از آژیر است،یا کیوی حاوی آژیر نیست و یا آژیر غیر از ضربه ترکش است(تنها بـه تـصور ذهنی توجه کنیم نه به نامگذاری)و یا هرکدام از آن دو،غیر از دیگری است.یعنی محمول مغایرت [11]،تنها با ملاحظه هر مفهوم و قایسه آن با دیگری،از خود موضوع بـدست مـی آید،نه از جای دیگر.

همچنین تصوری که از کیوی دارم، حاکی از ماده ای است دارای مزه ای خوشایند(باز هم با صرف نظر از نـام و مـقوله و...کـه بعدها به هنگام ارتباط با دیگران پدید آمده اند ).این تـصور،خود امری است بسیط که تنها با تحلیل ذهن به موضوع و محمول تفکیک می شود.وقتی در همان نخستین بـار حـکم کـردم که این شی ء،دارای مزه ای خوشایند است، در واقع یک چیز بیشتر نـداشتم و آنـ تصوری بود برگرفته از حالتی بسیط،دنباله آن حالت و به اصطلاح حاکی از آن.تا وقتی آن حالت را می یافتم یـا در آن بـودم، یـافتی حضوری بود و هنوز در قالب تصور در نیامده بود، همین که در قالب تصور در آمد و بـه اصـطلاح، عـلم حصولی شد دیگر رابطه ذهن با آن حالت منقطع،و آن تصور تنها کار مایه و دستمایهء ذهـن شـد.پس وقـتی حکم کردم که این شی ء مزه خوشایند دارد،تنها با تصوری که از آن شی ء دارم،سروکار دارم-وگـرنه خـود آن،که اکنون دیگر در دسترس ذهن نیست.این تصور هم بسیط،و برگرفته از شی ئن واحـدی اسـت کـه دارای مزه خوشایند و متصف به این وصف بود،نه این که ماده ای جدا داشته باشیم و مـزه ای خـوشایند جدا،آن گاه ذهن بیاید این دو را به هم بپیوندد و حکم کند که این شـی ء یـا مـاده دارای مزه خوشایند است،خیر!تنها یک چیز یا یک تصور داریم متصف به وصف خـوشایندی در کـام،و پیداست که میان موصوف و صفت نمی توان تفکیک به عمل آورده و صفت را از موصوف در واقـع جـدا سـاخت،بلکه این ذهن است که موصوف را-که در اینجا موضوع حمل واقع شده- تحلیل می کند و مـحمول را از خـود هـمان موضوع،با تحلیل بیرون می آورد و بر همان حمل می کند؛و در همان حین تـحلیل و انـتزاع و حمل هم فقط یک چیز در برابر وی حضور دارد و تنها با التفات و فعالیت ذهن بر روی همان یک چـیز،ایـن کارها انجام می گیرد و خود ذهن در همه حال از وحدت موضوع و قیام صفت(خـوشایندی در کـام) به موصوف(ماده یا شی ء)آگاه اسـت و بـه آنـ یقین قطعی و ضروری دارد.چنین نیست که وقـتی صـفت را از موصوف انتزاع کرد دچار تردید شود که آیا این صفت یا محمول از آن ایـن مـوصوف یا موضوع است یا نه؟خیر!در هـمان حـال هم صـفت و مـحمول را در هـمان موصوف و موضوع با حضور می یابد،و از فـعل حـکم که از آن خود او و معلوم حضوری اوست و نیز از طرفین حکم و وحدت آنها با قـطع و یـقین و ضرورت آگاه است.

بلکه حتی فـراتر از این،از آنجا که ذهـن مـوصوف و صفت را یا موضوع و محمول را یـکجا و بـاهم می یابد و فقط با تحلیل و التفات خودش آنها را از هم جدا و بر هم حمل مـی کند،و در واقـع هر حملی و هر قضیه ای بـرای خـود ذهـن،توتولوژی،همانگوئی یـا مـتکرّر المعلوم خواهد بود و بـنابراین در ایـن مورد،خبر یا قضیه برای خود وی ضروری است [12] و این سخن معروف که:«و الخـبر یـحتمل الصدق و الکذب»در مورد وی صادق نیست بـلکه تـنها در مورد مـخاطب و بـرای او صـادق است.بر این اسـاس و با این بیان معیار صدق هم بدست می آید و آن همان یافتن محمول در موضوع است که بـرای مـتکلم ضروری است اما برای مخاطب ضـروری نـیست.ایـن در مـورد قـضایای موجبه.اما در قـضایای سـالبه شیوهء عمل ذهن این است که:مفهومی را به صورت موضوع وضع یا لحاظ می کند،

سپس مفهوم دیگری را که از آن موضوع بدست نیاورده در نظر می گیرد و با آن مـی سنجد و موضوع را متّصف به آن نمی بیند و یا آن را در موضوع نمی یابد و در مقام حکم، می گوید:موضوع متصف به این محمول یا دارای این محمول نیست(درخت دارای سبزی نیست یا درخت سبز نیست)که در واقع بـدین معنی اسـت که من سبزی را در درخت نمی یابم نه اینکه سبزی در درخت بوده و ما آن را از درخت سلب می کنیم. چرا که اگر سبزی در درخت می بود قابل سلب نبود.مگر می شود صفت یا حالتی را از مـوصوفش سـلب کرد؟بنابراین تنها ذهن است که موضوع را لحاظ و محمولی بیرون از آن را هم لحاظ می کند و با موضوع می سنجد و آن را در موضوع نمی یابد و حکم عدمی یا سلبی می کند.و در واقع تـعبیر سـلب به معنای کندن در اینجا تـعبیری اسـت مجازی نه حقیقی،زیرا محمول در موضوع نبوده تا ذهن آن را از موضوع بر کند و یا سلب و جدا کند، بلکه وقتی موضوع را لحاظ کرده محمول مفروض را در آن نـیافته و حـکم به نبودن آن در مـوضوع کـرده،که براساس آنچه گفته شد نبودن هم در واقع به معنای نیافتن است. یعنی همان طور که قضیهء موجبه چون اجزایش حضوری بود،ضروری بود،قضیهء سالبه هم چون موضوعش تصوری اسـت کـه همان طور که هست حضوری ادراک می شود پس نیافتن غیر در آن هم ضروری است.در واقع سالبهء ضروری این است که من مدرک،موضوع را بالضروره این چنین می یابم(مثلا درخت سبز است)اگر"این چنین یـافتن "ضـروری است دیـگر ذهن به حکم قهری و ضرورت طبیعی نمی تواند صفت یا محمول دیگری را بر آن حمل کند،یعنی در آن بـیابد وگرنه لازم می آید هم بیابد و هم در همان حال نیابد که ذاتا مـحال اسـت.

در مـقام ایراد به ضرورت در قضایا معمولا می گویند در ذات هیچ کدام از تصورها یا ماهیات هیچ وصفی از قبیل مزه دلنشین،سـوزندگی، آزاررسـانی به گوش و مانند اینها مندرج نیست و به اصطلاح،ماهیت من حیث هی لیـست الاّ هـی،لا مـوجودة و لا معدومة،لا زمانیة، و لا لا زمانیة،لا متقدّمة و لا متأخّرة،و لا مطبوعة و لا لا مطبوعة و لا. ..و لا. ...،ازاین رو هیچ محمولی برای هیچ موضوعی ضروری نـیست و بنابراین هیچ قضیه یا حکم ضروری نداریم.

اما گفتیم که ما نخست بـا واقعیتی عینی مواجه مـی شویم و آن واقـعیت در اندامهای حسی ما تأثیر می گذارد31و اثر حاصل از آن تأثیر،وصف یا اوصافی دارد.این اثر با این اوصاف،هرچند به صورتی ضعیف،در قالب تصور یا شبح یا ماهیت باقی می ماند و ذهن با بـررسی و تحلیل آن، این وصف یا اوصاف را واقعا در آن می یابد،و بر آن اساس موضوع و محمول به دست می آورد و قضیه می سازد.به عبارت دیگر:تصور یا ماهیت خاص، از شی ء موجود عینی خارجی بدست مـی آید و از هـمان هم حکایت می کند و صفات و خصوصیات همان را نشان می دهد.اگر چنین نباشد هم هیچ گونه ملاکی برای صدق و هم هیچ حکم منطبق با واقع یا ضروری-و حتی ممکن هم [13] نخواهیم داشت. پسـ چـنین نیست که ما پیشاپیش،.این تحلیل مقتضای اصالت وجود است و بر همین اساس نظریه مبناگرایی یا Foundationalism بر سایر نظریه های معرفت شناسی از قبیل Coherence و...رجحان دارد زیرا به هرحال پای معرفت باید به بـیرون از ذهـن بند باشد وگرنه به ایدئالیسم محض منتهی خواهد شد.

(به تصویر صفحه مراجعه شود) تصور یا ماهیتی از ماده یا مـیوه و تـصور یـا ماهیتی هم از مزه خوشایند داشته باشیم و به هـنگام خـوردن میوهء کیوی آن دو ماهیت را در آن بیابیم-چرا که این،سخنی است گزاف و بی معنی-بلکه ما پس از تجربه شی ء خارجی،با بیانی کـه گـفته شـد،تصور یا ماهیتی خاص-نه کلی و عام- از آن بدست مـی آوریم و با تحلیل همان ماهیت یا مفهوم و تصور،موضوع و محمول و قضیه می سازیم.البته ذهن، بعدها اگر بخواهد می تواند یـک تـصور را بـدون پرداختن به خصوصیات و اوصاف آن،به اصطلاح، به عنوان صرف الحقیقة در نـظر بـگیرد-این همان است که درباره آن گفته اند:الماهیة من حیث هی لیست کلیة و لا جزئیة و لا...و لا...-و یا با شـیوه مـخصوص بـراساس اصل هو هویت به ساختن کلی بپردازد[14]،اما این ماهیت به مـعنای صـرف الحـقیقه یا کلی،با آن ماهیت یا تصور خاصی (به تصویر صفحه مراجعه شود) که از شـئ خـارجی بـدست آمده و دست نخورده و دستکاری نشده مورد بررسی و تجزیه و تحلیل ذهن قرار می گیرد و به صـورت مـوضوع و محمول و قضیه در می آید، کاملا متفاوت است.

پرسش:این تصور یا ماهیت که بـه گـفته خـودتان -از سنخ شناخت و علم است و بنابراین بسیط است بر چه اساسی تحلیل می شود و صفت یـا اوصـافی از آن بدست می آید،مخصوصا در تصوراتی که مانند سه مثال یاد شده نخستین بار بـه دسـت می آیند؟

پاسـخ: گاهی ذهن،با بررسی و سنجش،تنها از خود همان مفهومی که نخستین بار به دست آورده،دو یـا چـند مفهوم به دست می آورد.مانند این که تصوری از جسمی مستطیل دارد و طول و عرض آن را باهم می سنجد و طول را از عـرض بـیشتر مـی یابد(باز هم با صرف نظر از نامگذاری و مقولات و...)و از هرکدام مفهومی می سازد و حکم مـی کند کـه این جسم طولش(یا این حالت و وصفش)از عرضش(حالت و وصف دیگرش)بیشتر است و یا تصوری از سـنگینی یـک جسم را(صرف نظر از مقایسه با سبکی)به عنوان حالتی از جسم،بدست مـی آورد و بـر همان جسم حمل می کند.

گاهی هم وصـف یـا حـالتی را که در چیزی می یابد مشابه وصف یا حـالتی مـی بیند که پیش از این یافته است و تحت مقوله در آمده و نامگذاری هم شده است-و ایـن قـسم بیشترین بخش معرفت ما را تـشکیل مـی دهد-در اینجاست کـه ذهـن،یـافتهء کنونی خود را براساس مشابهت و با یـافتهء دسـته بندی شده و به قالب در آمده و نامگذاری شدهء پیشین،آسانتر تحلیل می کند و در قالب قـضیه در مـی آورد.البته باز هم سخت به هـوش باشیم و بدانیم که ذهـن،در ایـنجا هم نخست موضوع و محمول قـضیه را بـه صورت صفت و موصوف یکجا و یکپارچه یافته است و سپس به تحلیل همان امر واحـد یـکپارچه پرداخته-و به همین جهت حـکمش ضـروری و قـطعی است-که آنـ گاه بـر اساس مشابهت یافتهء کـنونی بـا یافته های گذشته،آن را دسته بندی و نامگذاری کرده است.در واقع چنین نیست که پیشاپیش ماهیتی با اوصـافی داشـته باشیم و برای حصول یقین از واقعیت داشـتن آن،آن را تـجربه کنیم، چـنان کـه گـویی ماهیت طلای موجود مـشکوکی است که با زدن آن به محک تجربه،شک ما زدوده می شود، خیر! چنین نیست،هر تـجربه یـا ادراک حسی خودش تصورزا و ماهیت ساز است و پسـ از سـاخته شـدن تـصور یـا ماهیت تازه،ذهـن آن را بـا تصور مشابهی که از پیش داشته و دسته بندی و نامگذاری شده است یکسان می بیند و درباره هر دو،یکسان حکم مـی کند.بـنابراین، مـاهیت یا قضیه پیشین تجربه نمی شود بلکه ذهـن تـجربه را بـا آنـها هـمسان مـی یابد-و میان این دو تعبیر یا دو نظر،تفاوت ژرفی است!

اگر این بیان برای رساندن مراد،وافی باشد نتایج زیر بدست می آید:

1.هر تصور یا ماهیتی،اثر،دنباله و یـا مولود تأثیری است که شی ء خارجی در اندام حسی یا ادارکی مدرک می گذارد و میان آن تأثیر و شی ء خارجی و نیز میان این تصور یا ماهیّت با آن تأثیر،سنخیت برقرار است. بنابراین،بیرون نـمایی و حـکایت از مابازاء خارجی،ذاتی تصور یا ماهیت است و هیچ راهی برای ایدئالیسم و انکار واقع باقی نمی ماند و این حقیقت مرهون علیت است که حتی پیش از آن که ما از آن آگاه شویم و آن را در قـالب اصـل علیّت در آوریم،اندام حسّی ما را مانند سایر اشیاء طبیعی متأثر ساخته و معرفت آفریده است و اگر این تأثیر را انکار کنیم اصلا شناختی نخواهیم داشـت.پس اگـر شناخت هست،علیت پیش از آن هـست و هـر شناختی مسبوق به علیّت است. -پیداست که این گفته در مورد اصل و آغاز حصول تصوّر است،اما در این که ذهن و بخصوص نیروی خیال از آن پس غالبا در آن تـصرف مـی کند و آن را از حالت درست اولیه اش دگـرگون مـی سازد،و خطاها هم مولود غفلت از همین تصرف است، جای تردید نیست. اما ضرورتا باید میان این دو حالت فرق نهاد و آنها را به هم در نیامیخت.

2.این تصور یا ماهیت امری است.بسیط،کـه ذهـن با تحلیل،اوصافی از آن انتزاع و بر خود همان حمل می کند، یعنی در واقع موضوع قضیه، موصوف و محمول آن،صفت است و پیداست که ذهن به هنگام حکم،یک تصور بسیط یکپارچه دارد که هـمهء آن اعـم از موضوع و مـحمول یا موصوف و صفت یکجا برای وی حاضر است و حکم هم فعل او است و نسبت به آن علم حضوری دارد.پس دوگانگی مـوضوع و محمول،تنها در اعتبار و التفات ذهن است، نه این که واقعا دو امر مـتمایز بـاشند بـنابراین-اگر تصور حاصل از فرایند یاد شده دستخوش تصرف و دستکاری ذهن و خیال واقع نشده باشد-بیرون نمایی آن،ضـروری و رابـطه محمول با موضوع هم در هر حال برای خود حکم کننده ضروری و قطعی است. حـتی در صـورت تـصرف ذهن و خیال هم باز باید پذیرفت که اصل و ماده آن،از بیرون آمده است.

3.از آنجا که مـحمول با تحلیل از موضوع به دست می آید و موضوع به صورت موصوف و صفت برای ذهـن حاضر است،پس قضیه یـا حـکم معرفت تازه ای به خود متکلم نمی دهد و برای وی همان گویی یا توتولوژی است و تنها برای مخاطب معرفت زا و سودمند است.چگونگی انتقال این تصور به ذهن مخاطب-و به تعبیر درست: ساخته شدن آن در ذهن ویـ 61-نیاز به تبیین نسبتا مفصلی دارد که باید در فرصت دیگری به آن پرداخت.

4.همه قضایا بدون استثنا تحلیلی است و تقسیم آنها به شیوه کانت به تحلیلی و ترکیبی و پیش از تجربه و پس از تجربه و ضروری دانستن قـضایای پیـش از تجربه-خواه (به تصویر صفحه مراجعه شود) تحلیلی و خواه ترکیبی،مثل ریاضیات-و نفی قضایای تحلیلی پس از تجربه و غیرضروری شمردن ترکیبی پس از تجربه مخدوش و ناپذیرفتنی است.

5-تعریف متداول صدق یعنی«انطباق ذهن بـا عـین » یا «انطباق صورت ذهنی با مابازاء و عین خارجی»است، اما چگونه می توان به مصداق این کلی دست یافت؟از بیانی که عرضه شد به دست آمد که اساس صدق در پیدایش تـصور، پیـوند علّی-معلولی است؛یعنی تصور،اثر. به عقیده اینجانب،کار متکلم در حین ارتباط با مخاطب،پدید آوردن تصور خاصی است در ذهن او؛یعنی می خواهد با گفتگو با هرگونه علامت دیگر دادن مـخاطب را وادارد تـا تـصوری را که خود وی از چیزی دارد، مخاطب هـم آنـ چنان تـصور کند.در واقع در این میان چیزی از متکلم به مخاطب منتقل نمی شود،بلکه مخاطب وادار می شود تا تصور یا ماهیتی مانند آنچه در ذهن مـتکلم اسـت بـسازد.

و دنباله تأثیر عین در ذهن است.و انطباق در واقع بـه مـعنای سنخیت تأثیر با مؤثر و تصور با تأثیر است، است در موضوع که به صورت بدیهی و ضروری است، اما در صدق بـرای مـخاطب، مـی توان تا حدی همان تعریف را پذیرفت ولی گفتیم که نیاز به شـرح و تبیین بیشتری دارد.

6-ضرورت در قضایای سالبه بدین معنی است که ذهن،تصور یا ماهیتی را به گونه ای بیابد و سپس ماهیتی دیگر را در بـیرون از آن تـصور بـیابد و بخواهد دومی را بر اولی حمل کند؛یعنی بگوید اولی موصوف و دومی صفت آن اسـت،امـا چون اولی را به گونه ای دیگر یافته،نه موصوف به دومی،پس می تواند بگوید الف بالضروره ب نیست.

پی نوشت

[1] ابن سینا،مجموعه رسائل(رسالة‌ الحدود‌)،ص 711؛انتشارات بیدار، قم.

[2] صـدر‌ المـتألهین‌،اسفار،ج 2،ص 721‌.

[3] همان‌،ص 622‌.

[4]  یا هر نمونه دیگری که نخستین بار برای کسی رخ می‌دهد‌-و حتی‌ چنان‌که خواهیم دید در هـر حـادثه مـکرری که اتفاق می‌افتد،اینجا انتخاب نخستین-بار-برای سهولت‌ در‌ معرفت اسـت.

 [5] Critique of Puse Reason,p.41.

[6] بـرای اثبات این مطلب بسیار‌ مهم‌ که نفس در مرحله احساس هم تأثیر‌ مؤثر‌ را‌ در اندام حسی خویش مـی‌یابد و بـه تـعبیر‌ صدر‌ المتألهین با محسوس متحد می‌شود ر.ک به مقاله اینجانب با عنوان«اتـحاد عـالم و مـعلوم‌ و رابطه‌ آن با علیت»در شریعهء‌ خرد‌(نکو داشت‌ مرحوم‌ استاد‌ جعفری رضوان الله علیه).

[7] این نـکته‌ بـسیار‌ مـهمی است که ما نمود،فنومن-و به تعبیر فلاسفه اسلامی محسوس بالذات‌-را‌ در نومن یعنی در مـحل اخـذ‌ محسوس بالذات و قائم به‌ آن‌ می‌یابیم نه جدا از آن‌.بنابراین‌،ایرادی که بـر کـانت در بـاب ناشناخته بودن نومن و بر فلاسفه اسلامی در‌ مورد‌ مجهول ماندن محسوس بالعرض،وارد‌ کرده‌اند‌،خودبخود‌ مـرتفع خـواهد بود‌.ر.ک همان‌ مقاله اتحاد عالم و معلوم‌....

 [8] همه‌ خطاها،مولود این است که ذهـن در مـراحل یـا فرایند بعدی،به هنگام توجه‌ به‌ این تصور یا حکم درباره آن‌،از‌ این دستکاری‌ خـویش‌ بـا‌ کمرنگ شدن خودبخودی صورت‌ ذهنی و یا از ویژگیهای اولیه آن-ازاین صورت،بخصوص در آغـاز بـرگرفته شـدن صورت‌ از‌ عین خارجی،پیوند با خارج و بیرون‌ نمایی‌ و حکایت‌ از‌ ما‌ بازاء برایش ذاتی‌ است‌.

[9] برای فهم کامل مدعا باید مقاله اتحاد عالم و معلوم...دیده شود،زیرا این مقاله در واقع بر آن اساس مبتنی است.

[10] ما‌ حتی‌ در‌ آنجا هم که با تاک‌ خارجی‌ مـواجهیم‌ و حـکم می‌کنیم که تاک انگوردار است در واقع با تصور یا ماهیت برگفته و بدست آمده از آن سروکار داریم نه با‌ وجود‌ عینی‌ آن.زیرا وجود عینی اصلا به ذهن نمی‌آید‌ تا‌ به صورت مـوضوع و مـحمول درآید و مـتعلق حمل و حکم-که کار ذهن است-قرار گیرد.

[11] شاید کسی مغایرت‌ را‌ به سلب‌ برگرداند‌،اما‌ این ارجاع،چـندان ضـروری نـیست،زیرا‌ از‌ این قبیل مفاهیم فـراوان داریـم کـه هم می‌شود آنها را ایجابی گرفت‌ و هم‌ به سلبی بازگرداند،مانند کور و کر‌ و ضعیف که به یک‌ لحاظ‌ ایجابی‌اند و به لحاظ دیـگر(نـابینا‌،نـاشنوا‌،و ناتوان)سلبی‌اند.

[12] مگر آنـ‌که آن دسـتکاری در صـورت ذهنی،یا کمرنگ شدن آن،یا غفلت از‌ ویـژگی‌های‌ اولیـهء آن پیـش آمـده بـاشد و در نـتیجه،خود ذهن آن تصور اولیه را ناب و خالص نگه نداشته باشد،که در این صورت حکم احتمالی خواهد داشت.

[13] مقوله امکان هم ملاک و معیار می‌خواهد و نمی‌توان دو ماهیت با دو تصور را از‌ ضرورت و الزامی بر یکدیگر حمل کرد.بحث امکان،ملاک امـکان و قـضایای مـمکنه یکی از دشوارترین،پیچیده‌ترین و مهمترین بـحث‌های فـلسفه اسـت که باید با دقت تمام و با فرصت کافی بررسی شود‌.

[14] ر.ک مقاله اینجانب تحت عنوان«ادراک حسی و رابطه آن‌ با کلیت و استقراء»برای‌ کـنگره‌ صـدر المـتألهین.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان