ماهان شبکه ایرانیان

بررسی فیلم Leave No Trace: سرگردانی روی تیغه باریک

دبرا گرانیک، کارگردان «ردپایی از خود نگذار» Leave No Trace را با فیلم دیده شده «زمستان استخوان سوز» Winter’s Bone به خاطر می‌آوریم


دبرا گرانیک، کارگردان «ردپایی از خود نگذار» Leave No Trace را با فیلم دیده شده «زمستان استخوان سوز» Winter’s Bone به خاطر می‌آوریم. فیلمی که در سال ساختش با استقبال روبه‌رو شد و علاوه بر این جنیفر لارنس را به سینمای آمریکا معرفی کرد.
«ردپایی از خود نگذار» هم فیلمی محیط‌زیستی است در ادامه «زمستان استخوان سوز» است که البته بسیار بالغانه‌تر از آن به نظر می‌رسد و نظر بسیاری از منتقدان را به خود جلب کرده است.

همچنین بخوانید:
بررسی فیلم Leave No Trace: روایتی از رابطه قوی پدر فرزندی

فیلمی درباره پدر و دختری که هم می‌توانند بی‌خانمان لقب بگیرند و هم می‌توانند آزاده خوانده شوند و همه نکته از همین دوگانه کوچک و به‌ظاهر بی‌اهمیت شروع می‌شود؛ «ردپایی از خود نگذار» دقیقاً فیلم ایستادن در مرز میان دوگانه‌ها و تناقضات اساسی زیست بشر مدرن است…
زیست بشر مدرن؟ این واژه‌ها برایتان آشنا به نظر می‌رسند؟ از فیلم‌های اروپامابانه‌ای که حول دغدغه‌های زیستی انسان مدرن و سرگشتگی و تنهایی‌اش می‌چرخند حوصله‌تان سر رفته است؟‌ از همه فیلم‌های این‌چنینی با پزهای روشنفکرانه پرمدعایشان که خیال می‌کنند می‌توانند راه‌حل یا نمود همه این سرگشتگی‌ها و تنهایی‌ها شوند؟ اسلوب فیلم‌های روشنفکرانه اروپایی در سال‌های اخیر آن‌قدر مورد استفاده‌های بی‌جا قرارگرفته و فیلم‌هایی شبه‌هنری و روشنفکرانه را نتیجه داده است که امروز اعتماد به این اسلوب فیلم‌سازی بسیار سخت به نظر می‌رسد. تماشاگر مادام در هجوم گزاره‌های فلسفی گل‌درشت قرار دارد یا باید حواسش باشد که این فیلم‌ها سرش را شیره نمالند و با سکوت و سکون استتیک خود، تماشاگر را با حیله‌های مضمونی و روایی تنها رها نکنند.

حقیقت ماجرا اینجاست که فیلم‌های شبه‌هنری متأثر از جریان فیلم‌سازی روشنفکری اروپایی، امروز بیش از هر وقت دیگری فریبنده و سرگشته به نظر می‌رسند و انگار خودشان هم در بطلان مدرنیته به دام افتاده‌اند. (نمونه دم‌دستی و بارزش «خرچنگ» که مدام خصوصاً در نیمه دوم خود سعی دارد با روشنفکر بازی از زیر اصل مطلب در برود.)

در میان همه این هجمه‌ها تماشای «ردپایی از خود نگذار» حال دیگری دارد و شور تازه‌ای را در تماشاگر خود برمی‌انگیزد. شوری که از همه خلاقیت‌ها و بداعت‌های فرمی و روایی «ردپایی از خود نگذار» نشاءت می‌گیرد و به قلب تماشاگر می‌زند. چیست که فیلم را چنین ویژه و دوست‌داشتنی می‌کند؟ داستان و دغدغه‌های جذابش به کنار، آنچه «ردپایی از خود نگذار» را چنین دل‌نشین می‌کند، صمیمیت بیش‌ازاندازه فیلم با تماشاگرش است. به چه معنی؟ اینکه فیلم خود را عقل کل نمی‌گیرد و مخاطب را هم ساده‌لوح فرض نمی‌کند که بخواهد سرش شیره بمالد. فیلم‌ساز درست در کنار تماشاگران نشسته و فیلم را به‌پیش می‌برد نه از بالا و جایی که گمان کند، عالم دهر است یا فیلمش همه‌چیز را بهتر از تماشاگر می‌داند و باید به او نقب بزند تا بفهماندش.
«ردپایی از خود نگذار» یک فیلم صمیمانه است چراکه فیلم‌ساز از خواندن کری‌های روشنفکری برای رقبا و تماشاگران خود و اظهار فضل کردن درباره نابودی انسانیت و عاطفه دست کشیده است و در جهان و زمانه‌ای که به‌راستی انسانیت و عاطفه دارد از دست می‌رود و جای خودش را به رفاه و منفعت شخصی می‌دهد، به دنبال نمودهای کوچکی از ذات و غریزه انسانی می‌گردد، بدون آنکه بخواهد روی تناقضات اساسی سرپوش بگذارد یا به مخاطب بفهماند که تنها یک راه برای نجات بشر وجود دارد و آن راهی است که فیلم می‌‌گوید.
نقطه تمایز «ردپایی از خود نگذار» با بسیاری از آثار هم‌سال یا هم‌کیش خودش درست در همین است: قرار نیست چیزی را رد یا تائید کند، فیلم فقط و فقط نشان می‌دهد اما این اصلاً به معنی انفعالش نیست. «ردپایی از خود نگذار» نه برای فرار از پاسخ دادن یا در پی سردرگمی روایتش که به‌واسطه احترامی که برای آزادی اندیشه و اشکال مختلف زیست قائل است، در انتها قهرمان‌هایش را به حال خود وا‌می‌گذارد تا هرکدام راه خود را بروند و جواب خود را از زندگی پیدا کنند.زیستن در دامان طبیعت یکه و بی‌انتها؟ آنجا که همه مناسبات میان تو و طبیعت پیرامونت با تلاش برای ساده زیستن و هیزم شکستن، طبخ قارچ وحشی و در کنار هم خوابیدن برای بیشتر گرم شدن تعریف می‌شود و تا چشم کار می‌کند هیچ نیست مگر سبزی و رویندگی و نور؟
زندگی در متروپلیس با همه دستاوردهای مدرنیستی‌اش و زیست ساده و سریع (بدون یک لحظه معطلی و تلاش اضافی)‌ و آسان‌تر؟ آنجا که با یک تماس صوتی کارها به سامان می‌شود و معاشرت با آدم‌های اطراف و دادوستد اجتماعی با جامعه پیرامون تو را عضوی از چیزی می‌کند که شاید واقعاً هم به آن تعلقی نداشته باشی؟
دختری در آستانه جوانی و شکوفا شدن و پدری خسته، تحلیل رفته و از جنگ در خاورمیانه بازگشته… آن‌ها هستند که باید میان این دو شیوه از اساس متفاوت زیست انتخاب کنند، درحالی‌که تماشاگر که در پی اشاراتی بسیار ریزبینانه مانند چفیه مرد یا از خواب پریدنش با صدای پرواز هواپیما که او را به گذشته‌اش یعنی روزهای جنگ می‌چسباند و اجازه دل کندن نمی‌دهد، مادام به این فکر می‌کند که مگر پدر در جنگ چه دیده است که این‌طور از همه‌کس و همه‌چیز بریده؟‌ و با تماشای اولین مراودات دخترک با پسر همسایه‌شان و حضورش در مدرسه و جامعه ذهنش همواره درگیر این فرض می‌شود که دختر دیگر همراه پدرش نخواهد رفت و شهر را با گوشی‌های هوشمند و غذاهای آماده طبخش برای ادامه مسیر زندگی انتخاب خواهد کرد. فیلم به شکل هوشمندانه‌ای به هیچ‌کدام از این سؤالات پاسخی نمی‌دهد. برای گارنیک نه آنچه در جنگ بر مرد رفته –از شدت وضوحش- اهمیت ویژه‌ای دارد که بخواهد یک فلاش‌بک نثارش کند و نه به قضاوت‌ها درباره روحیه نوجوانانه دخترک و مواجهه‌اش با زندگی شهری توجه می‌کند و راه خودش را می‌رود. نه دختر در شهر آرام می‌گیرد و نه مرد می‌تواند دیوار میان خودش و جهان زیبای اطرافش را که برای آن، در سوی دیگر دنیا خرابی به بار آورده است از میان بردارد.
پدر و دختر بی‌تاب دوباره به دل طبیعت وحشی می‌زنند و حالا چالش‌ها یکی پس از دیگری خود را به نمایش می‌گذارند. پدر مجروح می‌شود و آن‌ها از اجتماعی کوچک و قبیله‌ای در میان طبیعت بکر سر درمی‌آورند. جایی که درست در مرز میان شهر و طبیعت، تمدن و بدویت ایستاده است و البته قرار است مأمن آتی دخترک شود.
اینجا فصل پایانی است. جایی که فیلم جرئت می‌کند و می‌ایستد تا فصل تصمیم‌گیری را به نمایش بگذارد، نه شبیه به فیلم‌های پرمدعای شبه روشنفکری که این‌جور وقت‌ها سریعاً خودشان را زیر نام “پایان باز” قایم می‌کنند مبادا منافع مثلاً انسانی‌شان زیر سؤال برود. «ردپایی از خود نگذار» جرئت می‌کند و می‌ایستد و این روحیه شجاعت را به دخترک قهرمان منتقل می‌کند؛ او هم تصمیم می‌گیرد بایستد و بماند… پدر اما راهی ندارد جز آنکه به مسیرش در تنهایی جنگل ادامه دهد. تماشاگر کماکان با خودش کلنجار می‌رود و مدام فکر می‌کند مگر او در جنگ چه دیده است که این چنین بی‌تاب تماشای انسان، این هوشمندترین و نابغه‌ترین موجود حاضر بر روی کره زمین است؟ گارنیک و فیلمش پاسخی برای این سؤال شما ندارند، چراکه جنگ، فقط جنگ است. نابودی و فقدان! مگر ابعاد و جزییاتش فرقی می‌کند؟ جنگ همان چیزیست که میلیون‌ها کودک را در خاورمیانه بدون پدر وامی‌گذارد تا مدرنیته و جهان اول باشکوه و سرشار از نورهای رنگارنگ تنگستنش، در آن سر دیگر دنیا پدری را وا‌دارد تا دخترکش را در قبیله‌ای کوچک جا بگذارد و بزند به دل ماجرا. به هرکجا که فقط انسانی نباشد؛ در جنگل و به‌دوراز جنگل مدرنیته.
پدر می‌رود و دختر می‌ماند. درحالی‌که هردو به شهر و همه مناسباتش پشت پا زده‌اند، مسیرشان از هم جدا می‌شود. در حالی فیلم به پایان می‌رسد که گارنیک بدون نمایش حتی یک پلان از جنگ یا هر چیز مرتبط با آن، یکی از ضد جنگ‌ترین فیلم‌های چند سال اخیر سینمای آمریکا را ساخته است. فیلمی که حالا جنگ را به خانه می‌برد، به خلوت و ذهن یک آمریکایی سرگردان در میان طبیعت بکر که برای کارهایی که در خاورمیانه کرده است، جوابی ندارد…
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریه‌ها، وبلاگ‌ها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان