راهها مختلفی برای بازخوانی جهان یک فیلمساز وجود دارد. بسته بهاینکه او مولف باشد یا نه، در کارنامه سینمایی خود با یک گونه سینمایی و ژانر سر و کار داشته باشد یا بیشتر و اینکه چه زبان سینمایی را برای ساخت آثار خود بهکار ببندد، مکاشفه آثارش میتواند از راههای مختلفی میسر شود.
باز اگر صحبت از مواجهه اولیه تماشاگر با یک فیلمساز، بدون هیچ پیشزمینه و تجربه بصری قبلی در میان باشد، شناخت او میتواند به روش متفاوتی، در نسبت با وقتیکه با آشنایی قبلی و تماشای چند اثر برتر به سراغ یک کارگردان میرود، صورت بپذیرد.
همچنین بخوانید:
ده سکانس بهیادماندنی فیلم های مسعود کیمیایی
آثار یک فیلمساز عموما می توانند براساس گونه سینمایی و مشابهتهای ژانریک دستهبندی شوند و مورد مطالعه قرار بگیرند. خصوصا در رابطه با فیلمسازان کلاسیک این شیوه میتواند نتایج هیجانانگیزی را در بر داشته باشد.
کارگردانانی مانند هاوارد هاکس یا بیلی وایلدر و ارنست لوبیچ، شبیه به بسیاری از دیگر کارگردانان هم دوره خود در ژانرهای بسیار متفاوتی از نوآر گرفته تا کمدی رومانتیک، آثاری در خور توجه دارند. وقتی کارنامه آنان را به صورت ژانریک بررسی کنیم، نه تنها به فهم بهتر هر اثر و شکل تلاقیاش با ژانر نائل میشویم که آنوقت میتوانیم برداشت خاص و مولفگونه هر کارگردان از یک ژانر بهخصوص را هم کنکاش کنیم و در مرحله بعد حتی تاثیرات المانهای ژانریک و ترکیب و تلفیقشان در آثار متفاوت یک کارگردان را هم مورد مطالعه قرار دهیم.
اما این شیوه تنها درباره کارگردانانی که تونالیته ژانرها را در کارنامه خود جمعآوری کردهاند جواب میدهد. مثلا به کار اسکورسیزی، کوئنها و ایست وود میآید و خیلی نمیتوان نولان را در چارچوبش گنجاند.
سیر تاریخی هر روایت
شیوه دیگری که کم و بیش همهفن حریف است و حتی گسترهاش فرای مرزهای سینما پیش میرود، بازخوانی یک فیلمساز یا حتی ژانر و سبک سینمایی براساس سیر تاریخی است. اینکه ببینیم یک فیلمساز یا جریان از کجا شروع شده و در طی چه فرآیندی به نقاط بارز کارنامه خود رسیده است.
در بررسی تاریخی این چنینی نکتهای که مهم بهنظر میرسد ارتباط هر اثر با فیلمهای قبل و بعد از خود در وهله اول و ارتباط هر فیلم با بستر تاریخی و اجتماعی و سیاسی زمانه خود است. در بررسی تاریخی، شرایطی که منجر به ساخت فیلم یا حتی بروز ایده اولیهاش هم شدهاند مهم مینماید. فرقی ندارد که فیلمهای یک فیلمساز را دیده باشید و ازش خوشتان آمده باشد یا صرفا اسمش را جایی به کرات شنیده باشید و برایتان تماشای آثارش کنجکاوی برانگیز، اگر میخواهید کار و بینش یک فیلمساز را به شکل جدی بشناسید باید بعد از یک آشنایی اولیه با فیلمهای مهم و مطرحش، او را در بستر تاریخ دریابید تا همه گوشه های تاریک و مجهولش خود را نشان دهند و شوژه مکاشفات سینمایی شما قرار بگیرند.
در چنین بستری حتی زندگی شخصی و عواطف و عقاید کارگردان، خواه مولف باشد خواه نباشد، اهمیت مضاعفی مییابد و البته چیستی یک اثر به مثابه یک هنر/رسانه/ صنعت روی واقعی خود را به شما نشان میدهد.
مسعود کیمیایی از کجا شروع شد؟
مسعود کیمیایی همانطور که بارها در مصاحبههای مختلف اشاره کرده است، سینما را از خود سینما یاد گرفته و اولین مواجهاتش با تصویر و تماشای حرکت به شکل مجازی، برایش شبیه به یک معجزه یا اتفاق خرق عادت بودهاند. شاید این مسئله در نگاه اول خصوصا برای نسل جدیدترها که از وقتی چشمشان را باز کردهاند، با تماشای تصویر در تلویزیون و بیلبوردهای تصویری سروکار داشتند، خندهدار بهنظر برسد اما مسعود کیمیایی محصول زمانهایست که از مدرسه دزدکی فرار میکرده و به سینما میرفته تا با تماشای تصویر متحرک بر پرده سفید و خالی، رویا ببافد.
او خصوصا عاشق سینمای وسترن و گنگستری بود و از آنجا که با این فیلمها بزرگ شده، منبع الهامش بودند. در همهی فیلمهایش تا به امروز. مسعود کیمیایی خیلی زود، بعد از پایان دوره دبیرستان جذب محافل روشنفکری و خصوصا جریانهای موسوم به چپ در سالهای پیش از انقلاب شد. این مسئله باعث شد تا ایدئولوژی هم پایش به زیباشناسی خاصی که بعدها قرار بود در هنر به آن دست پیدا کند، باز شود و نقش پررنگی بر فیلمهای او بیاندازد. پرداختن به احوالات طبقه فرودست، ایستادن در برابر ظالم و زورگو، انتقام کشیدن برای احقای حق از جمله تماتیکهای بارز آثار کیمیایی است که ریشهشان را میتوان در همان تفکرات چپی پیدا کرد و هیجانانگیزترین نمود داستانیاش را در آثار گنگستری سینمای کلاسیک.
کیمیایی با ترکیب جنبههای بارز تفکر چپگرایانه و مبارزه طلبانهاش در فضای حساس سیاسی دهه چهل و پنجاه، با عناصر داستانی سینمای موردعلاقهاش که ملهم از ژانر گنگستری، نوآر و وسترن بود توانست به کارگردانی مولف تبدیل شود. از معدود کارگردانان بهواقع مولفی که سینمای جوان ایران به خود دیده است. در سال 1347 مسعود کیمیایی با ساخت اولین فیلمش «بیگانه بیا» رسما وارد بخشی از حافظه سینمای ایران شد و بیاغراق یکی از مهمترین فیلمسازانی است که تاریخ سینمای ایران به خود دیده است.
تماشاگر از کجا شروع کند؟
«قیصر»! دومین فیلم کارگردان جوانی که فیلم اولش هم چندان چنگی به دل نزده است و با وجودیکه داستانش، در فیلمفارسیها همیشه مورد توجه بوده اما در گیشه هم موفقیت چندانی نیافته.
مسعود کیمیایی بعد از شکست اول اما، مهم ترین برد کارنامه فیلمسازیاش را رقم میزند. «قیصر» فیلمی است که فرای موفقیت در گیشه و استقبال، راهی نو را در سینمای ایران باز میکند. در همان سال هایی که داریوش مهرجویی، فریدون گله، ابراهیم گلستان و… با فیلمهایشان هرکدام بهنوعی راهی میگشودند.
راهی که هم با بستر اجتماعی آن سالها و التهاب قبل از وقوع انقلاب همخوانی داشته باشد و حتی در پروسه مبارزاتی شبیه به یک کاتالیزور عمل کند و هم از منظر سینمایی تجربهای جدید و خلاقانه باشد. یعنی از آن سینمای فرمیک ضعیف که در دوران فیلمفارسیها بدل به استاندارد ساخت شده بود، فاصله بگیرد و ایدههای جدیدی را برای ساخت ارائه کند که متاثر از مواجهه هرکدام از کارگردانان با سینما آمریکا و هنر مدرن غربی بود؛ داریوش مهرجویی در آمریکا فلسفه غرب خواند و از فلسفه غرب و خصوصا مارکوزه و مکتب فرانکفورت تاثیر پذیرفت. فریدون گله فیلمسازی را در آمریکا آموخت و ساختار فرمی و روایی آثارش رو به سوی سینمای هالیوود داشتند. و مسعود کیمیایی هم پرچم چپهای کلاسیک متمایل به جریانهای سوسیالیستی را بالا نگه میداشت.
«قیصر» درباره انتقام بود. تماتیک آشنای سینمای جنایی اعم از نوآر و گنگستری و پلیسی. قیصر بازمیگشت و خواهرش را دستخورده و برادر را از پشت چاقو خورده مییافت. باید حسابش را با جنایتکاران یکسره میکرد. با برادران آبمنگل. او یک قهرمان تمام و عیار بود که تا ذره آخر جانش ایستاد تا خون به ناحق ریخته شده را تقاص بگیرد. همان قهرمانی که فیلمفارسیها همیشه در طلب خلقش بودند. همان قهرمانی که مثلا گله هم در «کندو» خلق کرد.
«قیصر» با داستانی گیرا که پر از عناصر روایی (در فیلمنامه و تدوین) و فرمی برآمده از ژانر جنایی است، هنر سینما را با الگوی عامهپسند فیلمفارسیها ترکیب میکند و به یک زبان شخصی و البته بومی میرسد. فیلمی که تماشاگر باورش میکند، عاشقش میشود و مهمتر از اینها در بستر اجتماعی، غلیان مبارزاتیاش را دوچندان مینماید. اهمیت «قیصر» در شناخت درستش از روحیه زمانه است و تبدیل کردن آن به یک اثر هنری/ اعتراضی.
اما برای نسلهای جدیدتر، دهه هفتادی و هشتادیها، ممکن است تماشای «قیصر» کمی سخت باشد. اصلا زبان و مرام فیلم چیز دیگری است و برای تربیت مدرن جدید ،غریب! اما با اینحال اگر کمی دل به فیلم بدهد و تخیلش را بگشاید تا به ایران آن سالها سفر کند، فاز فیلم را میگیرد و با قهرمانش همذاتپنداری میکند. حتی اگر ناموسپرستی برایش واژهای خندهدار بهنظر برسد.
دو فیلم دیگر کیمیایی قبل از انقلاب یعنی «رضا موتوری» و «گوزنها» هم برای شروع مهم مینمایند. و البته «گوزنها» مهمتر چراکه زبانش جدیتر است و تعلق خاطری به سینمای روشنفکری دارد. احوالات یک مبارز چریک را روایت میکند که به رفیق قدیمی و در همشکسته سالهای دور پناه میآورد و حالا یک مبارزه شخصی برای خودش آغاز میشود. «گوزنها» از «قیصر» مدرنتر و امروزیتر است و زبانش، امروز راحتتر از «قیصر» فهم میشود. این البته به این معنی نیست که «قیصر» فیلمی کهنه شده است، که زبانش شاید برای تماشاگر بیتاریخ امروز اما کهنه بهنظر برسد.
اگر این دو فیلم برایتان جالب بود «رضا موتوری» را هم از دست ندهید. فیلمی که باز هم یکسرش در فیلمفارسیها و سر دیگرش در روحیه ضد طبقاتی و ضد اشرافیت میگذرد و البته موسیقی فرهاد مهراد بر آن چون نگینی میدرخشد.
ادامه دوره اول فیلمسازی کیمیایی، با وقوع انقلاب دستخوش تغییر میشود.
سینمای بعد از انقلاب: ردپای فیلمساز
دوره اول فیلمسازی مسعود کیمیایی با وقوع انقلاب در سال 57 دچار یک مکث کوتاه میشود. در این دوره کیمیایی البته سرگرم مبارزه انقلابی است و در خیابانها سوژهها و داستانهایش را پیدا میکند. تحت فشار ساواک بوده و پیامد اینها فیلمهای بعد از انقلابش جنبه سیاسی خودآگاهانهتری پیدا میکنند. درواقع کیمیایی ترجیح میدهد خط «گوزنها» را پی بگیرد نه «قیصر» را. هرچند که همه فیلمهایش یک قهرمان قیصر گونه دارند.
«سرب» از معدود فیلمهای تاریخ سینمای ایران درباره یهودیان و به تعبیری خاصترین فیلم مسعود کیمیایی در سینمای بعد از انقلاب است. فیلمی که علاوه بر المانهای پیشین، رنگی از جهان غیر قابل اعتماد نئونوآرها و خصوصا فیلمهای ژان پیر ملویل میگیرد. «سرب» یکی از کنترلشدهترین فیلمهای مسعود کیمیایی هم هست.
اغراقهای دست و پاگیری که در ادامه جای خودشان را در فیلمهای استاد باز میکنند را ندارد و از نظر کارگردانی هم میتواند خلاقانهترین و ویژهترین اثر مسعود کیمیایی لقب بگیرد. شروع فیلم تکاندهنده است و تماشاگر را وارد جهانی موهم و غریب میکند که تا بندرهای مهآلود ادامه دارد و پایانش پیدا نیست.
«دندان مار» و «ردپای گرگ» دو فیلم دیگر مسعود کیمیایی تا قبل از دهه هفتاد هستند که در کامل کردن تئوری او به عنوان یک مولف، حکم حسن ختام را دارند و پازل مولف را تکمیل میکنند. «دندان مار» در سال 68، در اوج بحرانهای سیاسی و اجتماعی بعد از جنگ تحمیلی ساخته شد و متاثر از فضای بعد از جنگ در آن سالها و آشوب نخوابیده منافقین و نزاعهای داخلی، یک جامعه «پسا جنگ» را در فیلم به تصویر میکشید، با همه آلام و مصائبش برای جنگزدگان.
این فیلم کیمیایی را نامزد دریافت خرس طلایی جشنواره برلین کرد و جایزه یکی از بخشهای ویژه جشنواره برلین را به تهران آورد و از این نظر موفقترین فیلم مسعود کیمیایی در عرصه بینالمللی محسوب میشود. فیلمی که داستان یک رفاقت ناب بومی با همه خصایص ملی و وطنیاش را در اوج بحران بعد از جنگ روایت میکند و بسیار هم تلخ است.
میزانسنهای طراحیشده و اکسپرسیو، دیالوگهای فصیح و آهنگین با ادبیات خاص پایین شهری و لمپنی، پرداخت ویژه صحنههای دو نفره و سیر روایی قهرمانمحور همان خصایصی هستند که بدل به امضای شخصی فیلمساز میشوند. به اینها کلی خرده پیرنگ مانند خیانت، انتقام و کلی ایماژ بصری مانند چاقو، خون، تشکلات مافیایی و.. را اضافه کنید تا روشنتر شود که با چه فیلمساز غمیقا مولفی سروکار داریم.
در «رد پای گرگ» حتی این حسن ختام بخشیدن به سبک شخصی به شکل اغراق شدهای اتفاق میافتد. با ساخته شدن «رد پای گرگ» در سال 70 کیمیایی مولف کامل میشود. فیلمی که باز انتقام و تسویه حساب شخصی و خاک خورده از سالهای دور را دستمایه خود قرار میدهد و در آستانه گشایش سیاسی دوم خرداد در دهه هفتاد، به شکل بیمهابایی ساختارشکنانه عمل میکند. از سیر روایی و چگونگی پیش رفتن داستان گرفته تا اسب سواری قهرمان خونی وسط خیابانهای مدرن تهران در اواخر دوران سازندگی. فیلم غیر منتظره و عجیب است و یک حسن ختام شورانگیز.
بعد از «ردپای گرگ» و با ورود به دهه سرخوشانه هفتاد و آرمانها امپریالیستی و امروزیش، کیمیایی ایدهآل گرا و کلاسیک، رو به افول میگذارد.
دوران نزول
در دهه هفتاد کیمیایی افت فاحشی میکند. فیلمها رنگ و بویی شخصی پیدا میکنند و جوابیههای سیاسیشان به این و آن آنقدر رو و دمدستی هستند که قصه و سینما را میکشند. هرچند این فیلمها داستانهای جالب توجه و هیجان انگیزی دارند، اما داستانهایشان زیر فشار شعارهای روی سیاسی و نصیحت کردن له میشوند.
از طرف دیگر حالا که بهنظر میرسد سبک شخصی کیمیایی چرخه تکاملیاش را کامل کرده است، فیلمساز دست به تکرار خودش میزند و بهجای طراحی و استفاده متناسب از ایماژها، وابسته به داستان، تنها آنرا در بسترهای شبیه به هم تکرار میکند.
از نظر ساخت سینمایی هم این فیلمها نظیر «اعتراض»، «فریاد»، «تجارت» و «مرسدس» علاوه بر اینکه شم فرامتنیشان ضعیف عمل میکند، ساخت معمولی و یکنواختی دارند و ردی از آن خلاقیتهای روایی و فرمی همیشگی درشان دیده نمیشود.
از سوی دیگر حالا نسل عوض شده و کیمیایی، جوان انقلابی دیروز، امروز از جایگاه یک پا به سن گذاشته، جامعه نسل جوان را زیر نظر دارد.
هرچند که سعی میکند، با نگاهی جوانانه فکر کند و با حرف زدن از دغدغههای آنان خودش و فیلمهایش را به فضای فکری نسل جدید نزدیک کند اما در دلش در غم نوستالژی کلاسیک پیشین میسوزد و همین تناقضی را در دل فیلمها بهوجود میآورد که آنها را سختفهم و نامتعادل میسازد و از نظر فرمی هم شلخته میکند.
با این وجود همین فیلمها هم، حتی ضعیفترینهایشان کماکان کلی لحظه جالب و کاراکتر خاطرهانگیز دارند که تماشای یکبارهشان را ارزشمند میکند. این ایستادگی کیمیایی بر سر اصولش در نمایش مدل خاصی از رفاقتها و محیطهای مردانه و بر سر اصول اخلاقی که فیلم را ملزم به رعایت آنان میکند، در نوع خودش جالب توجه است. هم میخواهد با مدرنیته و مناسبات افسارگسیخته و فردگرایانه و ضد اجتماعیش همخوان باشد و هم به دنبال آن آرمان گمشده دیروز در همان مختصات نوستالژیکش میگردد و رویای آنرا در سر میپروراند.
در دهه هفتاد «سلطان» در میان این فیلمهای متوسط و معمولی، یک سر و گردن از همه بالاتر است و میتواند جز پنج فیلم مهم مسعود کیمیایی هم شمارش شود. «سلطان» بیش از هر چیز در روایت داستان خود و برقراری ارتباط بین فضاهای اجتماعی که نمایش میدهد الکن است، به این واسطه ممکن است صحنههای بیدلیل و بدون منطق زیادی داشته باشد (مثل صحنه داخل کبابی یا حتی سکانس انتهایی فیلم که با منطقهای دراماتیک خیلی جور درنمیآید و اگر با زبان آثار استاد آشنایی نداشته باشید به نظر حتی احمقانه هم میرسد.) اما باوجود همه این ایرادات روایی، میتوان آن را دلیترین فیلم کیمیایی دانست که از دل آن عاشقانهترین عاشقانه کیمیایی هم بر صفحه حساس به نور نگاتیو ثبت میشود: با معرفی هدیه تهرانی بینظیر به سینما و در کنار فریبرز عرب نیا که آن دوران قهرمان شماره یک فیلمهای کیمیایی بود، این عاشقانه قوتی مضاعف پیدا میکند.
سکانسهای دونفره این دو در کمال سادگی اما باکیفیتی از بیپردگی و صمیمیت اجرا میشود که میتواند تبدیل به خاطرهانگیزترین عاشقانه در میان آثار آقای کارگردان شود.
سکانسی را به یاد بیاورید که سلطان آمده تا اصل مدارک مریم را به او بدهد و برای آخرین بار احتمالاً او را ببیند. بغض جمع شده در گلو و اشک جمع شده در چشمان سلطان را به یاد بیاورید و شور و شیطنتی که در نگاه مریم موج میزند. آنجا که سلطان میگوید ”کم بود، اما خوب بود…خیلی خوب بود…” و مریم در جواب میگوید که برای گرفتن فیلم بازهم به سراغش میآید.
دوره متاخر سینمای مسعود کیمیایی همان دورهایست که بهتر است اصلا سراغش نروید تا طعم خوش تماشای فیلمهای خوبش برایتان از دست نرود.
بعد از «سلطان»، در دو دهه اخیر تنها دو فیلم «حکم» و «جرم» هستند که میتوانند در شمار آثار قابل توجه و خوب و مهم مسعود کیمیایی قرار بگیرند. باقی در گذر ایام، فیلم به فیلم بدتر شدهاند و از آن کارگردان ساختارشکن و مولف و خالق دیروز تنها سرابی محو باقی مانده است.
شاید «حکم» بهعنوان اثری مستقل آنقدر خوب به نظر نرسد و پر از سوتیهای مختلف و اشکالات روایی باشد اما رنگ و خصلت ویژه آثار استاد را در خود دارد. موقعیتهای گیرای دونفره، رویکرد انتقامجویانه کاراکتر و شکل و نظام تقسیم قدرت میان مافیای خلافکاران و قهرمانی که میخواهد نظم موجود را برهم بزند، همگی یادآور آنچه بودند که در سینمای ایران بهترین نمونههایش را کیمیایی ساخته بود. رجعت مجدد او به همان فضایی که نهتنها موردعلاقهاش است که بهتر از هرکس دیگری میتواند آن را اجرا کند و نشان تماشاچی بدهد نام «حکم» را بر زبانها انداخت.
نکته مهم دیگر «حکم» که نفس تازهای به سینمای کیمیایی بخشید حضور فروزنده (لیلا حاتمی) بهعنوان قهرمان فیلم در جهانی مردانه است. اتفاقی نو در سینمای کیمیایی که خیلیها انتظارش را نداشتند. فروزنده هرچند که قهرمانی منفعل است و حوادث بر او نازل میشود اما تا آخر، محکم و مردانه میایستد و جا نمیزند چه در انتقام گرفتن از معشوقهاش برای زخمهای روی صورتش چه در وداع همیشگی با او در بستری از ترس و خون و خیانت.
«جرم» را میتوان آخرین فیلم مسعود کیمیایی دانست. «جرم» شیمی خوبش را از شیمی میان دو قهرمان، دو رفیق شفیق میگیرد: پولاد کیمیایی و حامد بهداد. «جرم» فیلم این دو نفر است. حامد بهداد در اولین همکاریاش با کیمیایی پس دورهای طولانی از افت و نزول میدرخشد و پولاد کیمیایی که از کودکی در فیلمهای استاد حضورداشته، بعدازآن همه کودکی و نوجوانی و جوانی که بهجز «حکم» باقیشان چنگی هم به دل نمیزد در «جرم» به بلوغ تازهای در بازیگری و در جهان فیلمهای کیمیایی میرسد.
«جرم» در نمایش آگاهی سیاسی تدریجی قهرمانش یا بهعبارتدیگر مردم عامه که او نمایندهای از آنهاست در گذار سالهای انقلاب، بسیار موفق عمل میکند. سفر قهرمان به همراه رفیق و یار دیرینهاش به فصلهای مختلف فیلم، از خرید اسلحه از آن زن کرد که شبیه به معشوقهای قدیمی ست تا رفتن به آبادان و ناتمام گذاشتن مأموریت خود و درنهایت پاره کردن شاهرگ دشمن واقعی، او را بهمرور در معرض آگاهی قرار میدهد که پیشتر در او وجود نداشته. «جرم» اصلاً درباره همین است. سیر تکامل فهم سیاسی یک جوان اوباش تا گلوله خوردن و جان دادنش در خیابانهای کثیف شهر برای حق.
مسعود کیمیایی بعد از «جرم»، بدترین فیلمهای کارنامه کاری خود را میسازد. هرگز به سراغ تماشای «متروپل» و «قاتل اهلی» نروید!
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
50