وی مانند بسیاری از روشنفکران همنسلش که از سر شیفتگی به عدالت جذب جریانهای چپگرا شده بودند در دهه پنجاه روانه زندان شد و در مجموع 6 سال در حبس ماند اما در آنجا نیز دست از نوشتن بر نمیداشت و از همانجا داستانهایش را از طریق همسرش به بیرون از زندان میفرستاد.
شهناز دارابیان، همسر این نویسنده درباره آن سالها میگوید: «زندان اوین شکل و شمایل حالا را نداشت، چادرهای موقتی به پا کرده بودند که زندانیان با خانوادههای خود ملاقات کنند، بینمان میله کشیده بودند. بعد از چند سال دست یکدیگر را گرفتیم، البته زمان ملاقات بدون اینکه خودمان بدانیم یکی، دو افسر پشت سر هر دو ما راه میرفت. مرتبه دومی که به همین شیوه همدیگر را ملاقات کردیم، علی اشرف بسته کاغذی کوچکی را که شبیه سیگار پیچیده شده بود به دستم داد. آنقدر هول شده بودم که تلاش کردم آن را در دهانم پنهان کنم اما جا نمیشد، سریع به فکرم رسید که آن را در مشتم بین دستمال کاغذی بگذارم، موقع بازرسی هم دستهایم را بالا گرفتم تا طبیعی جلوه کند و توجهشان به دستمال و کاغذی که بین آن پنهان کرده بودم جلب نشود. آنقدر استرس داشتم که بلافاصله زندان را ترک کردم، وقتی به خانه بازگشتم متوجه شدم که نوشتههای تازهاش را به دستم رسانده است. همه را در یک نوبت داد چون شرایط ملاقات طوری نبود که به دفعات بعدی اعتمادی باشد، بهویژه که از جلسه بعد اتاق ملاقات شیشهای شده بود و دیگر امکان هیچ مبادلهای نبود. داستانها را با دستخط بسیار ریزی نوشته بود، ابتدا تصمیم به بازنویسی آنها با خط خودم گرفتم ولی این احتمال وجود داشت که متوجه تفاوت دستخطها بشوند و بفهمند که از زندان نوشتههایش را به دستم رسانده است. بنابراین سراغ ماشین تحریری که آن را پنهان کرده بودیم رفتم و آنها را تایپ کردم و به نشر «شبگیر» سپردم. حدود یک ماه بعد کتاب آماده شده را تحویل گرفتم و به همراه کتابهایی که به خواست علیاشرف برای او و هم بندهایش خریده بودم به زندان رفتم. کتاب را که از پشت شیشه به او نشان دادم، آنقدر خوشحال شد که هنوز هم چهرهاش در خاطرم مانده است.»
وی همچنین درباره خصوصیات فردی این نویسنده گفته است: «در چهل و سه سال زندگی مشترکمان هیچگاه شاهد برخورد بدی از سوی او با دیگران نبودم، برعکس آنقدر مهربان بود که همه دوستان و آشنایان وقتی به مشکلی برمیخوردند به سراغش میآمدند. زندگی ما همیشه باعث دعوای زن و شوهرهای اطرافمان میشد. اینکه چرا برای من میوه پوست میکند یا من چرا با او مهربان بودم! در خانه ما کارها تعریف شده نبود هر کدام کاری از عهدهمان برمی آمد انجام میدادیم. شاید این یک دههای که علی اشرف گرفتار بیماری شده بود برای من به سختی گذشت اما ای کاش او زنده بود و باز هم تمام وقتم را به پرستاریاش اختصاص میدادم. شاید باورتان نشود اما این سالهای آخر وقتی سن او را میپرسیدند میگفت که متولد سال بیست هستم. به او میگفتم تو که سال نوزده به دنیا آمدهای چرا یک سال از سنت کم میکنی! میگفت اینطور وقتی بمیرم حساب کردن سنم برای دیگران راحتتر است.» علیاشرف درویشیان 4 آبان سال 1396 پس از یک دوره بیماری طولانی بر اثر سکته مغزی درگذشت. وی در مورد علت بیماری خود گفته بود: «بیست و چهار ساعت قبل از بیماری صحنه اعدام کردهای عراق را دیدم که این جور شدم. اعدامهایی که به دستور صدام حسین بود»