ماهان شبکه ایرانیان

روایت دختری برنامه‌نویس که می‌خواست با دوربین فیلم‌برداری‌اش مزرعه‌داری فقیر را نجات دهد

چرا به تکنولوژی اعتقاد ندارم؟

آیا فناوری‌های عمومی، گوشی‌هایی که در دست داریم و شبکه‌های اجتماعی‌ای که در آن می‌نویسیم می‌توانند زندگی اجتماعی‌مان را بهتر کنند؟ جلوی ظلمی را بگیرند یا نیازِ نیازمندی را برطرف سازند؟ گاهی بله، ولی خیلی وقت‌ها هم نه

آیا تکنولوژی زندگی را بهتر می‌کند؟
 
نیوریپابلیک؛ الن اولمن، در سال 1970، که دانشجوی دانشگاه کُرنل در شهر ایتاکای نیویورک بودم، از پردیس دانشگاه به یک خانۀ ییلاقیِ بیرون شهر اسباب‌کشی کردم. تا آنجا با خودرو پانزده دقیقه راه بود که در هوای بد بیشتر طول می‌کشید و هوای بد هم در ایتاکا، با آن زمستان‌های یخ‌بندان و برف‌های سنگینش، کم نبود. منطقه‌ای روستایی بود، با جاده‌های بیرون شهریِ عمود بر هم و مرکز تولید محصولات لبنی. تعدادی از مزرعه‌هایش به نظرم پررونق می‌آمدند، برخی فرسوده و مابقی متروکه بودند.

آنجا با یک جماعت بی‌ربط هم‌خانه بودم. فقط یکی از آن‌ها را می‌شناختم که در واحد «شعر رمانتیک» همکلاسی بودیم، بقیه هم: خواهرِ همکلاسی‌ام به‌همراهِ دوست‌پسر هنرمند و عاطفی‌اش که منتظر آمدنِ مسیح بود و یک آقای مونارنجی که اتاق پشت آشپزخانه مال او بود و هرگز او را نشناختم. چند نفر دیگر هم آمدند و رفتند، جای خوابشان روی کاناپۀ اتاق نشیمن بود که بدون آن‌ها خالی می‌ماند. خانه‌مان آن‌قدر‌ها هم اشتراکی نبود، تا حدی که حتی روی تخم‌مرغ‌های داخل یخچال اسممان را می‌نوشتیم.

آن خانه، در جادۀ هالسی‌ویل، هر از گاهی آب گرم داشت و خوب، از سیستم گرمایش هم صحبت نکنیم بهتر است. اتاق من طبقۀ بالا در قسمت زیرشیروانی بود، جایی که یک پنجرۀ بیرون‌زده از ساختمان ساخته بودند. پنجرۀ کوچکی مشرف به جاده داشتم که در آن خبر خاصی از رفت‌وآمد خودرو‌ها نبود. در شب‌های آرام می‌توانستم زمزمۀ حرکت چرخ خودرو‌ها روی سنگ‌فرش جاده را از چند کیلومتر دورتر بشنوم.

آنجا اصلاً شبیه زندگی رؤیایی روستایی نبود. در زمستان، سگ‌های مزرعه فرار می‌کردند و مزرعه را به امان خدا رها می‌کردند، و هیچ آدم عاقلی از خانه‌اش دور نمی‌شد. مالکِ خانه‌مان چند جریب زمین مجاور را به یک زارعِ همسایه اجاره داده بود و اگر یک شب برای همدمی با غروب آفتاب در مزرعه می‌نشستیم، ناگهان نوک گاوآهن را می‌دیدیم که، درحالی‌که صفحه‌های چرخانش زمین را می‌جوند، از روی تپه به‌سمتمان می‌آید.

جمعیت ساکن آنجا پراکنده بودند. سرویس پُست روستایی داشتیم، صندوق‌های پست در انتهای جاده بودند و هر چند خانوار یک شماره تلفنِ مشترک داشتند. به آن «خط مشترک» می‌گفتند که همان زمان هم عتیقه به حساب می‌آمد. از تعداد زنگ‌هایی که می‌خورد می‌فهمیدیم با خانۀ ما تماس گرفته‌اند. ولی، چون به این قضیه عادت نداشتیم، هر کسی نزدیک تلفن بود به‌طور خودکار آن را برمی‌داشت که درنتیجه همسایه‌ها از ما ناراضی بودند. هنگامی‌که گوشی را برمی‌داشتیم، معمولاً از همسایه‌های مشترک خط می‌شنیدیم که: «گوشی رو بذار هیپی احمق». برای تماس‌گرفتن باید منتظر می‌ماندیم تا تماس همسایۀ هم‌خط که در حال صحبت است تمام شود، که فحش و فضیحت زیادی همراه داشت؛ و همیشه این شک در دلمان بود که کسی حرفمان را گوش می‌دهد و همواره وسوسه می‌شدیم خودمان این کار را بکنیم. من همیشه اهل فال‌گوش‌ایستادن بوده‌ام و تسلیم این وسوسه می‌شدم. حرف‌هایی پشت سر کسانی شنیدم که نمی‌شناختم، اما بیشتر اوقات زن و شوهر‌هایی بودند که کار‌های همدیگر را به هم یادآوری می‌کردند.

یکی از کسانی که گاهی صدایش را پشت خط می‌شنیدم زنی با صدای نرم و لهجۀ بریتانیایی بود. برخلاف سایر هم‌خط‌های ما، همیشه مؤدب بود و مثلاً می‌گفت: «ببخشید، اگر خیلی زحمتتان نمی‌شود، لطفاً بفرمایید که آیا می‌شود ده دقیقۀ دیگر از تلفن استفاده کنم؟» با گوش‌دادن به حرف‌هایش چیز چندانی درباره‌اش دستگیرم نشد، الا اینکه احتمالاً پول چندانی در بساط ندارند: قبض تلفن را حسب مدت زمانی که پشت تلفن بودیم می‌دادیم و تماس‌های او معمولاً برای کار‌های لازم و سریع بود که زیر یک دقیقه تمام می‌شد.

یک روز صبح، که مشغول صرف صبحانه بودیم، کسی در خانه را زد. اتفاق عجیبی بود، حتی شوکه شدیم، چون کسی مجبور نبود در بزند. درِ آن خانه اگر کلید هم داشت، من بی‌خبر بودم. یک نفر از جمعمان بلند گفت: «کیه؟» در جواب، صدای زنی با لهجۀ بریتانیایی آمد که گفت: «سلام، سلام. همسایه‌تان هستم که ته جادۀ روبه‌رویی‌تان زندگی می‌کنیم». یک‌دفعه فهمیدم همان زنی است که هم‌خط ما بود. یک لحظه هول کردم که شاید لو رفته‌ام و بعد، که متوجه شدم گیر نمی‌افتم مگر اینکه خودم چیزی بگویم، به این کنجکاوی تن دادم که خودِ آن زن را ببینم.

از همه به در نزدیک‌تر بودم و در را باز کردم. آنجا زنی ایستاده بود با مو‌های جوگندمی، مو‌هایی که به‌صورتی نه‌چندان مرتب و گوجه‌ای بسته شده بودند. به نظر می‌آمد پنجاه‌و‌چندساله باشد. چند ژاکت مردانۀ کهنه پوشیده بود، شُل و وِل، آویزان، یکی روی دیگری، که آخری ژاکتی پشمی بود.

دستش را جلو آورد و خودش را معرفی کرد. (در این متن خانم ریچارد صدایش می‌کنم.) تعارف کردم که داخل بیاید. اسم‌هایمان را به او گفتیم. همان‌طور که نگاهش را روی ما می‌چرخاند گفت: «می‌دانم که حضور شما برای بقیۀ ساکنان این محدوده چندان لطفی ندارد، ولی خوب همسایه بالاخره همسایه است».

به او چای، قهوه و آب‌میوه تعارف کردیم (که لابد مال آقای ساکن اتاق پشتی بود)، ولی قبول نکرد و گفت که فقط می‌خواسته «سر بزند». آدرس سادۀ آن جادۀ خاکی را داد که به مزرعه‌شان می‌رسید و گفت: «لطفاً هر وقت دلتان خواست سراغمان بیایید». دوباره که تعارف کردیم همسفره‌مان شود، (با آداب کاملاً بریتانیایی) قبول نکرد، سپس خداحافظی کرد و رفت.

صدای خودرویی به گوشم نرسید. لابد یک کیلومتر پیاده آمده بود. خواهر همکلاسی‌ام گفت: «چقدر عجیب!»

برادرش گفت: «آره والا».

دوست‌پسر هنرمند هم کنار میز ایستاد تا با لحن فضل‌فروشانه‌اش بگوید چه لحظۀ منحصربه‌فردی را تجربه کرده‌ایم.

آن دیدار به نظرم غریب آمد. در ظاهرش چیزی جز ملاطفت نبود، اما قدری هم بیچارگی داشت. از استراق‌سمع مکالمه‌های کوتاهش و دیدن ژاکت‌های کهنۀ مردانۀ روی شانه‌های نحیفش، فهمیدم که اولین منظرۀ واقعی فقر روستایی را دیده‌ام.

مدتی بعد، اهالی خانۀ ما درگیر زندگی خانوادۀ ریچارد شدند. خانوادۀ ریچارد نمی‌خواستند چنین شود، ما هم قصدش را نداشتیم، ولی اتفاق افتاد.

به نظرم ماجرا اوایل بهار شروع شد، یک روز پس از غروب که خانم ریچارد برایمان یک سطل فولادی پُر از شیری آورد که تازه از پستان گاو دوشیده بود. آن شیر نه پاستوریزه بود و نه هموژنیزه. گرم، کف‌دار، غلیظ و معطر بود، با طعم‌های ظریفی که اسمی برایش نداشتم. شاید طعم شبدر بود؟ می‌دانستم مزۀ شیری را چشیده‌ام که اجدادم می‌نوشیده‌اند.

خانم ریچارد دوست داشت برایمان بگوید که او و همسرش چطور به زندگی در جادۀ هالسی‌ویل رسیده‌اند. او گفت: همسرش یک دریانورد بازرگان بوده است و، بعد از بازنشستگی، یک لنگر به سپر جلوی وانتشان بستند و قرار گذاشتند هر جا که لنگر افتاد اقامت کنند. وقوع چنین قصه‌ای بعید بود. آیا واقعاً لنگر یک کیلومتر پایین‌تر از ما در جاده افتاده بود؟ واقعاً آن مزرعه را برای فروش گذاشته بودند؟ ولی هر چند بار که قصه را تعریف کرد، گوش دادیم و لبخند زدیم. حواسم بود که این قصه قدری افسون به زندگی‌شان اضافه می‌کند، قدری شادمانیِ بادآورده، همانی که در زندگی‌شان خیلی کم داشتند.

کاشف به عمل آمد که وضعیت فعلی آن خانواده ملال‌انگیز بود. خانۀ اصلی‌شان در آتش سوخته بود و اکنون مقیم یک ساختمان جنبی بودند که به محل سکونت تبدیلش کرده بودند. آن ساختمان محل سکونت آقا و خانم ریچارد، پسر ده‌ساله‌شان، و مادر آقای ریچارد بود. تنها اتاق ساختمان که می‌شد اتاق‌خواب حسابش کرد مال مادر آقای ریچارد بود که در آن، روبه‌موت، دراز کشیده بود. آقای ریچارد شصت‌ساله به نظر می‌آمد، ولی احتمالاً ده سال جوان‌تر بود. بدخلق و نق‌نقو بود و اصلاً نمی‌شد تصور کرد که زمانی یک مرد رقیق‌القلب بوده است. پسرشان از آن‌هایی بود که آن دوران کندذهن می‌نامیدند. زود روشن شد که پسر توان ادارۀ مزرعه را ندارد و همه چیز بر دوش آقای ریچاردِ خسته است.

اندکی بعد، اهالی خانۀ ما اقلام موردنیاز خانوادۀ ریچارد را از شهر می‌گرفتند تا آن‌ها مجبور به رفت‌وآمد نشوند. با سررسیدن بهار، به تمیزکاری سالانۀ خانه و طویله کمک کردیم. در پایان تابستان، کنار آن خانواده بودیم تا گونی‌های علوفه را از زمین‌ها جمع کرده و در اتاقک بالای طویله آویزان کنند.

مدتی قبل در همان تابستان سوار تراکتورشان شده بودم تا چنگک علوفه‌کِش را در زمینشان بچرخانم، که علوفه‌های چیده‌شده را زیر و رو کند تا خشک شوند. نابلد بودم و، پس از طی‌کردن یکی دو ردیف، علوفۀ خیس چنگک را قفل کرد. آقای ریچارد با یک کاردک آمد تا گرۀ علوفه‌ها را باز کند و تمام وقت غرغر می‌کرد و فحش می‌داد بی‌آنکه صورت پر از چین و چروکش را سمت من برگرداند.

آن زمان بیست‌ساله بودم و بی‌خیال از یک تجربه سراغ تجربۀ بعدی می‌رفتم. چون دیگر آب سرد و دوست‌پسر هنرمند مجنون را تاب نمی‌آوردم، خانۀ ییلاقی را ترک کردم و به یک اتاقک استودیویی ارزان‌قیمت در حوالی دانشگاه رفتم. ارتباطم با خانوادۀ ریچارد قطع شد. چند ماه بعد دوباره آن‌ها را دیدم، زمانی‌که عضو یک گروه رسانه‌ای به اسم «پروژۀ ویدئوی ایتاکا» شده بودم.

این پروژه ایدۀ فیلیپ مالوری جونز بود، که آن زمان دانشجوی تحصیلات تکمیلی کُرنل بود. همگی میل داشتیم دستمان به یک دوربین سونی پورتاپک برسد که تازگی به بازار آمده بود و همین میل ما را به همدیگر گره می‌زد. آن دستگاه یک ابزار کوچک برای ضبط فیلم بود. اما این توضیح اصلاً حق مطلب را دربارۀ ماشینی ادا نمی‌کند که فرهنگ ما را تغییر داد. ورودش به بازار یکی از آن اتفاقات فناورانه‌ای بود که نظم قوام‌یافتۀ جامعه را بر هم زد. حداقل اعتقاد ما چنین بود، که فکر می‌کنم اعتقاد درستی بود.

ما طرحی برای گرفتن کمک‌هزینه آماده کردیم و به‌طرز معجزه‌آسایی ده هزار دلار از شورای هنر ایالت نیویورک گرفتیم. این رقم در سال 1971 پول زیادی بود: آن مبلغ برای خرید یک پورتاپک (به قیمت 1500 دلار، یا هشت هزار دلار امروز)، یک دستگاه تدوین (گران‌تر از خود دستگاه ضبط)، نوارها، کابل‌ها و تجهیزات جانبی کافی بود، یعنی همۀ چیز‌هایی که برای کار لازم داشتیم.

پیش از آن، فیلم‌سازی به تجهیزاتی نیاز داشت که ده‌ها و صد‌ها هزار دلار آب می‌خوردند. آنچه شما می‌توانستید در تلویزیون ببینید، همان صفحه‌نمایشی که فرهنگ را به خانه‌های سراسر دنیا تاباند، تحت کنترل شبکه‌ها و تبلیغات‌چی‌های بنگاه‌های بزرگ بود. دوربین‌های پورتاپک برای یک نفر گران بودند، اما گروه‌های مختلفی در سراسر کشور از طریق کمک‌هزینه یا گذاشتنِ پول‌هایشان روی هم می‌توانستند آن را بخرند. این دستگاه کوچک اجازه می‌داد که طلسم بنگاه‌های کنترل‌کننده را بشکنیم، به ما شانس آن را می‌داد که آنچه را مردم روی صفحه‌نمایش تلویزیون می‌دیدند بازتعریف کنیم. آنچه امروز همه جا هست، یعنی ماشین‌های ضبط فیلم در دستان میلیون‌ها نفر، در آغاز با خرده‌فروشی یک ماشین رسانه‌ایِ با تولیدانبوه، به نام پورتاپک، آغاز شد.

\"\"

عظمت ماجرا در این بود: یک نفر به‌تن‌هایی می‌توانست فیلمی ضبط کند. افراد می‌توانستند ماشین‌های رسانه‌ساز را در دستشان داشته باشند. هیچ‌کس نمی‌توانست به آن‌ها بگوید چه چیزی تولید کنند یا چه چیزی برای دیگران نمایش بدهند. آن‌ها از ظلم سانسور رها شده بودند. هیچ محدودیتی در زمینۀ سیاست، هنر یا هرزه‌نگاری وجود نداشت. حتی یک مرد فرانسوی یک قطعه فیلم از دو عضو حزب پلنگ‌های سیاه 1، کتلین و الدریج کلیور، را از مراکش قاچاقی آورد. مقداری هم هرزه‌نگاری آورد. با معیار‌های امروزی کار خاصی نبود، اما ما، اعضای آن پروژه، و سایر ساکنان منطقۀ حومۀ دانشگاه با اشتهای فراوان به تماشایشان نشستیم.

فیلم‌سازی به تخصص نیاز دارد، اما هر کسی که یک پورتاپک به دستش می‌دادید ظرف چند دقیقه نحوۀ استفاده از آن را یاد می‌گرفت. دستگاه ضبط دوقرقره‌ای در یک جعبۀ چرمی بنددار بود و آن‌قدر سبک بود که روی دوشتان بیندازید و مدتی حمل کنید (حتی برای منی که وزنم پنجاه کیلو بود). دوربین یک لنز متحرک با یک میکروفون رویش داشت. می‌توانستید مطابق میلتان زوم را کم یا زیاد کنید. نورگیری دستگاه خودکار بود، حتی در نور کم هم کار می‌کرد. می‌توانستید جلسه‌های سیاسی را ضبط کنید که در اتاق‌های کم‌نور برگزار می‌شدند، آدم‌هایی که سیگار و مواد می‌کشیدند و دربارۀ انقلاب حرف می‌زدند. آن نوردهیِ کم یک تصویر مبهم سیاه‌سفید دانه‌دار می‌ساخت که مثل یک فیلم زیرزمینی حس توطئه را می‌افزود. اعتراض، کنشگری، هنر، تلویزیون چریکی: همۀ این‌ها با ظهور پورتاپک میسر شدند.

فهمیدم که از ماشین‌ها اصلاً نمی‌ترسم. دوست داشتم حلقه‌های کابل را روی دوشم حمل کنم. حس سرسخت و جذاب‌بودن به من می‌داد. از باز و پهن‌کردن کابل‌ها در اتاق لذت می‌بردم: فیلم از دستگاه ضبط می‌آمد تا روی صفحه‌نمایش پخش شود، ویدئو از یک صفحه‌نمایش می‌آمد و به بعدی می‌رفت و... دوست داشتم دکمه‌های روی دستگاه تدوین را فشار بدهم، نوار را جلو و عقب ببرم تا به نقطۀ مدنظر برسم، نوار را اُریب ببرم و به نقطۀ بعدی بچسبانم، آن هم با نظافت و تردستی تا هنگام پخش اثر نهایی پاره نشود. به یک کارگاه فیلم‌سازی در دانشگاه کرایتون در شهر اوما‌ها رفتم که کانون فیلم‌های هنری از آب درآمد. برای کار خودم، دوربین را روی صفحه‌نمایش یک نوسان‌نگار گرفتم، موج‌های سینوسی را دست‌کاری کردم، تصاویر را رنگ‌آمیزی کردم، صدای خودم را ضبط کردم و یک اکوی عمیق به آن افزودم. چه تفریح باشکوهی داشتم.

بالای جاده‌ای که از خانۀ ییلاقی در هالسی‌ویل منشعب می‌شد، در شهر کوچک ترومنسبورگ، استودیوی رابرت موگ قرار داشت: مخترع دستگاه ترکیب‌کنندۀ موسیقی، یعنی اولین آلت موسیقی جدیدی که بعد از ساکسیفون ابداع شد. یادم هست که با یک نفر از اعضای پروژۀ ویدئو به استودیوی موگ رفتم. کیبورد‌ها در جعبه‌هایی از چوب ماهون قرار داشتند که رویشان جعبه‌های فلزی الکترونیک تلنبار شده بود، همگی با عقربک‌های کنترل‌کنندۀ مشخصه‌های الکترونیک (شکل موج، دامنه، فرکانس؛ حفظ نوت‌ها) و چیز‌های دیگری که از آن‌ها سر در نمی‌آوردم. انگار نصف دستگاه‌های ترکیب‌کننده یک پیانوی خوب و نصفِ دیگر آن‌ها تجهیزات الکترونیکی‌ای بود که در زیرزمین خانه‌ها پیدا می‌شد.

در سال 1971 که پورتاپک به دست پروژۀ ما رسید، موگ هم دستگاه مینی‌موگ را روانۀ بازار کرد: عموزادۀ ماشین ما که پورتابل بود و یک موزیسین می‌توانست از آن استفاده کند. رسانۀ بصری پورتابل و به موازاتش یک ابزار موسیقایی جدید پورتابل، دارو‌های مخدر، ویدئو، موسیقی الکترونیک، رسانه مهیای ناخنک‌های ما: این همان حال‌وهوای پرشور پیرامونمان بود.

یکی از کار‌هایی که تولید کردیم ویدئوی یک معتاد بیچارۀ در حال تزریق بود، بعد آن را در سراسر شهر نشان دادیم به این امید که طلسم پرجلای هروئین در ذهن بینندگان شکسته شود. یک ویدئو دربارۀ سرخ‌پوستان قبیلۀ اونونداگا ساختیم که می‌جنگیدند بلکه جلوی جاده‌سازی‌های مربوط به شهر سیراکوز در زمین‌هایشان را بگیرند، این ویدئو را به مجلس ایالت نیویورک نشان دادیم. در کابل محلی، که بعد «آنتن اجتماعی» نام گرفت، سعی داشتم (البته سعی لاجرم ناکام) تا تفسیری بصری از یکی از اشعار ای. آر. آمونزِ بزرگ بسازم، شاعری که در ایتاکا زندگی می‌کرد و بعداً برندۀ جایزۀ ملی کتاب شد. فیلیپ کار پویانمایی می‌کرد. ما عکاسی می‌کردیم. ما کلاس‌های کوچکی دربارۀ نحوۀ استفاده از این دستگاه برگزار کردیم، یکی از کلاس‌ها را من برای زنان ارائه دادم. می‌دانستیم ارتباط دوری با نام ژون پیک داریم، همان خالق هنر ویدئویی که می‌خواست صفحه‌نمایش تلویزیون را به‌مثابۀ بوم یک نقاش بازتعریف کند، و با همۀ کسان دیگری که مشغول تجربه‌گری با این رسانه بودند تا کنترل آن چشم الکترونیکی را که به همۀ خانه‌ها سرک می‌کشید پس بگیرند. این تغییری بود که پس‌لرزه‌هایش در سراسر عرصۀ فرهنگ حس می‌شد. اگر این توصیفات شبیه به ظهور رایانۀ شخصی و اینترنت باشد (ماشین‌هایی در دستان شما، رؤیای سرمستی‌آور تغییر دنیا توسط فناوری)، باید بگویم که بله واقعاً چنین بود.

اما به گمانم بهترین چیزی که ضبط کردم ویدئویی دربارۀ خانوادۀ ریچارد و مخزن بزرگ شیرِ آن‌ها بود.

در چهار ماهی که از آخرین دیدارم با خانوادۀ ریچارد گذشته بود، وضعیتشان از حال ملال‌انگیز به رقت‌بار رسیده بود. تعاونی محلی شیر، همان سازمانی که شیر مزرعه‌داران را به بازار می‌فروخت، تصمیم گرفته بود که دیگر شیر‌ها را در قوطی‌های حلبی سنتی قبول نکند. تعاونی در صورتی شیر می‌خرید که مزرعه‌دار یک مخزن بزرگ شیر نصب می‌کرد. این وسیله شبیه اسمش بود: یک مخزن گنده پُر از شیر تولیدی مزرعه‌داران. تعاونی هم می‌آمد و شیر این مخزن را می‌کشید.

این مخزن گران بود و ده‌ها هزار دلار قیمت داشت. خانوادۀ ریچارد چنین پولی در بساط نداشت و نمی‌توانست از پس وام بربیاید. ابداع این مخزن‌ها نه‌فقط مزرعۀ آن‌ها که هر مزرعۀ کوچک وابسته به تعاونی را متأثر کرد. مزرعه باید آن‌قدر گاو می‌داشت که مخزن را تا حد مناسبی پُر کند، اگر درست یادم باشد شصت گاو، یعنی دو برابر تعداد گاو‌های مزرعۀ خانوادۀ ریچارد.

جمع‌آوری شیر از مخازن بزرگ مطمئناً کاراتر از قوطی‌های حلبی بود. کاهش هزینه‌های تولید هم برای مصرف‌کنندگان به‌صرفه بود. این یعنی فناوری در بهترین حالت خود: استانداردسازی و همگن‌سازی و پول‌سازی، افزایش کارایی در فروش و بازار و زنجیرۀ توزیع؛ و این یعنی فناوری در بدترین حالت خود. ظهور مخزن‌های بزرگ هم یکی دیگر از آن گسیختگی‌ها را در جامعه رقم زد. اما این گسیختگی موجب گسترش قلمرو آزادی‌های فردی نمی‌شد. آن مخزن عملاً مزرعۀ لبنی کوچک خانوادگی را از صحنه حذف می‌کرد.

یک روز صبح، تاد و من با ماشین به‌سمت جادۀ هالسی‌ویل رفتیم تا ویدئویی دربارۀ خانوادۀ ریچارد و وضعیتشان در مواجهه با مخزن بزرگ شیر بسازیم. تاد، با آن مو‌های بلند موّاجش، دوربین را (استادانه) به دست گرفته بود، و من و خانم ریچارد در مزرعه می‌گشتیم و مشغول صحبت بودیم.

آن روز یکی از روز‌های آفتابی اوایل بهار بود و نور و سایه‌ها برق روشنی روی زمین‌های کم‌پشت مزرعه انداخته بودند. در یک لحظۀ دوست‌داشتنی، خانم ریچارد درِ طویله را باز کرد و گاو‌ها جست‌وخیزکنان بیرون آمدند. او گفت: «ای وای، چقدر این مدل جفتک‌انداختن‌هایشان را دوست دارم». بعد از لحظه‌ای مکث اضافه کرد: «خوب، البته این کارشان برای شیر بد است».

او از مخزن شیر و اثری که بر مزرعه‌شان خواهد گذاشت حرف زد. تصاویر زمین‌های درخشان و گاو‌های شادمان در پس‌زمینۀ عاطفی افتادند. اواخر ضبطمان، خانم ریچارد روی یک بلندی ایستاد و چند ثانیه‌ای ساکت ماند. کف دستش را زیر چانه‌اش گذاشت، به مزرعه نگاهی انداخت و گفت: «خوب، گاهی اوقات قضایا خیلی سخت می‌شود».

در آن ثانیه‌های طولانی مکث، تاد دوربین را روشن روی او نگه داشته بود. چیزی نگفتم تا سکوت ادامه پیدا کند. بعد تاد دوربین را هم‌جهت با نگاه خیرۀ خانم ریچارد کرد و آرام زوم را کم کرد. در آنجا خانم ریچارد را می‌دیدیم ایستاده با چانه‌ای در کف دست و مزرعه و زمین‌ها و طویله‌اش که در قاب دور او را گرفته بود.

آن ویدئو را تا جایی که توانستیم به این و آن نشان دادیم، حتی در جلسۀ مزرعه‌دارانی که عضو تعاونی بودند. سالن جلسه یک اتاق کوچک با یک در چوبی زمخت بود. نفرات معدودی برای نمایش حضور داشتند. مزرعه‌دارانِ عبوسْ پوست‌کلفت بودند، هیچ‌کدامشان بعد از نمایش سؤالی نپرسید. ما از نظر فرهنگی موجوداتی مشکوک بودیم، هیپی‌هایی که از کالج آمده‌اند و خانه‌های ییلاقیِ مزرعه‌های بی‌رونق را ارزان کرایه کرده‌اند. ما از زندگی‌شان چه می‌دانستیم؟

درنهایت، نتیجه همانی بود که انتظار می‌رفت. تعاونی شیر غلبه کرد، ماشین بزرگِ ویرانگرِ آن‌ها بر پورتاپک ما غالب شد و ما توان آن را نداشتیم که جلوی ورود مخزن بزرگ شیر را بگیریم.

در ادامۀ راهمان ظهور مک و رایانۀ شخصی بود، پایگاه‌های داده، شبکه‌ها، سپس شبکۀ شبکه‌ها یعنی اینترنت. چیزی نمی‌گذرد که ماشین رؤیا می‌سازد، رؤیای این باور که فناوری می‌تواند جهان را به‌سوی بهبود تغییر دهد. سپس حرکت‌های بنگاه‌ها به‌سمت کنترل شبکه؛ ظهور نظارت و رصد تجاری؛ اینترنت در مقام یک مکانیسم گستردۀ تبلیغ و فروش، یک خُرده‌فروش جهانی. درنهایت، افشاگری‌های ادوارد اسنودن، زمانی‌که عوام‌الناس بالاخره فهمیدند حکومت ایالات متحده از شهروندان خودش و سایر مردم جهان جاسوسی می‌کند، اینترنت در مقام یک ماشین بزرگ نظارت و رصد.

در جریان همۀ این وقایع، به استقبال فناوری‌های جدید در برهۀ ظهورشان رفته‌ام، اما محتاط و دقیق به آن‌ها نگاه کرده‌ام. من باور به نیکی غاییِ فناوری را نمی‌پذیرفتم، چیزی بود که جلوی اعتیاد سرگیجه‌آورم به فناوری را می‌گرفت. برای همین، وقتی بدترین بلایی را که به سر اینترنت آمده شنیدم، غافلگیر نشدم.

وقتی تعریف داستان خانوادۀ ریچارد را شروع کردم، فهمیدم چه چیزی جلوی من را گرفته بود، مرا شکاک، محتاط یا حتی هراسان از توانایی فناوری نگه داشته بود. آن مخزن بزرگ، آن مخزن بزرگ سوابق. خاتمۀ مزرعۀ خانوادگی کوچک، خاتمۀ حریم خصوصی. قصۀ هشدارآمیز من دربارۀ فناوری در آشنایی‌ام با خانوادۀ ریچارد ریشه داشت، در بیچارگی‌شان و در بلاهت جوانانه‌ام، در این باور احمقانه که ماشین کوچک ما می‌توانست به آن‌ها کمک کند زندگی‌شان را تغییر بدهند.
 
منبع: ترجمان
مترجم: محمد معماریان

اطلاعات کتاب‌شناختی:

Ullman, Ellen. Life in Code: A. Personal History of Technology. Farrar, Strauss, & Giroux, 2017

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را اریک اولمن نوشته است و در تاریخ 8 آگوست 2017 با عنوان «Why I’m Not a. Tech Utopian» در وب‌سایت نیوریپابلیک منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «چرا به آرمان‌شهر تکنولوژی اعتقاد ندارم؟» در ششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی ترجمه و منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ 19 خرداد 1397 با همان عنوان و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• الن اولمن (Ellen Ullman) برنامه‌نویس و نویسندۀ آمریکایی است. مقاله‌های او در نشریاتی مانند هارپرز مگزین و سالون به انتشار رسیده است. با خون (By Blood) و باگ (The Bug) از کتاب‌های اوست.
••• این یادداشت گزیده‌ای است از کتاب جدید الن اولمن.
[1]یک سازمان چپ‌گرای انقلابی در ایالات متحده [مترجم].
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان