ماهان شبکه ایرانیان

سیاحت ملیح شرق؛ نگاهی به طنز انسانی آقا نجفی قوچانی

کتاب «سیاحت شرق» آقانجفی قوچانی که همراه شرح خوابی از وی با نام «سیاحت غرب» به صورت یک مجلد و با عنوان «سیاحت شرق و غرب» تاکنون بارها منتشر شده، یکی از کتاب های ارزشمند اواخر دوره قاجار و عصر مشروطیت است که علاوه بر ارزش تاریخی، از جنبه طنز نیز قابل توجه و بررسی است.

سیاحت ملیح شرق؛ نگاهی به طنز انسانی آقا نجفی قوچانی

کتاب «سیاحت شرق» آقانجفی قوچانی که همراه شرح خوابی از وی با نام «سیاحت غرب» به صورت یک مجلد و با عنوان «سیاحت شرق و غرب» تاکنون بارها منتشر شده، یکی از کتاب های ارزشمند اواخر دوره قاجار و عصر مشروطیت است که علاوه بر ارزش تاریخی، از جنبه طنز نیز قابل توجه و بررسی است.

این کتاب به قلم «سید محمد حسن» ، معروف به «آقانجفی» ، فرزند «سید محمد» است که همان گونه که از پسوند نام وی پیداست، زاده حومه قوچان در خراسان است. اهل قوچان عموما از 3 نژاد ترک، فارس و کرد هستند. پدر آقانجفی فارس و مادرش کرد بود. پدر هرچند که ساکن روستا بود و به کشاورزی مشغول، اما سواد اندکی داشت و شدیدا راغب بود تا فرزند بزرگش به دنبال تحصیل علوم دینی برود. «سید محمد حسن» به اجبار پدر و از روی کراهت، طلبگی پیشه کرد اما پس از مدتی لذت علم آموزی را درک کرد و خود با شوقی وافر این راه را ادامه داد.

 «سیاحت شرق» شرح برخی ماجراها و احوالاتی است که بر «آقانجفی قوچانی» در این راه رفته است. این کتاب به قلم خود آقانجفی نوشته شده و از تولد وی تا هنگامی که او از نجف به قوچان مراجعت می کند را در برمی گیرد. نثر «سیاحت شرق» ساده و بی تکلف است و با وجود آنکه نویسنده آن با علوم قدیمه سر و کار داشته و اصولا هنگام نگارش آن، هنوز مکلف نویسی به ویژه برای اهل علوم قدیم حسن محسوب می شده صمیمی و بی پیرایه تحریر شده است و تقریبا تمام متن این کتاب (به استثنای عبارات عربی و شرح برخی بحث ها و براهین) برای خواننده امروزی قابل فهم است.

ویژگی منحصر به فرد این کتاب که آن را از تمام کتاب ها و شرح حال های مشابه متمایز می کند، وجود رگه های طنز قوی و متنوع در این کتاب است. این ویژگی به خصوص از آن جهت شگفت می نماید که آیت اللّه آقانجفی قوچانی، در اواخر دوره میانسالی و هنگامی که به عنوان یک مجتهد و فقیه، مشهور شده و عملا حاکم شرع قوچان نیز بوده آن را نوشته اما به رغم این موقعیت والای اجتماعی، وی نه فقط از نوشتن بسیاری از گفته ها و افکار، و حالات طنزآمیز خود چشم پوشی نکرده بلکه بعضا مواردی را مکتوب کرده است که در یک جامعه شدیدا سنتی نکوهیده به شمار می روند.

متأسفانه «سیاحت شرق» آن چنان که شایسته آن بوده مورد توجه قرار نگرفته است و چنانچه اسمی از «آقانجفی» به گوش می رسد، بیشتر به خاطر «سیاحت غرب» اوست که شرحی است از خواب (یا رؤیای) آقانجفی از عالم برزخ که در مقابل کتاب ارزشمند «سیاحت شرق» از وزن و اعتباری برخوردار نیست؛ تا جایی که به جرأت می توان گفت موقعیت جزوه «سیاست غرب» در مقابل کتاب «سیاحت شرق» ، نظیر «فالنامه حافظ» است در مقابل «دیوان حافظ» که اتفاقا این امر از نظر شمارگان چاپ و اقبال عوام نیز صادق است!

در این نوشتار قصد بر آن است که به جنبه های طنزآمیز «سیاحت شرق» پرداخته شود اما از آنجا که بررسی جنبه های خاص کتابی که احتمالا خوانده نشده چندان مفید نخواهد بود و همچنین با توجه به ارزش والای کتاب در شرح حال ملک و مردمان ایران در اواخر دوره قاجار و اوایل انقلاب مشروطه و نیز روایت جسورانه ای که راوی از درون حوزه های علمیه آن زمان می دهد، سعی شده است تا شرح مختصر و چکیده ای از محتوای کتاب و هر بخش از زندگی راوی نقل و به همراه آن، نکات برجسته طنزآمیز نقل و بررسی شوند.

مرجع این نوشتار نسخه ای از کتاب «سیاحت شرق و غرب» نوشته «آیت اللّه آقانجفی قوچانی» است که توسط «انتشارات المیزان» در بهار 1377 به چاپ رسیده و متاسفانه متنی نامنقح با اشکالات نگارشی زیاد است.

طفل گریزپایی به نام سید محمد حسن

سیاحت شرق از تولد آقانجفی شروع می شود که او در مورد مکان آن، فقط به ذکر «یکی از قراء قوچان» بسنده می کند، اما از قرین چنین برمی آید که سال تولد وی 1254 هجری شمسی (زمان سلطنت ناصر الدین شاه قاجار) بوده است. او در 3 سالگی مبتلا به مرض سختی می شود که در نتیجه آن تا سر حد مرگ می رود اما سرانجام پس از 3 سال نجات می یابد. پس از آن قرآن را نزد پدر ختم می کند و در هفت سالگی به مکتب می رود؛ البته به قول خودش «از اول زمستان تا فصل بهار» که معمول مکتب رفتن بچه های دهات بوده و بقیه سال را به کار و کمک به پدر در امور کشاورزی و باغداری و دامداری مشغول می شده است. آقانجفی از همین ابتدای زندگینامه خود، ضمن شرح نسبتا دقیقی از راه و رسم مردمان آن نواحی در کار و تفریح و مداوای مریضان و چنین اموری که به کار هر مردم شناس یا تاریخ دانی-دست کم در حد یک روایت شخصی، اما دست اول-می آید، نظرات اقتصادی و اجتماعی خود، به ویژه تاکید بسیار زیادش به قناعت و «استقلال اقتصادی» را یادآور می شود. نکته ای که باید در اینجا یادآور شد و در سرتاسر «سیاحت شرق» مدنظر داشت این است که نوشتن زندگینامه خود یا «اتوبیوگرافی» در قدیم، نه فقط برای نمایش بی طرفانه احوالات نویسنده بلکه محملی برای بیان عقاید و دفاع از آنها در اثنای بازگویی حوادث مختلف نیز بوده است ای بسا که دلیل اصلی نوشتن بسیاری از زندگینامه ها همین عامل بوده است. اتفاقا با در نظر داشتن چنین نکته مهمی، جسارت آقانجفی در بیان بسیاری از نکات طنزآمیز بهتر دیده می شود؛ از جمله اعتراض ها و حتی ناسزاهایی که آقانجفی بعضا حواله پدرش می کند؛ هر چند طبیعتا به خاطر سفارش اکید اسلام به رعایت احترام والدین، نقل آنها درخور مجتهد بزرگی چون آقانجفی نیست، اما وی از نقل آنها چشم نمی پوشد. اولین مورد از این دست هنگامی است که سید محمد حسن، هنگام بردن خرهای حامل بارهای پدرش، با خطر سقوط آنها مواجه می شود، او جان خودش را به خطر می اندازد و به رغم جثه نحیفش با اراده آهنینی که دارد، موفق می شود آنها را نجات دهد.

مطلب کلی دیگری که ذکر آن در اینجا لازم می نماید، این است که آقانجفی در نگارش خاطرات خود، قلم و منطق مشخص و منظمی را دنبال نکرده است. مثلا در بیان شرح همین ماجرای شال به زیر دم خر بستن که صرف نظر از جنبه طنزآمیز آن و توصیف موردی طرز تفکر آقانجفی در کودکی، اهمیت چندانی ندارد، وی چندین صفحه را به شرح دقیق گفت وگوها و استدلال های خود با پدرش اختصاص داده است که هر چند در عمل با بیان براهین عقلی و نقلی، از سطح سید محمد حسن 8 ساله فراتر رفته و به معلومات آقانجفی پنجاه و چند ساله نزدیک می شود، اما در کل نه به جذابیت روایت کمکی می کند، نه وصف حال و موقعیتی را باعث می شود و نه معرفت خاصی به خواننده می افزاید. البته در بسیاری جاها، در چنین استدلال هایی به وضوح می توان مشاهده کرد که آقانجفی راوی عمدا از ترکیب معلومات کنونی خود با افکار و رفتارهای کودکی و نوجوانی خود گفت وگوها و استدلال های طنزآمیزی را روایت کرده است که در اصل چنان نبوده اند.

یکی از این موارد، آنجاست که پدر سید محمد حسن، سر زمستانی، دوباره از او می خواهد که به مکتب برود و کودک مکتب گریز چنین پاسخ می دهد: «مکتب چه فایده ای دارد؟من هزار کار جهت تو می کنم که بهتر است از اینکه بدانم ضرب در اصل الضرب بوده، الف و لام مصدریه را برداشتیم تا عین الفعل را فتحه دادیم. یعنی «را» و «با» را زبر دادیم ضرب شد. صرفیین چنین کردند ما هم چنین کردیم. اولا صرفیین کی و در کجا چنین کردند؟مگر صرفیین قبل از بیعرب بن قحطان بوده اند و این الفاظ را یکی یکی ساخت و پرداخت، مثل لقمه های نان به دهان اولادش گذاشت. لغات که فرقی نمی کند. مگر ما زد را از زدن می سازیم که نون مصدریه را انداختیم... آیا تو خودت این کار را کرده ای؟... و یا از کسی از پیرمردهای قدیم شنیده ای که چنین کند و بر فرض که کرده باشد، مگر تقلید او واجب است که او چنین از بیکاری گترم کاری کرده، ما هم بکنیم؟... ضرب و یضرب و ضارب نظیر ته دیگی خوردن است؛ او که بعد از زحمت زیادی همان پلو می شود، من همان پلو را از اول می خورم. این هم حرفی شد که یک نفر چنین کرد، ما هم چنین کردیم، شاید کسی (...) خورده باشد!...» (ص 24 و 25).

همان طور که در اینجا به وضوح معلوم است، یک کودک نوآموز نمی تواند چنین در مورد صرف و نحو سخن بگوید و این آیت اللّه آقانجفی قوچانی است که طنزپردازی پیشه کرده و تعمدا استنکاف محمد حسن 10 -9 ساله از رفتن به مکتب را در گفت وگویی چنین خنده دار تصویر کرده است. از این استدلال و گفت وگوهای طنزآمیز-که هرچند در راستای توصیف حالات و واقعیت های زندگانی آقاقوچانی است، اما بیشتر حاصل تلاش او در مقام یک طنزنویس است تا شرح حال نویس-در «سیاحت شرق» فراوان است. با وجود این تمام جملات و تعابیر این کتاب از این سنخ نیستند و در برخی مواقع خواننده امروزی شک می کند به اینکه عبارتی از کتاب که او را به خنده می اندازد، تعمدا به صورت طنزآمیز نوشته شده یا دقیقا حاصل طرز فکر و گفته واقعی آدم های حقیقی است. نمونه ای از این دست آنجاست که پدر سید محمد حسن، برای مکتب رفتن او چنین استدلال می کند که چون او «4 قران» پول بابت کتاب پرداخته است پس پسرش باید به مکتب برود تا «کتاب های خوبش که مانده است» را بخواند!

مرحمت های استاد آشنا!

سرانجام پدر سید محمد حسن، هنگامی که او 13 سال دارد وی را برای تحصیل علوم دینی به قوچان می برد. در ابتدای ورود باز هم آقانجفی شوخ طبع، تصویری طنزآمیز از «مدرسه» به دست می دهد؛ «... آمدم میان مدرسه در یک حجره تحتانی دیدم قال و قیل شدیدی بلند است، نزدیک است همدیگر را بزنند. گفتم اینها را چه می شود؟گفتند مباحثه علمی می نمایند. گفتم معنی مباحثه را فهمیدم و لکن با جنگ های دیگر هیچ فرقی ندارد مگر در کیفیت زدن که در آنجا با چوب به سر یکدیگر می زنند و در اینجا با دست به کتاب و زمین می زنند. اما در داد زدن و فحش دادن و بد گفتن هیچ فرقی ندارد.» (ص 29). تمام توصیفی که آقانجفی از اولین مواجهه اش با جلسه مباحثه عمومی طلاب می نماید، همین چند جمله طنزآمیزاست، اما او با ظرافت فراوان، تصویری درست و دلنشین به دست می دهد.

پدر آقانجفی، او را در اینجا به آخوندی از آشنایان می سپارد و علاوه بر پرداخت مخارج پسر «سفارشات اکیده» می کند که از او به نیکویی نگهداری کنند و در تعلیمش بکوشند. اما به محض رفتن پدر، «آخوند آشنا» نه فقط به تعلیم پسر وقعی نمی نهد بلکه مثل یک برده از وی برای انجام کارهای شخصی خود و خانواده اش کار می کشد. آقانجفی در توصیف همین دوران تیره بختی خود نیز طنازی می کند، به این ترتیب که این داستان واقعی را دقیقا از همان هنگام رفتن و شروع خرده فرمایشات جناب استاد، با جزئیات جارو کشیدن و قلیان چاق کردن و آفتابه آب کردن به تصویر می کشد؛ به این ترتیب، علاوه بر آغازی تکان دهنده از یک دوره سیاه، مجالی هم برای خنده سازی به خود می دهد و لبخندهایی تلخ و هراس انگیز بر لب خواننده می نشاند؛ «... گفت: هروقت قلیان خواستم این طور بساز... که اگر دفعه ای از آنچه دیدی و شنیدی تخطی شود، همچو بزنم که بمیری کره خر. من از این حرف چنان خوف و رعبی به دلم افتاد که بر خود لرزیدم. با خود گفتم: حالا خوب شد هنوز من خلاف نکرده ام... می گوید! گفت: آفتابه را ببر از چاه پر کن... [پس از انجام خرده فرمایش ها]با خود گفتم: یقین کار امروز من همین کارها بوده؛ هنوز درس سطح نخوانده، درس خارج می خوانم!عجب به این زودی ترقی کردم!پدرم که به من اصرار مدرسه رفتن داشت، خوب فهمیده بود!» (ص 34).

به رغم تمام اعمال استاد که سید محمد حسن را تا حد «شاگرد قهوه چی» و «نوکر بازار» تنزل داده و حتی از او در اموراتی چون رفع حوائج منزل و «تریاک مالی» کار می کشد، او اندک اندک به درس و بحث علاقه مند می شود و پس از بیماری «سید استاد» و رفتن وی از قوچان به «قلعه» و سپس درگذشت او، آقانجفی نوجوان به کلی از قید و بندها آزاد می شود و با شور و شوق فراوانی به علم آموزی می پردازد. اما در قوچان «وبا» شایع می شود و سید محمد حسن ناچار به ده می رود. در آن هنگام زلزله می آید و خرابی فراوانی در قوچان به بار می آید به طوری که چند تن از هم هجره ای های وی در زیر آوار کشته می شوند. پس از مدتی، پدر به پسر پیشنهاد می کند که برای ادامه تحصیل به سبزوار برود و پسر قبول می کند؛ «چون آنجا آشنایی نیست» ! (ص 93)

سفر پرمخافت

از اینجا سفرهای پرماجرای آقانجفی برای تحصیل علم آغاز می شود و خواننده با شخصیت و طرز فکر او، در خلال حوادث و موقعیت ها بیشتر آشنا می شود. شوخ طبعی آقانجفی که بیشتر در قالب «شوخی با خود» است نیز به همین موازات ادامه می یابد. البته طبع ماجراجو و روحیه لجوج او (به تعبیر خودش) نیز در به وجود آوردن ماجراها و گفت وگوهای طنزآمیز تاثیر بسیاری دارد، اما همان گونه که آمد، او در مقام راوی نیز تعمد دارد که با خواندن بسیاری از بخش های این کتاب خنده بر لب خواننده بنشیند. از همین جمله اند توصیف او از یک صبح سرد، تعقیب و گریز با گر و آزمایش سیم های تلگراف که تمام اینها در راه سبزوار به مشهد که سید محمد حسن و دوستش پس از مدتی برای کسب علم بیشتر پیاده طی می کنند، نقل می شود.

آقانجفی به همان میزان که در بیان زندگینامه خود شوخ طبعی به خرج می دهد، زبانی تند و صریح برای بازگویی کژاندیشی و بدکاری های برخی از اهل علم دارد. یعنی او به جای آنکه همچون بسیاری از کسان که برای پوشیده گویی و پرهیز از عواقب انتقادات تند و گزنده، راه طعن و کنایه و بذله گویی را در پیش می گیرند، از طنز، بیشتر برای وصف موقعیت ها و شوخی با خود استفاده می کند و در بیان این قبیل انتقادات-که عموما علما و طلاب به تلیل تعصب صنفی از بازگویی عمومی آنها و به خصوص مکتوب کردن شان ابا دارند-هیچ تردید و تعارفی ندارد. این یکی دیگر از ویژگی های طنز آقانجفی و سیاحت شرق اوست. همزمان با درگذشت ناصر الدین شاه و در حالی که سید محمد حسن پس از چند سال تحصیل در مشهد، از فضای مدارس آنجا دلزده شده است، با کسی که او فقط وی را «رفیق یزدی» می نامد، از راه یزد عازم اصفهان می شوند؛ مسیری که توسط این طلبه پیاده طی می شود و در جاهایی به قدری صعب و خوف انگیز بوده که به تعبیر آقانجفی، فقط با شنیدن وصف آن، این دو یار «انا للّه و انا الیه راجعون» می گویند و طی آن «امید حیات منوط به دیدن سرگین الاغ [پیش روان] بود و نعمتی بزرگ بود و سکرش لازم» ! (ص 56)

با این همه آقانجفی کسی نیست که در توصیف تلخ ترین شرایط و موقعیت ها نیز دست از شوخ طبعی بردارد. به عنوان مثال؛ «وقتی که به صورت رفیق نظر می کردم، مرده ای بیست روزه به نظر آمد که از قبر بیرون آمده؛ از گودی افتادن چشم ها و کشیدگی دماغ و پژمردگی و زردی چهره و خشکی لب ها و گردآلود بودن صورت، و البته خودم هم از او بدتر بودم. به او گفتم: موتوا قبل ان تموتوا به عمل آمده، المؤمن مرآه المؤمن محقق گشته!» (ص 70) که یک عبارت نسبتا کوتاه، نه فقط توصیف مناسبی از وضعیت جسمانی خود و دوستش داد بلکه با به کار بردن هوشمندانه 2 حدیث دینی، طنز ملیحی را به وجود آورده است.

 «سیاحت شرق» متنی است کاملا شخصی، از این رو که آقانجفی در نگارش آن هیچ زبان و قلم خاصی را رعایت نمی کند؛ گه گاه مباحثه ای بی حاصل با جزئیات مفصل و با بیانی فاضل مآبانه نقل می شود و گاهی راوی با کمترین تکلف، روایتی ذوقی از ماجراها دارد. روند تاریخی ماجراها نیز هر چند خطی و رو به جلوست اما نظم و نظام خاصی ندارد و ای بسا که شرح مکالمات یا حالات و مناظر کوتاهی در چندین صفحه شرح داده می شوند، اما برای روایت چند ساله، به چند سطر بسنده می شود که این می تواند از نقایص «سیاحت شرق» محسوب شود. با این حال، این شخصی نویسی و عدم رعایت نظام های تعریف شده برای روایت تاریخی و نیز رسم الخط ناهمگون این کتاب، به صمیمیت بیشتر در روایت و نیز خلق فضاهای طنزآمیز کمک کرده است.

مثلا در جایی از روایت همین سفر پرمخافت یزد، راوی ناگهان بی هیچ مقدمه ای، چندین سطر را به لهجه یزدی می نویسد (ص 75) ، تا در سطور بعدی-به تعبیر خود آقانجفی - «سینما» یی را که هر شب با بازیگری همسفران یزدی شاهد آن بوده را توصیف کند!در صفحات بعدی کتاب و وقتی که او در حال تعریف آسیب دیدگی خود در دوران کودکی برای میزبانان یزدی اش است هم ناگهان بخشی را به لهجه یزدی می نویسد (ص 48) !نکته ای که در مورد شخصیت آقانجفی در جریان این سفر و باقی ماجراها مشهود است، «وفاداری» و «دست و دلبازی» وی است تا جایی که وی بارها آسایش و حتی جان خود را در راه دوستش به خطر می اندازد و این در حالی است که خود او فروتنانه از ذکر چنین صفاتی خودداری می کند و در مقابل، خود را بارها «لجوج» توصیف می کند؛ ضمن اینکه او-هر چند از عواقب بسیاری از ماجراهایی که نقل می کند باخبر است -اما پابه پای خواننده جلو می آید و پیش بینی و پیش داوری نمی کند.

درس آموزی بدون آقاشناسی در اصفهان

پس از اقامتی کوتاه در یزد، این دو طلبه جوان به اصفهان می روند و محضر اساتید مختلف را تجربه می کنند. آقانجفی به این بهانه نیز انتقادات سختی به بعضی طلاب و حتی علمایی که به جای درس و اخلاق و دین، به حواشی مشغولند وارد می کند و البته با بیان خاص خود و استفاده از کلماتی طیبت آمیز، این توصیفات و انتقادات را بعضا طنزآمیز ارائه می کند: «و گهگاهی به درس آقانجفی و دو برادرش ثقه الاسلام و حاج آقا نوراللّه می رفتیم که از «حمام زنانه» قال و قیل و داد و فریاد بیشتر بود؛ نه استاد چیزی می گفت و نه شاگردها چیزی می فهمیدند» (ص 39). یا ماجرای آواز خواندن طلبه ای در سر درس با صدای بلند که از فرط قیل و قال استاد گمان می برد طرح اعکال می کند (ص 103) ؛ هرچند او انصاف را نیز از دست نمی دهد و احوالات علمایی چون شیخ عبدالکریم گزی که بسیار فاضل و قانع و باتقوی و خوش محضر بوده اند را توصیف و ستایش می کند.

در تمام این ایام، آقانجفی روزگار را در نهایت تنگدستی می گذراند تا آنجا که بر اثر مناعت طبع او که حاضر به سؤال و حتی قرض کردن از سایرین نمی شود چندین بار بر اثر گرسنگی تا آستانه مرگ پیش می رود.

شاید ابتلا به حصبه در میان چنین بی کسی و فقر و غربتی، نهایت تلخی باشد اما راوی شوخ طبع سیاحت شرق، از آن هم تصویری طنزآمیز می سازد؛ آنجا که رفیق یزدی سید محمد حسن تصمیم می گیرد تا او را به عراق بیاورد: «یک لحاف از خودش بود کرباسی، روی من انداخت و لحاف دیگری آورد او را هم انداخت. دو خرقه داشتیم هر دو را انداخت. گفتم نفس تنگی می کند، خفه می شوم، باز دیدم نمدی دو لا کرده آن را هم انداخت. در بین آنکه داد من بلند بود که حالا خفه می شوم یک مرتبه خودش را مثل قورباغه از روی همه اثقال به روی من انداخت... نفس به سینه پیچیده آنچه زور زدم و تلاش کردم که او را دور کنم، ضعف غالب بود، زورم نرسید. آنچه فحش و ناسزا گفتم نشنید. گریه گرفت و آنچه التماس و زاری و قسم خوردم که من می میرم بلکه بگذارد به آسودگی جان بدهم ثمر نکرد و از صدا افتادم و نفس به شماره افتاد. سر تسلیم به این عزرائیل یزدی به لاعلاجی سپردم و از خود گذشتم (ص 107).

آقانجفی در بسیاری از جاها، از احادیث، روایات، اصطلاحات عربی و فارسی و ضرب المثل ها در خدمت خلق فضای طنزآمیز بهره برده است؛ همچون همین «آیا من حیوه الدنیا و عارفا علی الموت» که به خودی خود، نه طنزآمیز است و نه حتی حالتی خاص و پیچیده را روایت می کند اما در اینجا به خوبی در خدمت موقعیت طنز قرار گرفته است. بعضی موقعیت ها هم آن چنان کمیک هستند که صرف روایت آنها برای خنداندن خواننده کافی است؛ مانند ماجرای پناه بردن آقانجفی در شبی سرد به مسجد دهی که در حیاط آن «ده پانزده سگ هر کدام چون شیری به هم پریده» و داخل آن تابوت مرده ای را گذاشته اند! (ص 114)

سفر به عتبات/این سید کیست؟

پس از اقامت چند ساله در اصفهان و درک محضر اساتید مختلف، آقانجفی به فکر مسافرت به عتبات می افتد. در این سفر یکی از شاگردان وی که نزدش «مطول» خوانده هم کتاب های خود را می فروشد و با او همراه می شود. «میرزا حسن» جوانی است شیرازی، کند و مردد و تنبل که اتفاقا همین صفات او و همسفری اش با آقانجفی که آدمی است مصمم، سریع، کاری و مغرور، برخی ماجراهای این سفر را کمیک می سازد. البته یادآوری و در نظر داشتن این نکته ضروری است که تمام شوخی هایی که آقانجفی در «سیاحت شرق» با خود و هم لباسان جوان اش می کند را باید با در نظر گرفتن غرور و حتی تعصب فراون وی نسبت به شأن و جایگاه روحانیت و لباس اهل علم شیعه خواند. اتفاقا از همین روی هم هست که شوخی ها و توصیفات او از طلاب و علما هم، نه تنها رنگ توهین و تحقیر به خود نمی گیرد بلکه باز هم از جنس همان «شوخی با خود» ارزیابی می شود. او هر چند که در توصیف و انتقاد، صریح و بی پرواست و چندان «پروای صنفی» ندارد اما معمولا از طنز و هجو برای شیرین تر کردن روایت وقایع و حوادث استفاده می کند و نه تحقیر و انتقام گیری از کسانی که وی را آزرده اند. سوای تعصبات شخصی، موقعیت راوی در مقام یک مجتهد مشهور نیز در جلوگیری از سوء تفاهم و واکنش های منفی درباره شوخی های فراوان وی با خود و هم صنفانش نقش دارد والا توصیفات و عباراتی نظیر «در شب تاریک گربه سمور می نماید (ص 124، آنجا که از احترام و بوسیدن دست او و 2 آخوند دیگر توسط رهگذران ناشناس می نویسد) یا «حقا که آخوند، بلکه جوهر آخوندی» (ص 151 آنجا که به همسفر شیرازی که با کلک سوار پالکی شده است، اعتراض می کند) به خودی خود می توانند اهانت آمیز و شهرآشوب باشند.

آقانجفی با دوست شیرازی اش بعد از سفر به کاظمین و سامرا راهی کربلا می شوند. وی حتی در شرح زیارت حرم امام حسین (ع) نیز دست از شوخ طبعی برنمی دارد، آن هنگام که برای تماشای زوایای حرم به قسمتی وارد می شود و در کمال شگفتی ضریحی را می بیند که مشابه ضریح ابا عبد اللّه (ع) است؛ «تعجب نمودم که این حرم از کیست... و متوجه سیدی شدم در آن طرف که آن هم متوجه من است. من از حیا سر به زیر انداختم و از گوشه چشم نظر کردم که اگر منصرف از من شده ثانیا در فکر این حرم بیفتم، دیدم آن سید نیز از گوشه چشم نظر به من دارد و در تفتیش حال من است. زیر لب با خود گفتم عجب خری است که با ناشناسی به جد در کمین من ایستاده... خدایا دو امام که در کربلا مدفون نیست!باز نظرم به سید افتاد که چهار دانگ حواسش متوجه من است. گفتم خدایا این سید از من چه می خواهد که از دم این سوراخ پس نمی رود؟نزدیک بود که به آن سید چند تا ناسزایی بگویم که متوجه شدم که این آیینه بوده... باز خدا رحم کرد که زودتر ملتفت شدم و الا به مفاحشه و مجادله و زد و خورد منجر می شد؛ یقینا آینه می شکست و این خود توفیقی است» ! (ص 155)

قطعا چنین سوءتفاهمی بیش از چند ثانیه طول نکشیده است، اما اینکه آقانجفی این چنین آن را با آب و تاب شرح می دهد، مشخص می کند که وی تعمدی در نوشتن طنز دارد، چرا که اگر واقعا چنین اتفاقی هم افتاده باشد، ارزش تاریخی چندانی در یک اتوبیوگرافی پرفراز و نشیب ندارد. آقانجفی نه تنها از سوءتفاهم های کوچک و خنده دار بلکه از شرح سخت ترین شرایط و حالات نیز گزارش های طنزآمیزی می آفریند؛ به خصوص آنکه پس از وارد شدن وی به شهر نجف و تصمیم وی برای ادامه تحصیل در آن شهر، سخت ترین دوران زندگی او نیز شروع می شود. آقانجفی در شهر نجف-که بد آب و هواست-در کمال تنگدستی و بی کسی در حالی که حتی از تهیه زیرانداز و لحاف و متکایی برای خود عاجز است و در مخروبه ای شب هارا به صبح می رساند، عاشقانه به تحصیل علم مشغول می شود؛ «باز... بدون غذا و بی پول شدم و به قدر هفت هشت سیر لقمه نان خشکه در کناره های طاقچه جمع شده، گفتم البته خدا تا چشمش به اینهاست کاری نخواهد کرد، چون اینها نگهبان حیات من هستند و اینها را باید هر چه زودتر معدوم کرد. چند لقمه ای در آن شب سد رمق نمودم و صبح که لباس های ناشور را بردم به دریا که بشورم، نان خشکه ها را نیز جمع کردم و با خود بردم به یکی از سقاها دادم که به الاغ خود بدهد چون مأکول آدمیزاد نبود. لباس ها را شستم و آمدم به حجره. به خدا عرض کردم که «در حجره نان خشکه نیست که کما فی السابق آسوده باشی، حالا یا موت است و یا نان دادن» !... ظهر روز چهارم [خدا]دید از خودش لجبازتر هم هست، دو تومان پول به توسط کسی فرستاد...» (ص 175 و 176).

در نجف، در محضر آخوند، با تهمت با بیت

آقانجفی در سیاحت شرق تاریخ وقوع اتفاقات را چندان مشخص نمی کند؛ آنچه هست اینکه تقریبا مصادف با بحبوحه انقلاب مشروطه خواهی در ایران، او در نجف مشغول تحصیل بوده و پس از مدتی که در آنجا جاگیر می شود نامه ای به اصفهان می نویسد و چند از رفقا و از جمله همان رفیق یزدی را به نجف دعوت می کند و آنها نیز به نجف می روند. از اینجا به بعد، از نظر به دست دادن یک روایت داخلی از حوزه نجف و موضع گیری این حوزه بسیار مهم در برابر جریانات مهمی چون انقلاب مشروطه و جنگ جهانی اول، سیاحت شرق اهمیت بیشتری می یابد، هر چند شوخ طبعی های آقانجفی پایان نمی گیرد؛ از جمله وقتی که او عزم می کند تا حجره اشغال شده خود را از طلبه های متهوری که متصرف شده اند پس بگیرد. اوضاع در آنجا چنان خراب و غاصبین چنان متهور و متحدند که رفقای آقانجفی از خیر پس گرفتن حجره می گذرند اما او که اساسا ماجراجو، غیرتمند، لجباز و بی باک است یک تنه به مصاف می رود. کار به جنگ تن به تن می کشد؛ «... یکدفعه سید ترک از دست آن ترک خود را خلاص نموده، بادبزنی به دستش افتاد، به ما حمله نمود با دم بادبزن و من هم جلو رفتم که به قوت تمام، دم بادبزن را مثل تیر حرمله نواخت به نافگاه و قلب مبارک من، و لکن خدا رحم نمود در آن حال، او را و مرا عقب کشیدند که دم بادبزن با ناف عریان شده من فی الجمله تماسی پیدا نمود که اگر من و او را عقب نبرده بودند، دم بادبزن تا هم فیها خالدون رفته بود و رگ و تین قطع و مدرسه صحرای کربلا شده بود... ! (ص 182 و 183).

با این اوصاف، آقانجفی که اندک اندک به درجه اجتهاد نیز نزدیک می شود همچنان زندگی زاهدانه ای دارد و هرگز این تهور و تیزهوشی و رندی را وسیله ای برای جمع مال یا کسب شهرت نمی کند و با وجود اینکه در این ایام متاهل و عیالوار می شود، نه تنها طمع به غیر ندارد بلکه همچنان با مناعت طبع، همان داشته های اندک خود را نیز بعضا با دیگران به اشتراک می گذارد. جو غالب اما با طلاب و فضلایی همچون آقانجفی نیست و با بالا گرفتن بلوای مشروطه، کسانی چون او و حتی آخوند خراسانی که مشروطه خواهند در فشار و مضیقه فراوانی قرار می گیرند تا آنجا که «... از هیچ تهمت و بهتان و نسبت با بیت و ارتداد فروگذار نمی کردند و به آقای آخوند نسبت می دادند که اصلا فرنگی است و ختنه نشده است!» ؛ وقتی کار به کشتن طلاب ایرانی به دست اعراب بادیه به اتهام مشروطه خواهی می کشد (ص 248). مطالعه این بخش از کتاب برای هر پژوهنده ای که خواستار درک مناسبی از فضای حوزه های علمیه و جناح بندی های موجود در دوران انقلاب مشروطه باشد، لازم است. در چنین شرایط سختی، آخوند خراسانی نیز به طرز مشکوکی فوت می کند و این برای کسی چون آقانجفی که آخوند نه تنها مراد و معلمش بلکه تمام پشت و پناهش هم بوده، بسیار هولناک است.

نکته قابل تأمل در اینجا آنکه نویسنده سیاحت شرق بلافاصله پس از نقل خبر فوت آخوند، به متن، حالتی هذیان گویانه می دهد و بدین ترتیب با کمترین عبارات، حالت روانی خود را توصیف می کند: «یعنی مرده؟راستی مرده؟از راستی مرده؟از دنیا رفته؟به کجا رفته؟سهله رفتن رمز بوده؟اصل به سفر رفتن رمز بوده؟به ایران رمز بوده؟به وطن اصلی رفته؟چرا؟آنجا فحش نیست، ناسزا نیست، روس نیست، آزادی است، آزادی است، قانون نیست، قانون شخصا موجود است، قانون طبیعی است» (ص 257). البته نباید فراموش کرد که آقانجفی فردی نسبتا مدرن بوده و احتمالا به واسطه خواندن روزنامه ها و برخی کتاب های ادبی آن دوران، با ادبیات جدید هم چندان ناآشنا نبوده، ضمن اینکه با مفاهیم کلی اقتصادی و برخی واژه های علمی (مثلا «میکروب» به عنوان یکی از عوامل بیماری)  آشنایی داشته است.

جنگ اول و هزیمت حاج ویلهلم!

آقانجفی همچنان در نجف مشغول درس و بحث است که جنگ جهانی اول درمی گیرد. جو غالب ایران و ایرانیان، دشمنی با روسیه و همدلی با آلمان است؛ «در روزنامه ای دیدم تفنگی از شخص صربی صدا کرده ولیعهد اتریش کشته شده و کشف کرده اند آن فشنگ نشان دولتی نداشته، فورا اتریش اعلان جنگ با دولت صرب داد، روس گفت تو خر کجا هستی!؟اعلان جنگ به آلمان داد. آلمان گفت تو چکاره هستی گردن کلفت بی غیرت! ؟اعلان جنگ با روس داد، فرانسه نیز اعلام جنگ با آلمان داد. آلمان گفت تو هم بالای روس؛ پدر تو را هم درمی آورم، انگلیس گفت دهنت می چایه که پدر فرانسه را دربیاوری. آلمان گفت ای روباه باز پدرسگ تو هم بالای همه. و بالجمله اروپای متمدن با کمال وحشیگری در ظرف بیست و چهار ساعت خر تو خر شد! (ص 277)

نفرت از روس، به خصوص به خاطر پشتیبانی آن دولت از مستبدین و به توپ بستن حرم حضرت رضا (ع) آن چنان فراوان است که آقانجفی و تقریبا تمام ایرانیان عراق، با خشنودی و امید به پیروزی «حاج ویلهلم مؤید الاسلام» (تعبیر از آقانجفی است) شرایط سخت جنگی را تحمل می کنند، اما با شکست آلمان و عثمانی در این جنگ، شرایط روحی و مادی آنان بدتر از پیش می شود؛ به خصوص با قدرت گرفتن طیف مخالفان آخوند و مشروطه خواهان، برای آقانجفی که مرید سرسخت آخوند و شهره به مشروطه طلبی است و در عین حال با مناعت طبعی که دارد حاضر به تملق و نزدیک کردن خود به زعمای جدید و نیز کسب درآمد از راه هایی که به زعم خودش دور از شأن انسانی و دینی است، نمی شود. شرایط آن قدر سخت می شود که او با آن ذهن تیز و اندوخته فراوان علمی و درجه ای در حد اجتهاد، برای امرار معاش، روزه و نماز استیجاری می پذیرد. اما برخی داعیه داران علم و تقوی همین را هم از او دریغ می کنند و آقانجفی چنان در مضیقه قرار می گیرد که حتی از تهیه آب شرب مناسب برای خانواده اش عاجز می ماند. مرد آزاده در مقابل با تهیه مکینه (چرخ خیاطی) ، دوختن کلاه با همسرش در شب ها و فروختن آنها، امرار معاش می کند اما تن به ذلت و دین فروشی نمی دهد؛ «به پدرم لعنت می کردم که چرا مرا به مدرسه گذاشت و محتاج نان ملایی کرد». (ص 284)  تا اینکه اندک اندک اوضاع بهتر می شود و پس از شرح وقایعی که از حوصله این نوشتار خارج است، آقانجفی به همراه خانواده اش-احتمالا در سال 1297 هجری شمسی-به ایران بازمی گردد. سیاحت شرق در اینجا تمام می شود و آقانجفی در مورد ورودش به مشهد و سپس قوچان چیزی مکتوب نکرده است، اما آن چنان که در شرح حال او نوشته اند او به درخواست مردم قوچان به آنجا رفت و 25 سال باقی عمر خود را در مقام فقاهت، ریاست حوزه علمیه قوچان، تدریس و حاکمیت شرع قوچان و نواحی اطراف آن گذراند و سرانجام در سال 1322 هجری شمسی درگذشت.

شوخی با خود؛ لطیف ترین نوع طنز

علاوه بر شرح طنزآمیز ماجراها که برخی از آنها ذکر شد، سیاحت شرق و حتی سیاحت غرب سرشار از اصطلاحات طیبت آمیزی است که آقانجفی آنها را جعل یا نقل کرده است، نظیر «انتریکات» (ص 50) ، «میرزا الاغ» (ص 48)، «استاد بزرگ جناب آقای معاویه» (ص 90) » ، «[علم ]. اصول بی پدر و مادر» (ص 105).

خصوصیت بسیار بارز این کتاب در زمینه طنز، جنس شوخی های آن است که اکثرا از جنس «شوخی با خود» است؛ یعنی آقانجفی برخلاف کارکرد قدیمی طنز که بیشتر در خدمت هجو و کوچک شماری مخالفان و دشمنان و وسیله ای برای انتقام گیری بود، مطایبات فراوان این کتاب را در خدمت توصیف کردن دلپذیرتر موقعیت ها قرار داده است و سوژه طنز و خنده، بیشتر خود و دلبستگی های شخصی اش هستند تا دشمنان شخصی و عقیدتی وی.

کاملا مشخص نیست که تا چه حد وقایع و گفت وگوهای این کتاب واقعی و بر پایه حافظه بسیار قوی آقانجفی اند و تا چه میزان حاصل ذوق و خیال پردازی وی؛ آنچه مسلم است اینکه «سیاحت شرق» در کل یک اتوبیوگرافی واقعی است که راوی به طور عمدی در آن طنزنویسی کرده است. البته خواننده امروزی باید این نکته بسیار مهم را در نظر داشته باشد که هر مطلبی که در این کتاب به نظر وی مضحک و خنده دار جلوه کند، حاصل طنزپردازی آقانجفی نیست؛ به طور مثال استدلال هایی نظیر مخالفت آقانجفی با استفاده از راه آهن برای سفر به کربلا که آنها را با مفاهیم اقتصادی هم به زعم خود مستدل می کند و ماجراهایی که در این راه نقل می کند، شاید به نظر خواننده امروزی طنزآمیز برسد اما حاصل طنزپردازی آقانجفی نیست و به همین دلیل به طور کلی از نقل و بررسی آنها در این نوشتار صرف نظر شده است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان