«زمستان استخوان سوز» Winter’s Bone، ساخته سال 2010 دبرا گرانیک Debra Granik، فیلمی قوی و تأثیرگذار با بازی جنیفر لارنس Jennifer Lawrence بود. این فیلم، لارنس را که در نقش دختر 17 سالهای که در تلاش برای نجات خانوادهاش در شرایط بد اقتصادی اوزارکس Ozarks نشان میداد، به مخاطبان جهانی معرفی کرد. فیلم بعدی او، مستند «سگ ولگرد» Stray Dog، داستان درگیریهای درونی و مشکلات سرباز جنگ ویتنام، رون هال Ron Hall را روایت میکرد. آثار گرانیک همیشه دربرگیرنده نقدهای اجتماعی و سیاسی بوده است. جدیدترین فیلم او «ردپایی از خود نگذار» Leave No Trace که با اقتباس از رمانی به نام «ترک کردن من» My Abandonment نوشته پیتر راک Peter Rock ساخته شده است، ترکیبی از «زمستان استخوان سوز» و «سگ ولگرد» است. «ردپایی از خود نگذار» داستانی ناراحتکننده و پر از نشانههایی از محبت انسانهاست. گرانیک نگاهی عمیق به کشمکشهای درونی انسانهایی دارد که تصمیم گرفتهاند تنها باشند، کسانی که نمیتوانند با بقیه ارتباط برقرار کنند. «ردپایی از خود نگذار» را میتوان داستان عشق یک پدر و دختر به هم دانست.فیلم در جنگلی خیس و پر درخت شروع میشود که بعدتر مشخص میشود که پارکی در پورتلند اورگان است. ویل (با بازی بن فاستر Ben Foster) و دختر 13 سالهاش تام (با بازی توماسین هارکورت مککنزی Thomasin Harcourt McKenzie) را میبینیم که در حال بریدن کندههای درخت، بازی شطرنج و جمع کردن قارچها هستند. هیچ دیالوگی در این صحنهها گفته نمیشود و این نشاندهنده صمیمیت بین آن دو و کارهای روزمره آنها است. آنها شبها در چادر در کیسهخواب خود میخوابند و برای خرید وسایل موردنیازشان تا شهر پیاده میروند. ویل از راه فروختن دارو به افرادی که در چادرها در پارک زندگی میکند، پول درمیآورد. اینگونه زندگی کردن سخت است اما عشق بین پدر و دختر غیرقابلانکار است.
بازی این دو بازیگر آنقدر بااحساس و هماهنگ است که باور میکنید واقعاً پدر و دختر هستند و مدتهاست که در جنگل زندگی میکنند. صمیمیت بین آن دو به حدی قابللمس است که بیننده استرس این را دارد که در بیرون از جنگل چه در انتظار آنهاست. گرانیک داستانش را بر اساس حقیقت روایت میکند و بر جزییات زندگی افراد تمرکز دارد.
دنیای آنها بهشتی آسیبپذیر است. وقتی دوندهای بهطور اتفاقی تام را در جنگل میبیند و به پلیس گزارش میدهد، پلیس به کمپ ساختگی آنها میآیند و ویل و تام را دستگیر میکنند. تام به مرکز بازپروری دختران نوجوان فرستاده میشود و تستهای روانشناسی زیادی از ویل گرفته میشود. روایت گرانیک منحصربهفرد است. انتظار میرود که پلیس نمادی از سنگدلی و بدجنسی باشد و البته در بعضی از صحنهها نیز همینطور است؛ اما نشانههایی از انسانیت نیز در داستان وجود دارد، مثل وقتیکه تام برای اولین بار به اتاق عمومی مرکز بازپروری میرود دو دختر نوجوان را میبیند که مشغول درست کردن «تخته آرزوها» هستند و از او میپرسند آیا میخواهد به آنها ملحق شود یا نه. در همین حال ویل در تلاش برای پاسخ دادن به 100 سؤالی است که مددکار اجتماعی از او پرسیده است. «ردپایی از خود نگذار» پر از صحنههای آرامی مانند این است، مردم گاهی بدجنس هستند اما گاهی نیز از خود مهربانی و عطوفت نشان میدهند.
همچنین بخوانید:
بررسی فیلم American Animals: داستانی جالب در مورد ماجرای سرقتی واقعی
با کمک غریبه مهربانی که داستان آنها را در روزنامه خوانده بود، این دو بار دیگر پیش هم برمیگردند. او به ویل شغل و خانهای در مزرعه پرورش درخت کریسمسش میدهد. ویل در مزرعه شروع به کار میکند و در سکوت درختان کریسمس را پس از بریدن در ماشین حمل میگذارد. دیالوگی در این صحنهها وجود ندارد و حقیقتاً به هیچ دیالوگی برای درک تنهایی ویل و دلتنگیش برای جنگل، نیازی نیست. در همین حین، تام با بچههای همسایه دوست میشود و از همبازی شدن با آنها لذت میبرد؛ اما ویل از شرایط حاضر راضی نیست و میتوان فشاری که زندگی در چهاردیواری به او آورده است را دید. دبرا گرانیک با نگاهی ظریف و درعینحال با سبک مستندسازی، داستانش را روایت کرده است. او پیام فیلمش را مستقیم به مخاطب منتقل نمیکند، نقد اجتماعی و رویکرد فرهنگ در مورد اعضای بیرون رفته از جامعه، در داستان فیلم نهفته است. تام فقط یک بچه است. به مدرسه نمیرود. جامعه باید نگران او باشد. با اینکه ویل از روی محبت و نگرانی پدرانهاش مانع ورود او به دنیای واقعی میشود اما میتوان دید که تام بین دو دنیا مانده است، بین کنجکاویاش در مورد جهان بیرون و وابستگیاش به پدرش. بن فاستر که همیشه بازیگر قابلی بوده است، در این فیلم یکی از بهترین بازیهای خود را به نمایش گذاشته است. مککنزی، دختر نوجوانی با صورتی جدی و بازیای طبیعی، یکی از کشفهای باارزش گرانیک است.
افرادی که اجتماع را ترک میکنند و منزوی میشوند، یکی از موضوعات جالب فرهنگی هستند. این افراد خود را از محدودیتهای زندگی جمعی رها کرده و از راحتی زندگی متوسط در جامعه گذشتهاند و بهتنهایی زندگی جدیدی برای خود آغاز کردهاند. ویل و تام آنقدر به هم نزدیک هستند که فکر جدا شدن آنها از هم ناراحتکننده است. با خود فکر میکنید که این دو چطور میتوانند غم این جدایی را تحمل کنند. ویل خیال میکند تا وقتی در جنگل زندگی کنند بدیها به سراغ آنها نمیآید، اما زمان در حال گذر است و تام بهزودی به سن قانونی میرسد. هرکسی باید راه زندگیاش را خودش انتخاب کند. در « ردپایی از خود نگذار»، گرانیک دنیایی خاص، تاریک و درعینحال رهاییبخش را به تصویر کشیده است. بااینحال رسیدن به رهایی خیلی هم آسان نیست.
این مطلب از نوشته شیلا اومالی Sheila O’Malley در سایت Rogerebert برگرفته شده است.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
2