گروه جهاد و مقاومت مشرق – زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «نجیبه آیین» مادر شهید احمدشکیب احمدی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را میخکوب میکند.
قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت پنجم از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: یعنی احمدآقا به شما گفت که این بار، اعزام آخر است و دو سال نذر تمام می شود؟
مادر شهید: بله.
**: از شهادت هم چیزی گفت؟
مادر شهید: نه، گفت چون به شما قول دادم و عهد کردم که بعد از دو سال که نذرم تمام شد، دیگر نمی روم سوریه، این بار آخر است. با خنده گفت مادر! این آخرین دفعه است.
قبلا هر موقع می رفت خیلی ناراحت بودم، خیلی دلنگران بودم، خیلی هراسان بودم، خیلی از پشتش دعا می کردم، این بار که رفت اتفاقا خیلی راحت بودم، یک طوری خوشحال بودم چون قبلا باهاش حرف زده بودم در مورد ازدواج و اینها، گفتم دیگر ازدواج کن و سر خانه و زندگیات برگرد. گفت باشد؛ این دوسالم که تمام شود می آیم و حرف می زنیم. من به دل خودم اینقدر خوشحال بودم، که به ماه رمضان چیزی نمانده و بعد از دو ماه برمیگردد. برای خودم خیلی چیزها فکر کردم و نقشهها کشیدم؛ در دل خودم برای زندگیاش نقشهها کشیده بودم که بروم برایش خواستگاری و برایش زن بگیرم و عروسیاش را ببینم. موقعی که رفت اردیبهشت ماه بود. رفت و سه چهار بار در اردیبهشت ماه زنگ زد. آخرین زنگش که به من زد، سوم خرداد بود. آخرین تماس را گرفت و آخرین حرفهایش را به من زد.
سلام علیک کردم؛ احوالپرسی کردم؛ گفتم چه خبر؟ خوبی؟ گفت خیلی خوبم؛ حالم خوب است. چون این بار هر دو سه روز شب یا روز به من زنگ می زد و با هم حرف می زدیم،گفت فقط مادر این را بهت بگویم؛ من چند وقت می روم دورتر و سمت مرز و آنجا آنتندهی ندارد، اگر یک موقع بهت زنگ نزدم، ناراحت نشوی. من می دانم شما ناراحت می شوی و دوباره اعصابت خُرد می شود؛ دوباره حالت روحیات بد می شود، من می روم یک جاهایی که آنتن ندارد، ناراحت نشوی اگر من بهت زنگ نزدم.
گفتم کجا می خواهی بروی؟ مگر نگفتی در بخش اطلاعات هستم. گفت درست است؛ در بخش اطلاعات هستم اما وظیفه ام طوری شده که باید بروم سمت مرزهای سوریه که آنجا آنتن دهی ندارد؛ گفتم باشد به خدا سپردمت. حرف زدیم با هم و با خنده خداحافظی کردیم. آخرین خداحافظی بود.
**: تاریخ شهادتشان کِی است؟
مادر شهید: همین سوم خرداد که رفت، شب های قدر رسید و احمدِ من شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، سیزدهم خرداد شهید شد.
همان شب نوزدهم من مسجد رفتم و تا صبح احیا گرفتم. شب بیست و یکم دلشوره خاصی داشتم؛ با دختر کوچکم رفتم مقبره علامه مجلسی. ساعت یازده دوازده بود؛ اصلا زمین جایم نمی داد؛ همین طور بیتاب نشستم، دلهره داشتم، به دخترم گفتم بیا برویم. گفت چرا؟ مادر! تو که هر شب (شبهای احیا) تا سحر می نشستی؟! گفتم نمی دانم چرا حالم خوب نیست.
آمدم خانه، فردایش، بیست و یکم ماه مبارک، نشسته بودم؛ نزدیکهای افطار بود؛ اصلا حال و حس نداشتم که بلند شوم و برای بچهها افطاری درست کنم؛ هر چه خواستم بلند شوم نتوانستم. به دختر بزرگم گفتم گوشیام را بده یک خبری بگیرم ببینم چه خبر است. گوشی را که گرفتم رفتم روی اینترنت و فیس بوک؛ اولین صفحه اش عکس احمدم بود با لباس نظامی؛ خوشحال شدم که خودش را با لباس نظامی دیدم، چون عکس با لباس نظامی در فضای مجازی نمی گذاشت. عکسش را بالا بردم و دیدم با قرمز نوشته بود: شهادت مبارک...
اصلا نفهمیدم صفحه کی بود. همین طور گوشیام را زدم به بغل دیوار و شکستم. زدم توی سر و صورتم؛ دختر بزرگم آمد و گفت مادر چیه چی شد؟ گوشیام را برداشت نگاه کرد و گفت مادر ببین در کامنتها گفته اشتباه کرده، این شوخی است. من دیگه اصلا هیچ چیز نفهمیدم. چون بعد از ظهر تعطیلی بود همسرم بچه ها را برده بود بیرون. به خاطر اینکه ماه رمضان بود، دختر کوچکم زنگ زد به باباش و گفت زود بیا مادرم حالش بد است. گفت چی شده؟ گفت یکی در صفحه فیسبوک نوشته که احمد شهید شده!
شوهرم که آمد، زنگ زد به یکی از دوستانش که این مطلب را گذاشته بود و بهش گفت چه خبر است؟ چرا این عکس را گذاشتی؟ بعد از ده دقیقه،این عکس را پاک کرد. من نگران بودم و فهمیدم که این اشتباه نیست. دخترم گفت این اشتباه است و شوخی کردهاند.
شب بود، شوهرم هر چه زنگ زد به دفتر فاطمیون و آقای کریمی، کسی جواب نداد. صبحش از سر کار زنگ زد به بچهها و دلداری داد که دوستان احمد باهاش شوخی کردهاند که این عکس را گذاشتهاند. سر کارش که بود از دفتر فاطمیون زنگ زدند که این شوخی بوده، اصلا کی این خبر را پخش کرده؟ گفته بود یکی از دوستانش؛ مسئول فاطمیون هم گفته بود اسمش را بدهید. این شوخی کرده.
خلاصه من فهمیده بودم که یک اتفاقی برای پسرم افتاده. ، ماه رمضان بود ولی تا دو سه روز در خانه ما، اصلا خبری از غذا و افطار نبود. سه چهار روز زنگ می زدم و گریه می کردم. فقط آب سرد می خوردم؛ دلم آتش گرفته بود. بعد از سه چهار روز هیچ خبری در بین نبود. به دفتر فاطمیون و آقای کریمی زنگ زدم و گوشی را گرفتم. هر چی قبلا می گرفتم، کسی برنمیداشت. از خانه زنگ زدم و گوشی را برداشت. گفتم من مادر احمد شکیبم، پشت گوشی گریه کردم و گفتم تو را به خدا من می دانم پسرم شهید شده، شما نگویید که دروغ است و شوخی کردهاند، فقط بگویید پسر من سالم است یا دست دشمن است؟ پسر من تیر به کجایش خورده؟ چه اتفاقی برایش افتاده؟ گفت مادر شما قطع کنید تا من زنگ بزنم؛ شما هزینه تان بالا نرود؛ گفتم من اول می خواهم بدانم برای پسرم چه اتفاقی افتاده. گفت شما چه دعایی کردید برای پسرتان؟ گفتم مادر برای بچه اش چه دعایی می کند؟ من برای عاقبت بخیری و سلامتی بچه ام دعا کردم. گفت پسرتان عاقبت بخیر شد؛ شهید شد...
از شب بیست و یکم ماه رمضان که باخبر شدم تا شب بعد از عید فطر همین طور به زمین و زمان میزدم. در طبقه پایین خانه بودم و اینقدر جیغ می زدم و داد می کشیدم که تمام همسایههای ایرانی جمع شده بودند. آقای کریمی از فاطمیون زنگ زده بودند که به فامیل هایتان خبر ندهید؛ من هم آن موقع حالم بد بود... چون قبلا خیلی حرف ها شنیده بودم و فامیل ها گفته بودند پسرت برای پول رفته؛ چرا فرستادی؟ از فامیلهای خودِ احمدشکیب بهم زنگ زده بودند که برای پول فرستادیش؟ چرا فرستادیش؟ خیلی حالم بد بود و اصلا دوست نداشتم هیچکسی به دیدنم بیاید.
دعا می کردم خدایا! به حق حضرت زهرا، دشمن شادم نکن؛ دشمن شاد شدم. نزدیک عید فطر بود که زنگ زدند یکشنبه شب، شب دوم عیدفطر احمد را میآورند خانه. در همین موقع یک هفته ای تا احمد را بیاورند، من میرفتم حرم زینبیه و گریه و زاری میکردم. از آن خانمی که آنجا مسئول است پرسیدم اینجا شهید نمی آورید؟ گفت نه، ما خبر نداریم، شهید نمی آورند، اگر بیاورند قبلش خودشان خبر می دهند.
موقعی که شب یکشنبه احمدِ من می خواست بیاید، زنگ زدند که فامیل ها بیایند؛ آنجا فامیل ها آمدند. آوردنش همین جا دَمِ در؛ از سر کوچه که تا خانه آوردند، فیلم گرفتند. موقعی که آوردند در خانه، گفتند سالم است؛ اما سر تابوتش را باز نکردند. من آرام گرفتم که احمدم هست و اسیر نشده؛ تنش سالم است؛ سرش روی تنش هست. همین طور دور تا دور این تابوت احمدم دور زدم؛ سرِ تابوت احمدم گلاب و گل ریختم. بیتابی می کردم؛ فامیل ها همه بودند. دیگر نگذاشتند اینجا احمدم را ببینیم. قبلا خبررسانی کرده بودند که اصلا روی شهید را نبینند؛ به هیچ وجه روی تابوتش را باز نکنند. من دوباره نگران شدم؛ گفتم می خواهم احمدم را ببینم، گفتند نه، اجازه ندادهاند! دوباره نگران شدم و دوباره داد زدم. احمدم را که از خانه بردند، من همین طور در حال خودم نبودم؛ در این کوچه ها که می بینید وضعیتش چطور است دنبال احمدم رفت. تا همان گلدسته مسجد دنبال احمدم رفتم. همانجا آمبولانس آمده بود و داخل آمبولانس گذاشتند.
من به این آقایان فاطمیون التماس کردم و گفتم من می خواهم پسرم را ببینم. گفتند مادر جان! بیا بیمارستان امین. من ماشین گرفتم و رفتم بیمارستان امین؛ سه چهار تا از فامیلها هم بودند؛ هر چه به این آقا التماس کردم و شوهرم خواهش کرد، گفتند نه، به ما اجازه ندادهاند شهید را ببینید. این دوباره من را آتش می زد و نگرانم می کرد که شاید سر احمد من را هم مثل شهید حججی بریدهاند؛ چه اتفاقی برای پسرم افتاده؟
مدام زنگ می زدم، به این، زنگ می زدم به آن، و خیلی التماس کردم؛ آنجا با پای برهنه راه میرفتم؛ یک مردی دمپایی بیمارستان را آورده جلوی پای من گذاشت و گفت بپوش؛ من گفتم می خواهم پسرم را ببینم؛ رفتم داخل سردخانه و دیدم آوردنش. صورتش را بوس کردم؛ گفتم خدایا شکرت احمدم به آن هدف و آرزویی که داشت، رسید. مدام می گفت مادر! من هدف دارم، تو راضی باش... من راضی شدم و شهید شدی، مادر! مبارکت باشد.
**: فقط صورتش را دیدید؟
مادر شهید: صورتش را دیدم، تکتیرانداز زده بودش؛ یک تیر پشت گوش سمت راستش، خورده بود، یک تیر هم در شانه راستش خورده بود. اما خدا را شکر دست و پایش همه سالم بود. بعد آمدیم؛ دو سه روز بعد هم تشییع شد.
**: همرزمانشان که آمدند و با شما صحبت کردند، بیشتر احمدآقا را با چه خصلتی می شناختند؟
مادر شهید: بیشتر با خصلت خوش اخلاقی میشناختند. اخلاقِ احمدِ من خیلی آرام بود؛ با همه خیلی خوشبرخورد بود؛ خیلی با صبر و تحمل بود؛ اینقدر با صبر و تحمل بود که من برای همین سوریه رفتنش دو سه بار سخت باهاش حرف زدم اما اصلا سرش را هم بالا نکرد و فقط می خندید.
**: رابطه اش با خواهرهایش و برادرهایش چطور بود؟
مادر شهید: خواهرهایش را خیلی دوست داشت؛ با خواهرها و برادرهایش خیلی خوب بود. دختر بزرگم بعدها به خاطر شهادت احمدشکیب حالت روانیاش خیلی بد شد؛ الان هم حالش بد است. خواهرهایش را خیلی دوست داشت؛ از آنجا هم که زنگ می زد، می گفت مادر به فکر من نباش، به فکر بچههایت باش، به فکر خواهرهایم باش. پسر کوچکترم اینقدر احمد را دوست داشت که ظهرها وضو می گرفت و می ایستاد کنار احمد و نماز می خواند. همیشه بهش نماز یاد می داد. با دو تا برادر دیگرش هم خیلی دوست بود؛ شوخی می کردند؛ فیلم نگاه می کردند.
یک شب احمدشکیب خسته بود؛ تا ساعت دوازده یک شب با داداشهایش بالا می نشستند و ما طبقه پایین بودیم؛ یک شب که خودش خوابید، صبح گفت مادر! من شب، قبل از اینکه بخوابم، گوشیام را در شارژ زده بودم و صد در صد بود؛ صبح موقعی که بلند شدم دیدم گوشیام شارژ ندارد! گفتم چرا؟ گفت مسعود و مهدی (داداشهایش) اینقدر شیطنت کردند و انگشتم را روی رمز گوشیام زدند و بازش کردند و تا دیروقت نشستند و با گوشی بازی کردند. خیلی با هم دوست بودند...
**: بعد از این که شما در بیمارستان احمد آقا را دیدید و مطمئن شدید که پیکرشان سالم است؛ چه شد؟
مادر شهید: آنجا خیلی گریه می کردم؛ بهش مبارکی می دادم و میگفتم شهادتت مبارک! تو که همین آرزویت بود رسیدی به آرزویت. بعد هم خدا را شکر کردم؛ همانجا زمین را سجده کردم که صورت احمدم را بوسیدم، دست داشت، سر داشت، تقریبا احمدم را ده دوازده روز بعد از شهادتش، آوردند. موقعی که از سوریه می آمد و دست به صورتش می کشیدم و صورتش را می بوسیدم، صورتش گرم بود؛ آن روز در بیمارستان، دست به صورتش کشیدم، سرد بود، خیلی سرد...
**: در صحبت ها گفتید که شهید گفته هدف دارم. آنطور که شما در صحبت هایتان گفتید، احمدآقا دانشجوی تاریخ و سال آخر دانشگاه بودند، یعنی تحصیلات آکادمیک و عالی داشته، توضیح می دهید هدفش چه بود؟ در مورد هدفش به شما چیزی گفته بود؟
مادر شهید: چون من خیلی باهاش ناراحتی می کردم و می گفتم نرو، خیلی با من در مورد هدفش صحبت نمی کرد. فقط همیشه می گفت مادر! من هدف دارم. آخرین باری هم که رفت گفت مادر! ماه رمضان ثبت نام کردم و نذر کردم و این بار، دو سالَم کامل می شود و انشاالله به هدفم می رسم؛ ناراحت نباشید.
همیشه می نشست پای حرفهای من که شما اینقدر زجر کشیدی ، شما مثل حضرت زینب هستی، ناراحت نباش چون در راه دفاع اسلام زجر کشیدی؛ راه بیجا نبوده؛ صبر و تحمل و استقامتت اگر بیشتر از حضرت زینب نبوده، کمتر از ایشان هم نیست. می گفت مادر! همیشه برایت دعا میکنم که حضرت زینب در آن دنیا دستت را بگیرد.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...