روزنامه اعتماد - محمد آزرم: بیژن الهی شاعر فرمسازی با لحن زبان و تصویرهای زبانی است و در مرتبهای فراتر، شاعر شعرهای بسیاری که وعده خواندنش داده شد، اما هرگز نوشته نشد؛ چراکه شاعر از آستانه گذشت. به قول خودش:
در روزی بزرگ، روزی بزرگ/ از او که آستانه را یافته است، / از او که آستانه خود را مییابد، انتظار ستردن میرود/ بر آستانه – لیک – غباری نیست، که آستانه – خود – غباری ست، غبار، / و ستردن، به فوت کوتاهی. /
درگذشت الهی روزی بزرگ برای شعر امروز فارسی بود؛ ناگهان شعری موعود، شعری که منتظران بسیار داشت، به فوت کوتاهی سترده شد و آنچه باقی ماند، شعرهای همیشه جوان الهی بود. تجربههای الهی در ترجمه شعر به ویژه عمری که صرف ساختن آثاری هنری به فارسی کرد، میتوانست در شعر خودش بروز یابد.
سکوت عارفانه
یکی از دلایل سکوت شعری الهی با وجود ممارست او در ترجمه میتواند مساله عرفان و تجربه زیسته او در این حوزه باشد. عرفان، یکی شدن با هستی مطلق و درک حضور است. سالک برای درک این حضور، پذیرای ریاضتهایی میشود که «خاموشی» یکی از آنهاست. نه تنها در مبادی سلوک که در وصال نیز که واجد لذت است، سالک خود را ملزم به سکوتی میکند که حاصل اندیشه در تجربههای عرفانی است. این التزام گاهی در ارتباط با محبوب ازلی معنا مییابد، همچون سکوتی که حاصل حیرت در مقام مشاهده جمال و جلال هستی مطلق است و گاهی در ارتباط با مردم، به نهفتن اسرار تبیین میشود: پس تو هم که آفتاب نداری، باری، / آفتابی داری. ــ/ و بومادران تو سایه میدهد/ اگر گل نمیدهد. / بعد ازین آفتابِ کم ــ/ با آفتاب اگر سفر کنی ــ/ سایهات به جای میماند، / انگار سایهاش تو بودهای.
در سطحی دیگر، مشاهده جمال و جلال آنچنان قوی است که عارف، بیاختیار از زبان هستی مطلق راز میگوید.
وقتی عارف کاملا اراده خود را وانهاده و نه تنها زبان که حتی درون خود را هم خاموش کرده باشد. از سوی دیگر، احوالات دیداری و شهودی، فراتر از زبان معیار است.
پس اهل عرفان، به زبان هنر و شعر که هنر زبان است، سخن میگویند؛ چراکه هنر عرصه و ساحتِ بیانِ حسیات درونی است مثل شعر «افشا»:
تو که خاموشی را پیش میکنی، / تو که آبخند/ میبری از یاد/ بعد هم که در زده شد که باز کرده شود/ آن دایرههای محو/ اتفاق افتاد، / بس که میمردی، شنوای دری که میزدند/ مثل یک لبخند.
الهی در پایان دهه چهل و مقارن با انتشار بیانیه شعر حجم، عبارت مشهوری دارد که میتواند در تأویل مفهوم عرفان راهگشا باشد: «حرکت ما عرفانی در شعر است. ما در شعر عرفان میکنیم.» بدیهی است «عرفان» در این عبارت صرفا نمیتواند تعبیری باشد که به اختصار توضیح داده شد. اگر به شعر «از افق آغاز کرده» نگاه کنیم، درمییابیم که زبان شعر و چگونگی بیان آنکه پدیدآورنده فرم شعر هم هست، خود آن «عرفان» است که الهی از آن حرف زده و اشارهای که در این شعر به «سدره المنتها» میشود هم به خاطر معناهای متکثری که دارد، در ساختن فرمی که شهودی زبانی است نقش موثری ایفا میکند:
از افق آغاز کرده
آخر باد را یکی/ (مادری انگار) بر سرم/ میایستاند: بامی/ که وقفه میدهد شیرین/ به قاصدکهایی همواره/ از گمشدگانی دیگر/ به گمشدگانی دیگر. / از-افق- آغاز- کرده را بگو/ به کجا رود، به کجا... /ای مبتدای منظر چشم، / سدرهالمنتها!
این رفتار زبانی را میتوان در شعر دیگری با عنوان «فقط یک کلمه: خورشید!» هم مشاهده کرد. شعری که محسوسات جهان را در چیدمانی جدید به کار گیرد و فضای آن بسیار نزدیک به کلام عارفان است:
وز آن زیارت سوزان/ روزی اگر باز آیید، / دریا را، کاسه کاسه، در مشعلها میریزم/ تا بدانید شعلهاش/ آبیترین و سردترین شعله است.
شکل دیگری از بیان عرفانی را میتوان در شعر «از ایکار و ضامن آهو» دید. گرچه اینجا با زبانی رمزگذاری شده مواجهیم که سرشار از ارجاعات بینامتنی است. در این شعر، سه سطر آخر به بیان «حجم» در شعر دیگر شاعران این نحله کاملا منطبق است:
... / و خورشید در دانه انگور بگنجد؛ / (انگور که شام آخر قدسیست) /، اما اکنون که سیل خورشید، بال را برده ست/ از آهوان هیچ ساخته نیست. / او، میافتد/ و آهوان سخی هیچ نمیبخشند/ جز نظاره، نظاره، نظاره. / اکنون که آفتاب، آرام آرام، / به غرب میرود، / دو تش، بر تپه سرخ شدهاند، / و در سازش تو، افق شناخته میشود/ افق رضا: ضامن آب پنهان هیزم تر/ که به آتش گذاشتهاند.
«تجربه زیسته» تنها واقعیت زیستشناختی نیست، خصلتی متمایز و یکه هم هست. تجربههای زیستهاند که واقعیت اجتماعی و تاریخی انسان را تشکیل میدهند و بیم و امیدها، افکار و اعمال او هستند که نهادهای انسانی را پدید آوردهاند. به همین خاطر، ادیان، هنرها، ادبیات، فلسفه و علم، بخشی از آن «تجربه زیسته» اند.
ورای «تجربه زیسته» هیچ چیز وجود ندارد، نه شیء در شیئیت خودش و نه امر غایی متافیزیکی یا عالم مثل افلاطونی که «تجربه زیسته» فقط پدیدار، تقلید یا نسخه و رونوشتی از آن باشد. نتیجه این میشود که فاعل شناسا، جزیی از «تجربه زیسته» است و فقط از درون میتواند آن را بشناسد. هیچ نقطه آغاز مطلقی برای فکر وجود ندارد، هیچ مجموعهای از معیارهای مطلق بیرون از تجربه که بتوان با تأملات محض به آن رسید هم وجود ندارد. همه تأملات مربوط به «تجربه زیسته»، همه ارزشگذاریها و مبانی اخلاقی نه محصول یک ذهن شناسنده محض، بلکه برآمده از افرادی است که در زمان و مکانی خاص و تحتتاثیر عوامل مختلف محیطی و آرا و عقاید اطرافشان قرار دارند و مقید به افق عصر خود هستند. از این حیث باور دارم شهود عارفانه منجر به سکوت و خاموشی الهی در شعر شده است:
یا مگر چیز دیگری
ستاره صبح بود/ یا مکث تو در کلام؟ / یا مگر چیز دیگری/ نه جز جنبه استفهام/ زبان کوچکی بود آری/ پرنده کوچکی اما/ بالهایی بیجنب/ گسترده مانده بود/، چون پرندگان بزرگ/ در خنکا... / زبان دیگری بود آری/ که بگوید/ بی که گفته باشد و انگاری/ که نام میدهد تنها/ به دامنههای تپهها/ که بلرزند چنان/ که پرسیده شوند/ به آرامی این خنکا/ همچنان که آهسته در آن گرم میشوم.
رجعت حاد
شعر بیژن الهی در دورهای پدید آمد که زمانه شعر متعهد بود. متعهدها شعر را ابزاری در خدمت فعالیتهای سیاسی اجتماعی میخواستند و طبیعتا شعری مثل شعر الهی را بر نمیتافتند. این مساله مختص شعر ایران هم نبود. دنیا هنوز از شعر، انتظار کارکردهای رسانهای داشت. یکی از علل این مساله نبود رسانههای اجتماعی در آن روزگار بود.
دوم تاثیر فرهنگی شعر بین مردم دنیا و پذیرفتن این باور که شعر میتواند از نفوذ و سلطه دولتها ایمن بماند. علت سوم را باید درخود شعریت جستوجو کرد و اینکه هر امری به محض ورود به فضاهای معنایی شعر، معنای رسانهای و یکه خود را رها میکند و در بافت شعر معناهای ضمنی متعدد و متکثری مییابد. با این اوصاف شعر الهی حتی شعری مثل «تشریفات» که با بیانی روایی و تکیه بر لحن، فضایی برای نشان دادن «غیاب» میسازد بدون اینکه نامی از «مرگ» برده باشد، در دوره رونق شعر متعهد، صرفا شعری تزیینی تلقی میشود و از ویژگیهای آنکه احضار «روزمره» به شعر و فرمسازی از آن است، غفلت میشود:
گربه تو کجا باید/ گذاشته رفته باشد آخر؟ چه دور و بر ِ خودی! چه بگویم، دختر! / با چشم او که روز را به شب/ از خط به دایرهیی بردهست: / چار اتاق، سه با یک. خالی. / و جای اثاث، / که در اتاق ِ بعدی ِ بعدی هم نیست، / بوی زنبق تنگ میکند. / شاید از ورود ِ بد ِ ما باشد/ که آن دو تا حلقه نورانی ِ روی تاق/ لرز بر میدارد، / و اوی تو، تُوی او-/ او که بگویی که یک ملافه در باد بود و، / همانجور که وقت ِ جوانی، / ملافه نامرتبی است. / به این سرازیری و سربالایی نگاه کنید، / رفقا! باد همین شکلی است-/ خواهرم، خواهر اندرم، علف ِ اتاقهای من، / هیچ ِ بِنْت ِ هیچ.
شعری که خود را «متعهد» مینامید، سالهاست در همه نحلهها از شعر تهی شده، در مقابل شعر الهی و شاعران «شعر دیگر» سالهاست که از محاق خارج شده است. از یاد نبریم که تعهد مفهومی نسبی است و شعر بدون اینکه ارتباط خود با زمینههای مختلف از جمله سیاست و اجتماع را ندیده بگیرد، اجتماعی زیباشناختی از مفاهیم را با سیاستی زبانی در خود محسوس میکند.
وقتی شعر مینویسیم، تعهدی اگر هست از شعر به دیگر زمینهها باید سرایت کند. شعر پاسخگوی هیچ پرسشی جز خود نیست، چرا که عهدی است انسانی برای متعهد کردن دیگر زمینهها برای رعایت انسان. علاوه براین اگر در شعرهای زبان محوری مثل شعر الهی تامل کنیم، ردی از ارتباط شعر با دیگر زمینهها دیدنی یا دستکم حدسزدنی است. شعری که مثل شعار بخواهد خوب و بد کند، عمری پیشاپیش منقضی شده دارد.
همین ویژگیها باعث شده تا شعر دیگر رستاخیز خود را حتی در غیاب شاعرانش تجربه کند. این بازگشت شدید، حامل وضعیتی جدید است؛ همه آنچه زمانی با برچسبهایی مثل، سانتیمانتال، بیمعنا، غیراجتماعی، بورژوایی و بیتعهد نثار این شعرها میشد، ناکارآمد شده و نسل تازه شعر در این شعرها معنای افزوده، معنای تشدید شده یا «حادمعنا» میبیند. راهی برای عزیمت به آینده شعر؛ میانبری برای احضار و احصای زمان از دست رفته.