عنوان متن کوتاهی که فروید در سال 1914 نوشت، «بهیادآوردن، تکرارکردن و بهکارآوردن»، بهترین فرمول را برای برقرارکردن نسبت صحیح -پس از یک قرن- با رخداد موسوم به انقلاب اکتبر فراهم میآورد.
سه مفهومی که فروید در مقاله خود آورده تشکیل یک سهتایی دیالکتیکی میدهند: معرف سه مرحله فرایند تحلیل روان بیمارند، و هر بار که قرار است از یک مرحله به مرحله بعد انتقالی روی دهد مقاومت پیش میآید.
گام اول عبارت است از بهیادآوردن اتفاقهای تروماییِ واپسزده گذشته، روشنکردن آن اتفاقها – این مقصود را با هیپنوتیسم (خواب مصنوعی) هم میتوان حاصل کرد. این مرحله بلافاصله به بنبست میخورد: محتوایی که آشکار میشود فاقد پسزمینه نمادین اصلی خویش است و به همین علت بدون تأثیر میماند؛ این مرحله نمیتواند سوژه را دگرگون سازد و مقاومت فعال میماند و مقدار محتواهای عیانشده را محدود میکند.
ایراد این رهیافت آن است که متمرکز بر گذشته میماند و از منظومه حال حاضر شخص بهیادآورنده که این گذشته را زنده نگه میدارد غفلت میورزد، منظومهای که گذشته را به وجهی نمادین فعال نگه میدارد، مقاومت در قالب انتقال روی مینماید: شخص آنچه را نمیتواند بهدرستی به یاد آورد تکرار میکند و منظومه گذشته را به حال حاضر منتقل میکند (مثلا مراجعهکننده زنی ممکن است با روانکاو جوری برخورد کند که انگار پدرش است).
شخص آنچه را نمیتواند بهدرستی به یاد آورد ابراز میکند، دوباره اجرا میکند، و به تعبیری صحنه را بازسازی میکند – و هنگامی که روانکاو به این نکته اشاره میکند، مداخلهاش با مقاومت شخص روبهرو میشود، بهکارآوردن یعنی بهکارآوردن این مقاومت و تبدیل آن از مانع به راه و چاره اصلی تحلیل روان، و این تبدیل به مفهوم صحیح هگلی خصلتِ خود انعکاسدهنده دارد: مقاومت حلقه پیوند ابژه و سوژه، گذشته و حال، است: برهانی است که ثابت میکند، نهتنها دلبسته و دلمشغول گذشته ایم بلکه این اشتغال خاطر وسواسی خود معلول بنبست حال حاضرِ اقتصاد سائقهای جنسیِ شخص است.
در مورد 1917 هم کار را از بهیادآوردن آغاز میکنیم، از فراخواندن تاریخ حقیقی انقلاب اکتبر و البته، بهخاطرآوردن واژگون آن در هیئت نظام استالینی. بهترین راه برای درک مسئله اخلاقی سیاسی عظیم رژیمهای کمونیستی شاید تعبیر «پدران مؤسس، جنایات مؤسس» باشد. آیا یک رژیم کمونیستی پس از رویاروشدن علنی و عملی با گذشته خشونتبار خویش که در آن میلیونها تن به زندان افتادند و جان باختند میتواند به حیات خود ادامه دهد؟
و اگر بتواند در چه قالبی و به چه میزان؟ اولین مورد سرمشقوار چنین مواجههای، بیگمان، گزارش محرمانه نیکیتا خروشچف بود درباره جنایات استالین به کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی در 1956. اولین چیزی که در این گزارش توجه خواننده را جلب میکند تمرکز آن بر شخصیت استالین به عنوان عامل مؤثر اصلی جنایات و متلازم آن فقدان هرگونه تحلیل نظاممند عواملی است که آن جنایات را ممکن ساختند.
ویژگی دوم گزارش سعی بلیغ آن است برای پاکنگهداشتن ریشهها: نهتنها محکومکردن استالین محدود شد به بازداشت و قتل اعضای بلندپایه حزب و افسرهای ارتش در دهه 1930 (اعاده حیثیتها هم بسیار گزینشی بود: نیکلای بوخارین [که رابطه دوستانه با ماندلشتام و پاسترناک داشت و در 1938 اعدام شد]، گریگوری زینویف [که در 1936 اعدام شد]و دیگران همچنان اشخاص فاقد وجود خارجی محسوب میشدند، تروتسکی که اصلا) و قحطی عظیم اواخر دهه 1920 هم نادیده گرفته شد؛ گزارش از بازگشت حزب به «ریشههای لنینی» آن هم میگفت، چندان که لنین در مقام ریشه یا خاستگاه ناب یا پاکیزهای ظاهر میشد که استالین آن را آلوده و بدان خیانت کرده بود.
ژان پل سارتر در تحلیل دیرهنگام، اما روشنش از این گزارش که در 1970 نوشت اشاره کرد به اینکه:
آری، «حقیقت» داشت که استالین فرمان کشتارها را صادر کرد و سرزمین انقلاب را تبدیل به دولتی پلیسی کرد؛ او «حقیقتا» اعتقاد داشت که اتحاد جماهیر شوروی نمیتواند بدون گذار از مرحله سوسیالیسم اردوگاههای کار اجباری به کمونیسم برسد، اما همانطور که یکی از شاهدان عینی بهدرستی اشاره میکند، وقتی مقامات گفتن حقیقت را مفید مییابند، علتش این است که نمیتوانند دروغ بهتری پیدا کنند. این حقیقت که از دهان مقامات بیرون میآید بلافاصله بدل به دروغی میشود که امور واقع تأییدش میکنند. استالین مرد نابکاری بود؟ باشد. ولی آخر جامعه شوروی چگونه چنین آدمی را بر اریکه قدرت نشاند و یک ربع قرن او را در آن مقام نگاه داشت.
آیا سرنوشت خروشچف (او هشت سال بعد در 1964 عزل شد) مؤید این شوخی اسکار وایلد نیست که اگر آدم حقیقت را بگوید، دیر یا زود مچش را خواهند گرفت؟ بااینحال، تحلیل سارتر یک نکته اساسی را از قلم میاندازد: حتی اگر خروشچف «به نام نظام کمونیست سخن میگفت» - «ماشین نظام سالم و بیعیب بود، اما متصدی (اپراتور) اصلی آن نه؛ این شخص خرابکار جهان را از حضور خود خلاص کرده بود، و همه کارها رفتهرفته به روال خود باز میگشت» - گزارش او به راستی تأثیری ترومایی داشت، و مداخله او فرایندی را به راه انداخت که در نهایت خود نظام کمونیست را ساقط کرد - درسی که امروز ارزش بهیادآوردن دارد. در این معنای دقیق، سخنرانی خروشچف در 1956 در محکومکردن جنایات استالین یک عمل سیاسی حقیقی بود - که پس از آن، به تعبیر ویلیام تابمن [نویسنده زندگینامه نیکیتا خروشچف]، «رژیم شوروی هرگز بهبود کامل نیافت، شخص خروشچف هم».
اگرچه انگیزههای فرصتطلبانه این اقدام تهورآمیز کاملا پیدا بود، واضح بود که چیزی بیش از محاسبه و حسابگری محض در کار بود، یکجور افراط بیمحابا و بیملاحظگی مفرط در کار بود که نمیتوان با ارجاع به حسابکتاب راهبردی توضیحش داد. پس از این سخنرانی، اوضاع هرگز به روال قبل بازنگشت، اعتقاد راسخ بنیادین به لغزشناپذیری رهبری لطمهای مهلک خورد؛ پس عجیب نبود که در واکنش به این سخنرانی کل اعضای بلندپایه و ذینفوذ «نومنکلاتورا» دچار فلج موقت شدند، لحظههایی همهشان جا خوردند و ناتوان از پاسخ بودند.
در خلال خود سخنرانی، تعدادی از نمایندگان دچار اختلالهای عصبی شدند، چندان که میبایست از سالن بیرون برده و تحت درمان قرار گیرند؛ چند روز بعد، بولسلاو بیهروت، دبیرکل تندروی حزب کمونیست لهستان، بر اثر حمله قلبی مرد، و نویسنده هوادار رژیم استالین الکساندر فادیف خودکشی کرد.
مسئله این نیست که اینها «کمونیستهایی صدیق» بودند – اکثرشان چهرههایی سنگدل بودند که هیچ توهم شخصی راجع به ماهیت رژیم شوروی نداشتند. آنچه فروپاشید نه پندارهای ذهنی بلکه توهم «عینی» ایشان بود: پیکر «دیگری بزرگ» ریخته بود، دیگری بزرگی که پسزمینهای را میساخت که در آن میتوانستند سائق قدرتجویی بیامان خویش را دنبال کنند، دیگری بزرگی که باور و اعتقاد خویش را به آن انتقال داده بودند، دیگری بزرگی که به تعبیری به نیابت از ایشان باور داشت و اعتقاد میورزید، آن سوژهای که قرار بود به جای ایشان باور داشته باشد، آری، این دیگری بزرگ فروپاشیده بود.
قمار خروشچف این بود که اعتراف (محدود) او شاید نهضت کمونیسم و حرکت رو به جلویش را تقویت کند – و در کوتاهمدت هم حق با او بود. باید همواره به یاد داشته باشیم که عصر خروشچف واپسین دوره شور و شوق اصیل کمونیستی و باور و اعتقاد به پروژه کمونیسم بود.
هنگامی که خروشچف در سفر به آمریکا در 1959 خطاب به افکار عمومی آمریکا این جمله جسارتآمیز مشهور را بر زبان آورد که «نوههای شما کمونیست خواهند بود»، عملا اعتقاد قلبی کل «نومنکلاتورا»ی شوروی را به صراحت بیان کرد.
پس از سقوط او در 1964، یکجور کلبیمسلکی حاکی از تسلیم و رضا غلبه یافت، تا سرانجام نوبت به گورباچف رسید که بکوشد مواجههای ریشهایتر با گذشته کند (اعاده حیثیتها اینبار شامل حال بوخارین شد، اما - دستکم از نظر گورباچف - لنین محل ارجاعِ مصون از هرگونه خطا ماند، و البته تروتسکی همچنان شخصی بااهمیت یا فاقد وجود خارجی بود).
در پی بهاصطلاح «اصلاحات» دنگ شیائوپینگ [که در طی انقلاب فرهنگی از کار برکنار شد، اما در 1977 از نو مقام و منزلت یافت و به رهبری چین رسید]، چینیها پای در مسیری از بیخ متفاوت و تقریبا متضاد نهادند. درحالیکه در تراز اقتصاد (و تا حدودی فرهنگ) آنچه معمولا به نام «کمونیسم» شناخته میشد کنار گذاشته شد، و دروازهها به روی «آزادسازی» لیبرالی به سبک کشورهای غربی (مالکیت خصوصی، اقتصاد سودمحور، پولسازی، فردگرایی لذتپرستانه و...) بازِ شد، با این وصف حزب استیلا و قیادت عقیدتی- سیاسیاش را حفظ کرد - نه به معنای اصولگرایی و تعصب نظری (در گفتار مسلط و رسمی، ارجاع کنفوسیوسی به «جامعه هماهنگ» عملا جایگزین هرگونه ارجاع به کمونیسم شد)، بلکه به معنای حفظ استیلا و قیادت سیاسی بیچونوچرای حزب کمونیست به عنوان یگانه ضامن ثبات و رونق چین.
و این نیازمند نظارت دقیق و تنظیم دقیق گفتار ایدئولوژیکی درباره تاریخ چین بود، خاصه تاریخ دو قرن اخیر: داستانی که کتابهای درسی و رسانههای دولتی مدام تغییرش میدادند داستان تحقیرشدن چین از زمان جنگهای تریاک به بعد بود [دو جنگ بین چین و امپراتوری بریتانیا: جنگ اول (1839-1842) و جنگ دوم (1856-1860) بر سر تجارت افیون و حاکمیت و خودفرمانی چین]، داستانی که فقط با پیروزی کمونیستها در 1949 خاتمه یافت و نتیجه این بود که وطنپرستی یعنی پشتیبانی از حاکمیت حزب؛ و البته وقتی به تاریخ نقشی چنین مشروعیتبخش ببخشیم، دیگر مجالی برای نقد واقعی و اساسی خود نمیماند؛.
چینیها از شکست گورباچف درس گرفته بودند: تصدیق کامل «جنایات مؤسس» فرجامی جز فروپاشی کل نظام کمونیست نخواهد داشت. به این قرار، همچنان میبایست آن جنایات انکار میشد: آری، بعضی «افراطها» و «خطاهای» مائوئیستی محکوم میشوند (جهش بزرگ به پیش [ژانویه 1958 برای پیشرفت سریع صنعت و کشاورزی]که منجر به قحطی خانمانسوزی شد [که در آن جان 40 میلیون چینی تلف شد]؛ انقلاب فرهنگی)، و ارزیابی دنگ از نقش مائو (70 درصد مثبت، 30 درصد منفی) به عنوان ضابطه رسمی تقدیس میشود.
اما این ارزیابی همچون نتیجهگیری رسمی عمل میکند که هرگونه شرح و تفصیل بیشتر را زائد میگرداند: گیرم 30 درصد عملکرد مائو بد بود، کل تأثیر نمادین این تصدیق خنثی میشود، طوری که کماکان میتوان از او به عنوان پدر موسس ملت تجلیل کرد، جسم او را میتوان در آرامگاهی بزرگ و تصویر او را روی هر اسکناسی نگه داشت. در اینجا سروکار ما با مصداق بارزی از انکار فتیشیستی است: اگرچه خوب میدانیم که مائو خطاهایی کرد و رنج و الم عظیم به بار آورد، سیمای او به طرزی سحرآمیز از گزند این امور واقع در امان میماند و غباری بر دامن او نمینشیند. کمونیستهای چین، از این طریق، میتوانند هم از توبره بخورند هم از آخور: تحولات اساسی ناشی از «آزادسازی» لیبرالی اقتصاد با تداوم فرمانروایی حزب به سیاق سابق ترکیب میشود.
پژوهش گسترده و مبتنی بر اسناد و مدارک دقیق یانگ جیشینگ [روزنامهنگار کهنهکار چینی (متولد 1940)]با عنوان «سنگ مزار: داستان ناگفته قحطی عظیم مائو» نمونه کاملی از بهیادآوردن است: کتاب او که نتیجه تقریبا دو دهه تحقیق و تفحص است تعداد کسانی را که در فاصله 1958 و 1961 به «مرگ زودرس» در چین تلف میشوند 36 میلیون نفر تخمین میزند. (موضع رسمی میگوید این فاجعه تا 30 درصد معلول علل طبیعی بود و 70 درصد ناشی از سوءمدیریت – درست برعکس داوری دنگ درباره مائو).
به لطف امتیازات ویژهای که در چین به روزنامهنگاران ارشد شینهوا [بزرگترین و بانفوذترین سازمان مطبوعاتی چین و برحسب تعداد روزنامهنگار و خبرنگار بزرگترین آژانس خبری جهان]میدهند، یانگ قادر بود به آرشیوهای دولتی در اقصینقاط کشور سر بزند و کاملترین تصویر را از قحطی عظیم رقم بزند، کاری که هیچ محققی، اعم از محلی و خارجی، هرگز بدان توفیق نیافته است.
تعداد زیادی از همکاران او درون خود نظام کار میکردند – آمارگیران و جمعیتنگارانی که سالهای سال بیسروصدا در مؤسسات دولتی عرق ریخته بودند تا اعداد و ارقام صحیح جانباختگان را ثبت کنند؛ مقامات محلی که اسناد وحشتانگیز وقایع را در مناطق خویش نگاه داشته بودند؛ مسئولان نگهداری از آرشیوهای محلی در ولایات مختلف که با طیب خاطر، با ایما و اشاره، به رفیقی معتمد که وانمود میکرد مشغول تحقیق درباره تولید غلات در چین است چراغ سبز نشان دادند.
واکنش؟ در ووهان، از شهرهای مهم در مرکز چین، دفتر کمیته مدیریت جامع نظم اجتماعی کتاب «سنگ مزار» را در فهرست «کتابهای شنیع و هرزه نگاری و خشونتبار و ناسالم برای مطالعه کودکان» قرار داد، کتابهایی که به محض دیدن باید توقیف و ضبط شوند. در دیگر جاها، حزب با سکوت و بی اعتنایی کوشید کتاب را بیاثر کند و هرگونه اشاره به آن را در رسانهها ممنوع ساخت، ولی از حملهکردن به خود کتاب پرهیز کرد تا توجه کسی بدان جلب نشود.
البته یانگ هنوز که هنوز است در چین زندگی میکند، بازنشسته است، کسی کارش ندارد، و گهگاه مطالبی در نشریههای علمی منتشر میکند. یکی از بصیرتهای مهم یانگ این بود که یکی از علل وقوع قحطی بزرگ چین بهکارگرفتن علم غلط است: حکومت مرکزی فرمان اعمال تغییراتی چند در فنون زراعت صادر کرد، آن هم بر مبنای اندیشههای ترافیم لیسنکو (1898-1976)، شبهدانشمند اوکراینی.
یکی از این اندیشهها، «کشت تنگاتنگ» (close planting) بود: در این شیوه، چگالی نهالها را ابتدا سه برابر میکردند و سپس مجددا دو برابر. این نظریه ایده همبستگی طبقاتی را به حوزه طبیعت منتقل میکرد و اظهار میداشت گیاهانی که به یک نوع یا گونه نباتی تعلق دارند با هم رقابت نمیکنند بلکه به همدیگر یاری میرسانند – البته در عمل گیاهان همنوع با هم رقابت کردند: این قضیه مانع رشد گیاهان شد و محصول به شدت کاهش یافت.
اینچنین است که ترکیبی از بهیادآوردن و تکرار دروغآمیز در مورد گذشته کمونیسم عمل میکند، البته این دروغآمیزی بههیچوجه محدود به کمونیستهایی نمیشود که حاضر نیستند با گذشته خویش تصفیهحساب کنند و بدینسان خود را به تکرارکردن آن محکوم میکنند.
شیوه معمول لیبرالها یا محافظهکارانی که تصویری اهریمنی از انقلاب اکتبر ترسیم میکنند نیز پتانسیل رهاییبخشی را که به وضوح در آن انقلاب میتوان تشخیص داد از نظر دور میدارد و کل انقلاب را در کوششی سبعانه برای قبضهکردن قدرت دولتی خلاصه میکند. از تنش بین این دو جنبه انقلاب نباید نتیجه گرفت که چرخش استالینی انحرافی ثانوی از اصل انقلاب بود، زیرا به راحتی میتوان نشان داد این چرخش امکانی بود که در ذات پروژه بلشویکها سرشته بود و این یعنی پروژه آنها از همان آغاز محکوم به شکست بود. به همین سبب است که پروژه بلشویکها حقیقتا تراژیک بود: یک رؤیای رهاییجوی اصیل که دقیقا بهواسطه پیروزیاش محکوم به شکست بود.
در اینجاست که بهکارآوردن به میدان میآید، در مقام بازاندیشی ریشهای در کمونیسم، تلاش برای فعلیتبخشیدن مجدد به آن برای دنیای امروز؛ و به همین سبب است که فقط کسانی که به کمونیسم وفادارند میتوانند نقدی حقیقتا ریشهای بر واقعیت تأسفآور رژیم استالین و اولاد آن وارد کنند. بیایید با آن مواجه شویم: امروزه گمان میکنند لنین و میراث او منسوخ شدهاند و راهی برای احیای آنها نیست، گمان میکنند لنین و میراث او به «پارادایمی» تعلق دارند که از رده خارج شده است.
نه تنها لنین توانایی رؤیت بسیاری از مسائلی را نداشت که اکنون معضلات اصلی زندگی معاصرند (مسائل زیستمحیطی، مبارزات در راه رهایی تمایلات جنسی و غیره)، روال سبعانه سیاسی او هم به هیچوجه با حساسیتهای دموکراتیک جوامع امروز سازگار نیست، تصور او از جامعه جدید در قالب یک نظام صنعتی متمرکز که دولت آن را اداره میکند هیچ ربطی به مقتضیات زمانه ما ندارد و غیره. آیا به جای تلاش مذبوحانه برای نجات هسته اصیل تفکر لنین از آبرُفت استالینی، معقولتر آن نیست که لنین را فراموش کنیم و به مارکس برگردیم و در کارهای مارکس به دنبال ریشههای مشکل اصلی جنبشهای کمونیستی قرن بیستم بگردیم؟
با همه این اوصاف، آیا وضعیتی که لنین در آن به سر میبرد دقیقا دچار نومیدی مشابهی نبود؟ راست این است که چپ امروز با تجربه طاقتفرسای پایان کل عصر جنبش کمونیسم مواجه است، تجربهای که چپ را وامیدارد بنیادیترین مختصات پروژهاش را از نو ابداع کند. اما تجربهای دقیقا مشابه بود که به تولد لنینیسم انجامید. به یاد آورید شوکهشدن لنین را وقتی در پاییز 1914 تمام حزبهای سوسیالدموکرات اروپا (به استثنای احترامانگیز بلشویکهای روسی و سوسیالدموکراتهای صرب) تصمیم گرفتند از «خطمشی وطنپرستی» پیروی کنند.
وقتی «فوروِرتس» [-به پیش!]، روزنامه سوسیالدموکراتهای آلمان، گزارش کرد که سوسیالدموکراتها در رایستاگ [-پارلمان آلمان]به تخصیص اعتبارات برای ارتش رأی دادهاند، لنین با خود فکر کرد این خبر جعلی است و پلیس مخفی و نیروهای امنیتی روسیه این خبر را برای فریب کارگران روسیه نشر داده است. در عصر منازعهای نظامی که قاره اروپا به دونیم کرد، چه دشوار بود خودداری از پذیرفتن این نظر که آدم باید حتما موضع بگیرد، چه دشوار بود مخالفت با «تب وطنپرستی» در وطن خویش! چه بسیار انسانهای بزرگ و تیزبینی (از جمله فروید) که به وسوسه ملیگرایی تن سپردند، گیرم نه بیش از دو، سه هفته!
شوک سال 1914 - اگر از قاموس آلن بدیو بهره گیریم - یک «désastre» بود، فاجعهای بود که در آن کل یک جهان ناپدید گردید: نه فقط ایمان خوشخیالانه بورژوایی به پیشرفت، بلکه همچنین آن نهضت سوسیالیستی که ملازم آن بود. لنین هم جای پایش را از کف داد - در واکنش نومیدانه او به این اوضاع در رساله «چه باید کرد؟»، هیچ احساس رضایتی در کار نیست، هیچ «من که گفته بودم!»، «دیدید که حق با من بود!» به چشم نمیخورد.
این لحظه «verzweiflung» [یاس و استیصال]، این فاجعه، عرصه را برای بروز رخداد لنینی گشود، برای گسستن از تاریخیگری تکاملگرای بینالملل دوم – و لنین یگانه کسی بود که در تراز این عرصهگشایی ایستاده بود، یگانه کسی بود که حقیقت مطلق فاجعه را به روشنی صورتبندی کرد. لنینی که در این لحظه نومیدی متولد شد لنینی بود که از بیراهه قرائت دقیق و خط به خط «منطق» هگل قادر شد بخت منحصربهفردی را تشخیص دهد که برای انقلاب پیش آمده بود.
امروزه چپ در وضعیتی قرار دارد که شباهت غریب و شاید رعبآوری به وضعیتی دارد که به تولد لنینیسم انجامید، و به این اعتبار وظیفه چپ تکرارکردن لنین است. تکرار لنین به معنای «بازگشتن» به لنین نیست. تکرار لنین یعنی پذیرفتن اینکه «لنین مرده است»، پذیرفتن اینکه راهحل خاصی که او پیشنهاد کرد شکستخورده است، آن هم شکستی وحشتناک. تکرار لنین یعنی باید فرق بگذاریم بین کارهای بالفعل لنین و میدان امکانهایی که او گشود، یعنی تصدیق وجود تنشی که در خود لنین جاری بود، تنش میان افعال و اعمال او و جنبه دیگر او، یعنی آنچه «در لنین بیش از خود لنین» بود. تکرار لنین به معنای تکرار کارهایی که لنین «کرد» نیست، تکرار لنین یعنی تکرار کارهایی که لنین «در انجامشان شکست خورد»، تکرار کارهایی که لنین «نتوانست بکند»، تکرار فرصتهای «ازدسترفته» او.
*منبع: مقدمه کتاب «لنین 2017: به یادآوردن، تکرارکردن و بهکارآوردن»
ترجمه: صالح نجفی