ماهان شبکه ایرانیان

وقتی آمارگیر مجروحین و شهدا، فرمانده شد!

کلامش در عمق جان بچه ها نفوذ می کرد. حرفهایش فراتر از یک رزمندۀ عادی بود. می گفت این جنگ مقدمۀ اتفاقات بزرگتری است که ما باید خودمان را برایش آماده کنیم.

به گزارش مشرق، در عملیات والفجر یک محور پیچ انگیزه، دویرج و یال چپ ارتفاع 112 را سپرده بودند به تیپ سیدالشهداء علیه السلام. آن زمان من در واحد اطلاعات تیپ خدمت می کردم. عملیات برای ما خوب شروع نشد. شرایط خط 112 ریخت بهم. همان اوایل کار، علی ا صغر شمس فرماندۀ گردان حضرت علی اصغر علیه السلام به شهادت رسید و کادر گردانش از هم پاشید. کسی نبود که نیروهای داخل خط را فرماندهی کند.

   صبح روز عملیات یکی از بچه های تعاون به نام «منصور مختاری» برای جمع آوری آمار مجروحین و شهدا رفت جلو. نیروهای تعاون برای همین می آمدند توی خط؛ جمع آوری آمار شهدا، مفقودین و آسیب دیده ها. منصور بچۀ خوب و مودبی بود. پیش تر چندباری در دوکوهه دیده بودمش. اخلاقش آدم را جذب می کرد. لبخند از لبش نمی افتاد. کلاً به دل می نشست. مختاری اوضاع آشفتۀ خط را که دید فوراً بی سیم زد به حاج کاظم رستگار و شرایط را برایش تشریح کرد. حاجی بدون معطلی جواب داد: فرماندهی آنجا با خودت.

راوی خاطره؛ از راست، نفر دوم

   این طور تصمیم ها در زمان عملیات عجیب نبود. بارها پیش می آمد که فرمانده شهید یا مجروح بشود اما انتصاب کسی که نیروی عملیاتی نبوده یک مقدار عجیب به نظر می رسید. سن وسالی هم نداشت. نهایتاً بیست ساله. با این حال منصور خیلی خوب و مسلط از پس کار برآمد و نامش افتاد بر سر زبان ها.

   در عملیات های والفجر دو، والفجر چهار و خیبر منصور در همان گردان حضرت علی اصغر(ع) شد فرماندۀ گروهان. من هم معاون گردان حضرت قاسم(ع). چون گردانهایمان یکی نبود، ارتباط چندانی با هم نداشتیم. گاهی از دور برای هم دست تکان می دادیم. این وضعیت ادامه داشت تا عملیات سخت و نفس گیر خیبر که یکبار دیگر نام منصور مختاری دهان به دهان چرخید. این دفعه از منصور به عنوان فرمانده گروهان نمونه تقدیر شد. انگار آن جوان لاغر اندام سفید رو ساخته شده بود برای فرماندهی. بخاطر همین شایستگی هایش او را در یک جایگاه بالاتر بکار گرفتند. بعد از شهادت مرتضی حمزه دولابی، اسماعیل معروفی شد فرماندۀ گردان ما. من و منصور هم به عنوان معاون ایستادیم کنارش.

   اوضاع که آرامتر شد من چند روزی بخاطر درمان جراحت های خیبر برگشتم تهران. حول وحوش اردیبهشت خودم را رساندم منطقه. تیپ ما روبروی دوکوهه در اردوگاه دز مستقر بود. یک راست رفتم توی چادر گردان پیش منصور. رفاقتمان از آنجا پا گرفت. تقریباً همیشه با هم بودیم. برایم گفت که بچۀ جنوب شهر است و پدرش در شهرداری کار می کند. وضع مالی خوبی هم نداشتند.

   معروفی به خاطر اتفاقات تلخ آن روزها کمتر به گردان سر می زد. به هر حال نمی توانست از کنار مشکلات پیش آمده راحت بگذرد. فرماندهان تیپ با مسئولین سپاه به مشکل خورده بودند. همین اختلافات سبب شد تا حاج کاظم رستگار و احمد غلامی از کادر تیپ خارج شوند. حفظ روحیۀ نیروها در چنین شرایطی اولویت داشت. چیزی که منصور مختاری به خوبی انجامش داد. کلامش در عمق جان بچه ها نفوذ می کرد. حرفهایش فراتر از یک رزمندۀ عادی بود. می گفت این جنگ مقدمۀ اتفاقات بزرگتری است که ما باید خودمان را برایش آماده کنیم. می گفت ما باید برای مسئولیت های بزرگ آماده باشیم.

   نمازشب و قرائت قرآنش ترک نمی شد. پیش از اذان پتویش را تا می کرد و از چادر می زد بیرون. موقع صبحگاه سرحال و قبراق می آمد پیش مان. همۀ نیروها می دانستند که این غیبت یکی-دو ساعته یعنی چه. بچه ها خیلی دوستش داشتند. یک روز از مرخصی برگشت تا من را دید زد زیر خنده. گفت «مادرم برام زن گرفته». گفتم رفتی خواستگاری؟ جواب داد: «نه من اصلاً ایشون رو ندیدم! نمی دونم چه شکلیه! مادرم انتخاب کرده؛ منم چیزی نگفتم»

   چندماه بعد از گردان ما جدا شد. من هم خیلی آنجا نماندم؛ دی ماه 63 رفتم لشگر27. یک سال بعد محمدرضا کلهر را دیدم. سراغ رفقای قدیم را گرفتم. به اسم منصور که رسیدم، گفت عاشورای 3 شهید شد و پیکرش همانجا در فکه ماند. دلم گرفت. یاد شب ها و روزهایی افتادم که با هم گذراندیم. یادم افتاد که چطور ذکاوت و آدم شناسی حاج کاظم رستگار و لیاقت خودش او را از نیروی تعاون به رده های بالای گردان رساند.

   منصور مختاری مال شهادت بود. به چیزی که می خواست هم رسید.  

راوی: علی درویش

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان