ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۱۵۲/ گفتگوی مشرق با خانواده مدافع‌حرم فاطمیون، شهید مصطفی کریمی/ قسمت اول

هوشیاری پدر شهید در فرار از دست نیروهای امنیتی!

کی سید بود، یکی من بودم؛ البته سید را گرفتند. شنیدم که او را گرفتند و در تویوتای بزرگی انداختند و از یک کوه پرت کردند! او هم فوت کرد و شهید شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق در یکی از کوچه‌های قم، کودکانی در حال بازی بودند که ما را به خانه شهید مدافع حرم، مهندس مصطفی کریمی هدایت کردند. ساختمانی تر و تمیز با معماری قابل توجه که بعدها فهمیدیم نقشه و اجرایش با شهید بوده است. حجت‌الاسلام محمدطاهر کریمی (پدر شهید) با رویی باز و گشاده به استقبالمان آمدند و پس از مدتی، حاج خانم حمیدی (مادر شهید) به ما پیوستند. آقا سجاد (برادر شهید) که خود نیز سابقه دفاع از حرم دارد هم به جمع ما اضافه شد و سئوالات ما را برای شناخت بیشتر خاندان کریمی و شهید مصطفی جواب دادند.

آنچه در این چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگویی است که در آن شب سر پاییزی پا گرفت و محسن باقری‌اصل نیز ما را در آن، همراهی کرد.

**: در خدمت حجت‌الاسلام و المسلمین کریمی پدر شهید مصطفی کریمی هستیم. ما در گفتگوهایمان بیشتر خانواده شهید را بررسی می کنیم تا ببینیم شهید در چه بستری رشد کرده. چون در مورد شهید یکسری صحبت های کلیشه‌ای مطرح می شود؛ مثل این که آدم خوبی بود؛ نماز به موقع می‌خواند و صفات اخلاقی برجسته‌ای داشت. معمولا خوبی‌ها بیشتر تجلی پیدا می کند. اما ما می‌خواهیم بگوییم در چه بستری آقا مصطفی تربیت می شود که اینگونه می‌درخشد... لذا دنبال این هستیم که ان‌شالله در این گفتگو خانواده کریمی را از زبان شما بشناسیم. بفرمایید که شما از افغانستان کِی تشریف آوردید و علت اصلی‌اش آن چه بود؟

پدر شهید: من نجف اشرف بودم، آیت الله امام خمینی هم همانجا بودند، ابوزوجه ما هم آنجا بودند.

هوشیاری پدر شهید در فرار از دست نیروهای امنیتی!
محسن باقری‌اصل، پدر و مادر شهید و آقاسجاد، برادر شهید

**: اسم شریفشان را می فرمایید؟

پدر شهید: آیت الله برات علی حمیدی. آنجا با هم بودیم. در آنجا حضرت آیت‌الله خمینی در مسجد ترک‌ها نماز می خواند، منزلشان هم در همان کوچه بود.

**: آیت‌الله حمیدی هم‌رده امام بودند یا از شاگردان ایشان بودند؟

پدر شهید: از شاگردان فعال درس حضرت امام بودند. ایشان از طرف امام وکیل عام و تام در قسمت شمال افغانستان بود و تمام اختیارات را داشت. ما کوچک بودیم و آنجا درس می خواندیم.

**: شما تنهایی رفته بودید نجف؟

پدر شهید: نه با خانم بودم. ازدواج کرده بودم.

**: چه سن و سالی داشتید آن موقع؟ برای بعد از سال 42 می شد؟

پدر شهید: پدر و مادر من در افغانستان فوت کرده بودند، آن‌ها هم با هم قوم و خویش بودند، اصلا تاریخ تولدم را جایی ننوشته‌اند.

**: تقریبا اکثر افغانستانی‌ها اینطور هستند، خیلی اهل ثبت تاریخ نیستند.

پدر شهید: مثلا در کتاب‌های قرآن یا کتاب‌های توضیح المسائل باید می‌نوشتند؛ اصلا تاریخ تولدم را ننوشته‌اند.

برادر شهید: یک داستان دیگری هم هست و آن، اتفاقی است که برای پدربزرگم می افتد. پدربزرگ پدری‌ام قبل از اینکه به رحمت خدا بروند و در بستر بیماری، به این پدربزرگم که آقای آیت‌الله برات علی حمیدی هستند، وصیت می کنند که این پسرم را زیر پر و بال خودت بگیر، پرورشش بده، چون دیگر بعد از من کسی نیست که تربیتش کند.

**: خود حاج آقای کریمیِ بزرگ طلبه و روحانی بودند؟

برادر شهید: بله

**: در نجف؟

پدر شهید: پدر من (محمد) در نجف نبود، در افغانستان بود.

برادر شهید: در حوزه علمیه خود افغانستان فعالیت می‌کردند.

هوشیاری پدر شهید در فرار از دست نیروهای امنیتی!
شهید آیت‌الله حمیدی، پدربزرگ مادری شهید مصطفی و دایی‌اش که به دست کمونیست‌ها به شهادت رسید

**: ولی شما را فرستادند به نجف و به حاج آقای حمیدی گفتند که از شما مراقبت کنند...

پدر شهید: وصیش به آقای حمیدی این بود؛ بعد گفت حتما پسرم پیش شما درس حوزوی بخواند و تا آخر خدمت شما باشد؛ هر جا که شما رفتید،‌ او را هم با خود ببرید.

**: این ماجرا مال قبل از ازدواج شماست؟

پدر شهید: بله، قبل از ازدواج بود. آنجا رسم است که وصیت می‌کنند. وصیت کرد که خواهر ما را برای برادرت بگیر و دختر خودت را به ما بدهید.

**: این هم جزو وصیت‌ها بود؟

پدر شهید: بله. بعد هم وصیت کرد که پسرم حتما باید درس آخوندی (حوزوی) بخواند.

**: این دو بزرگوار، حاج آقای کریمی و حاج آقا حمیدی، اساساً با هم رفیق قدیمی بودند یا فامیل بودند؟

پدر شهید: فامیل دور بودند، از یک طایفه بودیم.

**: در کجای افغانستان؟

پدر شهید: ولایت سمنگان، بولسوالی دره صوف.

**: پس فامیل دور بودید و این وصیت هم باعث شد این وصلت انجام بشود؟

مادر شهید: پدر من با پدر ایشان، برادرخوانده بودند.

برادر شهید: «برادرخوانده» بودند، یعنی برادر دینی بودند.

پدر شهید: از لحاظ قومی و قبیله‌ای هم با هم در ارتباط بودیم...

**: یعنی خیلی نزدیک بودند با هم...

پدر شهید: بله؛ از یک طایفه بودند و مثلا پدر ما در قریه دیگر ملا و بزرگشان بود، اینها در قریه دیگری بودند. اما از نگاه طایفه ای از یک طایفه بودیم.

**: شما در نجف بودید تا موقعی که حضرت امام را از آنجا تبعید کردند؟

پدر شهید: بله، ما آنجا بودیم تا وقتی که اول، صدام ایرانی ها را اخراج کرد.

**: مال سال 1355 بود.

پدر شهید: بعد از آن افغانی ها را اخراج کرد.

**: یعنی هر کسی که فارس زبان بود را اخراج می کرد.

پدر شهید: حالا پاکستانی و اینها را هم احتمالا اخراج کرد. می خواست حوزه نجف را به هم بزند دیگر. اول ایرانی ها را خارج کرد، بعد افغانی ها را اخراج کرد، نمی دانم با پاکستانی ها چه کار کرد.

هوشیاری پدر شهید در فرار از دست نیروهای امنیتی!

**: در آن مقطع شما رفتید افغانستان؟

پدر شهید: بله رفتیم افغانستان. حاج حمیدی هم آمد.

**: در آن موقعیت نماینده تام الاختیار امام بودند در شمال افغانستان؟

پدر شهید: بله.

**: شما آنجا درس را ادامه دادید؟

پدر شهید: بله، آنجا در مدرسه دینی، تدریس می کردیم و آنچه را که خوانده بودیم مثلا سیوطی، جامع و... تدریس می کردیم.

**: آنجا حوزه فعالیتش در کجا بود؟

پدر شهید: در دره صوف چند جا حوزه علمیه دارد. یکی هم حوزه شیخ نورمحمد بود.

**: یعنی چند حوزه داشت؟

پدر شهید: بله.

**: آن درسی که آنجا می دادید فرق می کرد با چیزی که در نجف تدریس می شد؟

پدر شهید: نه، همین سیوطی، جامع‌المقدمات و حاشیه بود. اینجا مغنی می خوانند آنجا جامع‌المقدمات می خوانند.

**: پس آنجا شما شروع کردید به تدریس؛ تا چه سالی؟

پدر شهید: سالش را نمی دانم.

**: می خواهم بدانم چند سال آنجا بودید؟

مادر شهید: سالی که امام قلبش را عمل کرد در پاریس، آن سال به افغانستان رفتیم.

**: حضرت امام قلبشان را در تهران عمل کردند!

مادر شهید: نه، در پاریس بودند.

پدر شهید: تبعید شده بودند به پاریس، مردم می رفتند به ملاقاتشان.

**: فکر می کنم سال 1358 بود که قلبشان را عمل کردند.

پدر شهید: آنجا شایع شد که امام مریض شده‌اند؛ بعد مخلصین و همه نذر کردند و گاو و گوسفند قربانی کردند و برای سلامتی ایشان، روضه گرفتند.

برادر شهید: یک مقدار برگردیم عقب تر از سال 59 و 60. پدرم در انقلاب ایران هم بوده؛ پدرم آن موقع به صورت مجردی آمده ایران. مادرم و خواهر و برادر بزرگم ماندند آنجا و خودش تنها آمد به قم. یک مدرسه مومنین هست در خیابان انقلاب قم که در آنجا مستقر شدند.

هوشیاری پدر شهید در فرار از دست نیروهای امنیتی!

**: یعنی دورانی که مبارزات انقلابی بود؟

پدر شهید: بله. از اول که علیه شاه تظاهرات می شد قم بودیم دیگر؛ من اول مدرسه آقای وحید بودم، یک سیدی بود؛ث آنجا بودم، مبارزات را شرکت می کردم، مخصوصا افغانی ها را تعقیب می کردند، یک دفعه من آمدم دم در و می خواستم به اتاقم بیایم، گفت «محمدطاهر کریمی افغانی» را می شناسی؟ گفتم نه من نمی شناسم! او هم من را نمی شناخت. او که رفت طرف اتاقم، من فرار کردم و آمدم.

**: شما به نیت تحصیل آمده بودید به ایران؟

پدر شهید: به نیت تحصیل آمدم ولی در تظاهرات شرکت می کردم. یک واجب شرعی بود.

**: به خاطر علاقه ای که به حضرت امام داشتید؟

پدر شهید: بله. خلاصه یک هفته گذشت، هفته سوم باز آمدند سراغ ما ، در مدرسه آیت الله وحید بودم، فردایش هم آمد دنبال من.

**: این آقای محید، غیر از حضرت آیت‌الله  وحید خراسانی است؟

پدر شهید: بله، ترک بود؛ کسی غیر از آیت الله وحید خراسانی. مدرسه اش یک مدرسه کوچک بود در میدان نو؛ آنجا بودیم؛ آن فرد ساواکی باز آمد دنبالم. گفت محمدطاهر افغانی اینجاست؟ گفتم من نمی شناسم. و فرار کردم. گفتم حتما اگر اینجا باشم تعقیب می کنند و می گیرند؛ آمدم مدرسه مومنیه. مدرسه مومنیه در محله چهارمردان است، اسم متصدی آن یادم رفته. بعد از آن کشف کردند که آمده‌ام به مدرسه مومنیه؛ دو سه نفر را تعقیب می کردند، یکی سید بود، یکی من بودم؛ البته سید را گرفتند. شنیدم که او را گرفتند و در تویوتای بزرگی انداختند و از یک کوه پرت کردند! او هم فوت کرد و شهید شد. از مدرسه یکراست برده بودند توی تویوتا و نمی دانم از کجا انداخته بودندش در دره. از بام که نمی شود بیندازند؟ شاید از تپه ای بوده که همین طور سقوط کرده. بالاخره شهید شد؛ جنازه اش را بعدها دادند. جنازه اش را طلبه‌ها دفن کردند. من هم ترسیدم که حتما من را می گیرند، فرار کردم به افغانستان.

**: هنوز انقلاب پیروز نشده بود؟

پدر شهید: نه.

مادر شهید: (خطاب به پدر شهید) امام که آمدند، تو اینجا بودی.

پدر شهید: بله، آن زمان رفتم و زن و بچه‌ها را آوردم.

**: یعنی فرار کردید ولی دوباره برگشتید با حاج خانم و بچه ها؟

مادر شهید: نزدیک آمدن امام بود که اطلاعیه‌های آقا را در مغازه و خانه‌ها پخش می کردند.

پدر شهید: راست می گوید، اطلاعیه‌ها را می بردم، اعلامیه‌های امام را پخش می‌کردم. امام که آمد، انقلاب پیروز که شد، راحت تر شدیم.

**: از همان موقع شما قم تشریف دارید؟

پدر شهید: بله،‌ از همان زمان قم هستیم.

برادر شهید: چون پدرم سنش زیاد است، خیلی مواقع داستان ها را فی البداهه فراموش می کنند. باید در مدت طولانی در کنارشان باشید تا داستان های مختلف یادآوری بشود و تجدید خاطره شود و بگوید. مسیر زندگی پدر بعضی در واقع خیلی پر فراز و نشیب بوده. ما بعضی مواقع در کنارش هستیم و فراز و نشیب زندگی خودش را تعریف می کند و خیلی جالب است که در آن سال ها چطور پدر از دست ساواک فرار می کرده و هم اینکه پدر می رود و مادر را می آورد. مادر و خواهر و برادرم را به اصرار پدربزرگم که در شمال افغانستان بودند (یعنی به اصرار پدر خانم و مادرخانمش) به ایران می‌آورد چون که می‌گفتند شما برو ایران و فرزندانت را ببر چون در افغانستان شرایط تحصیل خیلی سخت است. نظام حکومتی افغانستان هم فکر می کنم آن مواقع کمونیستی بوده که می گفتند شرایط برای ما خوب نیست و شما بروید سمت ایران.

پدر همراه مادر و دو تا از خواهر و برادرم می آید ایران و همین جا مشغول می شود. و جالب اینجاست که اگر برگردیم عقب تر، وقتی که پدرم همراه پدربزرگم در نجف بود، پدرم همیشه، یعنی حداقل ماهی دو بار، روزهای جمعه پیاده از نجف به کربلا می رفتند.

هوشیاری پدر شهید در فرار از دست نیروهای امنیتی!
حجت الاسلام کریمی در کنار پسران

**: آن سنت قدیمی که شب جمعه یا روز جمعه به زیارت کربلا می‌رفتند...

برادر شهید: بله، و اینها را فراموش کرده است که بگوید. دعاهایی که پدر در حرم امام حسین کرده‌شکر خدا ما را به این سمت و سو کشانده.

پدر شهید: یک داستان دیگر هم بود که برایتان می‌گویم. روزی طلبه‌ها نشسته بودند و صحبت می کردند. از جمله یکی گفت که نمی دانم کدام تاریخ است که مرکز شیعه در آخرزمان قم می شود و علوم اسلامی از آنجا نشر می شود به همه جا. خب هر کسی که شوق دارد باید آنجا سکونت کند؛ گفت عراق اینطوری نمی ماند، از این بدتر می شود که شیعه ها اصلا نمی توانند فعالیت های مذهبی داشته باشند. و بعد هم خود ما دیدیم که اخلاق ایران با اخلاق عرب‌ها خیلی فرق دارد. هم هم‌زبان هستیم، هم اینها رحم و مروت دارند و هم حقوق انسانی ما افغانستانی‌ها را مراعات می کنند.

برادر شهید: فرهنگ ایران و افغانستان هم خیلی نزدیک تر است به هم.

پدر شهید: مذهب مان هم یکی است. در یک وقتی، در حرم امام حسین علیه السلام دعا کردم که خدایا ما را توفیق بده در قم ساکن شویم.

**: در این سال ها در افغانستان فقط تحصیل می‌کردید و تدریس؟

پدر شهید: بله.

**: شما اینجا در قم هم تدریس می کردید؟

پدر شهید: اینجا یک مقدار سیوطی و مغنی تدریس می کردم.

**: مرتبط بودید با جامعه المصطفی؟

پدر شهید: نه، مدرسه‌مان آزاد بود؛ آن زمان اصلا جامعه المصطفی نبود.

**: این اواخر منظورم است، از موقعی که طلاب افغانستانی هم آمدند و شما تمرکز کردید روی تدریس برای آنها در مدارس؟

پدر شهید: نه، آزاد تدریس می کردم، در قالب مدارس نبوده.

**: زندگی شما خیلی حاشیه‌های جذاب و آموزنده دارد ولی ما در این گفتگوی رسانه‌ای خیلی فرصت ریز شدن در آن‌ها را نداریم. کاش  این مطالب را بگیرید و تبدیل شود به کتاب که خیلی ماندگار می شود.

برادر شهید: فرصت نمی شود.

**: خیلی مهم است؛ حتما یک وقت مفصل برایش بگذارید.

برادر شهید: این روزها، ما چهار برادر مانده‌ایم؛ یکی‌مان هم که شهید شد؛ سرمان خیلی شلوغ است.

**: ولی این نکته هم خیلی مهم است که خاطرات خانواده کریمی و روایت‌های حاج آقا ماندگار شود.

برادر شهید: خیلی مهم است. ما سال 97 که به دیدار حضرت آقا در حرم رضوی رفتیم، خیلی سفارش کردند، سال 97 این سنت را حضرت آقا سفارش کرده بود به دور و بری‌هایشان که حتما سال تحویل من یک روزی را در اختیار خانواده مدافعان حرم فاطمیون بگذاریم؛ از سال 95 این کلید خورد و اولین خانواده ها مثل خانواده ابو حامد، شهید حجت و بقیه فرماندهان، شهید بخشی، شهید فاتح در آن جلسه بودند که فیلمش هم پخش شد؛ و سال 97 هم نوبت ما شد که ما رفتیم آنجا در خدمت رهبر انقلاب.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان