ماهان شبکه ایرانیان

روغن مار چیست و چه خواصی دارد

در نگاه اول ساخت فیلم «روغن مار» Snake Oil برای علیرضا داوودنژاد مثل سرد کردنی کوتاه و سبک بعد از چهل کیلومتر دویدن و بالا سر بردن وزنه‌ای بزرگ می‌ماند، وزنه‌ی بزرگی به نام «کلاس هنرپیشگی»

در نگاه اول ساخت فیلم «روغن مار» Snake Oil برای علیرضا داوودنژاد مثل سرد کردنی کوتاه و سبک بعد از چهل کیلومتر دویدن و بالا سر بردن وزنه‌ای بزرگ می‌ماند، وزنه‌ی بزرگی به نام «کلاس هنرپیشگی». داوودنژاد مانند دونده‌ای است که به دویدن شدید عادت دارد، فقط با شکلی آرامتر از دویدن، خودش را سرد می‌کند تا دوباره بعدا بدود. مثلا درباره‌ی سرد کردن بعد از ساخت فیلم «مرهم» (1389) می‌گوید که

من بعد از فیلم «مرهم» تصمیم گرفتم به خانه سالمندان کهریزک بروم و هفته‌ها آنجا بمانم، در طول حضورم در آنجا با وی.اچ.اس از زندگی روزانه و فضای حاکم بر کهریزک فیلم گرفتم، البته آن هم دوربین بزرگی بود اما نورپردازی نداشت. من از همان صحنه‌ها یک فیلم صد دقیقه‌ای برای کهریزک ساختم و مابقی راش‌ها را هم نگه داشته‌ام.

همچنین بخوانید:
کلاس هنرپیشگی – سینمای بی‌پیرایه آقای داوودنژاد

برای حرف زدن از «روغن مار»  باید گریزی زد به فیلم قبلی او،«کلاس هنرپیشگی». فیلمی که به لحظه‌ای که یک شیمیدان ماهر حجاب می‌کند و اعلام کیمیاگری می‌کند، می‌ماند و از کیمیای تازه‌یافته خود پرده برمی‌دارد.
در این فیلم تمام عناصر کلیدی سینمای داودنژاد جمعند: خانواده به عنوان بازیگر/سوژه، فیلمسازی ارزان و تمایل به خلوتی پشت صحنه، حضور عنصر بداهه در پرورش و پیشبرد فیلم، نبود فیلمنامه و تعریف موقعیت خطی و کارگردانی محدود بازیگر، تلاش برای باورپذیری از طریق ساده کردن بافت تصویر،مهاجرت، جوانان، ساخت‌وساز و طبقات جدید.
اما حضور یک عنصر جدید، انفجاری تازه به وجود می‌آورد و معجون را کیمیا می‌کند. این عنصر جدید حضور کارگردان به عنوان خداوندگار فیلم است. داوودنژاد در «کلاس هنرپیشگی» دیوار چهارم را می‌شکند، جلوی دوربین می‌آید و اعلام پادشاهی می‌کند. او عملا روی تخته یک کلمه می‌نویسد و جهان عوض می‌شود و سرنوشت آدم‌ها عوض می‌شود. جهانی قائم به ذات از تصویر می‌سازد و خود مثل پادشاهی بر تخت فیلمش می‌نشیند و بعد با عصای سینما به هرآنچه می‌زند و اراده می‌کند جان می‌گیرد و فیلم می‌شود.

روغن مار

در ستایش سینما/ زندگی

و فیلمش/زندگی را هرکجا که می‌خواهد می‌برد و در یک جهان پرلایه، رئالیسمی جادویی می‌سازد که بیشتر از هرچیز، در مورد سینما و در ستایش سینماست. در «روغن مار» داودنژاد کیمیا/ پادشاه‌گری خود را ادامه می‌دهد، اما مثل پادشاهی که بعد از یک فتح بزرگ به شکار خرگوش می‌رود. شکار خرگوش سوژه. اگر در «کلاس هنرپیشگی» او بود که موقعیت‌ها را تعریف می‌کرد و روند قصه را عوض می‌کرد، اینجا فقط تماشا می‌کند و در نقش شکارچی صرف فرو می‌رود و دوباره صدا و فیزیک خود را کامل حذف می‌کند، اما در نهایت دوباره فیلم خودش را می‌سازد؛ با ساختاری کلاژی و اپیزودیک از فیلم‌های موبایلی ظاهرا بی‌ربطی که در زمان‌های مختلفی گرفته شده است.
هرچند اپیزودهای فیلم بی ربط به‌نظر می‌رسند، اما با نگاهی دوباره می‌شود فهمید که چه ارتباطی با هم دارند و چه چیزهایی آن‌ها را متصل به هم نگه می‌دارد. از آغاز فیلم شروع می‌کنیم.

بذار برات دهن مارو باز کنم سمّشو نگاه کن. قشنگ تماشا کن. آقا یه لحظه. من این مارو می‌ندازم دور گردنت عکس بگیری آخر سر. قشنگ تماشا کن. این مارو می‌بینی؟ این ماریه که زنده و مرده‌ش برا من مفیده. زنده‌هاشو می‌فروشم، قشنگ تماشا کن. این حیوان ای خواهر و برادر وقتی که من کشتمش سرشو آرایشگرای مردونه ازم می‌خرن می‌ندازن تو الکل. زیر فک این حیوان یه جفت مهره‌ست، پاکستانی‌ها می‌گن زهرمهره، ایرانی‌ها می‌گن مهره‌ی مار. مهره‌ی مارشو درمیارن صنایع دستی تهران می‌کنن، خیابون ویلا می‌فروشن. پوست بدنشو کفاشای ماهر ازم می‌خرن، کفش زنونه مردونه درست می‌کنن، چکمه‌ای برای زمستون. پوستش چرم اصله. گوشتشم خود خدا قسم بابلسر مازندران دوتا برادر ارمنی هستن، چشم پزشکن گوشتشو ازم می‌خرن با خانواده می‌خورن. مسلمونی باور کن. وقتی من این مارو کشتم، اون جعبه رو به من بده، داخل شکم این حیوان‌ها مقداری چربی گرفتم، با سه نوع داروی پاکستان این چربی رو مخلوط کردم به نام روغن مار.
اگه شنیدی روغن مار روغن مار، من چندتایی دارم…اون آقا می‌گه روغن مار به درد چی می‌خوره؟ چاکرم. به درد هفتاد و دو درد می‌خوره. قشنگ تماشا کن. کمردرد داری من دوتا روغن مار یه دونه بهت میدم یک هفته بزن، کمرت خوب شد منو دعا کن. کسایی که ریزش مو دارن مردن، من روغن مار بهت می‌دم، سه شب عین ژل بزن به سرت اگر یه دونه مو تو دستت نیومد منو دعا می‌کنی…کسایی که ای خواهر و برادر زگیل دارن، من روغن مار بهت میدم روشو ماساژ بده پودر می‌شه دیگه جاشم نمونه درنیومد منو دعا کن. کسایی که ، میگرن سینوزیت دارن،من روغن مار بهت می‌دم، عفونت از بینی‌ت بزنه بیرون.اون آقا می‌گه روغن مار بهم می‌دی؟ بهت می‌دم.

فیلم داوودنژاد

فیلم با این مونولوگ آغاز می‌شود. یک آقایی که روغن مار می‌فروشد و مقابل بازاری در مازندران معرکه کرده است و با بلندگو و ماری دورگردن از فایده‌ی مار و خواص روغن‌مار می‌گوید. زاویه‌ دید تماشاگر از داخل یکی از آن تلفن‌هایی‌ست که دارند از ماجرا فیلم‌ می‌گیرند، گاهی سوژه را پشت کله و گردن تماشاچیان گم می‌کنیم. (این اولین جایی‌ست که چیزی در فیلم گم ‌شود). به طور کنایه‌آمیزی اسم فیلم هم «روغن مار» است و فروشنده همزمان برای فیلم هم انگار دارد تبلیغ می‌کند. به معرکه‌گیر و روغن‌مارش در انتهای مطلب دوباره برمی‌گردیم. در ادامه که حلقه‌ی دور معرکه‌گیر پراکنده می‌شود، دوربین/داوودنژاد (این دو در سراسر فیلم همزادند) هم توی بازار نزدیک می‌رود و از بازار فیلم می‌گیرد و بعد کم‌کم پیرزنی را سوژه می‌کند؛ و آن طرف پیرمردی را، و فیلم می‌گیرد. در جاهایی سوژه‌ها گم می‌شوند و ما باقی جمعیت بازار را تماشا می‌کنیم، به دنبال سوژه‌ای دیگر. اما دوباره برمی‌گردیم سراغ پیرزنی که آن طرف است و پیرمردی که این طرف.

در میان جمعیت انبوه

متوجه می‌شویم پیرزن دنبال پیرمرد می‌گردد. اما پیرمرد عین خیالش نیست و معلوم نیست به چه فکر می‌کند، انگار همه چیز را فراموش کرده. دوربین مخفیانه دنبال او می‌رود، تا ورودی بازار او را دنبال می‌کند و بعد که او در جمعیت گم شد، صدای پرواز هواپیمایی می‌آید و دوربین تیلت می‌کند به برج‌های بلند تجاری آبی رنگی در حال ساخت در کنار بازار. تا به اینجای فیلم را می‌شود حدس زد که داودنژاد از خیل عظیم راش‌هایی که به طور روزمره از هرچه می‌بیند می‌گیرد انتخاب کرده و کنار هم گذاشته، بدون اینکه هیچ دخل و تصرفی در آنچه در تصویر رخ می‌دهد داشته باشد. (دخل در مرحله‌ی کلاژ/تدوین شکل می‌گیرد) او با تلفن فقط شکار می‌کند و تصاویر را به دام می‌اندازد.
در جلسه‌ی مطبوعاتیِ فیلم هم حتی داوودنژاد مشغول فیلم گرفتن از حضار و خبرنگاران بود. در تیتراژ انتهایی فیلم از سوژه‌های این اپیزود به عنوان پیرزن و پیرمرد غریبه یاد شده است. پس تا به اینجا «روغن مار» یعنی فیلم‌های ساخته شده با موبایل، با بازیگرانی که اصلا در جریان بازیگریشان نیستند. فیلم در این اپیزود درون‌مایه‌ی کلی‌اش را به طور ساده‌ای خلاصه می‌کند: سوژه‌های واقعی، فیلمبرداری یکنفره، سکانس‌پلان‌، عدم تصرف کارگردان در واقعیت و مفهوم گم شدن/گم کردن.
با این مقدمه‌ی کوتاه از معرکه‌گیر و بازار، داوودنژاد سراغ اپیزود مرکزی کار می‌رود. اپیزود مادر و پسری که با هم در یک خانه زندگی می‌کنند و ما چند ساعت، از طلوع آفتاب تا عصر با آنها هستیم. پسر پنجاه ساله و ناراضی و ناراحت، آماده که هرچیزی را تبدیل به بهانه‌ای برای جروبحث و بازخواست مادرش کند و مادری که مستاصل مانده و از پس درک پسرش برنمی‌آید. اما آیا این دو سوژه هم واقعیند؟

مسائلی در زندگی‌ام داشتم که با این فیلم آینه‌ای جلویم قرار گرفت و چیزهایی را دیدم که در حالت عادی قادر به دیدنش نبودم.

 این جملات را آقای محمد حبیبیان که همان پسر فیلم است بعد از تجربه‌ی فیلم می‌گوید. او پسرداییِ داوودنژاد است و نقش مادرش را هم مادر واقعی خودشان بازی می‌کند. داوودنژاد می‌گوید

محمدآقا ایران زندگی نمی‌کند اما در این مدتی که ایران بود دوماه شب و روز با هم بودیم ولی نمی‌دانستند که من چه توطئه‌ای در سر دارم. اوایل حاضر نمی‌شد جلوی دوربین بیاید اما آن‌قدر در حالت‌های مختلف از او فیلم گرفتم که کم‌کم ترسش ریخت.

پس می‌بینیم که سوژه‌های این اپیزود هم واقعی و موقعیتشان نسبت به هم با گرته‌برداری کامل از واقعیت پی ریخته شده. داودنژاد صرفا در نقش از بین‌برنده‌ی حجاب، عمل می‌کند تا سوژه به طور واقعی و با لحن و رفتاری مثل زندگی واقعی در فیلم حضور داشته باشد.
موقعیت‌ها و دیالوگ‌های فیلم که مشخصا اغلب بداهه اما بر اساس موقعیت تعریف شده، که همان موقعیت واقعی مادر و پسر است درخشانند و به طرز عجیبی در عین حال که ساده و روزمره به نظر می‌آیند، موقعیت را افشا می‌کنند. پسری که از بعد سال‌ها مهاجرت برمی‌گردد و در زندگی احساس شکست می‌کند و بخشی از عمرش را تلف شده می‌بیند و با اصرار می‌خواهد مسئولیت آن را گردن مادر بیندازد. موقعیت سنی مادر و پسر، گم شده است. پسر از این شاکی‌ست که مادرش هنوز او را کودک حساب می‌کند، ولی دقیقا مثل یک کودک بهانه می‌گیرد و به شدت وابسته به مادرش است.

گمگشتگی

مادر هم موقعیت خود را گم کرده. در صحنه‌ی صبحانه می‌بینیم که خودش را توصیف می‌کند که هرروز بین مواد اولیه گم می‌شود و نمی‌داند چه باید درست کند. افراد غایب دیگری هم هستند که اسمشان می‌آید ولی نیستند. در یک صحنه می‌بینیم که پسر در بالکن ایستاده و سیگار می‌کشد و برج‌های بلند روبه‌رویش یادآور موقعیت پیرمرد گمشده‌ی اپیزود اول و برج‌های آنجاست. پسر چیزهای دیگری را هم گم می‌کند، مثل پیراهنش و بعد عکس کوچک سه درچهاری که از او به عنوان ناهید یاد می‌کند و عشق دوران جوانیش است و قصد دارد تا مادرش را راضی کند تا به خواستگاری او برود. پسر به دنبال پیدا کردن و احیای زمان از دست رفته‌ی زندگیش است. او هم پیراهنش را هم عکس ناهید را از مادرش طلب می‌کند.

روغن مار

در جایی دیگر، تلفنش را گم می‌کند و از مادرش می‌پرسد و مادر به سرعت جای تلفن را به او می‌گوید؛ او خودش جابه‌جا کرده چون پسر «هر روز تلفنش را گم می‌کند». تلفن نقش مهمی در این اپیزود پیدا می‌کند و می‌شود ظاهرکننده‌ی آدم‌های غایب از طریق تماس تصویری (آیا این همان کاری نیست که داودنژاد با موبایل می‌کند؟) وقتی که آدم‌های دیگر از طریق تلفن وارد فیلم می‌شوند، می‌بینیم که آنها هم چیزی گم کرده‌اند. (خواهرزاده‌ی مرد تماس می‌گیرد و می‌گوید که پدرش گم شده) و متوجه می‌شوند که زندگی یکی دیگر از اعضای خانواده،خواهرشان هم متشنج است.ارائه‌ی جزییات فوق‌العاده‌ست. آن پتو و تشک و قرص‌های کنارش خلاصه‌ی تمام جزییات فیلمند. احتمالا سالها در آن خانه در همان نقطه آن پتو و تشک و قرص‌های کنارش برقرارند.
اپیزود با تنها ماندن مادر در تصویر روی این تشک تمام می‌شود، در حالیکه شکایت می‌کند و می‌گوید که گیر کرده‌است از حرف بچه‌هایش و نمی‌داند چه کند. جای دیگری از اپیزود، پسر می‌خواهد به دوستان قدیمیش زنگ بزند تا ناهید را پیدا کند و همه‌ی شماره‌هایش قدیمی و شش رقمی‌ست و شماره‌ها هفت رقمی شده. از او فقط یک عکس دارد و یک سری شماره‌ی اشتباه که می‌تواند او را به ناهید وصل کند. مثل عکس‌هایی که درون خانه است و از افراد داخل عکس هیچ خبری نیست. گم شده‌اند. اپیزود انگار از خلال نقب زدن به یک رابطه‌ی مادر و پسری مشخص، سوژه‌هایش را هم به ما می‌شناساند هم به خود سوژه‌ها و از این جهت از دو طرف طلب کاتارسیس می‌کند.

 اپیزود آخر

دوباره توی شهریم. کمی پرسه‌زنی به انتظار شکار. ناگاه یک دستفروش سوژه می‌شود و  این بار کسی، دوربین/داودنژاد را تشخیص می‌دهد و می‌خواهد از سوژه شدن فرار کند:

از من فیلم می‌گیری؟ باید پولشو بدی وگرنه اجازه نمی‌دم که پخشش کنی! فکر می‌کنی خیلی زرنگی؟ از کره ماهی می‌گیره! فکر می‌کنه زرنگه دیگه، بچه‌ی متل قوئه! من می‌دونم مال کجاست بابا همه فامیلاشو آورد تو فیلم، سینما. این داوودنژاد اون داوودنژاد. پسرشو عموشو برادرزاده پسرعمو همه دوست رفیقا….دیگه صحبت نمی‌کنم چیزی برای پخش کردن نداشته باشه!

اما برای فرار از داوودنژاد خیلی دیر شده و او همانطور که فرار می‌کند داخل فیلم می‌آید. فیلم از این جهت می‌تواند در ستایش دوربین باشد،از آن جهت که هیچ راه فراری از آن نیست.
خصوصا وقتی یک سوژه‌یاب واقعی پشت آن باشد. اپیزود آخر به طور ضمنی اشاره به واقعی بودن روابط در اپیزودهای قبلی هم دارد، به عنوان پایان‌بندی، داوودنژاد رابا خطاب قرار داده شدن به مرکز فیلم می‌کشاند. حالا دوباره یادمان می‌آید که پشت همه‌ی تصاویر داوودنژاد بوده و اینبار فقط با یک موبایل. و بعد بر‌گردیم به آغاز فیلم و معرکه‌گیری. اینبار می‌شود خود داودنژاد را با ماری خوش خط و خال دور گردنش تصور کرد که از فایده‌ها و زیبایی مار می‌گوید و موفق شده روغن مار را بگیرد که برای درمان هزار درد دواست و فشرده فشرده محدود بسته بندی کند و به ما عرضه کند. مار خوش و خط و خالی که اسمش سینماست و گویا داودنژاد خوب می‌تواند آن را رام کند و روغنش را به سادگی بگیرد.

کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریه‌ها، وبلاگ‌ها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان