ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۲۵۹/ گفتگوی مشرق با مادر شهید حسن قاسمی‌دانا/ قسمت سوم

شیرینی‌خوران در محرم و صفر؛ ممنوع!

حسن عاشق شیرینی بود، جعبه جعبه در خانه ما شیرینی‌های خامه‌ای و شیرینی‌ نان خامه‌ای (به قول ما مشهدی‌ها نارنجک) می‌آورد. محرم که شروع می‌شد مطلقا، ابدا، دیگر شیرینی در خانه قطع می‌شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - قرار مصاحبه با خانواده شهید قاسمی‌دانا داشتم؛ شماره شان را از پدر شهید هریری، آنجا که صحبت از مظلومیت تشییع شهید حسن قاسمی‌دانا شد، گرفته بودم. شهید قاسمی‌دانا  اولین شهید مشهدی مدافع حرم اهل بیت در سوریه بودند. تقریبا دوهفته‌ای پیگیر قرار مصاحبه با خانواده قاسمی‌دانا بودم؛ ذهنم درگیرکشف سئوال جدیدی بود که در مصاحبه های قبلی نپرسیده باشم و چه بهتر، خاص شهید قاسمی باشد.

قسمت های قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید؛

حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد +‌ عکس

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

ساعت شش عصر قرار مصاحبه داشتم، با در نظرگرفتن امکان وقوع رویدادهای غیرمترقبه، زودتر راه افتادم. مسیر خلوت بود؛ در راه سوژه یک رهگذرِ مزاحم شدم؛ انگار در آن خلوتیِ ظهر از درون ترسیدم؛ چون ترس، خودش را با سرفه بروز داد، زودتر از همیشه به مقصد رسیدم. باد خوب و هوا آفتایی در پایین بلوک در انتظار ساعت شش نشسته بودم که پیامک مادر خانم قاسمی را دریافت کردم. نگران قطعی زنگ آیفون بودند و این که منتظرم بودند. گفتم اتفاقا در انتظار ساعت شش، بیرون مجموعه نشسته‌ام و ایشان من را زودتر از ساعت به منزلشان دعوت کردند. ورودی دربِ منزل، خانمی خوش‌رو و خوش برخورد به استقبالم آمدند. یک لحظه تصورکردم خواهرشهید باشند ولی خاطرم آمد شهید قاسمی خواهر ندارند و با مادرشان قرار مصاحبه دارم.

بعد از دعوت به نشستن، بحثمان از ازدواج زودِ خانم قاسمی شروع شد و این که با فرزند شهیدشان که در کل طول مصاحبه «حسن آقا» خطابشان می کردم رفیق بودند. در طول گفتگوی دو ساعته صمیمی و خودمانی‌مان، مادر سخنور و خوش صحبت شهید قاسمی‌دانا را انسانی باخلوص و راضی به قضای الهی دیدم؛ از آنها که بادیدنشان بسی خرسند می شوی از بودنشان. درعین مهربانی یک شیعه معتقد و مخلص انقلابی بودند که وقتی بحث رهبری و ارزشهای دینی و انقلابی پیش می آمد با شور و حرارت زاییده از اعتقاد صحبت می‌کردند. این دو بیت صائب تبریزی را تقدیم نگاه ایشان می‌کنم:

بهشت نسیه خود نقد می‌توانی کرد

ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند

ز شش جهت در روزی تُرا گشاده شود

گر ز عشق به درد و بلا شوی خرسند

شیرینی‌خوران در محرم و صفر؛ ممنوع!

**: فکر کنم تیر ماه 1367 بود که امام خمینی قطعنامه 598 را قبول کردند...

مادر شهید: جنگ تمام شد اما شهدا را همچنان می‌آوردند و تشییع شهدا برگزار می‌شد. حسن، نهایت 5 ساله یا 6 ساله بود. این حرف من در ذهنش مانده بود. من هم یادم است آن زمانی که به من گفت. موقعی که می‌خواست برود، من برگشتم و یک کلمه گفتم که برای چی می‌خواهی بروی سوریه؟ گفت یادت است هر وقت می‌رفتیم تشییع شهدا می‌گفتی چی می‌شد پسر من بزرگ بودند؟ این در ذهنش مانده بود؛ در بایگانی‌اش نگه داشته بود.

**: پسرها مادرهایشان را خیلی دوست دارند.

مادر شهید: می گفت یادته وقتی روز عاشورا با هم هیئت می‌رفتیم، گریه می‌کردی؟ وقتی می‌آمدیم، می‌دیدم خیلی خودش را لطمه زده؛ می‌گفت مامان چی می‌شد ما روز عاشورا آنجا (کربلا) بودیم؟ چرا خدا قسمتان نکرد که روز عاشورا آنجا کنار امام حسین باشیم؟ و این حرف‌ها را برای من می‌گفت که مگر ما از خدا نمی‌خواستیم روز عاشورا بودیم؛ الان هم باید سوریه باشیم. جنگ مسلمان‌هاست دیگر؛ دارند مسلمان‌ها را می‌کشند؛ دارند مظلوم را می‌کشند، حرف این نیست، می‌خواهند دین را اسلام را از بین ببرند و اثر حرم اهل بیت را پاک کنند. اینها را برای من می‌گفت.

سال 90 جنگ سوریه شروع شده بود؛ اول‌های جنگ بود، بعد سال 92 شروع کرد؛ گفت برایم برو خواستگاری؛ چند جایی رفتم، گفتم تو می‌خواهی من را اذیت کنی، اذیتم می‌کنی. چون یک بار برایش رفتم گفت نه دست نگه دار. گفت نه به جان خودت مامانی، به خدا می‌خواهم ازدواج کنم؛ دیگر تصمیم جدی گرفته‌ام، منتهی ملاک‌های خیلی سنگینی داشت و به آن ملاک‌هایش هم خیلی پایبند بود، اینطور نبود که راه بیاید.

**: مثلا چی؟

مادر شهید: مثلا خوشگلی برایش مهم نبود؛ همسرش باید طبیعی می‌بود. نه زیبایی خاصی داشته باشد، نه موی بلند داشته باشد، ملاک‌های اینطوری‌ داشت. قدش بلند باشد، مویش بلند باشد، حجاب کامل داشته باشد، خانواده ولایی داشته باشند، هیئتی باشند، امام حسینی باشند، امام رضایی باشند، ولایتی باشند، کوهنورد باشد و با من بیاید، صخره باشد با من بیاید. می‌گفتم حسن جان! او دختر است، دختر لطیف است. اما منظور حسن این بود که با من همپا باشد. من چند تا خواستگاری برایش رفتم کلا فقط با یک خانم صحبت کرد و تقریبا 50 درصدی موافقت داشت اما به خاطر سن کم خانم انتخاب نکرد و گفت نه، سنش خیلی پایین است؛ اذیت می‌شود، می‌گفت من اذیت نمی‌شوم، او اذیت می‌شود. آخرین خواستگاری که رفتیم فکر کنید شما مثلا 70 درصد به هم نزدیک بودیم؛ 70 درصد خیلی خوب است دیگر، هنوز ندیده بودیم هم را، تلفنی صحبت کردیم، 30 درصد یا 40درصد باقی مانده را گفتیم می‌رویم دخترخانم را می‌بیند و اوکی می‌شود.

من این موضوع را در کتابش گفتم. طبق قراری که گذاشتیم، شد روز دوم یا سوم ماه صفر؛ شب شهادت حضرت رقیه بود؛ می‌گفت شما همیشه برنامه‌ات را بگذار و به من بگویی، من وقتم آزاد است و می‌رویم برای خواستگاری. صبح داشت از خانه می‌رفت بیرون؛ گفتم پسرم! یک جا اینطور برنامه داریم. امشب می‌خواهیم برویم برای خواستگاری. در جریان بود. برگشت به من: امشب؟ شب شهادت حضرت رقیه من بروم خواستگاری؟ گفتم مادر من دورت بگردم کار خاصی نمی‌خواهیم بکنیم، ده دقیقه می‌رویم می‌نشینیم هم را می‌بینیم. اول که زیر بار نمی‌رفت؛ می گفت نه، خودت برو، خودت برنامه گذاشتی، خودت برو، من تا بعد از محرم و صفر هیچ جا نمی‌روم.

اینقدر دیگر خواهش و تمنا کردم و گفتم مامان! جان من، اذیتم نکن... گفت باشد به خاطر تو می‌آیم ولی یک نکته مهم بهت بگویم. حسن عاشق شیرینی بود، جعبه جعبه در خانه ما شیرینی‌های خامه‌ای و شیرینی‌ نان خامه‌ای (به قول ما مشهدی‌ها نارنجک) می‌آورد. محرم که شروع می‌شد مطلقا، ابدا، دیگر شیرینی در خانه قطع می‌شد. می‌گفت من به شرطی می‌آیم که اگر شیرینی داشتند، کلا قبول نمی کنم ... فکر کنید تا کجا را فکر می‌کرد.

من برگشتم. گفتم بهانه نیاور؛ شیرینی که دلیل نمی شود. کلا الان یک چیز مرسوم شده همه برای مهمانی شیرینی تهیه می‌کنند. گفت محرم و صفر و کسی که کامش را شیرین کند، من نمی‌خواهم. ان‌شاالله خوشبخت باشد، اما من نمی‌خواهم. من از لحظه ای که از خانه راه افتادیم صلوات می‌فرستادم خدا کند شیرینی نداشته باشند.

**: اس ام اس می‌زدید و خبر می دادید که شیرینی‌هایتان را جمع کنید! (با خنده)

مادر شهید: خجالت می‌کشیدم؛ واقعا رویم نشد همچین حرکتی را انجام بدهم. جالب اینکه یکی از دوستان دور خانم برادرم بودند؛ به خانم برادرم هم هیچی نگفتم، بعدها می‌گفت به من می‌گفتی من به آن ها می‌گفتم. گفتم واقعا قسمت نبود.

**: شیرینی داشتند؟

مادر شهید: بله، رفتیم وارد خانه که شدیم، شیرینی‌های خامه‌ای قاشقی با شیرکاکائو تهیه کرده بودند و آورده بودند. زحمت کشیده بودند  همه امکانات برای پذیرایی مهیا بود. رمز هم داشتیم، دست‌هایش را اگر تکان می داد یعنی بله می‌خواهم صحبت کنم؛ اینطور رمز داشتیم ما مادر و پسر، اگر دست‌هایش را اینطوری می‌گذاشت یعنی نه.

**: خیلی با هم دوست بودید؟

مادر شهید: بله.

**: البته شما روحیه تان مشخص است، همه با شما خو می گیرند. آدم جذبتان می‌شود، بچه تان باشد که دیگر هیچ، در شما ذوب می‌شود.

مادر شهید: دیدم تا شیرینی آوردند، دست‌هایش را اینطوری تکان داد. آن دخترخانم آمد و ماشاالله خیلی روی باز و شادابی داشت. آمد و نشست؛ مادرشان پذیرایی می‌کرد؛ شیرینی که آوردند دست‌هایش را اینطوری کرد؛ من هم اینطوری کردم که مهم نیست. بعد می‌گفت که بر هم ندار، یعنی نه، من نمی‌خورم. گفتم نه دیگر زشت است. بردار در پیش‌دستی بگذار، تمیز است؛ گذاشت در پیش‌دستی و شیر کاکائو را آورد. شیرکاکائو را هم نخورد. دیدم چایی‌شان آماده است. گفتم پسر من چای می‌خورد. چایی زحمتتان نیست؟ یک دانه چایی خورد و دست‌هایش هم اینطوری می کرد... یعنی دیگر مامان، نگویی بروید صحبت کنید؛ به من نگویی دیگر. بعد دقیقا این حالتی نشسته بود؛ من اینجا نشسته بودم، حسن آقا مبلش اینجا بود، خانم برادرم اینجا، مادر و دختر اینجا. یک مقدار با هم صحبت کردیم. خب خیلی تلفنی با هم صحبت کرده بودیم و خانم برادرم هم تمام جزئیات را برای من تعریف می‌کرد؛ اینطور و آنطور؛ گفتند خب اگر می‌خواهند صحبت کنند از نظر ما مانعی نیست، بفرمایند اتاق آماده است، می‌خواهند بروند صحبت کنند.

حسن آقا گفت که ممنون و متشکرم؛ نه؛ باید بروم به هیئت برسم. حالا ساعت چند بود؟ ساعت شش و نیم 7 شب بود. مادرشان گفت بله بله، بلند شدند و آمدیم بیرون.

من زود کلمه یک چیزی را می‌گفتم که دیگر حسن نخواهد بگوید نه. بگوید آره خوب بود و اینها. تا آمدم بگویم خیلی خوب بود مامان، گفت استپ کن، نه. خانم برادرم انگار شوکه شد و گفت یعنی چی؟ شما اینقدر صحبت کردید، دخترخانم همه چیزش خوب است. گفت نه، کسی که در محرم و صفر کامش شیرین شود من نمی‌خواهم.

گفتم بهانه داری می‌آوری، من را اذیت می‌کنی. گفت نه، به جان خودت. دیگر این قَسَم خیلی مهمش بود که جان من را قَسَم می‌خورد؛ خیلی برایش مهم بود. گفت به جان خودت مامان اگر بخواهم بهانه بیاورم، نه، خودت می‌دانی برای من خیلی مهم است که در محرم و صفر کامم شیرین نشود، دوست دارم خانمم هم همین طور باشد. گفتم خب تو ازدواج می‌کنی، آن دختر می‌آید در زندگی تو، بعد تو برایش توضیح می‌دهی که من می‌خواهم اینطور باشی... گفت نمی‌خواهم رویش فشار بیاورم، نمی‌خواهم اذیتش کنم، دوست دارم اینطور پرورش پیدا کرده باشد در خانه پدرش... گفتم این یک چیز طبیعی شده در مراسم‌ها... گفت در مراسم‌ها بله، اما نه در محرم و صفر، آن هم نه آن شیرینی. این موضوع خیلی برایش مهم بود.

بعدش گفت این را هم دقت کردید که ولایی هستند، خیلی ولایی هستند، خیلی مومن هستند، خیلی هیئتی هستند، اما عکس آقا در خانه‌شان نبود، این هم خیلی برایش مهم بود. اصلا به من می‌گفت وقتی می‌روی خواستگاری دور خانه را نگاه کن ببین عکس آقا را دارند. گفتم مادر! من را بکشی دور خانه را نگاه نمی‌کنم، از این حرکت بَدَم می‌آید. این را جدی می‌گویم، در وجودم چنین کاری نیست... این یک حرکتی است که تو انگار می‌خواهی زندگی‌شان را ببینی، این می‌شود برای خانواده، این می‌شود که تو نگاه کنی قابشان چیست... حالا هر طور هم بخواهی بگویی، خلاصه متوجه می‌شوند. گفتم من این کار را نمی‌کنم، این یکی کار را من اصلا نمی کنم، مگر اینکه من جایی نشستم همان رو به رویم یک چیزی باشد و ببینم. ابدا اهل این نیستم که چشم بچرخانم و زندگی‌شان را ببینم... گفت نه زندگی نه، زندگی هر چه ساده تر باشد برای من خیلی بهتر است، اما عکس آقا را داشته باشند. آن خانه‌ای که رفتیم، عکس آقا را نداشتند، شیرینی هم آوردند!

شیرینی‌خوران در محرم و صفر؛ ممنوع!

**: جالب بود.

مادر شهید: خیلی برای خودم هم جالب بود. در خانه ما عکس حضرت آقا بود، تا زمانی که امام بود، عکس امام بود و بعد عکس حضرت آقا بوده. چون بچه‌هایم هستند در خانه‌شان هست و در وجودمان، واقعیت است، که این عکس‌ها نمادین است. ولی خیلی برایش مهم بود. جالب بود؛ می‌گفت تا زمانی که این عکس در خانه تو باشد، کسی که وارد خانه تو می‌شود دیگر جرأت ندارد حرف بی ربط بزند. این را می‌گفت. یعنی این برای من مقدس است که اینجا گذاشتمش، حرف نزن، سکوت کن. اینقدر برایش مهم بود. اینطوری قبول نکرد.

خلاصه آن خانواده را قبول نکرد و فاصله شد؛ دو سه روز بعد، خانواده دختر زنگ زده بودند که دخترم مثلا پسند کردند و خواستند، چون با زن برادرم دوست بودند، گفته بود نه، پسر خواهر شوهرم قبول نکرده؛ شما شیرینی آوردید، به خاطر شیرینی؛ و این که عکس آقا را نداشتید... گفت چرا؛ عکس آقا داشتیم. گویا عکس کوچک آقا روی اوپن‌شان بوده؛ حالا با فاصله دور یک قاب گِرد کوچک بود. گفته بود چرا؛ ما عکس آقا داریم؛ گفت نه آن را قبول نداشته، باید قاب روی دیوار باشد. بعد این دخترخانم خیلی جالب بود که بعد از شهادت حسن خواب دیده بود حسن را که حسن برایش یک پیراهن آورده بود. سید هم بودند. یکی از شرایط دیگر حسن این بود که همسرش سید باشد.

جالب است من این را خیلی جاها نگفتم که می‌گفت مامان! من می‌خواهم یک دختر اهل تسنن بگیرم. گفتم مامان جان دختر اهل تسنن؟ بعد خانواده اهل تسنن وارد این خانواده بشوند؛ من اذیت می‌شوم. گفت نه، می‌خواهم شیعه‌اش کنم. اهل تسنن را بگیرم، دختر را به دین شیعه بیارمش، مسلمان است دیگر؛ شیعه شود. و خانواده را هم کم‌کم جذب کنم. همچین فکری در ذهنش بود.

**: رسیدن به شرایط سختی که قبلا گفته بود در خانواده اهل تسنن، سخت تر می‌شود.

مادر شهید: بله، این را که دیگر قبول داشت؛ یا می گفت من دختر مسیحی می‌خواهم. می‌گفتم مادر جان! دورت بگردم؛ مسلمان‌هایش، شیعه‌هایش، می‌بینی با هم یک وقتی کنار نمی‌آیند. می‌گفت هدفم این نیست، ازدواج ملاک است برایم، ازدواج یک سنت است، اما هدف دارم که مثلا شیعه‌اش بکنم، با مسیحی هم ازدواج می‌کنم شیعه‌اش کنم. یعنی اینطور نبود که فقط برای هوسرانی و غریزه‌اش زن بگیرد. ممکن است آن هم باشد اما هدف مشخصی هم داشت. اول که می‌گفت سنی، ولی بعد از آن یک مقدار خودش آمد پایین، کسانی بهش پیشنهاد کردند، استخاره کرده بودند، موقعیت‌ها چطور بود، قسمت نبود، باز یک لبنانی هم بود ولی مسیحی بود. بهش پیشنهاد کرده بودند؛ قم زندگی می‌کرد، او هم نشد؛ حالا یادم نیست چطور بود که نشد.

باز آمد طرف خودمان، سیادت برایش مهم بود؛ می گفت که حتما سید باشد؛ این دختر هم سید بود، خانواده هم سید بودند. می‌گفتم مامان خیلی خوب است چرا می‌گویی نه؟ خب این را که دارم می‌گویم فاصله ای هم نشد که جنگ سوریه شدت پیدا کرده بود و یک روز آمد خانه و گفت مامان! دیگر خواستگاری جایی نرو و تماس هم نگیر. من تازه اینطور نبود که هر روز بلند شوم بروم خواستگاری. من در طول یکسال 5 جا رفتم کلا برایش آن هم با برنامه ریزی و تلفن و کل صحبت‌هایمان را پشت تلفن انجام می‌دادیم و بعد می‌رفتیم.

*فاطمه تقوی رمضانی

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان