زهرا عبداللهی، خبرنگار ایسنا منطقه قزوین: ساعت نزدیک پنج عصر است، هنوز چند دقیقهای به موعد مقرر زمان باقی است؛ ابتدای خیابان سپه، نزدیک عمارت دولتخانه صفوی از تاکسی پیاده میشوم و آرام روی سنگفرشهای اولین خیابان ایران قدم برمیدارم.
«از کنار قهوهخانه قدیمی که میگذرم نوای حماسی «ای لشگر صاحب زمان آمادهباش… آمادهباش» از دوردستها در گوشم میپیچد؛ انگار از میان ورقهای تاریخ به دهه شصت رفتهام…»
یکلحظه میایستم و به داخل قهوهخانه سرک میکشم، تنها صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی و آواز مرغ عشق از داخل بیرون میزند.
خیابان هنوز آنقدر شلوغ نشده که راه بند بیاید، مغازههای قدیمی یکی پس از دیگری کارشان را آغاز میکنند.
«ناگهان مارش نظامی از بلندگوی اتومبیل سپاه پارک شده کنار خیابان بلند میشود؛ پیرمردی از مغازه مسگری بیرون میآید؛ از نگاه نگرانش میتوان به عمق اضطراب درونی او پی برد، زیر لب کلماتی را زمزمه میکند، چیزی نمیشنوم اما وقتی از جیب کتش عکسی بیرون میآورد و میبوسد، در دستان لرزانش عکس رزمنده جوانی را میبینم که لبخند میزند.»
با صدای تلفن همراه حواسم را جمع میکنم، مغازه مسگری انگار سالهاست متروکه شده، اطرافم را نگاه میکنم، اثری از مارش نظامی و اتومبیل سپاه نیست، تلفن همراهم همچنان زنگ میزند.
وارد کوچه میشوم، آدرس را از روی تلفن همراهم چک میکنم و راه میافتم، هرچه بیشتر میروم بافت محله قدیمی و ارتفاع خانهها کمتر میشود.
از دور با دیدن پرچم سه رنگ ایران و عکس دو شهید سر در خانه چشمانم برق میزند، قدمهایم را تند برمیدارم و خودم را روبهروی درب مشکیرنگ خانه میرسانم و چند لحظه به عکس شهدا خیره میشوم، معصوم و بیخیال از دنیا به من و همه آنهایی که از کوچه زندگی میگذرند لبخند میزنند.
آرام گوشهای از سالن پذیرایی که به گفته «افتخار بانو» تبدیل به حسینیه شده است مینشینم و اطراف را از نظر میگذرانم، افتخار بانو در آشپزخانه چای میریزد، عکس قاب گرفته شهدا روی دیوار برق میزند، قرآن کوچکی روی میز آشپزخانه قرار دارد، بهجز مخدهها و یک کمد کوچک برای مفاتیح و قرآن تقریباً هیچچیز اضافهای در اتاق نیست.
«صدای خنده و شوخی چند رزمنده جوان که در گوشه اتاق دورهم نشستهاند و رحلهای یکدست و قرآن جلوی آنها حواس مرا به سمت خود میکشد، پلک بر هم میگذارم و به صوت دلنواز قرآن رزمندهها گوش میسپارم.»
چشم باز میکنم، افتخار بانو چای و شیرینی را میگذارد روی زمین و کنارم مینشیند، از او درباره تاریخچه جلسات قرآن هفتگیشان میپرسم و ریکوردر را روشن میکنم، افتخار بانو قرآن کنار دستش را برمیدارد، میبوسد و بر صورت میمالد و میگوید از همان اوایل ازدواج جلسات قرآن برگزار میکردیم.
از او میخواهم کمی درباره خودش توضیح بدهد و بعد از شهدا برایم تعریف کند و او صمیمی و بیآلایش از مراسم ساده و خودمانی خواستگاری و ازدواجش میگوید و بعد آرامآرام مرا با خود به سالهایی میبرد که دو فرزندش برای رسیدن به خط مقدم لحظهشماری میکردند.
وقتی از دلتنگیهایش میپرسم حتی یک لحظه اظهار پشیمانی نمیکند و چنان محکم و تمامقد از ارزشهای انقلاب دفاع میکند که من برای چند ثانیه مبهوت جذبه او میشوم و سکوت میکنم.
چندین بار تأکید میکند بعد از شهادت فرزندانش حتی یک قطره هم اشک نریخته، میگوید اگر گریه میکردم دشمنشاد میشدیم، بیاینکه بغض کند یا در چشمانش نم اشکی بنشیند با قاطعیت میگوید اگر من از خودم ضعف نشان میدادم آنهایی که فرزندانشان در جبههها بودند ناامید میشدند.
از دردها و دغدغههای امروزش میگوید، از اینکه بدحجابی در جامعه او را بیش از دوری فرزندانش میرنجاند. از فرزندان شهیدش میگوید که مأخوذبهحیا بودند و حجاب نگاهشان را حفظ میکردند، وقتی از او میپرسم با معضل بدحجابی در جامعه چه برخوردی دارد میگوید با مهربانی نصیحتشان میکنم و همه سعیام این است که امربهمعروف نه فقط زبانی بلکه در اعمالم باشد حتی اگر نتیجهای نداشته باشد من به وظیفه خود عمل خواهم کرد.
ازافتخار بانو میخواهم برای جوانان سخنی بگوید. آرام میگوید الان جوانان باید از شهدا الگو بگیرند، آنها انسانهای قانع و خودساختهای بودند و نه برای پول و مادیات بلکه در راه رضایت خداوند جان خود را برای اسلام و انقلاب فدا کردند، جوانان امروز هم با سرلوحه قرار دادن رفتار و منش شهدا صبور باشند، قناعت پیشه کنند و حواسشان به حقالناس باشد.
سؤالاتم تمام شده اما دلم نمیخواهد منزل افتخار بانو را ترک کنم، آنقدر در لحن و کلامش صداقت دارد که بیهوا و ناخودآگاه خودم را در آغوش او جای میدهم، دستش را میبوسم و از اینهمه صلابت و استواری یک مادر که دو فرزند رشیدش را در راه اعتلای ارزشهای اسلام فدا کرده است بغض گلویم را میفشارد.
از خانه بیرون میآیم، چند رزمنده با لباسهای خاکیرنگ کمی آنطرفتر زیر تابلوی نام کوچه، مشرفبه گنبد فیروزهای مسجد جامع عتیق ایستادهاند و به من لبخند میزنند، در نگاهشان ذرهای حب دنیا نیست، انگار در شلوغی بیسروسامان آدمهای امروز به همهمان لبخند میزنند و با نگاهشان میگویند ما که رفتیم، شما بمانید و دنیای پر زرقوبرقتان...