به گزارش مشرق، یاسین حجازی، نویسنده کتاب قاف که شامل زندگی نامه پیامبر اکرم است، در یادداشتی نوشت:
دیروز دیروز نبود. بعضی روزها دیروز یا امروز نیستند. کی گفته روزی که گذشت دیروز است، روزی که دارد میگذرد امروز؟ روز بر تو میگذرد نه بر کاغذِ تقویم. پس مُحِق تویی که روزها را چطور صدا کنی. بعضی روزها بیمعطّلی میگذرند و فراموشت میشوند. بعضی روزها معطّلت میکنند و فراموش نمیشوند. دیروز یکی از آن روزها بود.
دیروز در ازدحامِ بیرونِ غرفه ایستاده بود و نگاهم میکرد. من همیشه حاشیهها برایم مهم است: همیشه دورها. همیشه دورها. (دورِ دوم را بر وزنِ حوض بخوانید.)
صداش زدم که «چرا دور؟ چرا نگاه فقط؟»
گفت: «من همانم که توی فلان اپیزودِ رادیوپای…»
دستِ شوقم بیآداب دستش را کشید. آمد جلوِ غرفه. شگفتا که از قضا همان لحظه دختری جلویم ایستاده بود اسمش «خاطره». «خاطره» یک جلد کتاب قاف داده بود برایش امضا کنم. حالا او که دستش را کشیده بودم، کنارِ «خاطره» ایستاده بود. خاطرهام با او قد کشید: تا سقفِ سالنِ ناشرانِ عمومی رفت بالا… گفت: «چه خوش که در عصری زندگی میکنیم که هم تویی هم من.»
چیزی نگفتم. دلم میخواست بیشتر حرف بزند تا جزئیاتِ بیشتری از صدایی که در رادیوپای برایم فرستاده بود به یاد بیارم. پرت شده بودم توی خاطرهٔ شبی که تا صبحْ آن اپیزود را ساخته بودم…
ولی دیگر چیزی نگفت. چه میتوانستم از او بپرسم که بیشتر حرف بزند؟ بپرسم چه کارهای؛ بپرسم اهل کجایی؛ دیگر چه سؤالِ عبثی؟ یک جلد قافی را که دستم داده بود برایش امضا کردم. قبلِ رفتنش، تنها یک جملهٔ دیگر گفت. «آقای حجازی، من تمام پولی را که امروز کار کرده بودم دادم قاف خریدم.» و همین.
من اصلاً عکسالعملهام کند است. از عهدِ خُردی، از عهدِ آتاری و پلی استیشن. چه بایست میگفتم؟ چه بایست میکردم؟ او رفت. خاطره هم رفت. ازدحامِ جلوِ غرفه هم فرونشست. حالا امروز امروز است. من ماندهام در روزی بیغبار. میراثدارِ دیروزی که دیروز نبود.
توی تقدیمنامچهٔ قاف برایش نوشته بودم: «خوش بود اگر با هم در عصرِ پیامبر زندگی میکردیم.» یاسین حجازی